📺 رسانهای شو!
💠 طرح جوانه پایگاهها
📲 کارگاه آموزشی موبایلگرافی
✅ سطح مقدماتی (۴ جلسه)
📚 سرفصل دوره مقدماتی:
اینشات/پیکسالوپ/متن نگار
💰هزینه دوره:
❌۳۰۰ هزار تومان
با تخفیف ویژه اعضای شمسا
✅ ۱۰۰ هزار تومان
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
✅ سطح پیشرفته (۶ جلسه)
📚 سرفصل دوره مقدماتی:
الایت موشن/کاین مستر/کپ کات
💰هزینه دوره:
❌۶۰۰ هزار تومان
با تخفیف ویژه اعضای شمسا
✅ ۲۰۰ هزار تومان
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⏳مهلت ثبتنام:
یکشنبه ۳۱ تیرماه
📝 ثبت نام:
مراجعه به نشانی B2n.ir/f78079
#رسانه_ای_شو
#موبایل_گرافی
💠 شبکه مردمی سایبری انقلاب اسلامی شهرستان کاشان
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
«ابقَ قویّا، فَقِصّتُکَ لم تَنتَهی بعد »
قوی بمون، قصه ات هنوز تموم نشده...
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مغز ۲.۵ میلیون گیگ حافظه،
چشم ۳۲۴ میلیون پیکسل کیفیت،
قلب ۳۸ میلیون تپش در سال،
کلیه ۱.۲ میلیون واحد تصفیه،
۴۰ هزار کیلومتر رشته عصبی در بدن...
فکر کنم خودتم تعجب کردی که این قدر پیشرفته و پیچیدهای و هیچی ازش نمیدونستی.
پس خدا رو شکر کن و ارزش خودتو بدون رفیق.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#تیکه_کتاب
هر یک از ما چیزی را از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن.
📗کافکا در کرانه
🖋️#هاروکی_موراکامی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
وارد شدم و دستي تو هوا تكون دادم:
من –چند دقیقه . زود تموم مي شه.
و دویدم به سمتش.
چشمای بازش آروم کننده ی دل بي تاب من بود ، آروم کننده ی روح اسیر و سیری ناپذیر من.
سریع کنار تختش نشستم و لمس کردم گرمي دست هاش رو.
خیره شدم تو صورتش و آسمون چشماش . من مي دیدمش و اون من رو نمي دید . خیره بودنش به دیوار مقابل
دهن کجي مي کرد به بي قراری چشمام.
عطر حضورش به اندازه ای گیج کننده بود که نخوام شیریني باز بودن چشمش رو با عملكرد نا صحیح مغزش
زهر کنم.
آروم زمزمه کردم:
من –حتماً حكمتي داره امیرمهدی . حتماً.
دستي به صورتش کشیدم و دلم ضعف رفت براش . اینبار به وسوسه ی دلم گوش کردم و سر جلو بردم.
مهم نبود که به شدت بوی الكل و بیمارستان مي داد ، من سرخوش تر از اون بودم که بخوام توجهي به این چیزها
بكنم.
لب هام که از گرمای زنده بودنش شكفته شد ، بي اختیار دست بردم و بازوهاش رو لمس کردم . چقدر محتاج بودم
به بودنش ! به آرامش گرفتن از حضورش.
سر به آسمون بردم و کنار خودش سپاس گفتم خدا رو:
من –خدایا شكرت که هنوز مي تونم ببینمش ، واقعاً شكرت.
صدای تشر پرستار دستام رو شل کرد:
پرستار –بسه خانوم . مریض حال مساعدی نداره و شما اینجور آویزونش شدین!
برگشتم و نگاهش کردم.
گناهي نداشت . اون فقط اینجور مریضا رو دیده بود و درکي از حال آدمایي مثل من نداشت که هر روزشون
اندازه ی هزارسال گذشته تا عزیزش چشم باز کرده !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
گناهي نداشت . اون فقط اینجور مریضا رو دیده بود و درکي از حال آدمایي مثل من نداشت که هر روزشون
اندازه ی هزارسال گذشته تا عزیزش چشم باز کرده !
اون درد و رنج رو دیده و شاید جور دیگه ای حس کرده بود . مثل من وسط بهشت و جهنم و برزخ ، سرگردون
نبود.
لبخندی زدم و آروم در جوابش گفتم:
من –الهي که خدا هیچوقت از شوهرت دورت نكنه که بد دردیه!
در سكوت نگاهم کرد و نمي دونم چرا حس کردم از اون حال تهاجم اولیه کمي عقب نشیني کرده.
نفس عمیقي کشید و گفت:
پرستار –مي دونم براتون سخت بوده اما الان حضورتون برای من مسئولیت داره . اگر ميشه برین بیرون .
سری تكون دادم و بلند شدم . با عشق نگاهي به امیرمهدی انداختم و بعد از اتاق خارج شدم.
مامان طاهره رو به روی پنجره ی اتاق امیرمهدی ، تكیه زده بود به دیوار و دست بر دهان گذاشته گریه مي کرد.
به طرفش رفتم.
با صدای آروم که به زور از دهنش خارج ميشد گفت:
مامان طاهره –دیدیش مادر ؟
من –بله . چرا گریه مي کنین ؟
مامان طاهره –مي دوني تو چه وضعیه ؟
فكر کرده بود هنوز نفهمیدم چي به سر امیرمهدی اومده .
شاید چون آروم بودم و گریه نمي کردم . شاید چونمثل قبل در مقابل خواست خدا نایستاده بودم.
دست دور گردنش انداختم و کنار گوشش گفتم:
من –الهي قربونتون برم مگه نمي گفتین اینا حكمت خداست ؟ مگه نگفتین راضي باشم به رضاش و ازش بهترینا رو بخوام.
ازش فاصله گرفتم:
من –منم ازش بهترین رو خواستم و خدا هم امیرمهدی رو اینجوری بهم برگردوند . حتماً بهترین برای همه ی ما
همینه دیگه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
من –منم ازش بهترین رو خواستم و خدا هم امیرمهدی رو اینجوری بهم برگردوند . حتماً بهترین برای همه ی ما همینه دیگه.
برای چند لحظه با چشمای فراخ شده از ناباوری نگاهم کرد
. دونه های اشك تند تند رو صورتش راه باز مي کرد.
لبخندی زد:
مامان طاهره - خدا رو شكر که به این باور رسیدی . مي ترسیدم خدای ناکرده..
ادامه ش نداد . قابل فهم بود ادامه ی حرفش.
چقدر خوشحال بودم که روزهایي که پشت سر گذاشته بودم ، پر بود از لحظاتي که ایمانم رو بیشتر کرده بود والا معلوم نبود با دیدن امیرمهدی تو اون وضع چه بلایي سر
اعتقاداتي که امیرمهدی ذره ذره بهم یاد داده بود مي اومد!
به سمت بقیه اشاره کردم:
من –بریم مامان طاهره.
سری تكون داد و با هم به سمت بقیه رفتیم . مامان و بابا هم به جمع اضافه شده بودن .
ملیكا خودش رو به مامان طاهره رسوند و دستش رو گرفت
. خیره تو چشمای اشكیش با لحني که سعي داشت پراز مهربوني باشه گفت:
ملیكا –وای تو رو خدا خودتون رو ناراحت نكنین . ان شاءالله خوب مي شن اقا امیر.
و بعد نگاه پر از خشمي به من انداخت . یه لحظه خنده م گرفت از نوع نگاهش . معلوم نبود اون وسط به چي فكر
مي کرد که سعي داشت خودش رو دلسوز نشون بده
نرگس و مائده و زن عموی امیرمهدی اومدن وکنارمون ایستادن . نمي خواستم حرفای ملیكا و حضورش اعصابم
رو به هم بریزه برای همین رفتم کنار مامان ایستادم.
مامان خودش رو بهم نزدیك کرد:
مامان –شوهرت رو دیدی ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد
. نمي خواستم حرفای ملیكا و حضورش اعصابمرو به هم بریزه برای همین رفتم کنار مامان ایستادم.
مامان خودش رو بهم نزدیك کرد:
مامان –شوهرت رو دیدی ؟
سری تكون دادم:
من –بله.
مامان –خوب بود ؟
برگشتم و نگاهش کردم:
من –دچار زندگي نباتي شده
مامان با دهن باز مونده به طرفم برگشت و محكم با دست کوبید تو دهن خودش:
مامان –وای خدا...
لبش لرزید.
مامان - بیچاره مادرش
سری به تأسف تكون داد:
مامان - خدا بهشون صبر بده . وای پدرش...
فقط نگاهش کردم . خیره و بدون پلك زدن.
اونم برای چند لحظه خیره نگاهم کرد.
یكدفعه لبش رو به دندون گرفت:
مامان –مارال ! مي خوای چیكار کني ؟
انگار تازه یادش افتاد همسر اون مرد از دنیا بي خبر جلو روش ایستاده و بر حسب اتفاق دختر خودشه.
لبخندی زدم:
من –زندگي.
اخم کرد:
مامان –شوخي نمي کنم باهات . دارم مي گم بعد از این مي خوای چیكار کني ؟
شونه ای باال انداختم:
من –منم شوخي نكردم . مي خوام زندگي کنم
مامان –مي فهمي وضع شوهرت چطوره ؟
من –بله.
مامان –تا کي مي خوای برای خوب شدنش صبر کني ؟
من –تا هر وقت لازمه.
مامان –مي دوني ممكنه...
نذاشتم ادامه بده.
من –بله مي دونم . به نظر من وضعش با قبل هیچ فرقي نكرده . مثل همون موقع تو بي خبریه با این تفاوت که
الان چشماش بازه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem