•پویش#به_خاطر_نبیله
شرکت کننده شماره: 6⃣
☆ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ☆
•پویش#به_خاطر_نبیله
شرکت کننده شماره: 7⃣
☆ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ☆
•پویش#به_خاطر_نبیله
شرکت کننده شماره: 8⃣
☆ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ☆
•پویش#به_خاطر_نبیله
شرکت کننده شماره:9⃣
☆ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ☆
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•پویش#به_خاطر_نبیله
شرکت کننده شماره: 0⃣1⃣
☆ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•پویش#به_خاطر_نبیله
شرکت کننده شماره: 1⃣1⃣
☆ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ☆
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•پویش#به_خاطر_نبیله
شرکت کننده شماره: 2⃣1⃣
☆ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ☆
هدایت شده از * صالحات *
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌راوی اصالت و شجاعت زنان کاشانی هستند
🕊لشگر فرشتگان🕊
به مناسبت ۹ مرداد ۱۴۰۳
راهپیمایی برائت از مشرکین
که ۹ نفر از زنان کاشانی به شهادت رسیدند
که یک فرشته ای از لشکر فرشتگان...
🌹شهیده ملک راعی
از دیار دارالمومنین شهر کاشان
متولد:۱۳۰۷/۰۸/۱۷
شهادت:۱۳۶۶/۰۵/۰۹
#کارگروه_زنان_و_خانواده
#کنگره_ملی_شهدای_شهرستان_کاشان
11.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•پویش#به_خاطر_نبیله
شرکت کننده شماره: 3⃣1⃣
☆ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ☆
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_یک
بعد از دقایقي به سختي تونستم برگردم تو اتاق و کیسه رو تعویض کنم اونم در حالي که با با یه روسری جلوی دهن و بیني م رو گرفته بودم و سعي مي کردم به این فكر
کنم که اگر قطره ای از محتوی اون کیسه روی زمین بریزه اتاق بوی بدی مي گیره و من نمي تونم کاری بكنم.
روزی چند بار باید روی تخت یك نفره اش که از اتاق خودش آورده بودیم ، جا به جاش ميکردم که زخم بستر
نگیره ، و از اون مهمتر ماساژ بدنش با پمادهای مخصوصي
که دکتر براش تجویز کرده بود .
ورزش دادن دست ها و پاهاش و نرمش مفاصلش برای اینكه خشك نشه و آسیب
بیشتری نبینه.
غذا دادن با گاواژ ، تا زماني که جویدن و بلع اختیاری نداشت و ساکشن ریه هاش برای جلوگیری از عفونت
ریوی؛استحمام و از همه بدتر ، کاری که من مأمور انجامش نبودم و انجامش بر عهده ی پدرش بود ولي تو حال من بي
تأثیر نبود ، تعویض پوشك....
همه ی این کارها انقدر وقت گیر بود که اگر صدای شكمم در نمي اومد قطعاً یادم ميرفت باید غذا بخورم.
به خاطر همین به موسسه ای که برام شاگرد خصوصي پیدا مي کرد اطلاع دادم که دیگه قادر به ادامه ی همكاریم
نیستم و فقط کلاس های موسسه ی برادر مائده رو مي رفتم که خودش با کم کردن یكي از کلاسام سعي داشت کمكي کرده باشه.
یگانه و برادرش و بچه های کار هم طبق قرار قبلي جمعه ها صبح مي اومدن و سه ساعتي باهاشون ریاضي کار مي کردم.........
منتظر بودم سوپي که برای امیرمهدی پختم آماده بشه تا بریزمش تو مخلوط کن . نگاهم به عقربه های ساعت افتاد .
آه از نهادم بلند شد . یادم رفته بود امیرمهدی رو جا به جا کنم و گردن وکمرش رو ماساژ بدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_دو
منتظر بودم سوپي که برای امیرمهدی پختم آماده بشه تا بریزمش تو مخلوط کن .
نگاهم به عقربه های ساعت افتاد . آه از نهادم بلند شد .
یادم رفته بود امیرمهدی رو جا به جا کنم و گردن وکمرش رو ماساژ بدم.
زیر گاز رو تا آخرین حد ممكن کم کردم و به سمت اتاق رفتم .
صدای تلویزیون اتاق رو کم کردم .
تلویزیوني که عموش آورده بود و گذاشته بود رو به روی تخت امیرمهدی .
زماني که من مشغول کار بودم براش تلویزیون رو روشن مي کردم تا شاید چیزی ، تصویری ، حرفي بتونه
کمك کنه به پردازش مغزش.
جلو رفتم و با برداشتن پمادش لبخندی به روش زدم:
من –دیدی یادم رفت مشت و مالت بدم ؟
اگه پسر خوبي بشی امروز یكي دیگه از خاطره های خوبمون رو برات مي گم ! قبول ؟
نگاهش مثل تموم هفت روز گذشته به جلوش خیره بود .
کنارش رو تخت نشستم.
هر روز براش حرف مي زدیم از خاطره هایي مشترك تا شاید ذهنش به کار بیفته .
گرچه که هیچ کدوم تغییری در
حالش نداشت .
اما من به هیچ عنوان نمي خواستم کوتاه
بیام.
لبم رو با زبون ، تر کردم:
من –خب کدوم رو بگم ؟ .... اممم.....
کمي فكر کردم و بعد در حالي که در پمادِ تو دستم رو باز
مي کردم با خوشحالي گفتم:
من –از اون چند دقیقه ی آخر صیغه ی چهار روزه مون بگم ؟
همون که به بابام گفتي چند دقیقه با هم حرف مي زنیم و عوضش اومدی تو اتاقم و حصارم کردی ؟
با یادآوری اون روز لبخندم عمیق تر شد و سر خوش ، سر بلند کردم و دست جلو بردم تا به پهلو بخوابونمش که با
دیدن نگاه خیره ش به خودم ، قلبم بنای هیجان گذاشت.
حضورم رو درك کرده بود یا حرفم باعث شده بود ذهنش به تكاپو بیفته ؟
من یا خاطره ای از من ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem