eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – بله حتماً امیرمهدي – مزاحمشون نمی شم . وقت افطاره . اگر شماره شون رو لطف کنید بعدا باهاشون تماس می گیرم . رضوان شماره رو داد . و من در تموم مدت با کلید و قفل در بازي می کردم تا حرف زدنشون تموم شه . شماره رو که گرفت با گفتن " سلام برسونید " خداحافظی کرد و رفت . *** بی حال گوشه ي کاناپه لم داده بودم . وقت افطار انقدر به زور به خوردم داده بودن که نا نداشتم تکون بخورم . احساس پري می کردم و هیچ کاري غیر از لم دادن حالم رو بهتر نمی کرد . دور هم نشسته بودیم . اونا در حال میوه خوردن و من در اندیشه ي اینکه مگه معده هاشون چقدر جا داره که میوه هم می خورن ؟ مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب می شن به حضور مبارك همایونیم .😁 و چون اون شب مصادف می شه با وفات ، قبل ازافطار میان که زمانش بد نباشه . منم که نا نداشتم مخالفت کنم . به ناچار باز هم سکوت کردم تا مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه ریزي کنن . بحث خواستگارا که اومد وسط ، رضوان با حسرت گفت . رضوان – کاش جوري می شد که ما هم تا آخر این هفته بریم خواستگاري نرگس ! مامان با مهربونی نگاهش کرد . مامان – چاره ش یه زنگ زدن و وقت گرفتنه مادر . رضوان – راستش دلم می خواد وقتی می ریم خواستگاري یه آشنایی قبلی بین دو تا خونواه باشه که رضا و نرگس بتونن از همون شب با هم حرف بزنن . اینجوري بخوایم بریم اولین جلسه می شه آشنایی دو تا خونواده. دیگه فکر نکنم وقت بشه این دو تا با هم حرف بزنن . مهرداد در حال خودن سیب گفت . مهرداد – خوب چه اشکالی داره ؟ رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه برسن . ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه برسن . ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن . مامان ابرویی بالا انداخت . مامان – راست می گه . الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه . ما تازه می خوایم باهاشون آشنا بشیم . اگر جلسه ي اول به دلمون نشستن اجازه می دیم باز هم بیان و مارال با پسرشون حرف بزنه . مهرداد رو به رضوان گفت . مهرداد – حالا تو چرا انقدر عجله داري ؟ بذار کار ها طبق روالش پیش بره . رضوان با مظلومیت نگاهش کرد . رضوان – دلم می خواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص بشه . مهرداد مکثی رو چشماي زیبا و مظلوم رضوان کرد . لبخندي زد . مهرداد – به امید خدا همه چی درست میشه . مامان – می گم رضوان جان می خواي فردا یا پس فردا خونواده ي درستکار و خونواده ي شما رو افطاري دعوت کنم که اینجوري آشنایی اولیه ایجاد شه ؟ رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان . رضوان – این کار رو می کنین مامان سعیده ؟ مامان – معلومه! یه عروس که بیشتر ندارم . رضوان – اما اینجوري همه ي زحمتاش می افته رو دوش شما . مامان لبخندي زد . مامان – عوضش حسابی ثواب می کنم . رضوان – مامان سعیده خیلی ماهی . و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد . نگاهشون کردم . دل خوشی داشتنا ! اینم عروس خود شیرین ما . 😁 که البته انقدر خوب بود که این خودشیرینیش دل آدم رو نزنه .☺️ نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش . و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟ دیدي هیچی دست تو نیست و.... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش . و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟ دیدي هیچی دست تو نیست و هر چیزي در قدرت خداست . بازهم امیرمهدي رو می بینی " لبخندي زدم . زیر لب گفتم " قربونت برم خدا جون که راه به راه به فکر دل بدبخت منی ." *** هنوز مثل قبل جون نگرفته بودم با اینکه به زور مامان و بابا کمی غذا می خوردم . از صبح رضوان اومده بود کمک مامان و دائم به من تشر می زد که کمتر خودم رو خسته کنم که شب ، وقتی مهمونا اومدن ضعف نکنم . بهم هشدار هم داده بود که سر به سر امیرمهدي نذارم و هر چی گفت لج نکنم . منم براي حرص دادنش شونه اي بالا مینداختم و می گفتم " حالا ببینم چی می شه " بنده ي خدا هی جوش می زد که همه چی اونجور که می خواد پیش بره و این افطاري بشه وسیله ي خیر وخواستگاري . کلی به مامان کمک کرد و منم پا به پاش کمک کردم . دلم نیومد اونا کار کنن و من برم استراحت . بهشون قول دادم هر وقت خسته شدم و ضعف کردم دیگه کاري نکنم. یه ساعت قبل از اومدن مهمونا هم رفتم اتاقم و خوابیدم تا سر حال بشم . وقتی بیدار شدم ، پدر و مادر و برادر رضوان اومده بودن . صداي بابا و مهرداد هم می اومد و نشون می داد همه آماده هستن براي استقبال از خونواده ي درستکار . بیست دقیقه اي تا اذان بیشتر نمونده بود . سریع بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم . با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون ، چیزي براي انتخاب باقی نمی موند جز چندتا مانتو . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون ، چیزي براي انتخاب باقی نمی موند جز چندتا مانتو . دست بردم و یکی از مانتوهایی که ماه پیش با مامان خریده بودم بیرون کشیدم . پارچه ي خنکی داشت وهمین باعث شد تا انتخابش کنم . بلند بود و به رنگ آبی روشن . طرح ساده اي داشت . ترجیح می دادم توچشم نباشم . حاضر که شدم صداي زنگ آیفون هم بلند شد . وقتی براي دست کشیدن به صورتم نداشتم . سریع کرمی به صورتم زدم شالم رو روي سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . همون لحظه همه خانواده ي درستکار وارد خونه شدن . جلو رفتم و با همه سلام و احوالپرسی کردم . مثل قبل با امیرمهدي کمی سرسنگین بودم . به محض نشستن مهمونا ، براي کمک به مامان به آشپزخونه رفتم و نذاشتم رضوان به خاطر کمک ، زیاد ازجمع دور باشه . سفره ي افطار رو آماده کردیم و به محض بلند شدن صداي ربنا ، همه دور سفره جاي گرفتیم . نگاهم رفت سمت امیرمهدي . قبل از اینکه روزه ش رو باز کنه زیر لب دعایی خوند و آمینی گفت . حین خوردن هم چندبار دیدم که نگاهش به طرف من و ظرف جلومه . شاید می خواست مطمئن شه که میخورم . و من مثل هر دفعه زیاد اشتها نداشتم . بعد از افطار کردن باز هم خودم رو با کمک به مامان و جمع کردن سفره مشغول کردم . مهمونا دور هم نشسته بودن و حرف میزدن . بابا همه جوره سعی می کرد بحثی رو شروع کنه که هم آقاي درستکار و هم پدر رضوان مایل به ادامه دادنش باشن و وقتی بحث بینشون گل می کرد ، بیشتر سکوت میکرد تا حرف ها بین اون دو ادامه پیدا کنه و اینجوري بیشتر با عقاید هم آشنا بشن . مامان هم بین مادر رضوان و طاهره خانوم الفتی ایجاد کرده بود و سعی می کرد به بهترن نحو اونا رو به هم نزدیک کنه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . مامان هم بین مادر رضوان و طاهره خانوم الفتی ایجاد کرده بود و سعی می کرد به بهترن نحو اونا رو به هم نزدیک کنه . من هم یه تنه کارها رو به عهده گرفته بودم . از میوه گذاشتن تو پیش دستی ها تا گذاشتنشون جلوي تک تک مهمونا . سر زدن به شام و درست کردن سس سالاد . آوردن سري دوم چاي بعد از افطار و تعارف زولبیا و بامیه و نون پنجره هایی که خونواده ي درستکار آورده بودن چند باري هم نگاهم به امیرمهدي افتاد که بیشتر حواسش به بحث بین آقایون بود و در کمال تعجب دیدم که دو باري خیلی آروم با مهرداد حرف می زد . مهرداد بیشتر شنونده بود و گاهی فقط با چندتا کلمه جوابش رو میداد . ندیدم که مهرداد حرف بزنه و امیرمهدي گوش کنه . بعد از حرفاشون هم حس کردم که مهرداد زیادي تو فکره . شام رو که خوردیم ، باز هم به تنهایی کار ها رو به عهده گرفتم و از مامان خواستم پیش مهمونا باشه . با اینکه غذا خورده بودم احساس ضعف داشتم . خوشبختانه به قدري نبود که بخواد اذیتم کنه . یک ساعتی بعد از شام خونواده ي درستکار عزم رفتن کردن . براي بدرقه شون تا دم در رفتیم . چیزی از حضورشون نفهمیده بودم از بس که دائم در حال کار بودم . اینجوري بیشتر راضی بودم . در حین خداحافظی ، امیرمهدي با نیم نگاه دلخوري ازم خداحافظی کرد . باز هم خیلی رسمی جوابش رو دادم . ماشین رو سمت مقابل پارك کرده بودن . همگی به اون سمت رفتن و سوار شدن . نرگس هنوز داخل ماشین نشسته سریع رو کرد به سمت ما . نرگس – واي ساعتم رو جا گذاشتم . اومد بیاد این سمت که سریع ، بلند گفتم . من – کجا گذاشتیش ؟ بگو من برات میارم . نرگس – می خواستم برم وضو بگیرم گذاشتمش رو میز کنار تلویزیون . سري تکون دادم . من – الان میارمش . اومدم به سمت خونه بچرخم که دیدم کمی دورتر یه ماشین وسط خیابون ایستاد و چراغ هاش رو خاموش کرد . به نظرم آشنا اومد ولی بی توجه به سمت خونه رفتم . اصلا نفهمیده بودم کی نرگس رفته وضو گرفته و کی نماز خونده ! ساعت رو همونجایی که گفته بود ، پیدا کردم و براش بردم .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . اصلا نفهمیده بودم کی نرگس رفته وضو گرفته و کی نماز خونده ! ساعت رو همونجایی که گفته بود ، پیدا کردم و براش بردم. کنار ماشینشون ایستاده بود و منتظرم بود . امیرمهدي هم کنارش ایستاده بود . رفتم از خیابون رد شم و ساعت رو بهش بدم که با روشن شدن چراغ هاي ماشینی که به یقین همون ماشین وسط خیابون بود ، براي لحظه اي حواسم پرت شد و خیره شدم به نور چراغ ها . وسط خیابون ایستاده بودم . و فکر می کردم چرا به نظرم ماشین آشناست ؟ کسی که پشت فرمون بود گاز داد و ماشین به حرکت در اومد . سرعتش زیاد بود و هر لحظه حس می کردم سرعتش زیادتر میشه و با سرعت داره به طرفم یورش میاره . خیلی خیلی آشنا بود . مگه می شد فراموش کنم ماشینی رو که چند ماه داخلش سوار شدم و تو رویاهام اون رو ماشین عروسم میدیدم ؟ کی پشت فرمونش نشسته بود ؟ خود پویا یا یه شخص دیگه ؟ می اومد جلو .... سریع و با صداي غرش وحشتناك ... با ذهن فلج شده م ، نگاهش می کردم . نور شدید چراغ هاي ماشین چشمام رو میزد . با سرعت نزدیک می شد . پاهام شروع کرد به لرزش . قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟ اینکه بمیرم ؟ کامل چرخیدم به سمت ماشین . من ؟ این موقع ؟ جلوي چشماي مامان و بابا ؟ جلوي این همه آدم ؟ تو کوچه ي خودمون ؟ جلوي چشماي امیرمهدي ؟ بمیرم ؟ امیرمهدي ؟ من و امیرمهدي ؟ و صداي غرش وحشتناك ! هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا