eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگي و فرار از همصحبتي خدا. حتي یادم رفت که چه قول و قراری با خودم گذاشتم ؛ اینكه سفیر رسول پاکم باشم! چند روزی در حین کلنجار رفتن با خودم و افكارم ، ساعت ها رو پي در پي گذروندم ؛ گاهي حتي سر سجاده نشستم اما دریغ از یك رکعت نماز. این بار هم رضوان مثل قبل به دادم رسید. اینبار هم رضوان شد بلده راهم . با لبخند دستش رو به طرف من آشفته و دل مرده دراز کرد و آروم گفت: -بلند شو مارال . بلند شو و نمازت رو بخون . خدا به نماز تو احتیاجي نداره اما تو به آرامش حرف زدن باهاش احتیاج داری . بلند شو و ازش آرامش بگیر. و چه خوب تونست بهم یادآوری کنه حرفای امیرمهدی رو انگار من از همون بنده هایي بودم که باید سلسله وار ، بعد از یه مدت و یا با هر سختي ، بهشون بزرگي خدا رو گوشزد کرد . که زندگیمون تو پیخ و خم نامیزون روزگار رو کناری بگذاریم و بدون اما و چرا و چطور ، فقط و فقط به این فكر کنیم که ما باید راه رو درست بریم تا برسیم به سر منزل مقصود و این پیخ و خم و گاهي موانع فقط برای سنجش توانایي ماست. *** پنجمین روز مهر ماه خان عموی امیرمهدی از سفر به سوریه برگشت و من تازه فهمیدم علت ندیدنش و البته آرامش اعصابم از جانبش به این خاطر بوده که ایشون حضور نداشتن . وگرنه که با اون اتفاقي که برای امیرمهدی افتاد قطعاً روی سرم خراب ميشد. همون روزها بود که همراه نرگس به موسسه‌ی برادر مائده ، همسر محمدمهدی رفتیم و ساعات کلاسیمون رو تعیین کردیم. با اینكه تمایل داشتن سه روز در هفته اونجا تدریس کنم اما به خاطر موسسه ای که سال قبل باهاش قرداد بستم و برام شاگرد خصوصي پیدا مي کرد مجبور شدم به اینكه فقط دو روزم رو اونجا بگذرونم. از طرفي هم یگانه و برادرش و بچه های کار بودن که باید براشون کلاس مي ذاشتم . به امیرمهدی قول داده بودم کاری کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه و اونم گفته بود بهم اعتماد داره . و من تموم تلاشم این بود که جواب اعتماد امیرمهدی رو به خوبي بدم. یادم نمیره روزی رو که اون بچه ها تازه متوجه شدن چه بلایی سر امیرمهدی اومده ! اشك بهشون اجازه نمي داد نفسي بگیرن برای ادای کلمات . چه دختر ها و چه پسرها . فرقي نداشت ، همه شون امیرمهدی رو دوست داشتن و من تازه متوجه مي شدم محبوب بودن یعني چي! با شروع کلاس های موسسه بیشتر اوقاتم بیرون از خونه سپری مي شد. با اینكه مامان و بابا رو کمتر مي دیدم و گاهي از خستگي نا نداشتم حتي ساعتي رو کنارشون بگذرونم اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت. هر روز سه نوبت مي رفتم و از پشت شیشه خیره مي شدم به قامتي که دلم برای دوباره روی پا دیدنش له له ميزد و من ناچار تسلیم امر خدا ، تحمل مي کردم خوابیدنش رو. گاهي دکتر پورمند هم مي اومد و کنارم ميایستاد . و به جای دیدن امیرمهدی من رو نگاه مي کرد و باعث عذابم مي شد. و من هر بار بي تفاوت نسبت به نگاهش به آرومي رد ميشدم و مي رفتم. ده روز از شروع مهر گذشته بود که من خیلي اتفاقي تو محوطه ی بیمارستان با خان عمو رو در رو شدم . اون روز هوای ابری پاییزی به همراه وزش باد خودنمایي مي کرد. به خاطر ساعت کلاسم نتونسته بودم برای وقت ملاقات خودم رو برسونم ، به ناچار نیم ساعت بعد رسیدم بیمارستان . همین که از دور دیدم خان عمو داره از ساختمون بیمارستان خارج مي شه با چشم دنبال جایي گشتم تا خودم رو از نگاه تیزش در امون نگه دارم ولي جایي رو پیدا نكردم. نگاهش که بهم افتاد اخم شد چاشني صورتش . حس بدی از نوع نگاهش گرفتم. حس کردم به قدم هاش سرعت داد و از پله ها با شتاب پایین اومد . گویي برای دیدنم بي تاب بود و بي قرار که سعي داشت زودتر بهم بسه. تو حیاط بیمارستان ؛ چند قدمي مونده به پله ها به هم رسیدیم. دست هاش رو که چند قدم عقب تر مشت کرده بود بالا برد و سرم فریاد زد: -تو که باز اینجایي ؟ هنوز خنك نشدی ؟ هر بلایي که ميشد سر این بچه آوردی هنوز بس نیست ؟ از فریادش به ناگاه کمي عقب رفتم . شدت فریادش به حدی بود که اخم رو به صورت من هم بشونه. وقتي ظرفیت آدم پر باشه نمي تونه از کنار هر حرف و حرکتي به راحتي بگذره . پس وقتي لب هام باز شد سعي کردم اصول بزرگتر و کوچكتری رو رعایت کنم! -امیرمهدی شوهر منه! دستش بالاتر رفت: -الان که مي توني راحت بری با نامزدت دیگه چه مرگته که هي میای و داغ این خونواده رو تازه مي کني ؟ هر چقدر اونا آبرو داری مي کنن تو بي حیا تر مي شي! اصول و قواعد این مرد هیچوقت از طرف من مورد پذیرش نبود. نمي فهمیدم چه سنخیتي بین این مرد و خونواده ی امیرمهدیه ؟ انگار یه مادر و پدر دیگه در تربیت این آدم نقش داشتن و تنها اشتراکش با پدر امیرمهدی نام فامیلش بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و تنها اشتراکش با پدر امیرمهدی نام فامیلش بود! سری به تأسف برای خودم ، برای امیرمهدی به خاطر داشتن همچین عمویي ، و برای خونواده ی درستكار برای داشتن همچین عضوی ؛ تكون دادم. اگر جواب نمي دادم دلم آروم نمي گرفت و از طرفي مونده بودم چه جوابي بدم که محترمانه باشه . من جواب اینجوری بلد نبودم . بلد نبودم محترمانه جواب بدم . تموم هنر من تو درست حرف زدن با امیرمهدی بود و بس! پس با یه مكث چند ثانیه ای ، آروم و شمرده به حرف اومدم و سعي کردم با بهترین حالت ممكنه کلمات رو پشت سر هم ردیف کنم! -به نظر من شما دارین اشتباه فكر... -ساکت باش! فریادش از دفعه ی قبل بلندتر بود ! به طوری که حس کردم احتمالا ً تموم آدمای داخل بیمارستان هم فریادش رو شنیدن . بي اختیار نگاهم افتاد به در ساختمون و هاج و واج موندم. پورمند و دو سه پرستار دیگه ایستاده بودن و نگاهمون مي کردن . خیره به نگاه خشك و جدی پورمند که دست به سینه ایستاده بود ، حرفای خان عمو رو به جون خریدم: -برای من مهم نیست نظر تو چیه ؟ دست از سر این خانواده بردار ! به اندازه ی کافي براشون نحسي داشتي ! بچه شون رو ازشون گرفتي ، ابروشون رو بردی .. دیگه مي توني با خیال راحت به نامزد سابقت برسي . خوب پول دادین تا راحت از مخمصه فرار کنه و متهم نشه ! معلوم نیست تو و نامزدت چه گندی زدین که مي خواستي زیر اسم امیرمهدی و خونواده ی ما اون رو قایم کني ولي کور خوندی ! هری خانوم .. هری ... تا من زنده م نمي ذارم از خوبي و سادگي برادرم و خونواده‌ش استفاده کني . تورت رو برای یكي دیگه پهن کن! دهنم از شدت سنگیني بار اون حرفا باز مونده بود! چطور به خودش اجازه داد من رو اینجوری نقد کنه ؟ اصلا ً به چه حقي همچین حرفایي رو تو جایي مثل بیمارستان زد ؟ یعني امیرمهدی من یه روزی شبیه به این آدم بود ؟ این تهمت ها هم خونم رو به جوش مي آورد و هم لرز به بدنم انداخته بود! انگار سرمایي از وسط قلبم پا مي گرفت و یواش یواش تو نقطه به نقطه ی تنم منتشر مي شد. نفرت مثل سرطان چنگال باز کرده و تموم تنم رو از آن خودش کرده بود. گاهي وقتا بذر نفرت ، دونه به دونه تو بدن آدم کاشته ميشه و یواش یواش در طول سالیان رشد مي کنه . اما نفرتي که خان عمو در وجود من به یادگار مي ذاشت نهال هایي بود که اگر نه تمام قد ولي نیم قد و سرزنده بود ؛ که مي دونستم به کوتاه ترین زماني تبدیل به جنگلي میشه برای دفن شخصیت من اگر مي خواستم هر دفعه تنها نظاره گر این کارش باشم چیزی از من ؛ از مارال ، باقي نمي موند. این بود که اجازه دادم آتشفشان درونم فوران کنه و نفرت رو مثل مواد مذاب ، از دهنم خارج: -شما شورش رو در آوردین. یا حرفم خیلي سنگین بود و براش غیر قابل تحمل ، و یا توقع زیادی داشت تا مثل همیشه ساکت بمونم و با سكوتم روی حرفاش صحه بذارم ؛ هر چي بود باعث شد مثل قبل واکنش نشون بده. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 هر چي بود باعث شد مثل قبل واکنش نشون بده. انگشت های مشت شده اش از هم باز شد و دستش به سمت مخالف چرخید . لرز به شونه هام رسید و اونا رو به تكون واداشت. مي خواست با پشت دست تو دهنم بكوبه و من فقط خیره شدم به دستش تا لحظه به لحظه ی فرودش رو تو ذهنم ثبت کنم. انگار قصد خودآزاری داشتم . مي خواستم ببینم له شدن مارال امیرمهدی رو! امیرمهدی من کجا بود ؟ کجا بود که ببینه روی زنش دست بلند مي شه برای بار دوم . و هر بار مصر تر! صاف ایستادم و منتظر شدم با فرود دستش ، گونه م فوران کنه از احساس سوزش . و قلبم از تلاطم بایسته وحرکت نكنه . انگار با فرود اون دست قرار بود دنیا به آخر برسه! دستش که شروع کرد به حرکت ناگاه صدایي مانع شد تا بقیه ی راه رو طي کنه. -آقای درستكار ! آقای درستكار! صدای مرد ، محكم و پر جذبه به گوشمون رسید و همین باعث شد تا خان عمو با همون دست خشك شده بین راه به عقب برگرده. دکتر پورمند با قدم های سریع به سمتمون مي اومد بدون اینكه نگاهم کنه به خان عمو لبخندی زد ؛ و در حالي که کمي نفس نفس مي زد و من حدس زدم به خاطر تند اومدن به سمتمون باشه ؛ گفت: -یه موضوع رو یادمون رفت بهتون بگیم که من ناچار شدم خودم رو سریع بهتون برسونم ! رو به روی خان عمو قرار گرفت و من رو ندیده انگاشت. کناره های روپوش سفیدش رو کنار زد ، دستش رو داخل جیب شلوارش کرد و لبخند دیگه ای تحویل چهره ی در هم و مبهوت خان عمو داد: _راستش دکتر به بخش سپردن که دیگه کسي خارج از وقت ملاقات نیاد برای دیدن مریضتون . به دختر خانومتون هم بگین فقط تو وقت ملاقات برای عیادت بیان . مات چهره ی دکتر پورمند موندم. کي این قانون جدید گذاشته شده بود که من خبر نداشتم ؟ چرا کسي حرفي به من نزده بود پس اومدنم بي فایده بود ! یه لحظه دلم قد تموم دنیا گرفت ! یعني دیگه حق نداشتم امیرمهدی رو روزی سه بار ببینم ؟ من بدون این دیدن ها قطعاً برای ادامه ی حیات ، نفس کم مي آوردم. مي خواستم بهش اعتراض کنم ! که چرا چنین قانوني گذاشتین ؟ مگه دکتر نمي دونه من نمي تونم بدون دیدن امیرمهدی روزم رو به شب برسونم ؟ که حس کردم نوع لبخندش کمي فرق داره. لبخندش یه لبخند دوستانه نبود یه جور لبخند پیروزی بود. یه جور برگه ی آس. یه جور کیش و مات. خیره به لبخندش ، مردد موندم بین اعتراض کردن و ساکت موندن ! خان عمو هنوز مبهوت نگاهش مي کرد و من حدس زدم به خاطر اینه که دکتر پورمند با لفظ "دخترتون "به ملیكا اشاره کرد! اون روز هم که درباره ی ملیكا حرف زد و خان عمو رو پدرش خطاب کرد من از اشتباه بیرون نیوردمش . چون حس مي کردم نیازی نیست بخوام نسبت اون رو براش مشخص کنم . مطمئناً هر حرفي باعث ایجاد بحث های بعدی مي شد و من این رو نمي خواستم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 . مطمئناً هر حرفي باعث ایجاد بحث های بعدی مي شد و من این رو نمي خواستم. خان عمو نیم نگاهي به سمت من انداخت و بعد رو به دکتر پورمند ، سری تكون داد: -باشه ... ممنون ... بهش مي گم! و من حس کردم چقدر دست و پاش رو گم کرده که این موضوع جلوی من مطرح شده . و این باعث شد پي ببرم که خونواده ی امیرمهدی از این ملاقات ها خبر نداشتن و ندارن ؛ و شاید حتي محمدمهدی هم بي خبر بوده! بی شك دوست نداشت کسي از موضوع بویي ببره و این .. این .. آره ... یه جور برگ برنده برای من بود ، شاید خیلي آس نبود ولي به وقتش مي تونست حكم رو به سود من تغییر بده! پورمند در یه حرکت نمادین در حالي که ميگفت " مزاحمتون نباشم "به سمت من چرخید و با بهت گفت: -شما هم اینجایین خانوم درستكار! بهتم دو برابر شد ! این که من رو دیده بود ! پس چرا....... و با صورتي که لبخندش پر کشیده و اثری ازش نبود ادامه داد: -شما بیاین . دکتر منتظرتونن . و اینجوری طوری وانمود کرد که انگار من برای حرف دکتر اونجا هستم! سری تكون دادم و بي توجه به خان عمو ، از کنارش عبور کردم و به طرف پله ها راه افتادم. بعد از طي دو سه قدم ؛ پورمند هم قدمم شد. سرم رو زیر انداختم و تو ذهنم دنبال دلیل دروغش گشتم . که خودش مانع شد: -صاف وایسادی بزنه تو گوشت ؟ برگشتم و نگاهش کردم. اون چه مي دونست من به خواست شوهرم ، سعي داشتم همیشه احترام بزرگتر رو حفظ کنم ؛ به خصوص عموی مورد علاقه ی امیرمهدی رو! اون چه مي دونست علاقه به شوهر یعني چي که همین علاقه باعث مي شه بر خلاف میلت خیلي کارها بكني! چه درکي داشت از شدت علاقه ی بین من و امیرمهدی ؟ برگشت و پاسخ نگاهم رو داد: -جای تو ، من حالش رو گرفتم! و لبخندی زد. اینبار برعكس اون موقع ، لبخندش کاملا دوستانه بود! منظورش رو از حالگیری نفهمیدم . برای همین همچنان خیره نگاهش کردم تا خودش به حرف بیاد . که همینطورم شد: به خودش که گفتم به بخش هم میسپرم غیر از ساعت ملاقات بیاد دیدن شوهرت ! دخترش معلوم نیست چي به این پرستارا گفته که اجازه دادن هر شب بیاد . با دکتر هم هماهنگ مي کنم. شونه ای بالا انداخت: -دکتر داییمه . هر چي بگم گوش مي کنه! پس همه چي رو دورغ گفته بود ! اما دلیلش .... ؟ نتونستم جلوی بهتم رو بگیرم و همونجور گفتم: -دروغ گفتین ؟ سری به علامت مثبت تكون و دوباره لبخندی تحویلم داد. بهت زده همچنان نگاهش مي کردم. از کارش سر در نمي آوردم . دروغ گفت که چي ؟ که مثلا ً من رو از اون سیلي به کمین نشسته دور نگه داره ؟ که به جای مني که در جواب خان عمو جواب کوبنده ای ندادم ، کوبنده رفتار کنه ؟ دروغ گفت که به من نشون بده علاقه ای در حال شكل گیریه ؟ ولي دروغ تو قاموس من معنایي نداشت . این همون خصلتي بود که امیرمهدی رو به من نزدیك کرد . وادارش کرد با من همكلام بشه ، شگفت زده بشه ، و نتونه فراموشم کنه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 🇮🇷فراخوان جذب خادم افتخاری 🇮🇷 🔰در راستای برگزاری کنگره ملی شهدای کاشان‌ درسال ۱۴۰۳ علاقه مندان جهت همکاری و کمک در اجرای برنامه ها میتوانند به صورت افتخاری در عرصه های : ✅اداری مالی ✅رسانه ای ✅آمادی وخدماتی ✅فرهنگی هنری ✅و.... از طریق لینک 👇👇👇👇 🆔 http://shohadakashan.ir/khadem/ درسایت شهدای کاشان ثبت نام نمایند. 💠همچنین جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره تلفن : ☎️ ۰۳۱۵۵۲۳۰۱۸۷ 📳 ۰۹۳۸۷۹۰۷۵۱۰ تماس ویا درساعات اداری به آدرس: 👁‍🗨کاشان خیابان امام خمینی (ره) جنب خانه تاریخی آل یاسین دبیرخانه کنگره ملی شهدای کاشان مراجعه نمایند. 💠لینک ثبت نام: 🆔 http://shohadakashan.ir/khadem/ ┄═❁๑🍃๑🌺🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🏷 💢برنامه ها و اخبار کنگره ملی شهدای کاشان را از کانال زیر دنبال بفرمائید. 👇👇👇 💢 @shohadakashan 💢 @shohadakashan
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 با من همكلام بشه ، شگفت زده بشه ، و نتونه فراموشم کنه. یاد آخرین باری افتادم که دروغ گفتم ، از سر اجبار . همون شبي که مي خواستیم با امیرمهدی حرفای آخرمون رو بزنیم . همون شبي که پویا زنگ زد و من از حرص حرفاش یادم رفت باید مواظب حریمم باشم . که وقتي اون دوتا پسر بهم نزدیك شدن به خاطر امیرمهدی ؛ به خاطر اینكه باز هم دعوامون نشه دروغ گفتم. اون شب و شب های بعد امیرمهدی گفت که تاوان اون دروغ به گردنشه . که خودش باید تاوان بده چون باعث اون دروغ بود. پس این دروغي که دکتر پورمند به خاطر من گفت تاوانش رو کي مي داد ؟ ... من ؟ ... پورمند ؟ .... کي ؟ ناخودآگاه اخم کردم و به پورمند لبخند به لب توپیدم: -لازم نبود به خاطر من دروغ بگین. لبخندش پر کشید و ایستاد : -من خط مش رفتارم رو خودم تعیین ميکنم. -این خط مش یه سرش به من وصله. عمیق نگاهم کرد: -این خط مش همه ش به تو وصله! نه .. این قصه بیش از حد تصور من صفحه‌ی نا خونده داشت . یا بهتر بگم که پورمند موضوع رو زیادی جدی گرفته بود. انگار یادش رفته بود من یه زن شوهردار هستم . نفس کشیدن شوهرم تو این دنیا یعني تعهد بي چون و چرای من ! یعني وجود داشتن خط قرمزهای فراوون اطرافم! عصبي از بي توجهیش به این موضوع ، قدمي پیش گذاشتم: -حرف حساب شما چیه ؟ دست کرد تو جیب شلوارش و با حس خاصي گفت: -بهت علاقه مند شدم. ترسیده از دریده شدن حریمم ، پام رو عقب کشیدم . انگار شنیدن این حرف به اندازه ی یك تهدید ، کارساز بود کجای این مرز و بوم مي شد عاشق یه زن شوهر دار شد ؟ تو مسلك کدوم آدم این نوع عاشق شدن حق بود و به جا ؟ راست گفتن که باید از این موجود دوپا ترسید . که عجیب ، غیر ممكن رو ممكن ميکنه! گستاخ بودن برازنده ی این انسان هاست . به راستي اینها هم از نسل ادم و حوا بودن ؟ ... اره بودن ... وقتي قابیل و هابیل.... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 ... اره بودن ... وقتي قابیل و هابیل.... از تصور اینكه در عین همسر کسي بودن ، عشق یه نفر دیگه بودن بشم ؛ تنم لرزید . حس بد و مشمئز کننده ای وجودم رو در بر گرفت.. دهنم مزه ی زهر گرفت و حالت تهوع بهم غالب شد . احتمال دادم با موندنم هر چي توی معده دارم رو بالا بیارم و بپاشم تو صورت پورمند. در عین اینكه مطمئن بودم با اون حالم هیچ جوابي برای حرفش ندارم ، پشت کردم که به سمت پله ها برم و خودم رو به اتاق امیرمهدی برسونم تا شاید با دیدنش آرامش از دست رفته رو به دست بیارم . و یا حداقل فراموش کنم اون حال بد رو. اما صدای پورمند مانع شد: مگه عقل تو سر تو نیست ؟ بابا شوهر تو با مرده فرقي نداره فقط این داره با کمک دستگاه نفس میکشه. منتظرینفس هاش قطع بشه تا دست از سرش برداری ؟ همین! با حرص چرخیدم به سمتش _مثل اینكه شما مشتاقي تا اون ... و حتي نتونستم جمله م رو تموم کنم که بي‌رحمانه ترین جمله ی عالم بود. فقط نگاهم کرد. نگاهم کرد و سرش رو بالا وپایین کرد. نگاهم کرد و نفس پر حرصي کشید. مطمئناً جوابي نداشت که سكوت کرده بود . پس ترجیح دادم به جای تلف کردن وقتم زودتر برم سراغ منبع آرامشم. باز هم چرخیدم. خدا رو شكر اول راهروی داخلي بیمارستان بودیم و کسي اونجا نبود که ما رو در حین ادای اون کلمات قصار ببینه اولین قدم رو که برداشتم ، صداش آوار شد رو سرم: -با ازدواج بعد مرگ شوهرت موافقی؟ رگ های بدنم یخ زد. قلبم پمپاژ کردن رو فراموش کرد. مغزم دست از فرمانروایي برداشت و به سكون رسید. مردن راحت تر بود تا شنیدن این واژه های بي رحم و ویرانگر . گویي زلزله ای به شهر وجودم زده بود و کل من رو زیر و رو کرده و جر تلي از خاك چیزی برای پیشكش کردن بهم باقي نذاشته بود. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem