💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_سوم
_این لیست وسایلی که باید تو خونه داشته باشین . امروز فردا هم یکی بیاد که بهش یاد بدیم باید برای مریضتون چه کارایي انجام بده
باباجون تشكری کرد و خیره شد به لیست . درست مثل من.
منم خیره شدم به تكه کاغذی که دلیل اصلي با هم نبودن من و امیرمهدی بود .
کاغذی که برای من حكم جدایي
داشت .
کاغذی که من متهمش کردم به عامل تلخي
لحظاتم.
هیچوقت فكر نمي کردم یه روزی عامل جدا بودن من و امیرمهدی پول باشه و یه جشن عروسي!
نفس پر حسرتي کشیدم و بازدمش رو مثل آه از سینه م بیرون دادم . بغض تو گلوم هم بدجور راه نفسم رو گرفته بود
نگاهم با نگاه مامان طاهره تلاقي کرد.
چند ثانیه ای به هم خیره موندیم.
آروم نگاه ازم گرفت و چیزی به شوهرش گفت . باباجون سرش رو بلند کرد و در پي گشتن دنبال کسي نگاهش به
من افتاد .
لبخندی بهم زد که جوابش رو به همون صورت دادم ، گرچه که لبخند خیلي واقعي نبود.
باباجون برگشت سمت مامان طاهره و شروع کردن به حرف زدن و در همون حین چند قدمي از جمع فاصله گرفتن.
مامان اروم صدام کرد .
برگشتم و نگاهش کردم.
مامان –ناراحت نباش.
لبخند کم جوني زدم:
من –سعي مي کنم.
لبخندی زد:
مامان –این روزا هم مي گذره.
سری تكون دادم به تأیید حرفش.
مامان هم درست مي گفت . مگه روزای سخت بي امیرمهدی نگذشت و تموم نشد ؟ مگه روزای پر از نگراني برای
خوب شدن امیرمهدی نگذشته بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
مامان هم درست مي گفت . مگه روزای سخت بي امیرمهدی نگذشت و تموم نشد ؟ مگه روزای پر از نگراني برای
خوب شدن امیرمهدی نگذشته بود ؟
پس این روز ها هم مي گذشت .
یا سخت یا آسون . بالاخره مي گذشت.
باباجون –مارال جان !
صدای باباجون باعث شد بچرخم به سمتش.
من –بله ؟
باباجون –قرار بود وقتي امیرمهدی به هوش اومد با هم حرف بزنیم!
من –درسته!
سرش رو به زیر انداخت ، انگار برای گفتن حرفش مردد بود.
ابرویي بالا انداخت و نگاهم کرد.
باباجون –تصمیم داری چیكار کني ؟ باهاش مي موني ؟
بدون معطلي جواب دادم:
من –خب معلومه!
لبخند محوی زد:
باباجون –حواست هست دکتر چي گفت باباجان ؟
سرم رو تكون دادم:
من –بله...
باباجون –ممكنه هیچوقت نتونین بچه دار شین!
با این حرفش صدای هین گفتن بقیه بلند شد . معلوم بود هنوز هیچكس خبر نداره.
سر چرخوندم و نگاهي به مامان و بابا انداختم .
مامان از حیرت اون حرف نوك انگشتاش رو روی لبش گذاشته بود
.بابا هم با نگراني نگاهم مي کرد.
نفس عمیقي کشیدم و رو کردم به باباجون :
من –من دعا کرده بودم امیرمهدی چشم باز کنه . از خدا خواسته بودم خوب شه ولي نگفتم با چه شرایطي . خب خدا تشخیص داده خوب شدنش اینجوری باشه . این دلیل
نمي شه که بخوام ترکش کنم !
باباجون –این شرایط سخته باباجان .
من –مي دونم . ولي با امیرمهدی تحمل همه چي آسون مي شه.
باباجون –مي خوای بیشتر فكر کني ؟
باز نگاهي به بابا و مامان انداختم . ميخواستم کسب تكلیف کنم . مي خواستم اون ها هم راضي باشن.
من –بابا ؟
بابا با لحني جدی جواب داد :
بابا –زندگي خودته . هر تصمیمي بگیری ازت حمایت مي کنم.
لبخندی زدم و نگاهم رو دوختم به مامان . اشك تو چشماش حلقه زده بود . سرم رو تكون دادم که نظرش رو بدونم . با همون نگاه نگران چشم بست و بعد از ثانیه ای باز
کرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_پنجم
با همون نگاه نگران چشم بست و بعد از ثانیه ای باز کرد.
دلم قرص شد . برگشتم سمت باباجون :
من –نیاز به فكر بیشتر ندارم . تصیمم رو گرفتم.
لبخند محوش جون گرفت و شكفته شد . آروم گفت:
باباجون –مي دونستم.
من –مي خواین براش پرستار بگیرین ؟
ابرو بالا برد:
باباجون –دوست نداری ؟
سرم رو به چپ و راست تكون دادم و گفتم:
من –نه .... من مي تونم کمكتون کنم!
باباجون –پس دیگه نیازی نیست.
و باز لبخند زد.
دم و بازدمم پر شد از هیجان :
من –ایرادی نداره ؟
باباجون –نه . فقط......
سرش رو تكون داد و هشدار گونه ادامه داد:
باباجون –به شرطي که خودت رو خسته نكني.
لبخند زدم:
من –قول مي دم.
همون لحظه صدای محمدمهدی باعث شد همه نگاهش کنیم:
محمدمهدی –حاج عمو مي خواین امیرمهدی رو طبقه ی پایین نگه دارین ؟
باباجون –نظر دیگه ای داره عمو جان ؟
محمدمهدی سرش رو کمي کج کرد و گفت:
محمدمهدی –حمام طبقه ی پایین پله مي خوره . برای حمام کردنش خیلي اذیت ميشین . نورگیری اتاقش هم خیلي خوب نیست . اگر بشه طبقه ی بالا براش تخت
بذارین بهتره .
اونجا هم حمامش پله نمي خوره هم نور گیریش عالیه.
باباجون چند لحظه ای ساکت موند . بعد رو کرد سمت مامان طاهره:
باباجون –نظر شما چیه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_ششم
باباجون چند لحظه ای ساکت موند . بعد روکرد سمت مامان طاهره:
باباجون –نظر شما چیه ؟
مامان طاهره لب هاش رو کمي جمع کرد.
مامان طاهره –به نظر منم .. بالا بهتره . رفت و آمد ما هم اذیتش نمي کنه ..... فقط..........
نگاهي به من انداخت که باباجون هم رد نگاهش رو گرفت.
خیره به من انگار تو افكارش غرق شد چون طول کشید تا نگاه ازم بگیره.
بعد از دقایقي باباجون رو کرد به بابا:
باباجون –شما اجازه مي دین مارال جان کنار شوهرش بمونه ؟ من قول مي دم بعد که امیرمهدی خوب شد
براشون جشن عروسیشون رو بگیرم.
بابا نیم نگاهي به من انداخت و لبخند محوی زد . کي فكر مي کرد این پیشنهاد از طرف خود خونواده ی امیرمهدی بیان شه ؟
سری تكون داد:
بابا –فكر مي کنم الان مریضمون و خوب شدنش از همه چي مهمتره . من هر جور که بتونم کمكشون مي کنم.
و به روم لبخند زد.
باباجون –با هم ، حمایتشون مي کنیم.
دست هاشون توو هم گره خورد . انگار قرار دادی بینشون امضا شد برای به اوج بردن زندگي ما!
چشم بستم و از ته دل لبخند زدم . حس ميکردم صدای نفس های شادم تو همه ی دنیا پیچیده و همه مي دونن
از خوشحالي در حال پرواز کردنم.
هان ! مشو نومید ، چو واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور......
بابا رو کرد به مامان :
بابا –شما مي توني تو این سه چهار روز وسائل اولیه شون رو بخری ؟
مامان همونجور که سعي مي کرد با نفس های عمیق جلوی ریزش اشكش رو بگیره لبخند لرزوني زد و جواب داد:
مامان –از همین الان مي رم دنبالش.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀 میخوای بدونی توی آخرت جات کجاست ؟
#کلیپ #استاد_شجاعی
منبع : جلسه ۱۷۲ از مبحث شرح زیارت جامعه کبیره
@ostad_shojae | montazer.ir
همه بلَدن تسلیم شن،
همه بلدن جا بزنَن
همه بلدن قانِع باشن
همه بلدن بگن قسمتمِون همینِه
همه بلدن بگن نمیشه
همه بلدن بهونِه بیارَن
همه بلدن انجام ندن
پس تو یاد بِگیر و مثلِ بقیه نباش
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💯 طلا، مچالهاش هم طلاست، کثیفش هم طلاست، بریده و شکسته و از همگسیختهاش هم طلاست.
به ارزش خودتان شک نکنید، اگر حال و اوضاع و شرایطتان خوب نیست و در منگنههای سخت دنیا قرار گرفتید و مشت و لگد خورده، گوشهی رینگ روزگار افتادید و تمام چشمها، به دیدهی تحقیر نگاهتان کرد.
اتفاقا موقعیتِ شناخت خوبیست.
خوب ببینید و به خاطر بسپارید و فراموش نکنید، تا اوضاع که بهتر شد، بدانید چه کسانی حق دارند کنار شما باشند.
طلای جلایافته و براق را همه دوست دارند. ببینید چه کسی از همگسیخته و غبارگرفته و دورافتادهی شما را هم دوست دارد.
باد، غبارها را و آب، گل و لای را و گذار زمان، زخمها را میشوید. ترکهای وجودتان دوباره به هم پیوند میخورد و از قبل هم جاافتادهتر و زیباتر خواهیدبود.
سرتان را بالا بگیرید؛ چه کسی دیده طلای مچاله و به خاک افتاده، تبدیل به آهن شود؟ یا آهنِ جلایافته، طلا؟!
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
"امپاتی" به معنی خود را به جای دیگران قرار دادن است. مادری کودکش را به گردش می برد.
او خیلی خوشحال است اما کودک زار زار گریه می کند.
مادر ابتدا دلیل گریه کودک را نمی فهمد اما وقتی خود را جای کودک می گذارد و از دید کودک به جهان می نگرد، تازه متوجه می شود کودک فقط پاهای آدمها را می بیند، و در این شلوغی چیز دیگری نمی بیند. از این پایین دنیا خیلی خسته کننده است.
هرچه توانایی امپاتی در شما افزایش پیدا کند، ارتباطهای صمیمانه تری با دیگران خواهید داشت.
پژوهشگران معتقدند که امپاتی می تواند تا حد زیادی مشکلات خانوادگی را که عموما از عدم درک متقابل ناشی می شود، حل و فصل کند.
اگر پدر و یا مادر هستید خودتان را جای فرزندتان بگذارید ، آیا چنین والدینی را دوست دارید؟ خودتان را جای همسر، معلم، شاگرد، فروشنده، خریدار و یا دوستتان بگذارید.
آیا طرف مقابلتان را دوست دارید؟
"توانایی امپاتی را تمرین کنید و در خود افزایش دهید."
#دکتر_جیمز_مینگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
تا حالا کنجکاو شده بودید که چرا شیر، سلطان جنگله؟!
در حالی که نه بدن ورزیده گوریل ، نه قدرت بازو خرس ، نه سرعت پلنگ ، نه خیز آهو ، نه درندگی گرگ ، نه حیله گری روباه و نه خصلت کفتار را دارد ولی اون سلطان جنگله!!!
_شیر به دلیل خصائص رفتاریش سلطان جنگل است، چون تا گرسنه نباشد شکار نمیکند
( درنده خو نیست )
_در وقت گرسنگی شکار را به اندازه نیازش انتخاب میکند
( طماع نیست )
_در بین حیوانات قوی ترین را انتخاب میکند
( ضعیف کش نیست )
_از میان حیوانات ماده های باردار را شکار نمیکند،
( رحم و شفقت دارد )
_ بعد از شکار اول اجازه میدهد خانواده تغذیه کنند
( از خود گذشتگی دارد )
_هیچ گاه باقیمانده غذا را دفن یا از دسترس دیگر حیوانات دور نمیکند ( بلند نظر و سفره گذار است )
_و در وقت مریضی یا کهولت گله را رها میکند تا مزاحم آنها نباشد!
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem