هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_سی_و_یکم فوری یه کاغذو قلم از جیب پیرهنم در
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_سی_و_دوم
وقتی کارم در خونه امن تموم شد با راننده رفتیم سمت منزل. خیلی خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم. موقعی که رسیدیم نزدیک خونمون دیدم جلوی آپارتمان محل زندگیمون، ماشین های زیادی پارک شده، وَ رفت و آمدهای زیادی هم هست.
از راننده خداحافظی کردم و پیاده شدم از ماشین تا برم داخل خونه، همینطور در عالم خودم سیر میکردم که رفتم داخل پارکینگ سوار آسانسور شدم تا برم بالا. وقتی رسیدم طبقه سوم درب آسانسور باز شد دیدم جلوی درب واحد ما کلی کفش زنونه هست.
اونجا بود که دو زاریم افتادو فهمیدم خونمون به مناسبت شهادت امام جواد سلام الله علیه روضه زنونه برگزار شده و علیرغم اینکه همسرم بهم گفته بود اون تایم نباید برم خونه، ولی فراموش کرده بودم! برگشتم دوباره سوار آسانسور شدم، خواستم زودتر برم تا کسی من و نبینه، یه هویی یه صدای آشنا اومد که هر بار اسم واقعیم و میگفت دست و پام شل میشد. گفت:
_محسن داری کجا فرار میکنی؟
خندیدم و برگشتم سمت اون صدا ! سرم و از آسانسور آوردم بیرون، گفتم:
+به به! سلااااام فاطمه زهرا خانوم. خوبی؟ قبول باشه روضه ای که گرفتی.
با لبخندی که چاشنی سیاست و جدیت زنانگی همیشگیش و داشت، که البته توی دلش داشت میخندید به این فرار من، گفت:
_مادر هر2تامون اینجا هستند. خواهراتم اینجا هستند.. امروز صبح هم که خواهرت میترا از لبنان رسیده... دو دقیقه بمون تو رو ببینن، بعدش در برووو آقای جیممم.
خندیدم گفتم:
+فاطمه بخدا کار دارم.
_جناب آمیتا چاخان! پس الان برای چی اومدی؟
+اومدم آب بخورم برم توی کوچه با همکلاسیام فوتبال بازی کنم مامانی.
خندید گفت:
_عه محسن.. اذیت نکن تورو خدا.
+ عزیزم شب میام خونه دیگه. الان جلوی این همه خانوم میخوای بیام داخل خونه که مثلا خانواده جفتمون من و چنددقیقه ببینند؟
_من گفتم بیا داخل؟ چرا جو میدی عزیزم؟ مادر من دوماهه تورو ندیده. زشته بخدا. نا سلامتی دامادش هستی.
+حالا بزار مهدیس شوهر کنه، ببینم بازم انقدر دل مادرت برام تنگ میشه یا نه. از قدیم گفتند « نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.»
_محسن جان، مادرم همیشه تو رو دوست داشته و هنوزم داره. مادرم بنده خدا فقط و فقط داره عین مادر بی گناهت تلفنی اونم هر از گاهی باهات حرف میزنه.تازه اون هر از گاهی هم جوری هست که اگر جنابعالی خونه باشی، یا تلفن شخصیت در دسترس باشه. بخدا همین امروز مادر من و مادر خودت چپ و راست میگفتند چرا بهمون سر نمیزنه.
بعد خندید گفت:
_یه کم مسخره بازیات و بزار کنار عزیزم. بزار مادر زنت ببینه تو رو!
+باشه. حالا بزار مهدیس شوهر کنه، ببینم اون موقع هم دامادم محسن، دامادم محسن میگه یا نه.
_اوووووو... حالا کو تا مهدیس شوهر کنه. بیا این کیفتم بده به من ببرم داخل. آفرین.
از حرفای فاطمه خندم میگرفت. گفتم:
+چشم سلطان. هر چی شما بگی. اما این کیف دستم می مونه. شما برو بگو جماعت نِسوان تشریف بیارن بیرون ببینمشون. منم دلم براشون تنگیده!
باخنده گفت:
_محسن، به جون پدرم دارم قسم میخورم، بیام بیرون ببینم نیستی و مثل دفعه قبل ظرف یک دقیقه سنگِ رویِ یخم کردی و غیب شدی، تا 3 هفته تحریمت میکنم باهات حرف نمیزنم.
از حرفای فاطمه خندم گرفت. گفتم:
+فاطمه زهرا باور کن دفعه قبل وسط ماموریت بودم که باید میرفتم جایی، دیدم مسیرمون سمت خونه خودمون افتاد گفتم بیام بهت یه سر بزنم یه چیزی هم از توی یخچال بگیرم بدم به این عاصف گامبو بخوره. این عاصف گور به گور شده فوری زنگ زد گفت داره دیر میشه بیا و سریع بریم. وسط ماموریت بودیم همه، گفتم یه سر بزنم خونه که دیدم فک و فامیلات ریختن اینجا!
فاطمه خندید گفت:
_فقط فک و فامیلای من میریزن اینجا! ها! باشه. دارم برات!
+بله، بگذریم حالا! داشتم میگفتم! ما رفتیم کباب کنیم ثواب شد. ببخشید زبونم نگرفت. منظورم این بود که رفتیم ثواب کنیم کباب شد. یعنی شیشلیگ شد. یعنی عین جیگر خر جوری کباب شد که گندش در اومد. تا تو رفتی بگی شوهرم اومده منم گوشیم زنگ خورد بلافاصله کفشم و از همین جلوی در گرفتم و در رفتم. چون ماموریت مهمی بود. یک ثانیه تاخیر مساوی با اتفاقات بد بود.
_بله! یادمه. تا سه هفته مادرم هی میگفت شوهرت مسخرمون کرده و نیومده فرار کرده.
+دیگه ببخشید تورو جون پدرت.
فاطمه خندید گفت:
_انقدر با مسخره بازیات جون پدرم و قسم نخور. بعدشم این کیف و بده به من. موبایلتم بده.
کمی جدی شدم گفتم:
+عه فاطمه. اینارو چیکار داری.
_خب اینطوری فرار نمیکنی، منم خیالم جمع میشه که در نمیری!
حالا این ما بین خانوم هایی که دعوت بودن می اومدن میرفتن داخل خونه حرفای ما رو با گوشای تیزشون میشنیدن. خندیدم، به فاطمه گفتم:
+آخه مگه من سگم که میگی در نمیری. زشته جلوی مردم.
#ادامه_دارد
✍ #عاکف_سلیمانی
@hyate_shohada