💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هشتم
.
لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور .
اون لحظه نخواستم هیچ چیزي رو تعبیر کنم و براي خودم رویابافی کنم .
فقط به رفتن و فرار از اون خونه واون صورت بی تفاوت فکر می کردم .
دلم نمی خواست هیچ حرفی یا عکس العملی پاي رفتنم رو شل کنه
پس " با اجازه اي " گفتم و به رضون حالی کردم دنبالم بیاد .
به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من براي اینکه حتی با اون
سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم .
اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضاي خونه داره کج می شه .
بی اختیار دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیري
کنم .
چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شه که به ناچار ، به خاطر حرف
طاهره خانوم بازشون کردم .
طاهره خانوم – چی شدي مادر ؟ خوبی ؟
نگاهش کردم با لبخند زورکی جواب دادم .
من – خوبم .
رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت .
رضوان – آخر سر خودت رو می کشی !
آخه اینجوري روزه میگیرن ؟
با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقدیمشون نکنه
. ولی همون حرفش کار خودش رو کرد .
چون طاهره خانوم سریع پرسید .
طاهره خانوم – مگه چه جوري روزه می گیري مادر ؟
و رضوان با ناراحتی جواب داد .
رضوان – مامان سعیده می گن هیچی نمیخوره . مثل اینکه. فقط آب می خوره . اشتها نداره اصلا
طاهره خانوم با مهربونی گفت .
طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه .
جون تو تنت نمی مونه
مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم .
اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره .
سریع با هول گفتم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_نهم
طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه .
جون تو تنت نمی مونه مادر .
اگه حالت بده برات یه شربت بیارم .
اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره .
سریع با هول گفتم .
من – خوبم . تا افطار چیزي نمونده .
برم خونه یه مقدار استراحت
کنم حالم خوب می شه .
طاهره خانوم " هرجور خودت صالح می دونی " اي گفت و من
سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم
خورد به لبخند روي لب هاي امیرمهدي که بعد از اون حالت خنثی
خیلی تو چشم بود .
دلم هري ریخت پایین .
من با عشق امیرمهدي باید چیکار میکردم ؟
من بی امیرمهدي ، باید چیکار می کردم ؟
ای زلال سبز جاري ....
جاي خوب غسل تعمید ....
بی تو بایدمرد و پژمرد ....
زیر خاك باغچه پوسید ..
من براي آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار ..
چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم !
سراسر پر بود از امیرمهدي
...
و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم .
و چه روز نحسی !
که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت
معشوق رو .
و صداي کر کننده ي ذهنم که پیاپی تکرار میکرد " ملیکا هم نفس امیرمهدي . رقیب برد "
و من از درون شکستم .
چشم تو با هق هق من ....
با شکستن آشنا نیست ...
این شکستن بی صدا بود ...
هر صدایی که صدا نیست....
خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم .
کتونی هام .
این آخرین دیدار ما بود .
با تو بدرود اي مسافر ....
هجریت تو بی خطر باد ....
پر تپش باشه دلی که خون به رگهاي تنم داد..
نشستم و زانوي راستم رو روي زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم
. بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم.
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
از زنگ صداش دلم لرزید .
مطمئن بودم مخاطبش من نیستم .
براي همین بی توجه به کارم
ادامه دادم .
باز صدا کرد .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاهم
.
مطمئن بودم مخاطبش من نیستم .
براي همین بی توجه به کارم
ادامه دادم .
باز صدا کرد .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
اخم کردم .
چرا رضوان جوابش رو نمی داد ؟
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
با آرنجم کوبیدم به پاي رضوان .
من – جواب بده دیگه !
رضوان – با شما هستن مارال جان !
بند کتونیم رو سفت کردم و بلند شدم ایستادم .
نگاهش به زمین بود و انگار منتظر بود تا جوابش رو بدم .
نمی دونم چرا دلم خواست بفهمه از دستش هنوز دلخورم .
دلم میخواست بدونه توقع داشتم دلجویی کنه .
و بیشتر از همه دلم می خواست لحن حرف زدنم جلب توجه کنه ،
باعث تعجبش بشه ، تو ذهنش ردي به جا بذاره .
براي همین سر سنگین جواب دادم .
من – بفرمایید !
دیدم که ابروهاش بالا رفت .
دیدم که متعجب شد .
دیدم که نگاهش سر در گم شد و کمی مکث کرد .
دستش رو بالا برد و با کف دست لب و ریش هاش رو لمس کرد .
دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه ، اما تردید کرد .
دهنش رو بست و کف دستش از چونه به سمت گردن کشید .
می تونستم تردید رو از لا به لاي حرکت دست هاش هم تشخیص بدم .
اما به یکباره گفت .
امیرمهدي – شنیدم رشته ي تحصیلیتون ریاضی بوده ؟
مردد نگاهش کردم .
از کجا فهمیده بود ؟
نگاهم بین نرگس و رضوان چرخید .
کی این اطلاعات رو بهش
داده بود ؟
نگاه عادي و بدون تعجبشون نشون می داد از حرفش چندان تعجبی نکردن .
پس باید احتمال می دادم این
اطلاعات از طریق رضوان درز کرده باشه .
نگاهم رو به سمت امیرمهدي سوق دادم و گفتم .
من – بله . من لیسانس ریاضی دارم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اعلام عزای عمومی در کشور به دنبال جنایت جنگی و حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به بیمارستان غزه
در پی جنایت جنگی و حمله وحشیانه رژیم غاصب صهیونیستی به بیمارستان غزه و نسلکشی مردم مظلوم و کشتار صدها مرد، زن و کودک بیگناه، دولت جمهوری اسلامی ایران با محکومیت این وحشیگری جنونآمیز، روز چهارشنبه را در سراسر کشور عزای عمومی اعلام کرد.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#مولایمن
🍂انگار انتظار به پایان نمی رسد
درد فراق یار به درمان نمی رسد...
🍂تقویم پیش میرود اما بدون تو
فــصلی بجز خزان و زمستان نمیرسد...
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام و عرض تسلیت
#مرگ_بر_اسرائیل
#لبیکیاامامخامنهای #آجرکاللهیاصاحبالزمان
#اللهمعجللولیکالفرج
#المعمدانی
#غزه
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
از لوله سلاح مان پاسدار بیرون بیاید
هر شهرى که توسط اسرائیلىها محاصره
شده #آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به
سقوط مىکشانیم. روزى اسرائیل چنان
بترسد و در فکر باشد که مبادا از لوله
سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید....
#حاجاحمدمتوسليان
#غزه
#جنایت
#بیمارستان_المعمدانی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem