eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه بلَدن تسلیم شن، همه بلدن جا بزنَن همه بلدن قانِع باشن همه بلدن بگن قسمتمِون همینِه همه بلدن بگن نمیشه همه بلدن بهونِه بیارَن همه بلدن انجام ندن پس تو یاد بِگیر و مثلِ بقیه نباش https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💯 طلا، مچاله‌اش هم طلاست، کثیفش هم طلاست، بریده و شکسته و از هم‌گسیخته‌اش هم طلاست. به ارزش خودتان شک نکنید، اگر حال و اوضاع و شرایطتان خوب نیست و در منگنه‌های سخت دنیا قرار گرفتید و مشت و لگد خورده، گوشه‌ی رینگ روزگار افتادید و تمام چشم‌ها، به دیده‌ی تحقیر نگاهتان کرد. اتفاقا موقعیتِ شناخت خوبی‌ست. خوب ببینید و به خاطر بسپارید و فراموش نکنید، تا اوضاع که بهتر شد، بدانید چه کسانی حق دارند کنار شما باشند. طلای جلایافته و براق را همه دوست دارند. ببینید چه کسی از هم‌گسیخته و غبارگرفته و دورافتاده‌ی شما را هم دوست دارد. باد، غبارها را و آب، گل و لای‌ را و گذار زمان، زخم‌ها را می‌شوید. ترک‌های وجودتان دوباره به هم پیوند می‌خورد و از قبل هم جاافتاده‌تر و زیباتر خواهید‌بود. سرتان را بالا بگیرید؛ چه کسی دیده طلا‌ی مچاله و به خاک افتاده، تبدیل به آهن شود؟ یا آهنِ جلایافته، طلا؟! https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
"امپاتی" به معنی خود را به جای دیگران قرار دادن است. مادری کودکش را به گردش می برد. او خیلی خوشحال است اما کودک زار زار گریه می کند. مادر ابتدا دلیل گریه کودک را نمی فهمد اما وقتی خود را جای کودک می گذارد و از دید کودک به جهان می نگرد، تازه متوجه می شود کودک فقط پاهای آدمها را می بیند، و در این شلوغی چیز دیگری نمی بیند. از این پایین دنیا خیلی خسته کننده است. هرچه توانایی امپاتی در شما افزایش پیدا کند، ارتباط‌های صمیمانه تری با دیگران خواهید داشت. پژوهشگران معتقدند که امپاتی می تواند تا حد زیادی مشکلات خانوادگی را که عموما از عدم درک متقابل ناشی می شود، حل و فصل کند. اگر پدر و یا مادر هستید خودتان را جای فرزندتان بگذارید ، آیا چنین والدینی را دوست دارید؟ خودتان را جای همسر، معلم، شاگرد، فروشنده، خریدار و یا دوستتان بگذارید. آیا طرف مقابلتان را دوست دارید؟ "توانایی امپاتی را تمرین کنید و در خود افزایش دهید." https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
تا حالا کنجکاو شده بودید که چرا شیر، سلطان جنگله؟! در حالی که نه بدن ورزیده گوریل ، نه قدرت بازو خرس ، نه سرعت پلنگ ، نه خیز آهو ، نه درندگی گرگ ، نه حیله گری روباه و نه خصلت کفتار را دارد ولی اون سلطان جنگله!!! _شیر به دلیل خصائص رفتاریش سلطان جنگل است، چون تا گرسنه نباشد شکار نمیکند ( درنده خو نیست ) _در وقت گرسنگی شکار را به اندازه نیازش انتخاب میکند ( طماع نیست ) _در بین حیوانات قوی ترین را انتخاب میکند ( ضعیف کش نیست ) _از میان حیوانات ماده های باردار را شکار نمیکند، ( رحم و شفقت دارد ) _ بعد از شکار اول اجازه میدهد خانواده تغذیه کنند ( از خود گذشتگی دارد )   _هیچ گاه باقیمانده غذا را دفن یا از دسترس دیگر حیوانات دور نمیکند ( بلند نظر و سفره گذار است ) _و در وقت مریضی یا کهولت گله را رها میکند تا مزاحم آنها نباشد! https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مامان همونجور که سعي مي کرد با نفس های عمیق جلوی ریزش اشكش رو بگیره لبخند لرزوني زد و جواب داد: مامان –از همین الان مي رم دنبالش. و لبخندش رو بي پروا نثارم کرد. باباجون دستش رو گذاشت رو شونه ی بابا: باباجون –عروس ما همه جوره رو چشممون جا داره . خودتون رو تو زحمت نندازین . گذشت دوره ای که سربلندی یه دختر به جهازش بود. بابا قدردان نگاهش کرد و با لبخند محوی گفت: بابا –شما لطف دارین . بنا به رسم و رسوم یه سری وسیله مي خریم که اول زندگیشون راحت باشن. باباجون هم سری تكون داد و لبخندی زد . بعد رو کرد به مامان طاهره: باباجون –شما برای اومدن عروست برنامه ای ندارین ؟ مامان طاهره با مهر نگاهم کرد: مامان طاهره –چرا ... درسته که جشن عروسیشون قراره بعد از خوب شدن امیرمهدی باشه ، اما یه دور هميِ ساده که مي تونیم داشته باشیم. و رو به باباجون گفت: مامان طاهره –نه ؟ باباجون لبخندش بیشتر شد: باباجون –حتما ً. محمدمهدی دست هاش رو به هم کوبید: محمدمهدی –عالیه . منم تو این دو روزی که هستم همه جوره در خدمتم. نرگس هم در حالي که دستش رو بازوی رضا بود با شادی گفت: نرگس –ما هم هستیم . خودم طبقه ی بالای خونه رو تمیز می کنم تا وسایلشون رو بیارن و بچینن. و با چشمای پر اشك بهم خیره شد. رضا رو به بابا و مامان گفت: رضا –رضوان و مهرداد که فعلا ً درگیر هستن . جای مهرداد هم من در خدمتم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و با چشمای پر اشك بهم خیره شد. رضا رو به بابا و مامان گفت: رضا –رضوان و مهرداد که فعلا ً درگیر هستن . جای مهرداد هم من در خدمتم. حاج عمو هم رو کرد به باباجون : عمو –پس لیست رو بدین به من که برم دنبالش شما هم برین دنبال کارای دیگه. و این شاید تنها قدمي بود که حاج عمو برای ازدواج من و امیرمهدی برداشت . با اینكه در اصل داشت وسایل مورد نیاز برادر زاده ش رو تهیه مي کرد اما برای من نوعي کمك محسوب مي شد. خدا داشت با من چیكار مي کرد ؟ من فقط گفته بودم راضي به رضاش هستم و این همه هوای من رو داشت . حرف دلم رو شنید ، برآورده ش کرد ، و این همه کمك برام رسوند . من یه قدم برداشتم و خدا صد قدم جوابم رو داده بود. بخند عزیزم فردا تو راهه ... . حلقه ای از نور تو دست ماهه.... بخند عزیزم شب غرق رازه ... پنجره های خوشبختي بازه... موقع خداحافظي ، زن عموی امیرمهدی و ملیكا نگاه پر تمسخری به من انداختن و زن عموش آروم و زیر لبي گفت: زن عمو –مردم برای اینكه جای پاشون رو محكم کنن چه کارا که نمي کنن! سعي کردم نشنوم. نمي خواستم اجازه بدم حرفش روح و روانم رو به بازی بگیره . زمان ، زمان شادی بود . وقت به ثمر رسیدن آروزی من و امیرمهدی. بدون عكس العملي از کنارشون گذشتم و به سمت اتاق امیرمهدی رفتم تا بازم چشمای بازش رو ببینم و با انرژی بیشتری برم خرید. قرار بود یكي از زیباترین لحظه های عمرم شكل بگیره 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 بدون عكس العملي از کنارشون گذشتم و به سمت اتاق امیرمهدی رفتم تا بازم چشمای بازش رو ببینم و با انرژی بیشتری برم خرید. قرار بود یكي از زیباترین لحظه های عمرم شكل بگیره ، خرید وسیله های خونه ی مشترك من و امیرمهدی. این برای من یكي از معجزه های خدا بود . معجزه ای که شاید برای خیلي از مردم عادی و پیش پا افتاده بود ولي به حق معجزه ای بود که خودشون خبر نداشتن . مگر نه اینكه همین چیزهای کوچیك و پیش پا افتاده آرزوی خیلي از آدماست ! پس چرا معجزه بودنش رو یادشون مي ره. یه چیكه شادی یه موج ستاره یه دل که هیچ وقت آروم ندارم ما با همینا خوشبخت و شادیم ما حك شدیم تو برگایه تقویم سه روز روز مثل برق و باد گذشت . از همون روز عید من و مامان رفتیم برای خرید . هر چیزی که مامان مي پسندید من هم قبول مي کردم . نمي خواستم تو اون وقت کم که کلي کار روی سر مادر و پدرم ریخته بود اذیت کنم. مارالي که برای خرید هزارتا مغازه و پاساژ رو زیر پا مي ذاشت و بعد از چند ساعت یه چیزی مي پسندید حالا تو همون مغازه ی اول خرید مي کرد وبیرون مي اومد. مامان تموم مدت با همه ی خستگي لبخند مي زد به نوع خرید کردنم . مي گفت "ببین عشق امیرمهدی چیكار کرده ! تو واقعاً همون مارال چند ماهي پیشي ؟ " بابا هیچ برام کم نذاشت . همه چي خرید . هر چیزی که به نظرشون لازم بود . هر جا چیزی مي خریدیم بابا سریع آدرس مي داد تا همون موقع ببرن به خونه ی امیرمهدی . اونجا هم باباجون تحویل مي گرفت و بهمون خبر ميداد روز سوم فقط یه سری خرده ریز مونده بود بخریم که قرار شد مامان یواش یواش اونا رو هم بخره و چیدمان خونه موند که با اومدن رضا و مهرداد ، مائده و محمدمهدی خیلي زود همه چیز سر جای خودش قرار گرفت حضور خاله هام هم کمك بزرگي بود به خصوص که چیدن ظروف و وسائل آشپزخونه‌م رو بر عهده گرفتن و من تقریباً هیچ کاری جز سر و سامون دادن به لباسای خودم و امیرمهدی نداشتم. روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه آورده شد. * 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه آورده شد. ** یك هفته از شروع زندگي من و امیرمهدی ميگذشت. شروعي سخت و پر التهاب . با اینكه پدرش بیشتر کارهای شخصیش رو انجام مي داد با این حال وقت نبودش خودم باید از پس بعضي کارها بر مي‌اومدم. کارهایي که به ظاهر و به اسم اسون بود ولي برای من سخت بود . درسته که دیگه اون مارال لوس و از خودراضي نبودم ، اما هنوز انجام یك سری از کارها برام مشمئز کننده بود ؛ مثل عوض کردن کیسه ی سوند امیرمهدی. وقتي روز چهارم حضور امیرمهدی ، پدرش نبود تا کیسه ی پر شده رو عوض کنه ناچار شدم خودم این کار رو انجام بدم . اما همین که دستم به کیسه خورد از داغیش حال بدی بهم دست داد . یه جور مور مور شدن و حس تهوع.... بي اختیار دست جلوی دهنم گرفتم و به سمت مخالف چرخیدم . اما این کار چیزی از حس تهوعم کم نكرد و بلاجبار اتاق رو ترك کردم . سریع به سمت یكي از پنجره ها رفتم و با باز کردنش سعي کردم علاوه بر کشیدن نفس عمیق ، حواسم رو به مناظر بیرون پرت کنم تا شاید التهاب درونم کم شه. و اون چه مي فهمید حالم رو ! وقتي نگاهش فقط به رو به روش خیره بود و مغزش یاری نمي کرد به تجزیه ی وقایع اطرافش. و چقدر دلم مي سوخت وقتي تموم مدت پلك های بازش رو مي دیدم که نه دمي بسته مي شد و نه مي تونست تغییری در طرز قرار گرفتن عنبیه ش بده ! عجیب درد بدی بود و تا اعماق روح و جسم آدم رسوخ مي کرد. بعد از دقایقي به سختي تونستم برگردم تو اتاق و کیسه رو تعویض کنم اونم در حالي که با با یه روسری جلوی دهن و بیني م رو گرفته بودم و سعي ميکردم به این فكر کنم که اگر قطره ای از محتوی اون کیسه روی زمین بریزه اتاق بوی بدی مي گیره و من نمي تونم کاری بكنم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا