#مستند_داستانی
از شنبه ساعت ۲۲ مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم منتشر میشود.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #خیمه_گاه_ولایت #عاکف_سلیمانی
🌐 @kheymegahevelayat
@hyate_shohada
هدایت شده از هیأت شهدا
#مستند_داستانی
از شنبه ساعت ۲۲ مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم منتشر میشود.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #خیمه_گاه_ولایت #عاکف_سلیمانی
🌐 @kheymegahevelayat
@hyate_shohada
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_چهل_و_یکم بعد از تماس عاصف با من یکی درب اتا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_چهل_و_دوم
سوار ماشین ک شدم، در طول مسیر همش مشغول آنالیز کردن رفتارهای عزتی و پیامک های اون بودم. از عزتی جز همین مسائل مشکوک اخلاقی چیزی در دست نداشتیم، به اضافه ۳ روز اضافه موندن در اتریش پس از اتمام ماموریتش! همهٔ اینها میتونست یک پرونده باشه، اما کافی نبود.
بیسم و روشن کرم رفتم روی خط ۳۲۰۰:
+ ۳۲۰۰/عاکف.
صدایی نیومد. چندبار شاسی بیسیم و فشار دادم و هوا براش فرستادم که اگر میتونه جواب بده اما خبری نشد.
دوباره پیجش کردم:
+ ۳۲۰۰/عاکف! خانومِ ۳۲۰۰ اگر صدای من و دارید جواب بدید.
_سلام. بله بفرمایید.
+هوشیاری؟
_بله قربان.
+پس چرا دیر جواب میدی؟ اعلام موقعیت کن؟
_جلوی هتل، درون ماشین نشستم.
+اعلام وضعیت؟
_رفت و آمد مشکوکی دیده نشده! همچنان منتظرم.
+باشه.. مواظب خودتون باشید.. از این به بعد یه کم زودتر جواب بدید بیسیمتون و !
_ببخشید یه لحظه خوابم گرفته بود رفتم بیرون از ماشین دست و صورتم و آب بزنم.
+عیبی نداره. کاری بود بیسیم بزنید. تمام.
_دریافت شد. تمام.
به حدید بیسیم نزدم. به راننده گفتم منو ببره سمت موقعیتی که حدید قرار داشت. بین راه صبحونه هم گرفتم و رفتیم. وقتی رسیدیم، به راننده گفتم جلوتر از ماشین علی (حدید) پارک کنه. زنگ زدم به علی چندتا بوق خورد جواب داد:
_سلام آقا عاکف.
+سلام علی. خوبی؟ یه سمند سورِن مشکی که الان اومد ۲۰ متر جلوتر از ماشین تو ایستاده، منو سیدرضا هستیم.. خیلی فوری از ماشینت پیاده شو بیا داخل ماشین ما.
_چشم. الان میام.
چندثانیه بعدش رسید، اومد داخل ماشین روی صندلی عقب نشست. سلام علیکی کردیم و خداقوت بهش گفتم. ازش پرسیدم:
+چه خبر؟
_ حاجی فعلا که خاصی نیست. اما دیشب چندباری عزتی درب خونش و باز کرد اومد بیرون داخل کوچه رو نگاه کرد، بعدشم دوباره رفت داخل درو بست.
+عجب! چرا؟
_نمیدونم والله.
+چندبار این کار و کرد؟
_دوباری که درو باز کرد اومد توی خیابون و دید و برگشت. البته یک بارهم فقط در و باز کرد به بیرون نگاهی انداخت بعد در و بست رفت داخل.
+نکنه متوجه حضورت شده؟
_نه آقا. بعید میدونم متوجه شده باشه. ما تا الآن بهش اونقدر نزدیک نشدیم که احساس خطر کنه. من گاف ندادم تا الآن.
بعد از توضیحات علی «حدید» باخودم گفتم شاید منتظر بوده کسی بیاد. لحظاتی به فکر فرو رفتم. بعدش موبایلم و گرفتم زنگ زدم به مهران.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت؛ میخوام خیلی کوتاه مهران و براتون معرفی کنم. مهران ۳۰ سال سنش بود و یکی از بچه های سیستم ما در اداره مرکزی بود که اون و انتخاب کردم برای شنود مکالمات و تمامیِ خطوط ارتباطی افشین عزتی. البته انتخاب آقا مهران قرار بود تا یک مقطع وَ بازه ی زمانی خاصی باشه...
وقتی تلفن و جواب داد گفتم:
+سلام مهران.. عاکفم.. خوبی داداش.
_سلام آقا عاکف. بفرمایید.
+مهران بهم بگو که از دیشب تا الآن با تلفن دکتر عزتی تماسی گرفته شده یا نه؟
_بله، هم تماس داشته، هم پیامک داشته؟
+چندنفر بودن؟ چه کسانی بودن؟
_ فقط یک نفر بوده. فائزه ملکی بهش زنگ زده و گفته ممکنه امشب بیام پیشت.
برگشتم صندلی عقب و نگاه کردم، به علی گفتم:
«زن و بچهٔ عزتی دیشب بیرون رفتند؟»
علی (حدید) گفت:
«من ندیدم زن و بچش از داخل خونه بزنن برن بیرون!»
با خودم گفتم شاید دیروز که عزتی رفت سرکار اوناهم رفتن بیرون. به مهران گفتم:
+زن و بچه عزتی کجا هستند؟ میتونی پیداشون کنی برام؟
_نمیدونم کجا هستند اما از روی سیمکارت همسرش اگر خاموش نباشه میتونم ردشون و بزنم.
+پس لطفا خیلی سریع مراحل اجرای این کارو انجام بده. گزارش این موضوع رو تا یک ساعت دیگه برسون به من یا اینکه بده دست بهزاد.
_چشم آقا عاکف.
قطع کردم زنگ زدم به بهزاد. وقتی جواب داد بعد از سلام علیک بهش گفتم:
+خیلی فوری برو عاصف و پیداش کن ببین کجاست و چرا تلفنش و جواب نمیده؟ بهش بگو بهم زنگ بزنه.
_چشم الان میرم.
تلفن و قطع کردم و به علی گفتم:
+چشم ازش بر نمیداری. این عزتی از اون آدمای هفت خطه. حواست باشه.
_چشم.
صبحونش و دادیم بهش بعد من و سیدرضا رفتیم اداره.. درمورد سید رضا در مستند داستانی سری اول و دوم توضیح داده بودم. به اون سری ها رجوع کنید. در مسیر اداره بودیم که عاصف زنگ زد. باهاش صحبت کردم برای پیگیری یک سری مسائل. وقتی رسیدیم اداره، به سیدرضا گفتم: «برو صبحونه بخر، ببر بده به ۳۲۰۰.»
اون رفت و منم رفتم دفتر. حدود یک ساعت بعد وقتی مشغول مطالعه یک سری پرونده ها بودم، ذهنم ناخودآگاه رفت سمت #کتاب_دا. بلندشدم رفتم سمت گاو صندوق رمز و دادم در که باز شد #کتاب_دا رو برداشتم.
از بین صفحاتش، اون کاغذی که نوشته بودم گرفتم. اگر یادتون باشه درقسمت های قبلی عرض کرده بودم که یک شب وسط جلسه با حاج کاظم که همزمان ذهنم درگیر عزتی هم بود، داخل کاغذ به صورت کد وار، یک جمله ای رو برای خودم رمزی نوشته بودم.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهار بعد از مراسم تودیع و معارفه ای که
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_پنج
درمورد خانوم ۳۲۰۰ باید بگم:
«خانومی هست با قدی حدودا ۱۷۰ و وزن ۶۰... خانوم ۳۲۰۰ دوره های اطلاعاتی و امنیتی خودش رو اوایل دهه ۸۰ در ایران وَ لبنان گذرونده بود.. دیگه بیشتر از این اجازه ندارم توضیح بدم. فقط میتونم بگم انصافا زنی زرنگ و یک چریک امنیتی بود.»
بگذریم...
اما بریم سراغ مشاهدات از دوربین امنیتی نصب شده در اون خیابون:
« بعد از اینکه میثم تصاویر دوربین امنیتی که در اون خیابون نصب بود برای من فرستاد، دیدم که ۳۲۰۰ عین یه آدمی که انگار ۳۰ سالی میشه کارش قفل و کلید سازی هست درب خونه رو عین آب خوردن باز کرد و رفت داخل. وقتی وارد شد دیگه از لنز دوربین امنیتی ما خارج شد. من دیگه چیزی ندیدم... اما باید کوچه رو زیر نظر میگرفتیم تا همه چیزتحت کنترل باشه. پنج دقیقه ای گذشت اما از طرف ۳۲۰۰خبری نیومد که چی میبینه و چه وضعیتی داره.. از طرفی به صلاح نبود که من برم روی خطش. چون قسمت حساس عملیات بودیم.. خیلی براش دلشوره داشتم که نکنه اون بلاهایی که سر من و عاصف اومد سر اونم بیاد.
پنج دقیقه بی خبری تبدیل شد به ۱۰ دقیقه.. شد یک ربع... اما بازم خبری نشد. هم من وَ هم عاصف نگران همکارمون شدیم.. عاصف تسبیح دستش بود و صلوات میفرستاد که نکنه برای ۳۲۰۰ اتفاق مشابه ما افتاده باشه.
یک ربع بی خبری شد بیست دقیقه.
دیگه دل توی دلم نبود... دیدم خیلی طول کشید تصمیم گرفتم بیسیم بزنم، اما به خودم گفتم عجله نکن عاکف.. باید بازم صبر کنی... طبق معمول بلند شدم دستم رو گذاشتم داخل جیبم، قدم زدم و مشغول قرائت آیت الکرسی شدم. توسل کردم به حضرت صاحب الزمان... داخل اتاقم میچرخیدم و زیر لب برای ۳۲۰۰ ذکر میگفتم. همینطور که مشغول قدم زدن بودم یه هویی صدای بیسیم در اومد... فورا برگشتم سمت میز کارم بی سیم و گرفتم...
۳۲۰۰ بود... گفت:
_آقا عاکف صدای من و دارید؟
گفتم:
+تو که جون به لبمون کردی خانوم ۳۲۰۰، بگو ببینم چی شده.
_نگران نباشید چیزی نیست.
+پس چرا انقدر طول کشید؟
_ مزاحم داشتم.
+خب بعدش..
_یه سگ داخل حیاط بود که باید ساکت مینشستم ... بخاطر اینکه صداش در نیاد و پارس نکنه مجبور شدم با شوکر از پا درش بیارم.
+آفرین.. کار خوبی کردی... خب الآن وضعیت چطوره؟ چی میبینی؟
_الآن داخل حیاطم .. اینجا خیلی بزرگه.. ممکنه در تیر رس باشم... درخت های زیادی داره... دارم آروم آروم میرم سمت پله ها. ولی اینجا خیلی بوی بدی میاد. بوی فاضلاب نمیتونه باشه.. احساس میکنم بوی نامطبوعی که وجود داره عادی نیست.
تپش قلب گرفتم... واااای.. نکنه همون چیزی که به ذهنم رسیده بود باشه. خدای من.... صدام و بردم بالا بهش گفتم:
+3200 مواظب باش. تاکید میکنم مواظب باش.. ممکنه دام باشه. همه چیزو خوب چک کن.
_آقاعاکف رسیدم نزدیک پله ها...
+چی میبینی؟
*یه نکته ای رو همینجا خدمت شما مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت عرض کنم.. اونم اینکه خانوم ۳۲۰۰ دستش بیسیم نبود، بلکه داخل گوشش یه گوشی ریز بود که من اگر پشت بیسیم فریاد هم میزدم فقط خودش میشنید و صدای من در مکان مورد نظر پیچیده نمیشد.. اینارو گفتم تا بعدا براتون سوال نشه که چطور سوژه ها صدای ما رو در اون ساعت از شب وقتی حرف میزدیم نمیشنیدن... ۳۲۰۰ به شدت آروم حرف میزد.*
وقتی گفتم چی میبینی، گفت:
_درب ورودی هال_پذیرایی کمی باز هست...اما به داخل خونه اشراف ندارم.. خیلی تاریکه.. بازم تکرار میکنم، هرچی نزدیک تر میشم بوی بد بیشتر میشه. دیگه واقعا تحملش داره سخت میشه. ممکنه تهوع کنم. با صدای تهوع من...
حرفش و قطع کردم گفتم:
+مسلحی؟
_آماده شلیک هستم.
+نرو سمت در! ممکنه فائزه بفهمه.. یا برات دام پهن کرده باشه !
_یه پنجره هست.. میتونم برم پشتش قرار بگیرم.. اجازه میدید؟
+لطفا مواظب باش یه وقت گاف ندی ۳۲۰۰ !! برو بالا... مواظب باش..
شاید چیزی حدود ۳۰ ثانیه گذشت، اومد روی خطم گفت:
_آقاعاکف من پشت پنجره هستم.
+مشاهدات عینی رو تشریح کن.
پنج ثانیه/ده ثانیه...جوابی نیومد.
تکرار کردم:
+3200 مگه با تونیستم.. گفتم مشاهدات عینی رو تشریح کن.. قدم از قدم بر نمیداری مگر با مشورت من... نرو جلو.. صدای من و داری؟
پانزده ثانیه...اما جوابی نیومد.
+3200 صدای من و داری؟
_چندلحظه صبر کنید قربان.
کفرم داشت بالا می اومد.. اعصابم به هم ریخت.. یعنی اگر ۳۲۰۰ زن نبود، از همون پشت بیسیم دوتا حرف کلفت بارش میکردم...
یه هویی گفت:
_آقاعاکف..
+کشتی ما رو.. بگو ببینم چی میبینی.
_چندلحظه صبر کنید.. تاریکه... باید چراغ قوه بزنم...
+نزن... اصلا اینکارو نکن.. ممکنه از پشت شیشه هدف قرار بگیری.
یه هویی با هیجان و عجله گفت:
_ جنازه.. صدای من و دارید؟ جنازه میبینم.
+چییییی ؟؟؟؟؟!!!!!!! چی گفتی؟؟ دوباره تکرار کن..
عاصف بلند شد از روی صندلی گفت: « این چی میگه؟ گرفته ما رو؟ »
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شانزده وقتی اسماعیل گفت ملک جاسم مواد و
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفده
خانوم ایزدی گفت:
«بدنش داغ شده، استرسش رفته بالا... ضربان قلبش تند شده.. ممکنه به دلیل بیماری اعصاب و روان هر لحظه واکنش نشون بده. به نظرم ازش فاصله بگیرید.»
همینطور که با روح و روان اسماعیل عظیمی بازی میکردم، به زور و با لرزش صدا فقط یک کلمه گفت:
«آقا غلط کردم.. میخوای چیکار کنی؟ تورو جون عزیزت رحم کن بهم.. من دارم پدر میشم.. رحم کن به من و زنم.»
همزمان بهزاد درب اتاق باجویی رو باز کرد اومد داخل. لب تاپ و گذاشت روی میز گفتم بره بیرون. بهزاد رفت، به اسماعیل گفتم:
« نترس.. تو مالِ زدن نیستی.. چون دوتا چک بخوری، تا آخر عمرت دور خودت میچرخی.. اونم چکی که من بهت بزنم.. چون هرکی خورده تا یک ماه شبا کابوس دیده... حالا هم این دکمه رو ( اینتر ) بزن.»
کلیدِ اینتر و زد، اون فیلمی که حدود نیم ساعت قبل بچه ها از حراست و امنیت فرودگاه گرفته بودن، همون فیلم و گذاشتیم تا اسماعیل ببینه !
توی اون فیلم دقیقا اسماعیل و نشون میداد. وقتی دید هنگ کرد.. استپ زدم بعدش لب تاپ و بستم.. بهش گفتم:
+دیدی؟
سرش و انداخت پایین. بهش گفتم:
+اسماعیل، من چیکارت کنم که انقدر دروغ میگی؟ چرا ساعت 20 روز قبل، برای ملک جاسم ماشین شاسی بلند بردی گذاشتی داخل فرودگاه؟
_آقا اشتباه کردم. قول میدم دروغ نگم. بهم رحم کن.. میشه یه سیگار بکشم؟
یه لحظه چشام و بستم و یه دونه محکم زدم به صورتش ... دیدم کبود شد... بهش گفتم:
+دیگه دروغ نمیگی. دیگه هم جون مادرت و الکی قسم نمیخوری. دیگه چرت و پرت تحویل من نمیدی. دیگه زررر نمیزنی. تموم کارهایی که انجام دادی داخل این پرونده ثبت و ضبط و مکتوب شده. به بچه ها گفتم بیارنت اینجا که فقط از زبون خودت بشنویم.
فقط وحشت زده نگام میکرد.. گفتم:
+حالا هم اینجا هستی تا از زبون خودت بشنوم، بعدش پرونده رو تکمیل کنم بفرستم بری دادسرا.. به همون خدایی که شاهد هست، فقط یکبار دیگه بخوای دروغ بگی، دارم تاکید میکنم اسماعیل عظیمی، فقط یکبار دیگه یک کلمه دروغ ازت بشنوم، به ولای علی یک جوری میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین وقتی هم اومدی پایین کاری میکنم که تا آخر عمرت همه جا رو سینه خیز بری! حتی توالت خونت و! حالا ببین من این کارو میکنم یا نه
_آقا ببخشید.. من از شما میترسم. نمیدونم چیکار کنم. میشه سیگار بکشم؟
+نه... اول حرف میزنیم، بعدش میگم برات سیگار و صبحونه بیارن! فقط امیدوارم دیگه دروغ تحویل من ندی. چون بد میبینی.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، راستش من دلم به حال اسماعیل میسوخت. شاید باورتون نشه. نمیدونم چرا گاهی دلم به حال متهمان زیر دستم میسوخت. برای اسماعیل یه لیوان آب ریختم دادم دستش، وقتی خورد بهش با دلسوزی و آروم گفتم:
+ اسماعیل تو اگر مرد بودی و در این بازجویی همکاری میکردی، به شرافتم قسم بهت کمک میکردم. اما مرد نیستی شجاعت و بزرگی مرد در قد و هیکل و لاس زدن با این زن و اون دختر و خلاف کردن نیست ! شجاعتش در صداقتش هست که تو نداری دلم برای اون بچه ای که قرار هست تو پدرش بشی میسوزه.. خودت و جمع کن زودتر. حیفه! تو جوون هستی... دیگه خوددانی
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، اسماعیل عظیمی در جلسه اول بازجویی وَ همچنین در طول مدت بازداشتش در خانه امن ۴۴۱۲ یه سری مسائل دیگه ای رو هم اعتراف کرد که من دیگه بهش نمیپردازم چون موضوعات مهم تری هست که باید در ادامه براتون نقل کنم
متهم و برای تکمیل پرونده تحویل بهزاد دادم و خودم رفتم بالا پیش عاصف که داخل اتاق من بود.. باید کمی استراحت میکردم.. چون حدود دو روز میشد که چشم روی هم نگذاشته بودم.. به عاصف گفتم دوساعت استراحت میکنم، خبر جدیدی اومد بیدارم کن.
«ساعت ۹ صبح همان روز/خانه امن ۴۴۱۲»
بعد از اینکه کمی استراحت کردم، بلند شدم دست و روم و شستم.. یه چای بسیار پر رنگ ریختم خوردم.. همینطور که نشسته بودم فکر میکردم، روم و کردم سمت عاصف عبدالزهراء که داشت امور مربوط به پرونده رو رسیدگی میکرد، گفتم:
+از مشهد خبر جدید چی داریم؟
_ملک جاسم فعلا زیر چتر ۱۰۰۰ هست ۱۰۰۰ هم که از بچه های مشهد هست و همه ی سوراخ سنبه ها رو خوب میشناسه.. خداروشکر هر ۲۰ دقیقه ارتباط میگیره باهامون
+وضعیت ارتباطات چطوره؟
_همه چیز عالیه داریم لحظه به لحظه همه چیز و رصد میکنیم
+با مرز هماهنگید؟
_بله
+اگر ۱۰۰۰ نتونه تا آخر همراه سوژه پیش بره چه اقدامی کردی؟
_ حاج رسول و یکی دوتا ازعواملش سمت مرز مستقر هستن. باهاشون هماهنگ کردم.
+عاصف! تا الآن ۱۰بار بهت گفتم وقتی داری با من حرف میزنی و گزارش کار میدی، از این لغت مسخره مجهول «یکی دوتا» استفاده نکن !! بزار من تکلیفم و بدونم که الآن یک نفر با رسول هست یا دوتا؟
_چشم. ماساژ نمیخوای؟عصبی هستیا میخوای نوازشت کنم؟
+لا اله الا الله
خندید، گفت:
_دوتا نیروی مشتی و تازه نفس با حاج رسول هستن.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_چهار حاج کاظم سرش و انداخت پایین..
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
4412 کلا غرق سکوت شده بود.. کسی جرات نمیکرد بیاد جلو ! حاج هادی خشکش زده بود و فقط نگام میکرد و از جاش تکان نمیخورد !
حاج کاظم و عاصف عبدالزهراء که انگار عمدا نیومده بودن داخل و پشت در مونده بودن، آروم دری که نیم لنگ مونده بود رو باز کردن وارد شدند. حاج کاظم آروم گفت:
«ببند دهنت و عاکف! تمومش کن.»
حاج هادی که غرق سکوت شده بود، با دستش من و زد کنار، چندقدمی رفت جلوتر به سمت حاج کاظم... گفت:
«به به.. به به.. دست مریزاد ! بارک الله ! پس باهمید.. نه بزار بگه ! بزار بگه آقا کاظم ! ایشون دست پرورده خودته ! تحمیل شده خودته ! بزار حرفش و بزنه. همه شاهد بودند که منه مدیرکل بخش ضدجاسوسی رو تهدید به قتل کرد. بزار این پسره ی بچه ننه درسش و خوب پس بده!!»
حاج کاظم گفت:
«هادی تمومش کن این حرفای مزخرف و !!»
به حاج هادی گفتم:
+آقای حاج هادی، یه بار دیگه بگی بچه ننه، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
حاج کاظم صداش و برد بالا گفت: «عاکف !! مگه به تو نمیگم حرف نزن ؟!! خب لال شو دیگه.»
حاج هادی برگشت به سمتم، دو طرف یقه هامو گرفت جمع کرد، همزمان همینطور که با انگشتش گلوم و فشار میداد، با اخم به صورتم نگاه کرد... گفت:
_چه غلطی میکنی !! تهدید میکنی من و که هر چی دیدم از چشم خودم دیدم؟ چی رو میبینم؟؟ اینکه گریه میکنی رو میبینم؟
+لا اله الا الله. آقا هادی تمومش کن.. من سن پسرت و دارم. یه چیزی میگم برات گرون تموم میشه هاااا.
_مثلا چی میگی؟ هان بچه ننه !!؟ مثل دیروز که فهمیدی نامه گندکاریت و نیومدنات به 4412 رو دادم دست حفاظت؟ هان؟ حرف بزن! چه غلطی میکنی؟ مثل همون لحظه ای که گفتم استعفا بده برو قرنطینه تا تکلیف پرونده هایی که زیر دستت دارن هدایت میشن وضعیتشون مشخص بشه بمون اونجا، مثل دیروز گریه میکنی؟ خب زر بزن بگو چی کار میکنی؟
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت ، قطعا شما دعوای دوتا اطلاعاتی رو ندیدید. وقتی باهم دعوا بیفتن کسی جلودارشون نیست و فقط گندای هم و آتوهایی که از هم دارن و داد میزنن تا اون یکی رو از سیستم حذف کنن. حاج هادی به زعم خودش از من آتو داشت، اما من ازش چیزی نداشتم. ولی یه رگ غیرت و دریدگی داشتم که باهمون حاج هادی رو خفش میکردم، چون رسیده بودم به جایی که دیگه برام کسی مهم نبود.
همینطور که حاج هادی با دستاش یقه م و گرفته بود و گردنم و فشار میداد، صداشو برد بالا، فریاد زد:
_ززززرررررررر بزن بچه ؟ من و میخوای با اسلحه بزنی؟
یه دونه محکم با ساعد دستم زدم به زیر دست حاج هادی تا پنجه های زُمُختش و از یقم جدا کنه بعد هولش دادم عقب!! خواستم روش اسلحه بکشم اما پشیمون شدم... حاج کاظم صداشو برد بالا فریاد زد گفت:
«هادی چندبار بهت اخطار دادم، گفتم تمومش کن. این پسره در وضعیتی نیست که داری باهاش کلنجار میری و مچ میندازی !! جلوی این همه نیرو خوب نیست !! تو با من مشکل داری...!»
وقتی حاج کاظم به حاج هادی گفت «تو با من مشکل داری» یه هویی ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.. با این جمله ی حاجی انگار یک نفر با پتک زد به فرق سرم !! دهنم باز مونده بود از این حرف حاج کاظم.
حالا دوزاریم افتاده بود که چخبره !! احساس گوشت قربونی بودن میکردم. هم خودم، هم زندگیم. حس بدی داشتم، حس اینکه دارم قربانی دعواهای اطلاعاتی میشم. نمیدونم حسم درست بود یا نه.
حاج کاظم بعد از حدود 15 ثانیه سکوت، مجددا صداشو برد بالا گفت:
_هادی! این جوون اگر جلوی منو تو اشک ریخت و شکست و خرد شد! دلیلش قرنطینه نبود مومن!! دلیلش درد دلش بود!! دلیلش حجب و حیاش بود که شکست، اما مشکلش رو به ما نگفت! دلیلش همسرش بود که الان گوشه بیمارستان افتاده! دلیلش ضربه ای هست که به سر همسرش خورده! دلیل اون ضربه هم اینه که سر پرونده قبلی بخاطر تحت فشار قرار دادن سیستم ما برای گرفتن پی ان دی، تیم جاسوسی تروریستی حریف همسر عاکف و گروگان گرفته! دلیلش امنیت ملی کشورررررر ماست. دِ بفهم لامصب.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهار وقتی گفتم سفر کربلای دکتر ع
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنج
ادامه دادم به صحبتام، گفتم:
«جا داره یک فلش بک بزنم اتفاقی که چندماه گذشته پیش اومد. همونطور که مستحضرید حدود 9 ماه قبل ما تونستیم با همکاری سرویس اطلاعاتی قطر شبکه ای رو در منطقه غرب آسیا «خاورمیانه» زیر ضربه ببریم که این شبکه مربوط به ترور دبیر کل حزب الله لبنان جناب آقای سیدحسن نصرالله بود. این شبکه در «....» کشف و خنثی شد. ما ایرانی ها یک مثالی داریم که میگیم فلانی چوب دو سر طلا هست! با این تفاسیر قصه کشور قطر هم دقیقا همینه. مثل تمام کشورها یک روز با ایران هست و یک روز علیه ایران.
حاج آقای «....» نگاه به ساعتش کرد، بعدش ادامه دادو خطاب به جمع گفت:
«الان ساعت 2:50 دقیقه بامداد هست. ساعت 10 صبح در شورای عالی امنیت ملی جلسه دارم، حتما نتیجه این جلسه وَ مباحثی که مطرح شده رو با شخص دبیر شورای عالی امنیت ملی کشور مطرح میکنم تا ان شاءالله پس از تایید نهایی وَ در صورت صلاحدید بتونیم در جلسه شورای اطلاعاتی کشور که پس فردا هست، پیرامون موضوع دشمنی کشورهای همسایه از بُعد امنیتی و اطلاعاتی رو داخل اون جلسه در دستور کار قرار بدیم تا مورد بررسی وَ ارزیابی قرار بگیره.
رییس نگاهی به من کرد گفت:
«آقا عاکف ممکن هست یک جلسه شما تشریف بیارید در جلسه شورای عالی امنیت ملی، یا اینکه ممکن هست دعوت بشید در جلسه شورای اطلاعاتی کشور تا این مباحث رو با سند و نمونه هایی که در اختیار دارید توضیح بدید. بنظرم اینطور بهتره. هم حاج کاظم، هم حاج هادی، هم شما عاکف خان آماده این موضوع باش.»
هر سه تامون گفتیم «چشم.»
حاج آقای «....» به حاج هادی نگاه کرد گفت:
«سوژه ما دکتر عزتی به همراه خانوم نسترن توسلی میخواد بره کربلا. تدبیرت چیه؟»
حاج هادی کمی با تسبیحش وَر رفت بعد نگاهی به من کرد، بعد روش و کرد سمت رییس گفت:
«راستش حاج آقا با این اتفاقاتی که افتاده، به نظر بنده صلاح نیست که به غیر از آقا عاکف شخص دیگه ای به این ماموریت بزرگ عازم بشه. چون هم تجربه داره، هم اینکه سرتیم هدایت این پرونده هست، وَ از همه مهمتر بخاطر اشرافش روی این موضوع میتونه مستقیما پرونده رو در خاک عراق هدایت کنه. اگر بخوایم از نیروهای دیگه استفاده کنیم ممکنه کار با یکسری خلل های امنیتی وَ اطلاعاتی مواجه بشه که بعدا عواقب وَ تبعات بدی رو برای سرویس ما خواهد داشت.»
چیزی نگفتم. دلِ پراز آشوبم رفت پیش خانومم اما همین دل آشوب و همسر بیمارم و سپردم به امام حسین وَ خدای بزرگ امام حسین.
حاج آقای «....» گفت:
«آقا عاکف بنابر این شما خودت و برای خروج آماده کن. من با نظر هادی موافقم. اگر خودت بری عراق بهتره، ضمنا مواظب خودتم باش. توقعم از شما اینه مثل همیشه ماموریتت و درست انجام بدی و پیروزمندانه برگردی.»
گفتم:
«چشم. خیالتون جمع باشه. نمیزارم حق مردم کشورم پایمال بشه.»
گفت:
«خدا حفظتون کنه.»
بعد از این حرفا حدود یکساعت و نیم به بررسی و گفتگو وَ تحلیل اوضاع ادامه دادیم. پس از اتمام جلسه از حاج آقای «....» خداحافظی کردیم و منو حاج هادی با حاج کاظم از دفترش اومدیم بیرون و رفتیم سمت دفتر حاج هادی.
داخل دفتر حاج هادی هم جلسه ای با حضور من و حاج کاظم باعنوان کمیته سه نفره برگزار شد، تصمیماتی اتخاذ شد که دیگه نمیگم براتون. چون خودتون در ادامه از اصل موضوع با خبر میشید که چه اتفاقاتی افتاد.
مخاطبان محترم کانال #خیمه_گاه_ولایت ، لطفا از این جا به بعد #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم رو با دقت بیشتری مطالعه بفرمایید. چون وارد فاز جدید و برون مرزی خواهیم شد.
ساعت حدود ۴:۳۰ صبح بود که جلسه کمیته سه نفره منو حاج هادی و حاج کاظم هم تموم شد. رفتم دفترم کمی استراحت کردم. انقدر خسته بودم که دیگه حوصله نداشتم برای اقامه نماز صبح به حسینیه اداره برم. همون دفتر کارم روی فرشی که یه گوشه همیشه پهن بود نمازم و خوندم.
زیاد فرصت نداشتم، باید عازم کربلا میشدم. اما دلم با همسرم بود.
بعد از نماز رفتم موبایل شخصیم و از داخل کیفم گرفتم روشن کردم و زنگ زدم به موبایل خواهرم که با مادرم اومده بودن خونه ما. خواهرم جواب داد:
_سلام محسن جان. خوبی عزیز خواهر؟
+سلام میتراجان. چون میدونستم بیداری بهت زنگ زدم.
_من اومدم رفتی؟ بیا یه کم پیشمون تا ببینمت. کجایی؟
+سرکارم عزیزم.. چخبر؟ خانومم کجاست؟
_داروهاشو دادم، داره استراحت میکنه. میخوای باهاش صحبت کنی؟
+مگه بیداره؟
_آره. چون موقع دارو خوردنش بود بیدارش کردم.
+آها! آره قربونت برم اگر بیداره دلم میخواد باهاش حرف بزنم. ممنون میشم گوشی رو بدی بهش.
خواهرم گوشی رو داد به خانومم...
_الوو.. محسن سلام.
+سلام . خوبی دورت بگردم. بهتری؟
_شکر خدا.
+فاطمه جان؟
_جانم.
+فرصت ندارم، میخوام یه چیزی بهت بگم، امیدوارم دلخور نشی.
_باشه فهمیدم.
🔰انهدام شبکه برانداز در مازندران با تلاش پاسداران گمنام امام زمان (عج)
🔹به گزارش رصدخانه امنیتی #خیمه_گاه_ولایت، به نقل از روابط عمومی سپاه کربلا، شبکه برانداز سازماندهی شده در فضای مجازی، که در ایام اغتشاشات به شبکه سازی و برنامه ریزی برای تحرکات ضدامنیتی در سطح استان فعال بوده، قبل از هرگونه اقدام خرابکارانه، متلاشی و دستگیر شدند.
🔹این شبکه با عضوگیری و تیم سازی در بستر فضای مجازی، اقدامات ضد امنیتی خود را به صورت چند لایه و هدفمند ادامه داده و با الگوگیری از معاندین خارج نشین به ویژه گروهک منافقین و شبکه تروریستی ایران اینترنشنال و همچنین پیروی از موج ایجاد شده در فضای مجازی، به تشدید فعالیت ها در فضای توئیتری ترغیب شده و گروه های متعدد هماهنگی همانند، گروه استراتژی و عملیات، جوانان محلات شهرها و خبرگزاری انقلابیون مازندران را ایجاد کردند.
🔹از جمله اهداف این شبکه، حمله به مراکز نظامی و امنیتی، خلع سلاح ماموران، آتش زدن معابر و اماکن عمومی، انسداد جاده و شناسایی نیروهای نظامی و امنیتی بوده است.
🔹این شبکه جهت گرم نگه داشتن تنور اعتراضات و آشوب ها، قصد طرح ریزی و اجرای چند عملیات انفجاری در نقاط مختلف مرکز استان را داشتند که با اشراف اطلاعاتی حاکم بر فضای سایبری، تمامی لیدرها و اعضاء این شبکه مورد ضربه اطلاعاتی قرار گرفته و پرونده آنها جهت سیر مراحل قانونی، به مراجع قضایی تحویل شد.