💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_پنجم
رضوان – بله حتماً
امیرمهدي – مزاحمشون نمی شم .
وقت افطاره . اگر شماره شون رو لطف کنید بعدا باهاشون تماس می گیرم
.
رضوان شماره رو داد .
و من در تموم مدت با کلید و قفل در
بازي می کردم تا حرف زدنشون تموم شه .
شماره رو که گرفت با گفتن " سلام برسونید " خداحافظی کرد و رفت .
***
بی حال گوشه ي کاناپه لم داده بودم .
وقت افطار انقدر به زور به
خوردم داده بودن که نا نداشتم تکون بخورم .
احساس پري می کردم و هیچ کاري غیر از لم دادن حالم رو بهتر نمی کرد .
دور هم نشسته بودیم .
اونا در حال میوه خوردن و من در اندیشه
ي اینکه مگه معده هاشون چقدر جا داره که
میوه هم می خورن ؟
مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب می شن به حضور مبارك همایونیم .😁
و چون اون شب مصادف می شه با وفات ، قبل ازافطار میان که زمانش بد نباشه .
منم که نا نداشتم مخالفت کنم .
به ناچار باز هم سکوت کردم تا
مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه ریزي کنن .
بحث خواستگارا که اومد وسط ، رضوان با حسرت گفت .
رضوان – کاش جوري می شد که ما هم تا آخر این هفته بریم خواستگاري نرگس !
مامان با مهربونی نگاهش کرد .
مامان – چاره ش یه زنگ زدن و وقت گرفتنه مادر .
رضوان – راستش دلم می خواد وقتی می ریم خواستگاري یه آشنایی قبلی بین دو تا خونواه باشه که رضا و نرگس بتونن از همون شب با هم حرف بزنن .
اینجوري بخوایم بریم اولین جلسه می شه آشنایی دو تا خونواده.
دیگه فکر نکنم وقت بشه این دو تا با هم حرف بزنن .
مهرداد در حال خودن سیب گفت .
مهرداد – خوب چه اشکالی داره ؟
رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري
تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه
برسن .
ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_ششم
رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري
تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه
برسن .
ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن .
مامان ابرویی بالا انداخت .
مامان – راست می گه .
الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه .
ما تازه می خوایم باهاشون آشنا بشیم .
اگر جلسه ي اول به دلمون نشستن اجازه می دیم باز هم بیان و مارال
با پسرشون حرف بزنه .
مهرداد رو به رضوان گفت .
مهرداد – حالا تو چرا انقدر عجله داري ؟
بذار کار ها طبق روالش پیش بره .
رضوان با مظلومیت نگاهش کرد .
رضوان – دلم می خواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص بشه .
مهرداد مکثی رو چشماي زیبا و مظلوم رضوان کرد .
لبخندي زد .
مهرداد – به امید خدا همه چی درست میشه .
مامان – می گم رضوان جان می خواي فردا یا پس فردا خونواده ي درستکار و خونواده ي شما رو افطاري دعوت کنم که اینجوري آشنایی اولیه ایجاد شه ؟
رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان .
رضوان – این کار رو می کنین مامان سعیده ؟
مامان – معلومه! یه عروس که بیشتر ندارم .
رضوان – اما اینجوري همه ي زحمتاش می افته رو دوش شما .
مامان لبخندي زد .
مامان – عوضش حسابی ثواب می کنم .
رضوان – مامان سعیده خیلی ماهی .
و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد .
نگاهشون کردم . دل خوشی داشتنا !
اینم عروس خود شیرین ما . 😁
که البته انقدر خوب بود که این خودشیرینیش دل آدم رو نزنه .☺️
نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش .
و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟
دیدي هیچی دست تو نیست و....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفتم
.
نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش .
و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟
دیدي هیچی دست تو نیست و هر چیزي در قدرت خداست .
بازهم امیرمهدي رو می بینی "
لبخندي زدم . زیر لب گفتم " قربونت برم خدا جون که راه به راه
به فکر دل بدبخت منی ."
***
هنوز مثل قبل جون نگرفته بودم با اینکه به زور مامان و بابا کمی غذا می خوردم .
از صبح رضوان اومده بود کمک مامان و دائم به من تشر می زد
که کمتر خودم رو خسته کنم که شب ، وقتی
مهمونا اومدن ضعف نکنم .
بهم هشدار هم داده بود که سر به سر امیرمهدي نذارم و هر چی گفت لج نکنم .
منم براي حرص دادنش شونه اي بالا مینداختم و می گفتم " حالا ببینم چی می شه "
بنده ي خدا هی جوش می زد که همه چی اونجور که می خواد
پیش بره و این افطاري بشه وسیله ي خیر وخواستگاري .
کلی به مامان کمک کرد و منم پا به پاش کمک کردم .
دلم نیومد اونا کار کنن و من برم استراحت . بهشون قول دادم هر وقت خسته
شدم و ضعف کردم دیگه کاري نکنم.
یه ساعت قبل از اومدن مهمونا هم رفتم اتاقم و خوابیدم تا سر حال بشم .
وقتی بیدار شدم ، پدر و مادر و برادر رضوان اومده بودن .
صداي بابا و مهرداد هم می اومد و نشون می داد همه آماده هستن
براي استقبال از خونواده ي درستکار .
بیست دقیقه اي تا اذان بیشتر نمونده بود .
سریع بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم .
با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون
، چیزي براي انتخاب باقی نمی موند جز چندتا مانتو .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشتم
.
با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون ، چیزي براي انتخاب باقی نمی موند جز چندتا مانتو .
دست بردم و یکی از مانتوهایی که ماه پیش با مامان خریده بودم بیرون کشیدم .
پارچه ي خنکی داشت وهمین باعث شد تا انتخابش کنم .
بلند بود و به رنگ آبی روشن .
طرح ساده اي داشت .
ترجیح می دادم توچشم نباشم .
حاضر که شدم صداي زنگ آیفون هم بلند شد .
وقتی براي دست کشیدن به صورتم نداشتم . سریع کرمی به صورتم زدم شالم رو روي سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
همون لحظه همه خانواده ي درستکار وارد خونه شدن .
جلو رفتم و با همه سلام و احوالپرسی کردم . مثل قبل با امیرمهدي کمی سرسنگین بودم .
به محض نشستن مهمونا ، براي کمک به مامان به آشپزخونه رفتم
و نذاشتم رضوان به خاطر کمک ، زیاد ازجمع دور باشه .
سفره ي افطار رو آماده کردیم و به محض بلند شدن صداي ربنا ،
همه دور سفره جاي گرفتیم .
نگاهم رفت سمت امیرمهدي .
قبل از اینکه روزه ش رو باز کنه
زیر لب دعایی خوند و آمینی گفت .
حین خوردن هم چندبار دیدم که نگاهش به طرف من و ظرف جلومه .
شاید می خواست مطمئن شه که میخورم .
و من مثل هر دفعه زیاد اشتها نداشتم .
بعد از افطار کردن باز هم خودم رو با کمک به مامان و جمع کردن سفره مشغول کردم .
مهمونا دور هم نشسته بودن و حرف میزدن . بابا همه جوره سعی می کرد بحثی رو شروع کنه که هم آقاي درستکار و هم پدر رضوان مایل به ادامه دادنش باشن و وقتی
بحث بینشون گل می کرد ، بیشتر سکوت میکرد تا حرف ها بین اون دو ادامه پیدا کنه و اینجوري بیشتر با
عقاید هم آشنا بشن .
مامان هم بین مادر رضوان و طاهره خانوم الفتی ایجاد کرده بود و
سعی می کرد به بهترن نحو اونا رو به هم
نزدیک کنه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نهم
.
مامان هم بین مادر رضوان و طاهره خانوم الفتی ایجاد کرده بود و
سعی می کرد به بهترن نحو اونا رو به هم
نزدیک کنه .
من هم یه تنه کارها رو به عهده گرفته بودم .
از میوه گذاشتن تو پیش دستی ها تا گذاشتنشون جلوي تک تک مهمونا .
سر زدن به شام و درست کردن سس سالاد .
آوردن سري دوم چاي بعد از افطار و تعارف زولبیا و بامیه و نون پنجره هایی که
خونواده ي درستکار آورده بودن
چند باري هم نگاهم به امیرمهدي افتاد که بیشتر حواسش به بحث
بین آقایون بود و در کمال تعجب دیدم که
دو باري خیلی آروم با مهرداد حرف می زد .
مهرداد بیشتر شنونده بود و گاهی فقط با چندتا کلمه جوابش رو میداد .
ندیدم که مهرداد حرف بزنه و
امیرمهدي گوش کنه .
بعد از حرفاشون هم حس کردم که مهرداد زیادي تو فکره .
شام رو که خوردیم ، باز هم به تنهایی کار ها رو به عهده گرفتم و
از مامان خواستم پیش مهمونا باشه .
با اینکه غذا خورده بودم احساس ضعف داشتم .
خوشبختانه به قدري نبود که بخواد اذیتم کنه .
یک ساعتی بعد از شام خونواده ي درستکار عزم رفتن کردن .
براي بدرقه شون تا دم در رفتیم .
چیزی از حضورشون نفهمیده بودم از بس که دائم در حال کار بودم .
اینجوري بیشتر راضی بودم .
در حین خداحافظی ، امیرمهدي با نیم نگاه دلخوري ازم خداحافظی کرد .
باز هم خیلی رسمی جوابش رو دادم .
ماشین رو سمت مقابل پارك کرده بودن . همگی به اون سمت رفتن
و سوار شدن .
نرگس هنوز داخل ماشین
نشسته سریع رو کرد به سمت ما .
نرگس – واي ساعتم رو جا گذاشتم .
اومد بیاد این سمت که سریع ، بلند گفتم .
من – کجا گذاشتیش ؟
بگو من برات میارم .
نرگس – می خواستم برم وضو بگیرم گذاشتمش رو میز کنار تلویزیون .
سري تکون دادم .
من – الان میارمش .
اومدم به سمت خونه بچرخم که دیدم کمی دورتر یه ماشین وسط
خیابون ایستاد و چراغ هاش رو خاموش کرد .
به نظرم آشنا اومد ولی بی توجه به سمت خونه رفتم .
اصلا نفهمیده بودم کی نرگس رفته وضو گرفته و کی نماز خونده !
ساعت رو همونجایی که گفته بود ، پیدا کردم و براش بردم ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصتم
.
اصلا نفهمیده بودم کی نرگس رفته وضو گرفته و کی نماز خونده !
ساعت رو همونجایی که گفته بود ، پیدا کردم و براش بردم.
کنار ماشینشون ایستاده بود و منتظرم بود . امیرمهدي هم کنارش ایستاده بود .
رفتم از خیابون رد شم و ساعت رو بهش بدم که با روشن شدن چراغ هاي ماشینی که به یقین همون ماشین وسط خیابون بود ،
براي لحظه اي حواسم پرت شد و خیره شدم به نور چراغ ها .
وسط خیابون ایستاده بودم .
و فکر می کردم چرا به نظرم ماشین
آشناست ؟
کسی که پشت فرمون بود گاز داد و ماشین به حرکت در اومد .
سرعتش زیاد بود و هر لحظه حس می کردم سرعتش زیادتر میشه و با سرعت داره به طرفم یورش میاره .
خیلی خیلی آشنا بود .
مگه می شد فراموش کنم ماشینی رو که چند ماه داخلش سوار شدم
و تو رویاهام اون رو ماشین عروسم میدیدم ؟
کی پشت فرمونش نشسته بود ؟
خود پویا یا یه شخص دیگه ؟
می اومد جلو ....
سریع و با صداي غرش وحشتناك ...
با ذهن فلج شده م ، نگاهش می کردم .
نور شدید چراغ هاي ماشین چشمام رو میزد .
با سرعت نزدیک می شد .
پاهام شروع کرد به لرزش .
قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟
اینکه بمیرم ؟
کامل چرخیدم به سمت ماشین .
من ؟
این موقع ؟
جلوي چشماي مامان و بابا ؟
جلوي این همه آدم ؟
تو کوچه ي خودمون ؟
جلوي چشماي امیرمهدي ؟
بمیرم ؟
امیرمهدي ؟
من و امیرمهدي ؟
و صداي غرش وحشتناك !
هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem