#سیره_شهدا
📌از بس که شیفته حضرت زهرا (س) بود، به سادات هم ارادت ویژه ای داشت. گردانی داشت به نام یا زهرا (س) که بیشتر نیروهایش از سادات بودند.
📌داشت سوار تویوتا می شد که برود، رفتم جلو و گفتم: برادر تورجی می خواهم بیایم گردان یا زهرا (س). گفت: شرمنده جا نداریم. گفتم: مگر می شود گردان مادرمان برای ما جا نداشته باشد؟ تا فهمید سیدم پیاده شد، خودش برگه ام را برد پرسنلی و اسمم را نوشت.
📌یک روز هم رفتم مرخصی بگیرم. نمی داد. نقطه ضعفش را می دانستم. گفتم: شکایتت را به مادرم می کنم.
📌از سنگر که آمدم بیرون، پا برهنه و با چشمان اشک آلود آمده بود دنبالم. با یک برگه مرخصی سفید امضاء.
گفت: هر چقدر خواستی بنویس؛ اما حرفت را پس بگیر.
راوی: سید احمد نواب
📗 کتاب خط عاشقی ۲، ص۱۲۶
@hyate_shohada
#سیره_شهدا🌷
🔅با شهید مویدی (پوریا قلی) خیلی رفیق بود. انس عجیبی با هم داشتند. مسجد که می رفتن با هم بودن، جلسه با هم بودن، گردان، اردو، چادر. یه روح بودن در دو بدن!
🔅نزدیک عملیات بدر بود. زمستون بود و سرمای استخون سوز هورالعظیم. تو تاریکی شب صدای دعواشون می اومد. رفتیم نزدیک، دیدیم دارن سر این قضیه جر و بحث می کنن که کدومشون دم در چادر بخوابه که سردتره! سلطانعلی کله شق بود. وقتی دید نمی تونه شهید مویدی رو راضی کنه زد بیرون. رفته بود کنار رودخونه. گفت اگه قراره تو دم در تو سرما بخوابی من هم تا صبح پیش رودخونه می مونم.
تو اون سرما !!
🔅می دونست آخر مویدی راضی می شه. رفتیم دنبالش، بهش گفتیم مویدی قبول کرده که تو دم در چادر بخوابی. برگشت...
تو رفاقت ایثارشون مثال زدنی بود...
🔅دستای مویدی از شدت سرما زخم شده بود، سلطانعلی هم بهش رسیدگی می کرد، با روغن دستشو چرب می کرد که زخم ها باز نشه و یکم بهتر شه. تو رفاقت خیلی هوای همو داشتن...
🔅این دونفر هر جا بودن با هم بودن. قبل از والفجر ۸ اومده بود مرخصی. گفت چطور عبدالعلی جبهه باشه، من خونه؟!! کوله شو بست و رفت. رفت کنار مویدی. بعد از عملیات تو مسیر برگشت با هم تو اتوبوس گردان بلال به شهادت رسیدند. هیچ وقت از هم جدا نمی شدن! یکی از رفقا تعریف می کرد که دیدم که پیکرشون هم کنار هم بود.
#شهید_سلطانعلی_طاهردناک🌷
#شهید_عبدالعلی_مویدی🌷
🕊🕊🕊🕊
#سیره_شهدا
🔹صدای #اذان را که میشنید
سرگرم هر کاری که بود رهایش میکرد و
آرام و بیصدا میرفت و مشغول #نماز میشد
#شهید_محمد_ابراهیم_همت 🌷
#شبتون_شهدایی🌙✨
#سیره_شهدا❤️
🌺خیلی دقت روی #حق_الناس داشت؛
به عنوان مثال برای خرید میوه🍊🍐
وقتی می خواست میوه جدا کند آنقدر حواسش بود که اگر ناخنش به میوه ای می خورد همان را بر می داشت که نکند به اندازه ذره ای حق الناس شده باشد.👌
📝نقل از:
همسر #شهید_عبدالرضا_مجیری🌹
#شبتون_شهدایی ✨🌙
📝 #سیره_شهدا
🔻 کار هر#شبش بود! با اینکه از صبح
تا شب کار و درس داشت ....
#شهید_دکترمصطفی_چمران 🌷
✨ #شبتون_شهدایی ✨🌙
🔰 #سیره_شهدا | #سبک_زندگی
🔅 نور حلال...
➖ وقتی میخواست درس بخواند، از پایگاه خارج میشد و در سرمای راهرو مینشست. چراغهای راهرو در شب روشن بود.
🔻میگفت: «این درس را برای خودم میخوانم. درست نیست از نوری که هزینه آن از طریق بیتالمال پرداخت میشود، استفاده کنم.»
📍شهید مدافع حریم اهلبیت، محمدهادی ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
#شبتون_شهدایی ✨🌙
🔰 #سیره_شهدا | #عند_ربهم_یرزقون
🔻یکی از آشنایان خواب شهید «احمد پلارک» را می بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می کند. شهید پلارک در جواب می گوید: «من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، هم چنین زبان هایتان را نگه دارید. در غیر این صورت، هیچ کاری از دست من بر نمی آید.»
شهید احمد پلارک
☘☘ #شبتون_شهدایی☘☘
🔳 بخوانید و از بزرگواری رئیس جمهور شهیدمان شگفت زده شوید...
▪️بابت تولیت حرم مطهر امام رضا علیه السلام یک ریال هم برنداشته بود. وقتی من به عنوان تولیت حرم جایگزین ایشان شدم، به او گفتم: تمام حق تولیت شما آماده ی تحویل به شماست؛ به دوستان حرم گفته ام در آن تصرف نکنند، تا به شما تقدیم کنیم. اما آقای رئیسی فرمودند: من این پول را نمی گیریم و نمی خواهم. گفتم: حق شماست؛ با آن چه کنیم؟ ایشون گفتند: اگر میشه چند زمین از طرف حرم معین کنید، و با پول حق تولیت من برای مردم چند درمانگاه بسازید... و ما هم اینکار را انجام دادیم و شهید رئیسی با پولی که حق مسلّم خودش بود؛ برای مردم چند درمانگاه ساخت...
👤خاطره ای از زندگی رئیس جمهور شهید سیدابراهیم رئیسی
🗣 راوی: حجت الاسلام مروی( تولیت حرم امام رضا) در یک برنامه تلویزیونی
خاکریز خاطرات ۶۲
📎 #سیره_شهدا
📎 #طلبه_شهید
📎 #طلبه_خدمتگزار
📎 #رئیسی
📎 #سید_شهیدان_خدمت
🔸با خواندن این خاطره از اوجِ احترام شهید به مادرش شگفتزده خواهید شد
🔹يه شب كه از منطقه برگشت، دوستاش اومدن خونه برای دیدنش. بهش گفتم: من خيلی خوابم مياد، اگه باهام كاری نداريد، برم بخوابم. گفت: نه مادرجان! شما راحت باشيد... دوستاش که رفتند، اومد کنارِ رختخوابم و پرسيد: مادر! چيزي احتياج نداريد؟ گفتم: اگه میتونی برام يه ليوان آب بيار... اینو گفتم و دوباره خوابم برد...بار دوم که بیدار شدم، ديدم آقا محسن لیوانِ آب به دست، بالای سرم ايستاده. گفتم: مگه شما نخوابيدی؟ گفت: نه! شما آب خواستيد و من از همون لحظه اینجا ایستادم تا بيدار بشید و آب رو بهتون بدهم... [حتی دلش نیومد مادرش رو بیدار کنه؛ احترام یعنی این...]
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید سیدمحسن قاضی
📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس؛ به نقل از مادر شهید
🔻خاکریز خاطرات ۱۲۸
📎 #شهدا
📎 #سیره_شهدا
📎 #خاطرات_شهدا
📎 #جهاد_تبیین