🖤اگر چه فاطمه هستی ، تورا معصومه میخوانند
که با نامت نلرزانند دل ساقی کوثر را
تویی تسکین هر درد و یقین دارم اگر بودی
نمیکشت آن غل و زنجیرها موسی بن جعفر را
وفات فاطمه ی معصومه (س) تسلیت باد
#یا_منصور_امت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام شهادت حضرت معصومه را به همه ی اعضای کانال تسلیت میگم. شرمنده امشبم رمان نداریم ولی انشالله فردا جبرانی تقدیم نگاه زیباتون خواهد شد. خیلی ممنون که همیاری می کنید❤️🌸
#جملات_انگیزشی
🌱ناامید نباش، گاهی لازم است بنشینی و استراحت کنی
💐اما فراموش نکن فقط گاهی.
🌱موفقیت در انتظار تو است، بلند شو و به راهت ادامه بده
#یا_منصور_امت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_نهم
انقدر مامان " شکرخدا " گفت که من هم به دنبالش چندین بار این جمله رو تکرار کردم .
به سختی چادر رضوان رو روي سرم نگه داشته بودم .
انگار هیچ کش چادري حاضر نبود روي سر من درست جا بیفته .
دائم از پشت سرم جمع می شد و می پرید بالا .
تا می اومدم دعا کنم و به قول مامان حال عرفانی بهم دست بده با شل شدن چادر روي سرم از اون حال خوب جدا می شدم .
در حال جدل با کش چادر بودم که رضوان به دادم رسید .
لبخندي زد و کش رو از داخل ، پشت سرم انداخت .
و در حین کارش گفت .
رضوان – براي خودت دعا کردي ؟
من – دعاي چی ؟
رضوان – اینکه یه بخت خوب نصیبت کنه !
اونی که باهاش
خوشبخت می شی و خود خدا راضیه
من – حتی اونی که بهش علاقه اي ندارم ؟
رضوان نگاه دوخت به چشمام .
رضوان – می خواي خوشبخت شی یا هر روزت رو با جنگ و جدل شب کنی ؟
من – هر کس دنبال خوشبختیه .
ولی با کسی که دوسش داره .
رضوان – و اگر بدونی با اون شخص به خوشبختی نمی رسی ؟
من – رضوان سخته بخواي بین قلب و عقلت یکی رو انتخاب کنی
.
رضوان – از اون سخت تر ادامه دادن زندگی در شرایط بده ، تو جنگ و جدله .
مطمئن باش اونی که ازدواج
باهاش به صلاحت باشه بلاخره عاشقت می کنه .
من – کی ؟
شماتت بار نگاهم کرد .
رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه
و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر
شوهرت و به دلت می ندازه .
نگاهش کردم .
رضوان – بهش اعتماد کن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتادم
رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه
و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر
شوهرت و به دلت می ندازه .
نگاهش کردم .
رضوان – بهش اعتماد کن .
من – بهش اعتماد دارم .
به خصوص با این اتفاق هایی که تو این
چند ماه اخیر افتاده .
رضوان – آفرین .
پس ازش بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضاي خودش .
سري تکون دادم .
بازم راست می گفت .
مگه کار دیگه اي از دستم بر می اومد ؟
چندمین بار بود که می خواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل همیشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟
در یک تصمیم آنی ، رفتم مهري برداشتم و دو رکعت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم .
و در آخر دعام با حسرت گفتم " کاش امیرمهدي اون بهترین تو براي من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدي براي ازدواج هم به هم گره می خورد .. "
با اینکه دلم ساز مخالف می زد ، با اینکه
می دونستم به این راحتی
نمی تونم امیرمهدي رو فراموش کنم، ولی
زیر لب چند بار گفتم
" راضیم به رضاي خودت "
صبح ، مامان گفته بود " روزه گرفن فقط امساك از خوردن نیست
. باید همه ي وجودت روزه باشه . باید حواست به دستورهاي خدا باشه و ازشون اطاعت کنی .
پس تو جلسه ي خواستگاریت باید
حجاب داشته باشی.
***
شال طوسی روشنی روي سرم انداختم .
و رو به روي اینه ایستادم
تا طوري روي سرم درستش کنم که موهام معلوم نباشه .
از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه .
ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم
اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_یکم
.
از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه .
ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم
اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه .
دستی به لباسم کشیدم .
یه بلوزشلوار پوشیده به رنگ آبی که از
رضوان قرض کرده بودم .
چون هیچ کدوم ازلباس هام پوشیده نبود . همه یا کوتاه بودن یا بدون آستین .
مطابق با سفارش مامان ، ارایش خیلی کم رنگی کردم که نه صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم .
وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم .
من – خوبم ؟
هر با هم برگشتن به سمتم .
مامان – آره مادر . ماه شدي .
ً
رضوان – آره . چقدر بهت میاد . عمرا دیگه ازت این لباس رو بگیرم.
لبخندی زدم .
من – مرسی .
چشماتون قشنگ می بینه .
مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت .
مامان – تو و این حرفا ؟
خوبی مادر ؟
رضوان – درست شنیدم ؟
من – ببینین شما نمی ذارین مثل دختراي خوب حرف بزنما !
اصلا هم چشماتون قشنگ نمی بینه .
خودم خوشگلم .
هر دو خندیدن .
مامان - داري یواش یواش خانوم می شی مارال .
من – ا ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد .
مامان – بیست و سه ساله مادرتم ، بیست و سه سال به رفتارت عادت کردم .
عاشق حاضر جوابیت هم هستم .
براي من همون مارال همیشگی باش .
سرم رو کمی خم کردم .
من – امري باشه ؟
مامان – عرضی نیست .
فقط برو بشین استراحت کن که وقتی
اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی .
من – حالا این قوم آتش آفروز کی میان ؟
رضوان خندید و مامان اخمی کرد .
مامان – مارال !
من – چیه خوب ؟
دارم می پرسم این جناب اسکندر خان و
خونواده کی شرفیاب می شن ؟
همون لحظه صداي آیفون بلند شد .
مامان – بفرما .
اومدن .
و با سرعت به سمت آیفون رفت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_دوم
همون لحظه صداي آیفون بلند شد .
مامان – بفرما . اومدن .
و با سرعت به سمت آیفون رفت .
رضوان – معلومه حسابی مشتاق دیدارشی .
من – نه خیرم .
می خوام ببینم ارزش داره به غالمی قبولش کنم یا خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم !
رضوان – فعلا چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید یه مقدار کوتاه بیاي .
بعد ابرویی بالا انداخت .
رضوان – اینا رو ول کن .
یادم رفته بود یه چیزي رو بهت بگم .
اونشب بعد از اینکه به امیرمهدي گفتی نزدیک بود بمیرم ..
من – خوب ؟
رضوان – امیرمهدي رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟
سري تکون دادم .
رضوان – وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه .
فکر کردم شاید گریه کرده باشه !
مشتی زدم تو بازوش .
من – خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی می خواي یه اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق می دي .
هر روزیه تیکه می گی و می ري .
رضوان – بده بهت اطلاعات می دم ؟
من – نه خیر بد نیست .
فقط همه رو یه دفعه تعریف کن که آدم
بتونه بفهمه چی به چیه .
من بدبخت باید هرروز دو ساعتی وقت بذارم وهر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا
بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه اتفاقی افتاده .
پشت چشمی نازك کرد .
رضوان – خیلی هم دلت بخواد .
من – خداییش الان وقت بود این موضوع رو بگی ؟
رضوان – وا مگه الان چشه ؟
من – هیچی . فقط الان اگه جلو خواستگارا به جاي سلا اسکندر خان اشتباهی گفتم سلام امیرمهدي جون ؛خودت باید درستش کنی .
رضوان – براي تو که بد نمی شه ، می شه ؟
هر دو خندیدم که همون موقع با ورود مهمونا ناچارا به سمت در رفتیم .
اسکندر رحیمی همراه با مادر و دو خواهرش اومده بودن .
چون جلسه ي اول بیشتر جنبه ي آشنایی داشت واینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_سوم
چون جلسه ي اول بیشتر جنبه ي آشنایی داشت واینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن .
صاحب فروشگاه بلور و کریستال فروشی بزرگی تو یکی از خیابون هاي معروف بود .
از نظر چهره و تیپ و اندام خوب .
و با توجه به نتیجه ي تحقیق بابا ، جواب رد دادن بهشون کمی سخت بود .
خونواده ي خوبی داشت یا دست کم تو همون اولین دیدار ، خودشون رو خوب نشون دادن .
حرفاي مقدماتی براي آشنایی زده شد و بعد هم من و اسکندر تو جمع از خودمون گفتیم . اینکه در حال انجام چه کاري هستیم و می خوایم چه کارهایی رو در آینده انجام بدیم .
قرار شد چند باري رو با هم تلفنی صحبت کنیم و اگر مشکلی نبود
شروع کنیم به معاشرت تا همدیگه رو بیشتر بشناسیم .
البته طبق معمول ، دل بی قرارم فرمانروایی کرد و من براي اینکه
نخوام خیلی زود این ارتباط شروع بشه
ازشون خواستم تا آخر ماه رمضون ، ما فقط تلفنی ارتباط داشته
باشیم و اسکندر هم با فروتنی قبول کرد
مامان بی نهایت خوشحال بود و این راه اومدن من با سرنوشتم رو به فال نیک گرفته بود و در عوض من عزا گرفته بودم که چه جوري امیرمهدي رو از صفحه ي ذهنم پاك کنم
و براي اینکه بتونم حداقل با حضور اسکندر یا هر مرد دیگه تو زندگیم کنار بیام و بتونم امیرمهدي رو کمی کم
رنگ کنم ، فردا شبش تو جلسه ي خواستگاري رضا از نرگس که
خونواده ي ما هم به عنوان رابط دوخونواده
دعوت داشتن شرکت نکردم .
این نرفتن سخت بود و سخت تر از اون مقابله با ذهنم بود براي
فکر نکردن به امیرمهدي و اسکندر رو
جایگزینش کردن .
چندین و چندبار راه رفتم .
خودم رو با انواع برنامه هاي تلویزیون سرگرم کردم .
به بهونه ي فکر نکردن بارها و بارها رفتم سراغ یخچال و هر چی به درد می خورد رو داخل شکمم کردم .
اما نه عقل موفق بود و نه دل .
نه امیرمهدي کم رنگ شد و نه اسکندر جایگزین .
آخر سر هم پناه بردم به طناب زدن .
انقدر طناب زدم و طناب زدم تا جونی تو بدنم نموند .
انقدر در حین طناب زدن با امیرمهدي ذهنم حرف زدم تا حرفی تو دلم باقی نموند .
و با تن خسته به تختم پناه
بردم و خوابیدم .
مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem