eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤اگر چه فاطمه هستی ، تورا معصومه میخوانند که با نامت نلرزانند دل ساقی کوثر را تویی تسکین هر درد و یقین دارم اگر بودی نمیکشت آن غل و زنجیرها موسی بن جعفر را وفات فاطمه ی معصومه (س) تسلیت باد   ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام شهادت حضرت معصومه را به همه ی اعضای کانال تسلیت میگم. شرمنده امشبم رمان نداریم ولی انشالله فردا جبرانی تقدیم نگاه زیباتون خواهد شد. خیلی ممنون که همیاری می کنید❤️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱ناامید نباش، گاهی لازم است بنشینی و استراحت کنی 💐اما فراموش نکن فقط گاهی. 🌱موفقیت در انتظار تو است، بلند شو و به راهت ادامه بده ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 انقدر مامان " شکرخدا " گفت که من هم به دنبالش چندین بار این جمله رو تکرار کردم . به سختی چادر رضوان رو روي سرم نگه داشته بودم . انگار هیچ کش چادري حاضر نبود روي سر من درست جا بیفته . دائم از پشت سرم جمع می شد و می پرید بالا . تا می اومدم دعا کنم و به قول مامان حال عرفانی بهم دست بده با شل شدن چادر روي سرم از اون حال خوب جدا می شدم . در حال جدل با کش چادر بودم که رضوان به دادم رسید . لبخندي زد و کش رو از داخل ، پشت سرم انداخت . و در حین کارش گفت . رضوان – براي خودت دعا کردي ؟ من – دعاي چی ؟ رضوان – اینکه یه بخت خوب نصیبت کنه ! اونی که باهاش خوشبخت می شی و خود خدا راضیه من – حتی اونی که بهش علاقه اي ندارم ؟ رضوان نگاه دوخت به چشمام . رضوان – می خواي خوشبخت شی یا هر روزت رو با جنگ و جدل شب کنی ؟ من – هر کس دنبال خوشبختیه . ولی با کسی که دوسش داره . رضوان – و اگر بدونی با اون شخص به خوشبختی نمی رسی ؟ من – رضوان سخته بخواي بین قلب و عقلت یکی رو انتخاب کنی . رضوان – از اون سخت تر ادامه دادن زندگی در شرایط بده ، تو جنگ و جدله . مطمئن باش اونی که ازدواج باهاش به صلاحت باشه بلاخره عاشقت می کنه . من – کی ؟ شماتت بار نگاهم کرد . رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر شوهرت و به دلت می ندازه . نگاهش کردم . رضوان – بهش اعتماد کن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر شوهرت و به دلت می ندازه . نگاهش کردم . رضوان – بهش اعتماد کن . من – بهش اعتماد دارم . به خصوص با این اتفاق هایی که تو این چند ماه اخیر افتاده . رضوان – آفرین . پس ازش بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضاي خودش . سري تکون دادم . بازم راست می گفت . مگه کار دیگه اي از دستم بر می اومد ؟ چندمین بار بود که می خواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل همیشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟ در یک تصمیم آنی ، رفتم مهري برداشتم و دو رکعت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم . و در آخر دعام با حسرت گفتم " کاش امیرمهدي اون بهترین تو براي من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدي براي ازدواج هم به هم گره می خورد .. " با اینکه دلم ساز مخالف می زد ، با اینکه می دونستم به این راحتی نمی تونم امیرمهدي رو فراموش کنم، ولی زیر لب چند بار گفتم " راضیم به رضاي خودت " صبح ، مامان گفته بود " روزه گرفن فقط امساك از خوردن نیست . باید همه ي وجودت روزه باشه . باید حواست به دستورهاي خدا باشه و ازشون اطاعت کنی . پس تو جلسه ي خواستگاریت باید حجاب داشته باشی. *** شال طوسی روشنی روي سرم انداختم . و رو به روي اینه ایستادم تا طوري روي سرم درستش کنم که موهام معلوم نباشه . از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه . ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه . ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه . دستی به لباسم کشیدم . یه بلوزشلوار پوشیده به رنگ آبی که از رضوان قرض کرده بودم . چون هیچ کدوم ازلباس هام پوشیده نبود . همه یا کوتاه بودن یا بدون آستین . مطابق با سفارش مامان ، ارایش خیلی کم رنگی کردم که نه صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم . وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم . من – خوبم ؟ هر با هم برگشتن به سمتم . مامان – آره مادر . ماه شدي . ً رضوان – آره . چقدر بهت میاد . عمرا دیگه ازت این لباس رو بگیرم. لبخندی زدم . من – مرسی . چشماتون قشنگ می بینه . مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت . مامان – تو و این حرفا ؟ خوبی مادر ؟ رضوان – درست شنیدم ؟ من – ببینین شما نمی ذارین مثل دختراي خوب حرف بزنما ! اصلا هم چشماتون قشنگ نمی بینه . خودم خوشگلم . هر دو خندیدن . مامان - داري یواش یواش خانوم می شی مارال . من – ا ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد . مامان – بیست و سه ساله مادرتم ، بیست و سه سال به رفتارت عادت کردم . عاشق حاضر جوابیت هم هستم . براي من همون مارال همیشگی باش . سرم رو کمی خم کردم . من – امري باشه ؟ مامان – عرضی نیست . فقط برو بشین استراحت کن که وقتی اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی . من – حالا این قوم آتش آفروز کی میان ؟ رضوان خندید و مامان اخمی کرد . مامان – مارال ! من – چیه خوب ؟ دارم می پرسم این جناب اسکندر خان و خونواده کی شرفیاب می شن ؟ همون لحظه صداي آیفون بلند شد . مامان – بفرما . اومدن . و با سرعت به سمت آیفون رفت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همون لحظه صداي آیفون بلند شد . مامان – بفرما . اومدن . و با سرعت به سمت آیفون رفت . رضوان – معلومه حسابی مشتاق دیدارشی . من – نه خیرم . می خوام ببینم ارزش داره به غالمی قبولش کنم یا خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم ! رضوان – فعلا چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید یه مقدار کوتاه بیاي . بعد ابرویی بالا انداخت . رضوان – اینا رو ول کن . یادم رفته بود یه چیزي رو بهت بگم . اونشب بعد از اینکه به امیرمهدي گفتی نزدیک بود بمیرم .. من – خوب ؟ رضوان – امیرمهدي رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟ سري تکون دادم . رضوان – وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه . فکر کردم شاید گریه کرده باشه ! مشتی زدم تو بازوش . من – خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی می خواي یه اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق می دي . هر روزیه تیکه می گی و می ري . رضوان – بده بهت اطلاعات می دم ؟ من – نه خیر بد نیست . فقط همه رو یه دفعه تعریف کن که آدم بتونه بفهمه چی به چیه . من بدبخت باید هرروز دو ساعتی وقت بذارم وهر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه اتفاقی افتاده . پشت چشمی نازك کرد . رضوان – خیلی هم دلت بخواد . من – خداییش الان وقت بود این موضوع رو بگی ؟ رضوان – وا مگه الان چشه ؟ من – هیچی . فقط الان اگه جلو خواستگارا به جاي سلا اسکندر خان اشتباهی گفتم سلام امیرمهدي جون ؛خودت باید درستش کنی . رضوان – براي تو که بد نمی شه ، می شه ؟ هر دو خندیدم که همون موقع با ورود مهمونا ناچارا به سمت در رفتیم . اسکندر رحیمی همراه با مادر و دو خواهرش اومده بودن . چون جلسه ي اول بیشتر جنبه ي آشنایی داشت واینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 چون جلسه ي اول بیشتر جنبه ي آشنایی داشت واینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن . صاحب فروشگاه بلور و کریستال فروشی بزرگی تو یکی از خیابون هاي معروف بود . از نظر چهره و تیپ و اندام خوب . و با توجه به نتیجه ي تحقیق بابا ، جواب رد دادن بهشون کمی سخت بود . خونواده ي خوبی داشت یا دست کم تو همون اولین دیدار ، خودشون رو خوب نشون دادن . حرفاي مقدماتی براي آشنایی زده شد و بعد هم من و اسکندر تو جمع از خودمون گفتیم . اینکه در حال انجام چه کاري هستیم و می خوایم چه کارهایی رو در آینده انجام بدیم . قرار شد چند باري رو با هم تلفنی صحبت کنیم و اگر مشکلی نبود شروع کنیم به معاشرت تا همدیگه رو بیشتر بشناسیم . البته طبق معمول ، دل بی قرارم فرمانروایی کرد و من براي اینکه نخوام خیلی زود این ارتباط شروع بشه ازشون خواستم تا آخر ماه رمضون ، ما فقط تلفنی ارتباط داشته باشیم و اسکندر هم با فروتنی قبول کرد مامان بی نهایت خوشحال بود و این راه اومدن من با سرنوشتم رو به فال نیک گرفته بود و در عوض من عزا گرفته بودم که چه جوري امیرمهدي رو از صفحه ي ذهنم پاك کنم و براي اینکه بتونم حداقل با حضور اسکندر یا هر مرد دیگه تو زندگیم کنار بیام و بتونم امیرمهدي رو کمی کم رنگ کنم ، فردا شبش تو جلسه ي خواستگاري رضا از نرگس که خونواده ي ما هم به عنوان رابط دوخونواده دعوت داشتن شرکت نکردم . این نرفتن سخت بود و سخت تر از اون مقابله با ذهنم بود براي فکر نکردن به امیرمهدي و اسکندر رو جایگزینش کردن . چندین و چندبار راه رفتم . خودم رو با انواع برنامه هاي تلویزیون سرگرم کردم . به بهونه ي فکر نکردن بارها و بارها رفتم سراغ یخچال و هر چی به درد می خورد رو داخل شکمم کردم . اما نه عقل موفق بود و نه دل . نه امیرمهدي کم رنگ شد و نه اسکندر جایگزین . آخر سر هم پناه بردم به طناب زدن . انقدر طناب زدم و طناب زدم تا جونی تو بدنم نموند . انقدر در حین طناب زدن با امیرمهدي ذهنم حرف زدم تا حرفی تو دلم باقی نموند . و با تن خسته به تختم پناه بردم و خوابیدم . مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem