هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_دو ادامه دادم گفتم: +همیشه سعی کن
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
بعد از اینکه وارد بیمارستان شدیم، سه ساعتی رو تحت نظر بودم و دائم بهم سرم و مسکن میزدن. شاید درد جسمم و آروم میکردن، اما درد روحم و نه!! چون دلم با فاطمه بود...
عاصف اومد سمتم، دیدم خیلی به هم ریختس، بهش گفتم:
+عاصف جان، تو برو 4412. به صلاح نیست بیشتر از دو ساعت کسی رو جای خودت بزاری. الآنم چندساعت شده.
_عاکف من دلم با تو و فاطمه خانوم هست !
+گفتم برو ! نیازی نیست !
کوه آتشفشان بودم.. باید در موقعیت من بودید تا درک میکردید داره بهم چی میگذره! دنبال یه فرصت بودم تا اون کاری که در ذهنم بود انجامش بدم و برای همیشه به سرانجام برسونم. این یک سال اخیر کینه بدی رو از یکی داشتم.. ازش دوتا کینه به دلم مونده بود، یه کینه کاری وَ دیگری کینه شخصی.
اون آدم هیچ کسی نبود به جز...
در همین فکر بودم که حاج کاظم اومد داخل اتاقم، عاصف و بهزاد و فرستاد بیرون. درب اتاق و محکم بست، با صدای آروم ولی پر از عصبانیت بهم گفت:
_عاکف؟
همینطور که داشتم از درد انگشت دستم هرچندلحظه به خودم میپیچیدم، و با پانسمانش وَر میرفتم گفتم:
+بله حاج آقا.
_موضوع چیه؟
+یعنی چی موضوع چیه حاجی؟
این بار صداشو برد بالا گفت:
_من خَرم یا تو! مگه با تو نیستم؟
+استغفرالله. دور از جون حاجی !! آخه این چه حرفیه! چرا داری به خودت توهین میکنی !
_بار دوم هست که حال فاطمه زهرا داره طی این دو هفته اخیر بد میشه ! دفعه قبل هم خونه ما بودید اینطور شد. الآنم همینطور ! بهت گفتم موضوع چیه؟ چرا یک هفته هست که سر و وضعت شده این !؟ چرا وقتی میای اداره لباسات نامرتبه؟ چرا این دو هفته انقدر لاغر شدی؟ چرا شبیه آدمای افسرده رفتار میکنی؟ چرا دیروز بغضت جلوی من و هادی ترکید؟ دلیلش فاطمه بود؟ آره؟ باتو هستم عاکف !! چیزی شده که من بی خبرم؟
جوابی ندادم. حاجی هم دید جوابی ازم نمیتونه بگیره، یه دونه محکم با مشتش زد روی یخچال کنار تختم گفت:
_ دِ لا مصب با تو هستم. جون بکن حرف بزن لعنتی ! جواب این همه چراهای من و بده.
+آخه چرا داری بهم گیر میدی حاجی؟ خب دست از سرم بر دار. بزار تنها باشم و به درد خودم بمیرم! اینکه شما بدونی یا ندونی دردی از من دوا نمیکنه و کاری رو پیش نمیبره!
حاج کاظم از عدم پاسخگویی من به سوالاتش کلافه شده بود..گفت:
+پسرجان، تورو به روح پدر شهیدت بهم بگو موضوع چیه!
با این قسم دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. سرم و انداختم پایین، حدود 30 ثانیه مکث کردم، گفتم:
+چی بگم حاج آقا. فاطمه زهرا.....
_فاطمه زهرا ! چی؟ حرف بزن عاکف ! بهم بگو.
نفسم و دادم بیرون، چندثانیه ای به زمین خیره شدم، بعد سرم و آوردم بالا دیدم حاجی چشماش و درشت کرده منتظر شنیدن حرفای منه. سرش و تکانی داد و بهم اشاره زد یعنی «ادامش و بگو».
گفتم:
+متاسفانه مغز فاطمه پر شده از لخته های خون. طبق آزمایشی که داده و اسکنی هم که از سرش گرفته شده، ظاهرا داخل سرش تومور بدخیم هم وجود داره. از طرفی وقتی گروگان تیم عطابود، چندبار به سرش ضربه وارد شده، برای همین جمجمش ترک خیلی ریزی برداشته !
حاجی دوتا دستاش و گذاشت روی صورتش، گفت:
_واااای خدای من ! پسر تو چی میگی !
+حالا میشه ولم کنید؟
مکث کوتاهی کرد گفت:
_دکترا چی گفتند؟
+گفتند تا چندماهِ دیگه بیشتر زنده نمیمونه.
_چیییی؟؟؟!!!
+متاسفانه توموری که داخل سرش قرار داره، جزء تومورهای بدخیم هست. لخته های خونی هم که بابت اون ضربه ها به سرش داخل مغزش جمع شده خیلی زیاده. همه جارو پر کرده ! دلیل تشنجش اینه. دلیل بیهوش شدناش اینه ! دکتر گفته بزار راحت باشه و عملش نکن.
_چرا عمل نشه؟
+چون دکتر گفته زنده موندنش زیر تیغ جراحی زیر 5 درصده.
_خدای من ! باورم نمیشه ! الآن باید چیکار کنیم؟
+ازت یه خواهشی دارم.
_بگو پسرم. میشنوم!
+باید پدر و مادر فاطمه و خانوادش و درجریان بزاریم. خانواده منم باید بدونن. فعلا فقط مهدیس میدونه و شما !! من نمیتونم، وَ جراتشم ندارم که بخوام به صورت پدرخانومم و مادر خانومم نگاه کنم ! همینطوریشم اونا منو باعث و بانیِ خیلی از مشکلات فاطمه میدونن !!
_عاکف من...
تا گفت من، گفتم:
+حاجی، بخدا من روم نمیشه. طاقت دیدن اشکای مادر فاطمه و مادر خودم و ندارم. این فقط کار خودته.
حاج کاظم مکث کرد، اما راهی نداشت جز اینکه بپذیره. واقعا گفتنش به یه پدرو مادر سخت بود گفت:
_باشه. بزار ببینم چیکار میتونم کنم
+حواستم باشه! نباید بفهمن فاطمه سرش ضربه خورده. از همه مهمتر اینه که هیچکسی نمیدونه من امنیتی هستم خانواده فاطمه از پدر و مادرش تا کل فک و فامیلاش مثل خانواده من خیال میکنن کارمند وزارت نفت هستم از خانواده من فقط مادرم شرایط کاری منو میدونه باید خودت زحمت بکشی و بابت مریضی فاطمه همین امشب یه جلسه بزاری خونمون یا خونه مادرم، که پدرومادر فاطمه هم باشن و در جریان این مسئله قرار بگیرن
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_سه بعد از اینکه وارد بیمارستان شدی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
حاج کاظم سرش و انداخت پایین.. خیلی ناراحت بود..گفت:
_باشه. یه کاریش میکنم! فقط عاکف، مادرت !!! به مادرت باید چی بگم!؟
+خودمم موندم. اون و فاطمه خیلی به هم وابسته اند ! اصلا بنظرم همین امشب کار و تموم کنید. فقط بازم تاکید میکنم، در رابطه با قضیه گروگان گیری و ضربه به سر فاطمه نباید کسی چیزی بفهمه! حتی مادرم که درجریان موضوع گروگان گیری هست و خودشم هدف این موضوع قرار گرفت، اونم نمیدونه فاطمه سرش ضربه خورده. خودمم همین دیروز فهمیدم !
_هووووففففففففف. خدا. دارم دیوانه میشم. آخه این چه بلای خانمان سوزیه که افتاده به جان زندگیت!
+نمیدونم.. راضی هستم به رضای خدا.
حاجی دیگه چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون. منم از روی تخت اومدم پایین کفشم و پوشیدم رفتم بیرون، دیدم حاج کاظم رفته داخل راهرو نشسته و داره فکر میکنه. رفتم سمت خواهر خانومم مهدیس و مریم خانوم دختر حاجی !! مهدیس و مریم هردو داشتند گریه میکردند. خواستم برم پیش فاطمه تا ببینم کارش به کجا رسیده که موبایل کاریم زنگ خورد! به صفحه گوشی نگاه کردم شماره حاج هادی بود. جواب دادم:
+سلام. جانم بفرمایید !
_سلام. من داخل پراید سفیدم !! «خونه امن 4412».
+درخدمتم. چیزی شده؟
_کجایی؟
+جایی دنبال کارام هستم.
_خیلی بیخود !!
از تعجب سکوت کردم.. بعد از چندثانیه بهش گفتم:
+ببخشید حاج هادی منظورتون از این حرف ها چیه؟
_یعنی اینکه شما حق نداری وسط ماموریت بری دنبال کارهای مسخرت.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.. حاج کاظم داشت نگام میکرد.. برگشتم سمت همون اتاقی که بطور موقت بستری بودم. وارد اتاق شدم محکم درو پشت سرم بستم.. چندثانیه بعد حاج کاظم اومد داخل اتاق.. بهم اشاره زد چی شده؟؟ اما چیزی نگفتم.. مشغول حرف زدن با حاج هادی شدم..
گفتم:
+حاج آقا من همه کارام و کردم، تیم بنده هم مشغول کار هستند. همه چیز تحت کنترل و رصد بنده هست.
صداش و پشت تلفن برد بالا گفت:
_شما بیخود میکنی میزنی میری !
+حاج آقا من کاری نداشتم، تایم استراحتم بود.
_میگم شما بیخود کردی رفتی! اینجا بچه ها کلی کار دارند!
+اون بچه ها با من هماهنگن.. هیچ مشکلی هم وجود نداشت. هممون داریم کارمون و درست انجام میدیم.
_عجب!!!
+تشریف داشته باشید دارم میام.
قطع کردم... حاج کاظم دید خیلی شاکی هستم، گفت: «چیشده؟ کی بود پشت خط؟»
+من میرم 4412.. باید امشب تکلیف خودم و حاج هادی رو مشخص کنم.
حاج کاظم جلوم و گرفت. اما به هر شکلی بود از اتاق زدم بیرون. به عاصف که هنوز نرفته بود گفتم بیا بریم 4412..
عاصف اومد و رفتیم پایین نشست پشت فرمون. همین که عاصف ماشین و گذاشت روی دنده و ماشین حرکت کرد دیدم حاج کاظم یه هویی اومد جلوی ماشین. عاصف فورا زد روی ترمز.
حاجی گفت: منم میام
هرچی اصرار کردیم که نیازی نیست، اما قبول نکرد. اومد سوار شد باهم رفتیم ۴۴۱۲ وقتی رسیدیم ریموت و زدم عاصف مارو برد داخل خونه امن
پیاده شدم بلافاصله با عجله رفتم بالا وقتی وارد طبقه اول شدم دیدم حاج هادی داره با بچه ها حرف میزنه در و جوری باز کرده بودم که همه وحشت کردند همین که حاج هادی منو دید خیره شد به دستم که باند و پانسمان پیچی شده بود گفت:
_اینجا طَویله نیست که اینطور در و باز میکنی
سکوت کردم چیزی نگفتم ادامه داد گفت:
_چیه!! چرا نگاه میکنی؟ نکنه طلبکاری؟ چرا باز سکوت کردی؟ نکنه میخوای بغض کنی اشک بریزی؟ هان؟ حداقل جلوی همکارات خجالت بکش!!
وقتی اینطور گفت دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. چون اون نمی فهمید من در چه وضعیتی هستم، یا شاید هم میدونست اما خودش و زده بود به اون راه !!! بگذریم !
با این حرفی که زد، رفتم جلوش ایستادم، دوتا با کف دست چپم که سالم بود زدم به سینش، به چشماش زل زدم گفتم:
+آقای حاج هادی، اگر تا الان حرفی نزدم، فقط و فقط خواستم حرمت چندتا تار موی سپیدت و نگه دارم
با خشم و نفرت کمی صدامو بردم بالاتر گفتم:
+اگر تا الان در مقابل طعنه و کنایه های شما سکوت کردم، برای این بود رییس بخشی هستید که من معاونش هستم وَ تحت امر شما هستم ! اگر تا الان سکوت کردم، دلیلش این بود نخواستم درگیر حاشیه بشم خواستم عین آدم کار کنم
صدام و بردم بالاتر، طوری که سرش داد میکشیدم و حرف میزدم طوری که رگ گردنم زده بود بیرون. طوری که شر شر عرق میریختم حرف میزدم. طوری که چشمام داشت از حدقه میزد بیرون گفتم:
+آقای حاج هادی، اگر تا الآن حرف نزدم خواستم حرمت نگه دارم، اما به ولایت مرتضی علی وَ به خاک پدر شهیدم قسم میخورم، یک بار دیگه، تکرار میکنم، فقط یکبار دیگه همچین چرتی رو بگی، اسم بغض و اشک یا اینکه اسم همسرم و بیاری، نگاه نمیکنم چه مقامی داری! نگاه نمیکنم کی هستی! نگاه نمیکنم چه جایگاهی داری! نگاه نمیکنم کی جلوم ایستاده! به جان خانومم که همه زندگیمه یه گلوله خرج صورتت میکنم فهمییدددیییی؟
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_چهار حاج کاظم سرش و انداخت پایین..
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
4412 کلا غرق سکوت شده بود.. کسی جرات نمیکرد بیاد جلو ! حاج هادی خشکش زده بود و فقط نگام میکرد و از جاش تکان نمیخورد !
حاج کاظم و عاصف عبدالزهراء که انگار عمدا نیومده بودن داخل و پشت در مونده بودن، آروم دری که نیم لنگ مونده بود رو باز کردن وارد شدند. حاج کاظم آروم گفت:
«ببند دهنت و عاکف! تمومش کن.»
حاج هادی که غرق سکوت شده بود، با دستش من و زد کنار، چندقدمی رفت جلوتر به سمت حاج کاظم... گفت:
«به به.. به به.. دست مریزاد ! بارک الله ! پس باهمید.. نه بزار بگه ! بزار بگه آقا کاظم ! ایشون دست پرورده خودته ! تحمیل شده خودته ! بزار حرفش و بزنه. همه شاهد بودند که منه مدیرکل بخش ضدجاسوسی رو تهدید به قتل کرد. بزار این پسره ی بچه ننه درسش و خوب پس بده!!»
حاج کاظم گفت:
«هادی تمومش کن این حرفای مزخرف و !!»
به حاج هادی گفتم:
+آقای حاج هادی، یه بار دیگه بگی بچه ننه، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
حاج کاظم صداش و برد بالا گفت: «عاکف !! مگه به تو نمیگم حرف نزن ؟!! خب لال شو دیگه.»
حاج هادی برگشت به سمتم، دو طرف یقه هامو گرفت جمع کرد، همزمان همینطور که با انگشتش گلوم و فشار میداد، با اخم به صورتم نگاه کرد... گفت:
_چه غلطی میکنی !! تهدید میکنی من و که هر چی دیدم از چشم خودم دیدم؟ چی رو میبینم؟؟ اینکه گریه میکنی رو میبینم؟
+لا اله الا الله. آقا هادی تمومش کن.. من سن پسرت و دارم. یه چیزی میگم برات گرون تموم میشه هاااا.
_مثلا چی میگی؟ هان بچه ننه !!؟ مثل دیروز که فهمیدی نامه گندکاریت و نیومدنات به 4412 رو دادم دست حفاظت؟ هان؟ حرف بزن! چه غلطی میکنی؟ مثل همون لحظه ای که گفتم استعفا بده برو قرنطینه تا تکلیف پرونده هایی که زیر دستت دارن هدایت میشن وضعیتشون مشخص بشه بمون اونجا، مثل دیروز گریه میکنی؟ خب زر بزن بگو چی کار میکنی؟
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت ، قطعا شما دعوای دوتا اطلاعاتی رو ندیدید. وقتی باهم دعوا بیفتن کسی جلودارشون نیست و فقط گندای هم و آتوهایی که از هم دارن و داد میزنن تا اون یکی رو از سیستم حذف کنن. حاج هادی به زعم خودش از من آتو داشت، اما من ازش چیزی نداشتم. ولی یه رگ غیرت و دریدگی داشتم که باهمون حاج هادی رو خفش میکردم، چون رسیده بودم به جایی که دیگه برام کسی مهم نبود.
همینطور که حاج هادی با دستاش یقه م و گرفته بود و گردنم و فشار میداد، صداشو برد بالا، فریاد زد:
_ززززرررررررر بزن بچه ؟ من و میخوای با اسلحه بزنی؟
یه دونه محکم با ساعد دستم زدم به زیر دست حاج هادی تا پنجه های زُمُختش و از یقم جدا کنه بعد هولش دادم عقب!! خواستم روش اسلحه بکشم اما پشیمون شدم... حاج کاظم صداشو برد بالا فریاد زد گفت:
«هادی چندبار بهت اخطار دادم، گفتم تمومش کن. این پسره در وضعیتی نیست که داری باهاش کلنجار میری و مچ میندازی !! جلوی این همه نیرو خوب نیست !! تو با من مشکل داری...!»
وقتی حاج کاظم به حاج هادی گفت «تو با من مشکل داری» یه هویی ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.. با این جمله ی حاجی انگار یک نفر با پتک زد به فرق سرم !! دهنم باز مونده بود از این حرف حاج کاظم.
حالا دوزاریم افتاده بود که چخبره !! احساس گوشت قربونی بودن میکردم. هم خودم، هم زندگیم. حس بدی داشتم، حس اینکه دارم قربانی دعواهای اطلاعاتی میشم. نمیدونم حسم درست بود یا نه.
حاج کاظم بعد از حدود 15 ثانیه سکوت، مجددا صداشو برد بالا گفت:
_هادی! این جوون اگر جلوی منو تو اشک ریخت و شکست و خرد شد! دلیلش قرنطینه نبود مومن!! دلیلش درد دلش بود!! دلیلش حجب و حیاش بود که شکست، اما مشکلش رو به ما نگفت! دلیلش همسرش بود که الان گوشه بیمارستان افتاده! دلیلش ضربه ای هست که به سر همسرش خورده! دلیل اون ضربه هم اینه که سر پرونده قبلی بخاطر تحت فشار قرار دادن سیستم ما برای گرفتن پی ان دی، تیم جاسوسی تروریستی حریف همسر عاکف و گروگان گرفته! دلیلش امنیت ملی کشورررررر ماست. دِ بفهم لامصب.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_پنج 4412 کلا غرق سکوت شده بود.. کس
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش
حاج کاظم خیلی عصبی بود.. اومد دست حاج هادی رو گرفت رفتن روی پله های طبقه اول داخل راهرو ایستادند. صدای حاج کاظم با این که آروم بود، ولی از بس پر از خشم بود، هرچی هم که آروم حرف میزد بازم صداش به گوشمون میرسید! میگفت:
_بازم میخوای دلیلش و بدونی که چرا گریه کرد؟؟ چون باید کنار همسرش می موند تا بهش رسیدگی کنه! بغضش برای همسرش بود! بغضش از روی بچه ننه بودنش نبود! این جوون حاصل عمر یک شهید و دست پروده و تربیت شده یک شیرزنی هست که برای سرزمینش و مردمش یل تربیت کرده !! آره تو راست میگی، عاکف دست پروده منم هست! عاکف یادگار تنها رفیق شهیدمه که برام از برادر عزیزتر بود!! وَ تا جایی که مقررات اجازه بده پشتشم و هیچ ابایی هم از گفتن چنین حرفی ندارم. این و همه میدونن! اما تو چی؟؟ چرا داری حالا عقده گشایی میکنی؟ تو با من مشکل داری، بیا سر من خالی کن!! اما چون قدرتش و نداری عاکف بی گناه و داری آماج حملاتت قرار میدی بی معرفت! باطرح های اون مخالفت میکنی! مسخرش میکنی! آفرین باغیرت ! آفرین مومن. خوب خودت و نشون دادی! فکر نمیکردم انقدر عقده ای باشی..
حاجی ادامه داد گفت:
«هادی دست از سر این جوون بردار ! پا پیچش نشو ! اون وقتی گفت میزنمت، پشت بندش سه تا قسم سنگین خورد، پس یعنی واقعا تورو میزنه ! هادی با تو هستم... به چشمای من نگاه کن.. دست از سرش بردار..تحریکش نکن. اون الآن خودش و تَه خط میبینه !!»
سر درد شدیدی بهم دست داد... چشام سیاهی رفت، اما خودم و کنترل کردم تا یک وقت نیفتم... فورا نشستم روی صندلی...سعی کردم تمرکز کنم حرفای حاجی رو بشنوم... می شنیدم که میگفت:
«هیچ کسی نمیدونه جز من! اما دارم به تو میگم لامصب.. این بنده خدا همسرش تاچندماه دیگه بیشتر زنده نیست. انقدر چوب لای چرخش نکن، بزار کارشو کنه.. پرونده در مسیر خودش داره هدایت میشه و هیچ مشکلی نداره! هادی تو با من مشکل داری، پس خیال نکن که نمیفهمم چرا داری این طور رفتار میکنی. خیال کردی خرم؟ تسویه درون سازمانی راه ننداز هادی! ما منافق نیستیم ! تو منافق نیستی! عاکف منافق نیست!! راه و رسم سازمان منافقین و نرو ! مرد مومن. بترس از خدا.»
«حاج هادی ساکت بود، منم دیگه نشنیدم چیزی بگه.. از بس حرص خورده بودم وَ فشار عصبی بهم وارد شده بود تموم سر و گردنم درد میکرد ! تصمیم گرفتم برم اتاق کارم در طبقه سوم.»
#عاکف_سلیمانی
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_شش حاج کاظم خیلی عصبی بود.. اومد د
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفت
سنسنور و زدم وارد اتاقم شدم.. عاصفم از پشت سرم اومد داخل و اصلا حرفی نمیزد. معلوم بود در شوک به سر میبره.. رفتم روی مبل دراز کشیدم چشم بند زدم به چشام، عاصف هم برقارو خاموش کرد تا استراحت کنم ! نیم ساعتی چشامو بستم تا آرامش بگیرم. اما درد انگشتام داشت کلافم میکرد.
با صدای درب اتاق از حالت چرت اومدم بیرون. عاصف رفت سنسورو زد در باز شد.. گفت « بفرمایید داخل حاج آقا ! »
با این جمله فوری چشم بندو از چشام کشیدم پایین، از روی مبل یه کم سرم و آوردم بالا دیدم حاج کاظم هست.. بلافاصله بلند شدم. اومد جلو بهم گفت:
_استراحت کن پسرم.. بگیر بخواب خسته ای !
حاجی دید نمیخوابم، اومد نشست روبروم ! عاصف چراغارو روشن کرد.. حاجی به عاصف گفت:
«در و ببند»
عاصف در و بست اومد کنار حاج کاظم نشست.. به حاجی گفتم:
+رفت؟
_آره، رفت. مرتیکه خیال کرد میتونه هر کاری که دلش میخواد انجام بده!
+یه سوال بپرسم؟
تا این جمله سوالی رو عنوان کردم حاج کاظم گفت:
_می دونم چی میخوای بگی، اما الان وقت این حرفا نیست.. الان باید فاطمه رو نجات بدیم! همزمان باید حواسمون به پرونده باشه.
در همین حین تلفن اتاق زنگ خورد. هر سه تامون به تلفن روی میز نگاه کردیم، عاصف بلند شد رفت گوشی رو گرفت..گفت:
«سلام..بله..جانم! چطوری آرمین.. جانم بگو.. خب ! آها آره.. آخ ببخشید.. باشه، باشه.. چشم داداش. چشم.. حتما اونو درست میکنم.. جدی میگی؟ کِی؟ همین الان؟؟ خب خب ! آره بفرست الان میبینم.. باشه داداش. یاعلی.»
عاصف گوشی رو گذاشت، گفتم:
+چیشده؟ آرمین چی میگه؟
_ میگه عزتی و نسترن با هم رفتن کافی شاپ !
+خب
_حدید چنددقیقه قبل با خودکار دوربین دار که داخل جیبش بوده فیلم و آنلاین فرستاده روی سیستم اینجا. آرمین گفته یه نسخش و الآن فرستادند روی سیستم من و شما.. گفتن ببینید.
+سیستم من و روشن کن..
عاصف سیستم من و روشن کرد، رفتم رمز و زدم برگشتم اومدم نشستم. چون حاج کاظم هم بود عاصف مانیتور بزرگ اتاق و که روی دیوار نصب بود ON کرد، فیلم و از سیستم فرستاد روی مانیتورینگ بزرگ اتاقم.. چراغارو خاموش کرد تا بتونیم قشنگ ببینیم.
عزتی سرش یه کلاه مشکی بود. به چشماش عینک زده بود. یه تی شرت آستین کوتاه مشکی هم تنش بود.. نسترن توسلی هم آرایش غلیظی کرده بود، عینک زده بود، چادر قجری روی سرش بود، کفش های پاشنه بلند و... !! حالا این ها زیاد مهم نبود! مهمتر از همه چیزی بود که شاید باورتون نشه، اونم اینکه دستشون در دست هم دیگه بود و رفتن داخل کافی شاپ نشستن!! عزتی لبه کلاهش و جوری داده بود پایین تا کسی از آشنایانش اون و با نسترن نبینه و نشناسه! اما غافل از اینکه در تور امنیتی افسران اطلاعاتی و سربازان گمنام حضرت ولیعصر عج الله تعالی فرجه الشریف بود.
وسط بررسی لحظه به لحظه ی اون فیلم بودیم که یه چیزی نظرم رو جلب کرد! رفتم سمت میز سیستمم که عاصف اون لحظه برای نشون دادن فیلم پشتش نشسته بود.
عاصف رفت کنار، فورا فیلم و استپ زدم برگشتم روی صحنه ای که برام شک ایجاد کرده بود.
حاجی گفت:
_چرا استپ زدی؟ چیزی شده؟
+یه لحظه صبر کن حاجی.. الان بهت میگم.
زوم کردم روی کیف نسترن توسلی که روی دوشش بود.
بازم زوم کردم.. بازم زوم کردم.. تا جایی که میشد و کیفیت تصویر اجازه میداد زوم کردم. به عاصف و حاج کاظم گفتم:
+نگاه کنید.. روی کیفش لنز دوربین بسیار ریزی نصب شده.
حاج کاظم بلند شد رفت جلوی مانیتور خیره شد به تصویر، گفت:
_عه عه.. آره.. آفرین.. دقیقا مشخصه که لنز دوربین نصب شده.
+نسترن خیلی زرنگه.. احتمالا میخواد با این مسائل عزتی رو تحت فشار قرار بده وَ ازش بیشتر جاسوسی کنه و اگر به خواسته هاش تن نده، با تهدید کردن نسبت به داشتن همین فیلم ها و فیلم های خصوصی دیگه ای که به احتمال قوی ازش داره به خواستش میرسه !
_وضعیت اتاق عزتی چطوره !
+همه چیز تحت کنترلمونه.
_حواست باشه عاکف. میدونم توقع بی جایی هست و نشدنی.. اما لطفا تمرکزت روی پرونده باشه تا امنیت هسته ای و ملی کشور آسیب نبینه! فاطمه رو بسپر به خدا و اهلبیت. من و حاج خانوم پیگیر کارا میشیم از این به بعد. تو پرونده دستته.. به هیچ عنوان حاج آقای ( ....... ) قبول نمیکنه که تا این جای پرونده رو تو بردی جلو، حالا که آخر کار هست بده دست یکی دیگه. گزارش امروز و اتفاقات امروز در این خونه رو هم مینویسم میبرم میدم به حاج آقا. باید پیش دستی کنیم. اما تو حواست باشه که به هیچ عنوان به هادی نزدیک نشی تا این پرونده تموم بشه. فقط در جلسات باید با هادی_رو در رو بشی. گزارش هایی هم که مینویسی عاصف میرسونه دستش. با هادی هم صحبت کردم یه مدت باهم ارتباط نداشته باشید. گفتم فکر معاون باشه برای خودش.. این پرونده رو سریعتر تمومش کنید.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_هفت سنسنور و زدم وارد اتاقم شدم..
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشت
گفتم:
حاجی جان دست من که نیست! طرف میخواد بره کربلا. ما هم برای اون مرحله نهایی که میخوایم کار کنیم باید درحال حاضر صبر کنیم.
_میدونم چی میگی، منظورم اینه حواست باشه خللی ایجاد نشه.
درهمین حین صدای در اتاق اومد عاصف رفت درو بازکرد دیدم خانوم افشار هست. نگاه کردم به صورتش، مضطرب بود انگار. رفتم سمتش گفتم:
+چی شده؟
_چطور بگم...
حاج کاظم گفت:
«حرفت و بزن خانوم»
خانوم افشار گفت:
«ارتباط ما با داریوش در افغانستان به طور کامل قطع شده»
با کف دستم یه دونه محکم زدم به پیشونیم گفتم: «واااای»
گفتم:
+باید چیکار کنیم؟
_هرکاری میکنیم نمیتونیم ارتباط بگیریم.
+فورا برو پایین با یه خط امن برون مرزی منو وصل کن به صابر. برو منتظرم.
خانوم افشار رفت پایین، چنددقیقه بعد تلفن زنگ خورد. گوشی رو گرفتم خانوم افشار بود پشت خط ! گفت: «وضعیت سفیده! ارتباط برقرار شده و میتونیدصحبت کنید.»
رفتم روی خط صابر:
+صابر جان سلام.
_سلام آقاعاکف.
+اصلا فرصت حرف اضافی نداریم. برو در موقعیت داریوش.
_چشم.
+ببین وضعیتش چطوره. با یه بهانه ای برو سمت خونش.
_چشم.
حدود دوساعت بعد صابر از افغانستان آیه ی قرآن رو کد کرد فرستاد: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»
وقتی این و خوندم خشکم زد. چطور ممکن بود داریوش شهید بشه. چطور ممکن بود لو بره! یعنی کار ملک جاسم بود که فهمیده بود، یا نیروهای طالبان یا...
خیلی ناراحت شدم. حاجی و عاصف بیشتر ازمن! اون روز قرار بود داریوش اون موقعیت و ترک کنه چون گفته بود احساس خطر میکنه. برای همین تصمیم ما در ایران بر این شدکه فوری از اون منطقه خارجش کنیم.
خیلی روزهای سخت و بدی بود. میخواستم به حاج هادی گزارش کنم اما حاج کاظم خودش تلفن و برداشت زنگ زد بهش این خبرو داد! قرار شد وزارت خارجه بابت تحویل گرفتن بدن مطهر شهیدمون در افغانستان پیگیر بشه. از طرفی ما به عواملمون در نیروهای طالبان اطلاع دادیم که کار اونا هست یا نه که نیروهای طالبان به شدت تکذیب کردند. تهدیدشون کردیم اگر کار اونا باشه عواقب سخت و پشیمان کننده ای در انتظارشون هست. بررسیهای اولیه به شدت این فرضیه رو رد میکرد که بخواد کار طالبان باشه.
قرار شده بود اون موضوع موقتا در سطح وزارت خارجه فقط برای برگرداندن بدن مطهر شهید محمد ایزدی (بانام مستعار داریوش) پیگیری بشه.
حاج کاظم بعد از این جلسه تصمیم گرفت فورا برگرده بیمارستان تا خیال منو جمع کنه! یکی از بچه ها حاج کاظم و رسوند. عاصف هم موند 4412، منم مجددا آخر شب برگشتم بیمارستان. وقتی رسیدم، مهدیس، حاجی، مریم خانوم و بهزاد هم اونجا بودند.
حاج کاظم و دخترش و تازه دامادش و فرستادم برن. من با مهدیس موندیم. به مهدیس دلداری دادم که چیزی نیست و ان شاءالله فاطمه خوب میشه. اما همینطور اشک میریخت. فاطمه تحت شدیدترین مراقبت های ویژه بود. بعد از سه روز منتقلش کردن بیمارستان تریتا پرفسور سمیعی و تحت مراقبت قرار گرفت. خلاصه بعد از چند روز حاج کاظم موفق شد مادرم، وَ همچنین پدرومادر فاطمه رو یکجا جمع کنه و باهاشون صحبت کنه. خدا میدونه وقتی اومدن بیمارستان تریتا من از خجالت داشتم می مُردم. روم نمیشد به صورتشون نگاه کنم. یعنی هیچچی نداشتم به پدرخانومم و مادر خانومم بگم. از مادرم که دیگه نگم براتون.
يه شب که داخل بیمارستان تریتا بودم تصمیم گرفتم برم عقده دلمو یه جایی خالی کنم. چطوری؟ میگم براتون
ساعت ۳ بامداد بود، آمار اینکه عطا «رجوع شود به مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم در خیمه گاه ولایت» در کدام خونه امن و چه موقعیتی نگه داری میشده رو داشتم عطا اعدام نشده بود البته موقتا چون باید از طریق اون بعضی از شبکه های دیگه رو شناسایی میکردیم. وقتی رسیدم جلوی درب خونه امن، کد و دادم وارد شدم من به خاطر مسئولیتم و چون در رده ی معاونت بخش ضدجاسوسی بودم از خیلی رمزهای ورود به خونه ها مطلع بودم برای همین از این فرصت استفاده کردم. شما میتونید اسمش و بزارید سوء استفاده. عیبی نداره
بگذریم
موقع وارد شدن، حفاظت اونشب ازم پرسید:
_آقا عاکف چیزی شده اومدید اینجا؟
+کاریت نباشه! عطا کجاست؟
_طبقه آخر. درش قفله
+برو بازش کن
رفتیم بالا در و بازش کرد از اون اتفاقات مدت ها بود که میگذشت، منم عطارو مدت ها بازجوییش کردم، اما یه هویی از من گرفتنش وَ حدود شش ماه بود که دیگه بازجویی نمیکردم اون و! اما کجا هست و در چه خونه امنی نگه داری میشده رو خبر داشتم وقتی وارد شدم صحنه ای رو که نباید میدیدم، دیدم
عطا با ریش های بلند، چشمای وحشتاک و درشت شده، صورت خسته و.. که معلوم بود تحت شکنجه روانی بدی قرار گرفته چون وقتی عطا رو اون لحظه دیدمش، صورتش رنگ آدمیزاد نداشت معلوم بود همش در تاریکی نگه داشته میشده یا تحت شکنجه های روانی زیادی قرار گرفته!
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_هشت گفتم: حاجی جان دست من که نیست
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
اما آیا این همه ی چیزی بود که دیدم؟ نه !
در که باز شد عطا رو دیدم، فوری رفتم داخل اتاق.. تا دستم و آوردم بالا خواستم یه چک نثار صورتش کنم، یه هویی یک صدایی به گوشم رسید.
«دستت و بیار پایین.»
دستام همینطور بالا موند.. دوباره صاحب همون صدا گفت:
«مگه با تو نیستم.. گفتم دستت و بیار پایین»
دستم و آوردم پایین. طبیعتا صدا، صدای عطا نبود که روبروی من_روی تخت نشسته بود.. برنَگشتم به سمت صاحب صدا.. اما خوب میشناختمش.. شاید باورتون نشه، اما اون شخص کسی نبود جز حاج کاظم.. دستم و آوردم پایین، ادامه داد گفت:
«حدس میزدم بیای سراغش. فورا از این اتاق بیا بیرون.»
اینبار برگشتم نگاه کردم.. با سرعت رفتم سمت در.. حاجی که بیرون در ایستاده بود، زرنگی کردم درو بستم. فورا میز فلزی بازجویی رو از وسط اتاق کشیدم آوردم گذاشتم پشت در قرار دادم.. حاجی هی به اون بنده خدا که ازبچه های حفاظت بود میگفت: « عجله کن در و باز کن. » اونم میگفت: «حاجی یه لحظه!! باید سنسور بزنم بعدشم باید کد بدم قفل و باز کنم.. صبر کنید.»
از فرصت استفاده کردم رفتم سمت عطا.. خودم و ته خط میدیدم. چون باید هر لحظه منتظر مرگ فاطمه می بودم.. فاطمه فقط همسرم نبود. بلکه همه ی زندگیه من بود. پس این زندگی بدون فاطمه برای من یه زندگی نمیشد و معنایی نداشت و جهنم میشد! تموم عواقبشم از زندان، حبس، انفصال از خدمت و اخراج از سیستم و قرنطینه طولانی مدت و... رو پیش بینی کرده بودم..
رفتم یقه ی عطارو گرفتم، وحشت زده بود.. گرفتمش با دستم کشیدم سمت راست اتاق، محکم هولش دادم زدمش به دیوار.. چشمم افتاد به یه سطل آشغالی که داخل اتاق بود. سطل زباله رو از روی زمین بلند کردم محکم زدم به سرش.. پانسمان دستم باز شده بود و از انگشتام داشت خون می چکید.. درد دستم داشت بیچارم میکرد، اما درد دلم، درد روحم، زخمی که عطا به زندگیم زده بود، بیشتر بود.
چشمم افتاد به یه تلویزیون. عطا رو از روی زمین بلندش کردم با مشت زدم به صورتش، بعد سرش و کوبیدم به تلویزیون، افتاد زمین.. چپ و راست بهش لگد میزدم.. داد میزدم بهش می گفتم:
+ کثافت. تو و خود خواهی های تو باعث شد زنم به این روز بیفته آشغااااال !! زنده به گورت میکنم امشب. مثل سگ میکشمت.. امشب با هم میریم جهنم.. تا ته جهنم باهات میام عطا !!!
از صورتش خون داشت میومد.. نفس نفس میزد..گفت:
_عاکف، من واقعا نمیدونم چی میگی... نزن.. آی خداااا.. تنم درد میکنه.. نزن عاکف.. صبر کن ببینم چی میگی. تورو به روح پدر شهیدت صبر کن.
مجددا از روی زمین بلندش کردم و محکم کوبیدمش به دیوار.. با دستم فشارش میدادم به دیوار تا از بیحالی نیفته روی زمین.. بهش گفتم:
+خفه شو آشغال.. اسم پدرم و نیار... تو نون و نمک مارو خوردی.. اما منو زن و زندگیم و به این روز انداختی!! بی ناموس.
عطا همینطور نفس نفس میزد.. میگفت:
«تورو خدا نزن.. وایسا عاکفففف.. آیییییی... درد دارم... تورو خداااا یکی بیاد کمک کنننهههه این داره منو میکشه... یکی بیاد این و بگیررررره»
یه دونه محکم با مشت زدم به شکمش..
تموم این کتک زدن های عطا که شما دارید در چند خط میخونید، شاید در تایم بسیار کوتاه 40 ثانیه ای اتفاق افتاد.. یعنی چیزی کمتر از 1 دقیقه !! دستم از درد وَ جراحی که شده بود میلرزید.. اما من موقعی که این حالت بهم دست میده درد و بی حسی نمیفهمم چیه!
عطا افتاد روی زمین.. مجددا بلندش کردم تا عقده ی اصلی دلمو خالی کنم و سرش و بکوبونم به دیوار تا انتقام همسرم و بگیرم، اما در همین حین درب اتاق باز شد، سه نفر از بچه های حفاظت از خونه امن که داخل ساختمون بودند اومدن داخل، دوتاشون منو از پشت گرفتن، یکی هم رفت سراغ عطا !
همینطور نفس نفس میزدم گفتم: «ولمممم کنیددددددد. با شما هستم.. ولم کنیییید.»
به عطا گفتم:
«عطا میکشمت.. عطا من زِندَت نمیزارم.. وای به حالت اگر فاطمه زهرا بره زیر خاک. عطا وای به حالت.. به جان مادرم، به خاک پدرم، اگر من دوباره ببینمت دستم بهت برسه میکشمت.. همه رو میکشم. تورو هم میکشم. عطااااا من میکشمت. لعنتی من میکشمت. جای این زخمی که زدی به زندگیم و باز گذاشتم تا همیشه برام تازه باشه و انتقام خانومم و ازت بگیرم.»
حاج کاظم اومد روبروم ایستاد، یکی محکم زد به صورتم. انصافا دردم اومد.
یادمه یه متهم و زده بود طرف بیهوش شد. بعد از اینکه یه دونه سیلی زد بهم، یکی هم با پشت دستش زد به لب و دهنم که پاره شد خون اومد. رفت سومی رو بزنه چشام و بستم. منتظر موندم تا بزنه، اما این کارو نکرد. بعد از چندثانیه چشام و باز کردم ببینم چرا نمیزنه، دیدم انگار بغض کرده. فقط یک کلمه به بچه های حفاظت گفت:«ببریدش.»
#عاکف_سلیمانی
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_نه اما آیا این همه ی چیزی بود که د
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد
منو بردن پایین داخل یه اتاقی، چنددقیقه بعد حاج کاظم وارد شد. یعنی به حدی عصبی بود که صورتش قرمز شده بود. معلوم بود کلی حرص خورده. باعصبانیت گفت:
_معلومه چیکار میکنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟ به چه حقی وارد خونه امن شدی؟ با چه حقی به متهم زیر دستت حمله میکنی؟ هان؟ با تو هستم عاکف؟
چیزی نگفتم. ادامه داد گفت:
_مگه با تو نیستم؟ کر شدی؟ بیش از یک دهه تحت نظر من کار کردی، کجا بهت این غلط کردنای اضافی رو یاد دادم؟ کجا سیستم بهت اینارو یاد داد؟ کجا تشکیلات به تو یاد داد از اعتمادش میتونی سوء استفاده کنی وَ چون رمز ورود داری بیای بزنی یکی رو لت و پارش کنی؟ حرف بزن !! چرا لال شدی؟
صدا م و بردم بالا گفتم:
+ حاج کاظم، آقا، عمو، ارباب، رییس، فدات شم، من دارم از درد زنم می میرم. میفهمید چی میگید؟ باعث و بانی تموم این سیاهی های زندگیه من در این یکسال همین عطای آشغاله !
_تو از کجا میدونی عطا هست!!
با این حرف حاجی هنگ کردم. یعنی دیگه کی میتونست غیر از عطا باعث و بانی این اتفاقات باشه؟
حاجی ادامه داد گفت:
_بار آخرت باشه همچین غلطی میکنی.
+ خودت و بزار جای من ! بعدش ببینم چیکار میکنی. وقتی ببینی ناموست داره جلوی چشمات پرپر میشه، میخوام بدونم ببینم بلدی ساکت باشی؟ حاج کاظم بلدی؟ با شما هستم! بلدی؟ وقتی زنت چندوقت دست یه مشت نامحرم اسیر باشه بزننش اونوقت میتونی حرص نخوری؟ تو که دیدی فاطمه اسیر دست اینا شده بود. همین عطا و تیمش بودند که این بلا رو سر زندگیم آوردند. از کجا برات بگم؟ بگو تا بگم.
_گندکاری امشبت و خودم گزارش میدم به مقام بالاتر. تا الان هرچی در مقابل کله شقی های تو سکوت کردم بسه. بابا به همون خدای بالاسر که شاهده، پدر شهیدت هم کله شق بود در مسائل اطلاعاتی زمان جنگ! اما مثل تو یاغی و قالتاق نبود! چرا تشکیلات و با چاله میدون اشتباه گرفتی عاکف؟
+من با چاله میدون اشتباه نگرفتم. میدونم چی به چیه! اما موقعی که ببینم زنم و زندگیم داره بخاطر کم کاری های امنیتی مقامات بالاتر از خودم به این روز می افته ساکت نمیشینم!
_کسی کم کاری نکرد. شلوغش نکن.
+چرا، کم کاری شده که الان وضع من اینه.
خیلی بحث کردیم... دیگه داشتم بخاطر خون ریزی زیاد از حال میرفتم که دکتر فورا اومد بالا سرم. درمانم کردند و به خاطر درد شدیدی که داشتم با رضایت حاج کاظم بهم مرفین تزریق کردند و تا صبح خوابیدم. اونشب تا صبح ساعت ۹ صبح در بازداشت موقت خانگی بودم تا اینکه حاج کاظم دستور داد منو آزاد کنند برگردم ۴۴۱۲.
حاجی گزارشم و نوشت داد به رییس تشکیلات! قرار شد تا انتهای این پرونده موقتا با من کاری نداشته باشند تا بعد از پرونده دهنم و صاف کنند.
بعد از یک هفته خانومم وضعیتش بهتر شدو به بخش عمومی منتقل شد. کمی سرحال تر بود.
۱۲ روز در بیمارستان تریتا بستری بود تا اینکه مرخص شد، برگشتیم خونه. روزها مادرم و مادر فاطمه پیشش بودند و پدرشم بهش سر میزد و پیگیر داروها و... بود، منم شب ها یک درمیون میرفتم خونه، موقعی هم که نبودم مهدیس می موند پیش فاطمه. دیگه همه از وضعیت فاطمه زهرا خبر داشتند، حتی خودشم بخاطر شیمی درمانی تاحدود زیادی فهمیده بود.
۱۴ روز مانده به اربعین سید و سالار شهیدان.
اون سال قرار نبود برم کربلا. برای رهگیری هم در کمیته سه نفره تصمیم بر این شده بود که عاصف و بفرستیم. یادمه اون سال خیلی دل فاطمه میخواست باهم دیگه بریم زیارت امام حسین. از یک سال قبلترش هم برنامه ریزی کرده بودیم اربعین اون سال و پیاده بریم کربلا. هرکسی منو می دید یا وقتی زنگ میزد، میگفت:
«آقا عاکف ، اگر میری کربلا، به ما بگو تا با هم بیایم.» منم میگفتم نه قرار نیست امسال برم.
اما...
خاطرم هست یه شب حدود ساعت ۱۱ بود که کنار خانومم بودم و ازش مراقبت میکردم، از فرط خستگی چشام باز نمیشد. بین خواب و بیداری بودم و همینطور که نشسته بودم، گوشی کاریم زنگ خورد...نگاه به شماره کردم عاصف بود.. از اتاق فاطمه خارج شدم... جواب دادم:
+سلام. جانم عاصف.
_حاجی سلام. آبجی فاطمه حالش خوبه؟
+شکر. چی شده زنگ زدی؟!
_سوژه مون داره بارو بَندیلشو میبنده بره زیارت.
+چقدر زود؟
_الله اعلم.
+کِی حرکت میکنه؟
_فردا صبح ساعت ۸ !
+با کی؟
_خب معلومه دیگه! با عشقش حضرت نسترن.
+عجب.. پس با هم میرن!! خیل خب.. من صبح زود میام سمت تو. کاری نداری؟
_نه. یاعلی. شب بخیر.
همین که قطع کردم پشت بندش یکی دیگه زنگ زد..جواب دادم:
+سلام. بفرمایید
_سلام آقا عاکف..خوبی آقاجان؟
خشکم زده بود از این لحن.. حاج هادی پشت خط بود.. کمی جا خوردم چرا این وقت شب زنگ زد.. لحنش هم نسبت به هفته های قبل مودبانه تر شده بود. گفتم:
+ممنونم.. چیزی شده حاج آقا؟
_باید بیای اداره.
+چشم. تا کِی؟
_الان ۲۳:۰۵ دقیقه هست.. تا ۱۲ و نیم بیای خوبه.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد منو بردن پایین داخل یه اتاقی، چندد
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک
بعدش خندید، گفت:
_راستش خانوادم امشب خونه نیستن، منم امشب موندم اداره!
توی دلم گفتم بی نمک، متنفرم ازت. بهش گفتم:
+بله ان شاءالله خیره! میرسم خدمتتون.
_میبینمت یاعلی.
+یاعلی.
رفتم آماده شدم لباسام و پوشیدم، خواستم به خواهر خانومم مهدیس زنگ بزنم تا بیاد پیش فاطمه که صدای دریافت پیامک گوشی شخصیم اومد!
گوشی رو چک کردم دیدم مادرم پیام داد:
«سلام پسرم! خوبی مادرجان؟ خواهرت از لبنان برگشته. داریم میایم اونجا. بیداری؟»
فورا زنگ زدم بهش. گفتم:
+سلام مادرم، خوبی دورت بگردم؟
_سلام.خوبی محسن جان. شام خوردی؟
+آره قربونت برم. الآن چه وقت شام خوردن هست! سرشب یه چیزی خوردم.
_میخوای با خواهرت حرف بزنی؟
+نه. فقط اگر قراره بیاید اینجا زودتر بیاید، چون برام کاری پیش اومده و باید برم اداره.
_باشه مادر، برادرت صائب داره مارو میاره.
+بسیارعالی، منتظرم.
نیم ساعت بعد رسیدند. درب خونه رو باز کردم رفتم جلوی ورودی ایستادم. مادرم و خواهرم با آسانسور اومدن بالا. درب آسانسور که باز شد، تا خواهرم منو دید گریه افتاد!
بهش گفتم:
+هیسسسس. میترا ساکت باش لطفا !!
به مادرم اشاره زدم بره داخل. خواهرمو بیرون نگه داشتم بغلش کردم تا آروم شد. بهش گفتم:
+میترا حق نداری جلوی فاطمه ناراحت باشی. توی خونه من فقط میگی میخندی. اگر اومدی اینجا اشک بریزی برگرد برو لبنان سر خونه زندگیت و کار و تحصیلت! من حوصله ندارم اینجا ببینم کسی داره جلوی فاطمه ناراحتی میکنه.
همینطور داشت آروم آروم گریه میکرد، با هق هق و خیلی آروم طوری که صدا داخل خونه نره، گفت:
_داداش چقدر شکسته شدی؟ چرا انقدر لاغر شدی؟ چرا ریشات اینطور شده؟ چرا پلکات افتاده؟ الهی خواهرت برات بمیره. چرا مصیبتای زندگی تو تموم نمیشه؟ حالا هم که نوبت خانومت شده.
+بیا برو داخل میترا. هرکسی یه سرنوشتی داره. منم راضی هستم به رضای خدا. امام حسین داخل گودال هم به خدا اعتراض نکرد، با اینکه بچه ها و یارانش جلوی چشماش پر پر شدند و میدونست قراره ناموسش تا چنددقیقه بعد برن اسارت، اما تسلیم اراده الهی بود. منم که در مقابل بلاهایی که سر امام حسین و خانوادش اومد عددی نیستم و ذره ای مصیبت ندیدم. شاید سرنوشت منم اینه که باید این روزا رو ببینم. حالا اشکات و پاک کن و برو داخل پیش فاطمه. برو قربونت برم.
درو باز کردم رفت داخل... خودمم رفتم کیف و اسلحمو از داخل اتاق کارم گرفتم بعدش درو قفل کردم، اومدم دستای مادرم و بوسیدم و از خواهرم خداحافظی کردم رفتم پارکینگ سوار ماشینم شدم از خونه زدم بیرون. فورا رفتم سمت ۴۴۱۲ یه سری گزارشات و اسناد و مدارک رو برای ارائه در جلسه گرفتم، بعدش بلافاصله عازم شدم سمت اداره.
بعد از ۴۵ دقیقه رسیدم اداره، وارد محوطه که شدم از دور دیدم یکی داره زیر چراغا قدم میزنه. دقت کردم دیدم حاج هادی هست. زدم کنار پیاده شدم. سلام علیکی کردیم گفت:
_چطوری عاکف جان.
+ممنونم. داشتید قدم میزدید مزاحم شدم؟
_نه. اتفاقا منتظرت بودم بیای تا بریم بالا برای جلسه.
+چشم. درخدمتم.
ماشین و بردم گذاشتم پارکینگ، بعدش اومدم سمتش، با هم رفتیم وارد ساختمون شدیم. از اتاق کنترل عبور کردم وسائلم چک شد. گیت باز شد رفتم بالا. حاج هادی هم با اینکه داخل اداره بود اما چون از ساختمون اصلی خارج شد و اومد داخل حیاط مجددا برای برگشت به ساختمون اصلی وارد اتاق کنترل شد. چیزی نداشت، اونم خیلی فوری تایید شد اومد باهم رفتیم بالا. داخل آسانسور بودیم که دیدم یه هویی بغلم کرد. هنگ کردم، توی دلم گفتم خدایا این فازش چیه؟
حاج هادی گفت:
_منو حلال کن. من بهت جفا کردم. بعد از اتفاقات اخیر در این چندهفته، شب و روز عذاب وجدان دارم.
رسیدیم به طبقه مورد نظر.. درب آسانسور باز شد و رفتیم بیرون دستمو گرفت گفت:
_من با کاظم مشکل قدیمی داشتم. اون با من مشکل نداشت، وَ همیشه کمکم میکرد. میتونست خیلی جاها زیر پام و خالی کنه اما نکرد. من تلافی اون مشکلی که با اون داشتم سر تو خالی میکردم.
فقط نگاه میکردم بهش... ادامه داد گفت:
_من ماجرای همسرت و نمیدونستم. خیلی خجالت کشیدم. این چندوقت دنبال این بودم ازت عذرخواهی کنم.. قرار بود بفرستمت قرنطینه.. حتی کار به جایی رسید که حاج آقای ( .... ) منو خواست و با کاظم سه بار جلسه گذاشت که منم بودم. اونم فهمید من مقصرم و زود عصبی میشم، بهم گفت دیگه ادامه نده ! اما تو بعد از ماه ها سکوت واکنش نشون دادی که اونم بخاطر همسرت بود. بهت حق میدم. منو ببخش که نتونستم روی نفسم پا بزارم.
خیلی مودبانه و آروم سرم و آوردم بالا آهی کشیدم، چیزی به جز همین یک کلمه نگفتم:
«خدا ببخشه. بنده خدا کاره ای نیست. بریم جلسه حاجی.»
وارد اتاق مسئول دفتر حاج آقای (....) رییس تشکیلات شدیم.. هماهنگ کرد، از داخل درب و باز کردند با حاج هادی وارد شدیم.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک بعدش خندید، گفت: _راستش خانو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو
دیدم رئیس و حاج کاظم نشستند و منتظر ما هستند. سلام علیک گرمی کردیم بعدش پشت میز جلسه رفتیم. نفری یک فنجان چای سبز میل کردیم، رییس تشکیلات نگاهی به جمع کرد گفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه شما سه همکار محترم، بنده جلسه رو آغاز میکنم. اول از همه خیلی خوشحالم که شما سه نفر با اتفاقاتی که اخیرا پیش اومد و شبیه یک تسویه درون سازمانی بود بازم کنارهم حضور پیدا کردید وَ دارید به مسیر اصلی ادامه میدید. اما روی سخنم با برادر هادی و آقای عاکف خان سلیمانی هست. چون حاج کاظم که اشتباهی نداشتند الحمدلله وَ عزیز ما هستند.حرفام و جلوی خودتون به صراحت میگم. آقا عاکف شما در لیست توبیخ و بعدشم اخراج از سازمان قرار دارید. اما خب با وساطت حاج کاظم فعلا اجازه دادم این پرونده رو ادامه بدید شاید مورد عفو قرار بگیرید.»
گفتم:
« ممنونم از شما !!»
نگاهی بهم کرد، ادامه داد گفت:
«بخاطر این رفتارهای غیرحرفه ای مجازات سنگینی درانتظارت بود که در طول تاریخ سازمان شاید این اتفاق پیش نیومده بود. اول توبیخی و بعدش هم قرنطینه اداری و حبس طولانی مدت. اما آقا هادی بزرگی کردند و کوتاه اومدن. من حاج هادی عزیز و تحسین میکنم که کوتاه اومدن.»
حاج هادی خیلی خوشحال بود انگار، چون خودش و پیروز این اتفاقات میدید، وَ منو شکست خورده این میدان. اما من خیلی زرنگتر از این حرفا بودم، برای همین احساس من بهم میگفت که این حرفا و رفتارها یک سناریو هست.
براتون عجیبه مگه نه؟ کارهای اطلاعاتی همینه. همه چیزش عجیبه.
ممکن بود در این پروژه یا سناریو من هر لحظه شکست قطعی رو بخورم، وَ برای همیشه نیست و نابود بشم، ممکن بود جون سالم از این ماجرا به در ببرم. حاج کاظم هم که اصلا چیزی نمیگفت. حالا شما بعدا میفهمید کار ما به کجاها کشید وَ چه اتفاقاتی پیش اومد... رییس تشکیلات به من گفت:
«آقاعاکف، شما خیلی بیخود کردید که مسئول خودتون رو تهدید کردید که با اسلحه میزنید. اینجا ایران هست. تگزاس نیست. این قانون های بزن_بزن_میزنم_میزنم_ برای جنگل آمازون هست. نمیتونید کار کنید بفرمایید بیرون. این بار فقط به دلیلِ ، تاکید میکنم، فقط به دلیل خدماتی که شما به این مملکت داشتید و بخاطر اصرارهای فروان حاج کاظم از اشتباهاتت چشم پوشی کردم.»
من اصلا یک کلمه حرف نزدم.. بهترین کار این بود سکوت کنم. بعد ادامه داد گفت:
«خب بریم سر اصل مطلب. آقا هادی بفرمایید. برای پرونده افشین عزتی چیکار کردید؟»
حاج هادی نیم ساعتی رو توضیح داد و رییس هم قانع شد که دیگه حالا من بهش نمیپردازم. نوبت من شد. رییس تشکیلات گفت:
_آقا عاکف بفرمایید چیکاره ایم؟ با این توضیحاتی که آقا هادی دادند ما میدونیم چی به چیه! حالا شماهم اقدامات و رصدهای عملیاتی و میدانی خودت و تیمت رو در تهران و خارج از تهران که داشتید بیان کن ببینیم میخوای چیکار کنی؟
گفتم:
+بنام خدا. به محضر سه بزرگوار باید عرض کنم طبق بررسی ها و بَرآوُردهای اطلاعاتی که داشتیم یک سر این قضیه مشترکا به سرویس های جاسوسی آمریکا و اسراییل برمیگرده.
حاج آقای (...) رییس تشکیلات گفت:
_خبر هست یا یک تحلیل قوی؟
+این یک خبر هست.
_دلیلت؟
+زمانی که ملک جاسم از کشور خروج میکنه چند روزی در قندهار افغانستان در یک خانه ای مستقر میشه. عامل ما در موقعیت مورد نظر تمامیه ورودی و خروجی های اون خونه رو 24 ساعته زیر نظر داشته.
_خب!
+بعد از چند روز دوتا ماشین شاسی بلند که شیشه هاش کاملا دودی بوده در اون محله حاضر میشن وَ به منزل ورود میکنند. گزارشی که نیروی ما در موقعیت مورد نظر در قندهار افغانستان داده حاکی از این هست که حدودا بعد از نیم ساعت همه میان بیرون وَ ملک جاسم رو با خودوری پلاک نظامی منتقل میکنن به یکی از پایگاه های آمریکایی.
_چطور مطمئنید که از اون خونه منتقل شده؟ ممکنه برای اطمینان خاطر خودشون تمام جوانب حفاظتی و امنیتی رو مدنظر قرار داده باشن و از ضد رهگیری برای منحرف کردن کسی که احتمال میدادن اینارو زیر نظر داره استفاده کرده باشن.
+فرمایش شما درسته. اما عامل ما در افغانستان ورودی و خروجی خونه رو طی اون روزها کنترل کرده بود و فقط همون یک در وجود داشت. از طرفی موقعی که خودرو میاد بدنبال سوژه ما، سه نفر وارد اون خونه میشن، اما چهار نفر برمیگردند.
_بسیارعالی. اما یک سوال.
+بفرمایید.
_شما آیا بعد از خروج سوژه از اون منزل، مکان استقرارش و زیر نظر گرفتید؟
+بله. تا 48 ساعت.
_به چه شکلی؟
+نیروی ما از دوربین ریزی که در یک جایی نصب کرده بود، تموم اون 48 ساعت و ضبط کرده و از طریق یک واسطه ای که از بچه های ما بوده فرستاده به ایران.
_خب، ادامه بده!
+بعد از خروج سوژه از منزل، آقای داریوش که نیروی ما هست بدنبال خودروهایی که برای بردن ملک جاسم اومده بودند حرکت میکنه.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو دیدم رئیس و حاج کاظم نشستند و
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سه
گغتم:
+موقعیت پایانی که عامل ما در مورد ملک جاسم گزارش داده، یکی از پایگاه های نظامی آمریکا هست.
_بسیار عالی.. وضعیت نیروی ما چطور هست.
سرم و انداختم پایین، گفت:
_چیزی شده؟
سرم از شرمندگی و حسرت پایین بود، گفتم:
+من خیال کردم حاج آقا هادی یا اینکه حاج کاظم آقا خدمت حضرتعالی گزارش این موضوع رو دادند.
سرم و آوردم بالا دیدم داره به هر سه تامون نگاه میکنه. حاج کاظم گفت:
«عاکف جان، حاج آقا همین چندساعت قبل ازماموریت استانی برگشتن..من خودم صبر کردم تا بیاد بعدا بهشون گزارش بدم.»
بعد روش و کرد سمت رییس گفت:
«من الآن توضیح میدم براتون.. حقیقتش اینه متاسفانه نیروی ما در افغانستان به طرز مشکوکی به شهادت رسیده.. ما بعد از دریافت خبر، عاملمون و که فرزند یکی از فرمانده هان فاطمیون مستقر در سوریه هست، فرستادیم سمت موقعیت مدنظر. اما متاسفانه بعد از دوساعت برامون آیه ی مربوط به شهادت رو بعنوان رمز فرستادند. از طریق یکی از اون چندنفری که در طالبان هستند و برای ماهم کار میکنند پیگیر شدیم که آیا کار اونا هست یا نه ، که به شدت تکذیب کردند.»
حاج هادی گفت:
«احتمال دومی هم وجود داره که ممکنه بلایی که ملک جاسم سر عقیق آورد، سر داریوش هم آورده باشه. یعنی متوجه حضور اون نیرو شده باشه.»
گفتم:
+غیر ممکنه. داریوش به هیچ عنوان به سوژه نزدیک نشد. آدمی مثل داریوش که در اسرائیل کار اطلاعاتی کرده، به این راحتی گاف نمیده. داریوش فقط از داخل خونه، اون خونه ای که ملک جاسم بوده رو کنترل میکرده. محاله که بخواد آدمی با تجریه داریوش که سال ها کارهای اطلاعاتی در سطح بین الملل کرده، از یه ملک جاسم ضربه بخوره. به نظرم قضیه فراتر از ایناست.
حاج هادی چپ چپ نگام کرد، تعجب کردم.. روش و کرد سمت رییس گفت:
«القصه، ما فعلا در سطح وزارت خارجه داریم پیگیری میکنیم، قرار هست سرفرصت به این موضوع بپردازیم.»
رییس گفت:
_خب این بحث رو موقتا تمام کنیم، اما در دستور کار باشه که به زودی سرفرصت بهش بپردازیم، تا ببینیم علتش چی بوده.
رییس به من گفت:
_خب آقای عاکف خان، دلیل شما برای اینکه میگید موضوع این پرونده، یک اقدام مشترک بین سرویس اطلاعاتی آمریکا و اسراییل علیه ما هست بر چه اساسی هست ؟
+ملک جاسم مدت ها پیش در یکی از مقرهای مخفی اسراییل آموزش های اطلاعاتی و نظامی دیده.
گزارش مربوط به رگ و ریشه ملک جاسم و آموزش ها و مدت زمانی که در تل آویو بوده و... همه رو از لای پرونده کشیدم بیرون و بلافاصله دادم به حاج آقای (......) رییس تشکیلاتمون.
همینطور که داشت میخوند گفتم:
+اجازه هست ادامه بدم.
کاغذارو گذاشت روی میز گفت:
_بله. خواهش میکنم... بفرمایید.
+یک موضوع مهمی هم وجود داره که بنده و کارگروهی که تحت امر حقیر در ۴۴۱۲ هستند فقط در حد تحلیل روی اون حساب کردیم، وَ ۵۰_۵۰ هست که ممکنه این پرونده یک سرش به ام آی سیکس انگلیس یا از همه قوی تر به سرویس اطلاعاتی عربستان سعودی برگرده.
وقتی گفتم چشمای هر سه نفر گرد شد. هم حاج آقای (......) رییس تشکیلات، وَ هم حاج کاظم معاونِ کلِ تشکیلات، وَ هم چشمای حاج هادی که مدیرکل بخش ضدجاسوسی بود.
حاج کاظم گفت:
«بر چه اساسی این و میگی؟»
رییس کل بهم نگاه کرد گفت:
«یعنی میخوای بگی این یک پروژه مشترک بین آمریکا و اسراییل به اضافه همکاری یکی از دوکشور عربستان یا انگلیس هست؟»
حاج هادی گفت:
«جناب عاکف، این فرضیه درست نیست. نمیشه به صِرف وجود چند فرضیه و چند تحلیل، بخوایم اینطور فکر کنیم.»
نگاهی به هر سه تاشون کردم گفتم:
+مطلبی که گفتم در حال حاضر میتونه یک تحلیل ۵۰_۵۰ باشه، اما طبق اسناد و شواهدی که به دست آوردیم؛ به زودی یک گزینه ۱۰۰ درصدی هست.
حاج کاظم گفت:
«عاکف، یک افسر اطلاعاتی آینده نگری میکنه اما پیش بینی 100 درصدی نمیکنه. چون ممکنه درست از آب در نیاد.»
گفتم:
+نسترن توسلی، در عربستان رشد کرده. در انگلیس در یکی از موسسات که خانوم هما هودفر یکی از اعضای هیات مدیره اون هست آموزش دیده. اون موسسه در پوشش مطالعات روی بعضی کشورهای منطقه غرب آسیا فعالیت های ضدامنیتی و براندازی علیه ایران انجام میده.
رییس چشماش و تیز کرد و معلوم بود داره بادقت گوش میده گفت:
_میشه اون چیزی که توی دلت هست و صادقانه بگی؟ همونی که گفتی الآن ۵۰_۵۰ هست وَ در ادامه گفتی بزودی گزینه ۱۰۰ درصدی میشه، میخوام اون و بگی؟
تاملی کردم گفتم:
+بنظرم این سفر کربلای دکتر افشین عزتی وَ خانوم نسترن توسلی فقط یک پوشش هست برای یک جهش وَ پرش بزرگ که برای اون من برنامه ریزی کردم،فقط امیدوارم موافقت کنيد که ضربه ای کمرشکن به CiA آمریکا وَ موساد اسرائیل بزنیم.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سه گغتم: +موقعیت پایانی که عام
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهار
وقتی گفتم سفر کربلای دکتر عزتی و نسترن یک پوشش هست، حاج آقای «....» و حاج کاظم و حاج هادی با کمی تعجب به هم دیگه نگاه کردند، طوری که انگار این حرف من براشون غیرقابل منتظره بود! حاج هادی گفت:
_اگر اینطور باشه باید اقدامات پیشگیرانه رو انجام بدیم. پس با این اتفاق، طرح قبلی شما رو که رییس تایید کرده بدرد این موضوع نمیخوره، درسته؟
حاج آقای«....» گفت:
_آقای عاکف سلیمانی، یه فکری بکنید برای این قضیه. کوچکترین اشتباه یعنی شکست پروژه!
+خیالتون جمع باشه. من فکر همه جا رو کردم. نمیزارم فریب بدن مارو !
حاج کاظم گفت:
_پس عاکف جان، طبق این خبرها و تحلیل های تو یعنی داره یک بازی پیچیده و خطرناکی آغاز میشه! شما بعنوان مسئول و کارشناس این پرونده باید خیلی حواست باشه تا از کسانی که اون طرف میز نشستند ضربه نخوری.
+حواسم هست. فقط لطفا دست منو باز بزارید تا بتونم از اختیارات بیشتری استفاده کنم. ممکنه یکی دو ماهی رو جنجال رسانه ای داشته باشیم. چون احتمالا در کربلا خیلی از ورق ها برمیگرده.
حاج آقای«....» گفت:
«یا ابالفضل، باز شروع شد. خدا بخیر کنه جنجال رسانه ای رو ! همین الآنشم سر قتل فائزه ملکی این چندهفته ای که گذشت از همه جا تحت فشاریم که این خانوم دوتابعیتی چرا در ایران کشته شده. هم وزارت خارجه ول کن نیست، هم جاهای دیگه.»
گفتم:
«نگران نباشید. به لطف خدا اتفاقی خاصی نمی افته.»
حاج آقای«....» به حاج هادی گفت:
«شما مدیرکل بخش ضدجاسوسی هستی، چیزی نمیخوای بگی؟»
حاج هادی به رییس گفت:
«من یک سوال از برادرمون عاکف دارم.»
گفتم:
«بفرمایید»
روش و کرد سمت من گفت:
«برادر عاکف، اگر ممکنه ماحَصَل این پرونده تا به اینجا رو که شما همه ی اُموراتِش رو در دست داشتی در یک کلمه بگو تا بدونیم چی به چیه.»
سرم و انداختم پایین، کمی مکث کردم، مجددا سرمو آوردم بالا نگاهی به جمع انداختم، نفسی چاق کردم و به حاج هادی گفتم:
+در یک کلمه نمیگنجه. اما برای شما در یک کلمه میگم، اونم اینکه یک جنگ اطلاعاتیِ غربی_عبری_عربی علیه کشور ایران شروع شده.
حاج آقای«....» گفت:
«برای ما بیشتر توضیح بده. تو و تیمت چه چیزهایی رو رصد کردید که این و میگی؟»
گفتم:
«باید عرض کنم یک مثلت شومی تحت عنوان ناتوی اطلاعاتی که غربی_عِبری_عربی هست علیه ایران به راه افتاده وَ ایران درگیر یک جنگ اطلاعاتی تمام عیاری شده که شدت این جنگ در آینده بیش از این خواهد شد. این جنگ سه ضلع داره که تا این لحظه آمریکا در راس این ضلع هست و اسراییل هم ضلع دیگر اون و تشکیل میده. همچنین یک ضلع دیگری هم وجود داره که شکل دهنده اون ضلع، کشور عربستان سعودی هست! وَ طبق تجربه وَ پرونده هایی که در این سال های اخیر به دستم رسیده معتقدم کشورهای عربی حاشیه خلیح فارس رو زیر چتر خودش قرار داده تا به ما ضربه بزنن. درحال حاضر این سه تا کشور چنین مثلثی رو تشکیل دادند. اما کارهایی که دارند انجام میدن بر این اساس هست که آمریکا فضای اطلاعاتی و مهره هارو پیش میبره، آل سعود دلارهای حاصل از فروش نفتش و خرج این موارد میکنه، موساد هم ضربه آخرو میزنه وَ کارهایی از قبیل خرابکاری و ترور و ربایش و دیگر موارد و انجام میده.»
حاج آقای«....» نفس عمیقی کشید و صورت خسته شو با دست مالید گفت:
_وَ حرف عاکف و من تکمیل میکنم، اونم اینکه انگلیس هَندِل کننده ی مخفی این سه ضلع هست که گاهی اوقات هم عربستان جاش و میده به اون. البته نه برای خرج دلار، بلکه برای عرض اندام کردن علیه ایران. اونم با فسادهای اخلاقی و مهمونی گرفتن سفارتش در تهران و نزدیک شدن به بعضی مهره های کلیدی ایرانی که قبله آمالشون غرب هست.»
رییس ادامه داد گفت:
_آقا عاکف، این حرف من و به یاد داشته باش! غیر از این سه کشوری که نام بردی، ممکنه کشورهای دیگری هم در این پازل قرار بگیرند! تجربه سال های اخیر من اینطور نشون داده که اون ها همه باهم متحد شدن. اخیرا از بخش های مختلفی به من اسناد و مدارکی دادند که قطر، اردن، امارات، و... دارند علیه ما فعالیت های مهم اطلاعاتی میکنند. اینکه شما گفتی کشورهایی که در حاشیه حوزه خلیج فارس هستند یعنی همین کشورها، وَ به تمام این کشورها ترکیه رو هم اضافه کن که سخت داره علیه ما فعالیت میکنه. تمام این ها در کنار فشارهای اقتصادی علیه حکومت ایران و ملت ایران برای این هست که ما رو جلوی آمریکا به زانو در بیارن.
گفتم:
+بله دقیقا. البته اینم بگم که ما با کشورهایی مثل ترکیه و قطر و اردن و چندکشور دیگه همکاری های اطلاعاتی داریم. اما همین قطر که با ما همکاری میکنه دنبال ضربه زدن به ما هست! اونم با هدایت و پشتیبانی وَ چتری که عربستان علیه ما باز کرده وَ این هارو زیر اون قرار داده.