«به نام خدا » سفرنامه
تقریبا اولای محرم بود و ما شهرستان بودیم، شب که از هیئت برگشتیم داشتم گوشیمو چک میکردم که پیام اردو مشهد رو تو کانال هیئت طوبی دیدم، وبا حسرت گفتم کاش منم برم تصمیم گرفتم وقتی برگشتیم تو ی فرصت خوب به خانوادم بگم .🥲🥺
.............................................چند روزی گذشت و برگشتیم خونه، تقریبا یک هفته یا شایدم بیشتر گذشت ،داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم که یادم افتاد که اردوی مشهد رو بهش بگم ( الو سلام ریحانه خوبی ؟
ریحانه: سلام مرسی تو خوبی چه خبر ؟
من: سلامتی ،ریحانه راستی میگم تو کانال هیئت طوبی دیدی پیام مشهد ؟
ریحانه: اره دیدم ولی فکر نکنم بابام اجازه بده بعدشم وقتش تموم شده فکر کنم دیگه جا ندارن
من: حالا به بابات بگو شاید گذاشت
ریحانه: اول تو ببین جا دارن
من: باشه )
گوشی رو که قطع کردم سریع به خانم محرابی پیام دادم که گفتن ظرفیت تکمیل و انشاالله دفعه بعد ،خیلی ناراحت شدم خیلی گریه کردم و با ناراحتی به ریحانه گفتم که جا ندارن 😣😣😣😣😫
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ دو سه روز بعد خانم یار احمدی فرم ثبت نام رو برام فرستاد، تعجب کردم گفتم شاید اشتباه شده، واسه همین بهشون پیام دادم
(من: سلام ببخشید مگه ظرفیت پر نشده؟ 🤔
خانم یار احمدی: سلام عزیزم واسه دو نفر جا داریم 😌
من: واقعا الان به دوستمم میگم 🙃🙃
خانم یار احمدی: باشه پس سریع خبر بدین و اطلاعاتتون رو برام بفرستین
من: چشم )
سریع شماره ریحانه رو گرفتم بدون اینکه به ساعت توجهی کنم
بعد از چند تا بوق برداشت
(الو سلام خوبی ؟
ریحانه: سلام ممنون تو خوبی؟
من:ریحانه میگم ی لحظه انلاین میشی ؟
ریحانه: چرا؟
من: کاردارم
ریحانه: باشه
همه چیو براش توضیح دادم و گفتم که دوتا جا دارن یکی من یکی تو
ریحانه هم گفت که باید به باباش بگه ببینه چی میشه
چند دقیقه بعد پیام داد که: حیف شد بابام نمیزاره 😕😕
خیلی ناراحت شدم شنیده بودم وقتی به جان جوادش قسمش بدی صدایت را میشنود، همون شب کلی با امام رضا حرف زدم ،تا خوابم برد
با حرف هایی که به امام زده بودم یجورایی مطمئن بودم که قراره بریم ،حتی یک روز هم صبر کردم بعد به خانم یاراحمدی گفتم که نمیایم
یکی دو روز بعدشم خانم بابایی بهم پیام دادکه مشهد رو میای یا نه گفتم : دوستی ندارم دیگه ریحانه نمیاد منم نمیام.گفتن که عزیزم ما همه اونجا باهمیم گفتم : میدونم ولی همه جا رو با ریحانه رفتم نمیخوام اینجا رو تنها بیام .
گفتن انشاالله خیره
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
روز پنجشنبه بود که با بچه های پایگاهمون رفتیم امام زاده طاهر،
وقتی جامون رو اماده کردیم بلد شدم با یکی از بچه ها به گلزارشهدا رفتیم،
تو گلزار داشتم قدم میزدم که شانسی دلم خواست با ان شهید حرف بزنم ،
بهش گفتم: نمیدونم کی هستی و چی هستی تا حالا هم چیزی ازت نخواستم ،فقط میدونم شهیدی وپیش خدا عزیزی ازت میخوام دعا کنی مشهد جورشه برم ،
از گلزار اومدیم بیرون و رفتیم داخل امام زاده از امام زاده هم خواستم که مشهدمو جور کنه 😥،رفتیم پیش بچه ها ،موقع رفتن فهمیدم که یکی از بچه ها میخواد بره مشهد خوشحال رفتم پیشش و گفتم چجوری میخوای بری گفت که با هیئت طوبی بهش گفتم دوستی داری ؟ گفت نه تنهام گفتم منم شاید بیام
خوشحال گفت عه چه خوب و....🤗🤗
شب داشتم به این فکر میکردم که برم یا نرم
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
صبح بالاخره تصمیمم رو گرفتم گفتم یا امام رضا دیگه یکاری کن دوستمم بیاد از ته دل گفتم جوری که تقریبا مطمئن بودم صدامو شنیده
با پدرو مادر صحبت کردمو راضیشون کردم ،بعدشم به خانم یاراحمدی پیام دادم که میام و........😌
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ چند شب بعد خانم بابایی به مادم زنگ زد بعدشم با خودم صحبت کرد:
خانم بابایی: سلاممم زهرا جان خوبی گلم؟
من: سلاممم خانم مرسی شما خوبین سلامتین ؟
خانم بابایی: مرسی گلم چه خبررر ؟
من: سلامتی ،از چی چه خبر؟
خانم بابایی: مشهد ومیای ؟
من: بله
خانم بابایی: ریحانه چی؟
من: نه باباش نمیزاره
خانم بابایی: شماره مامانشو برام میفرستی؟
من: شماره مامانشو ندارم ولی تلفن خونه شونو دارم
خانم بابایی: باشه همونو بفرست
شماره رو فرستادم و منتظر بودم منتظر چی نمیدونم
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ فردا به ریحانه زنگ زدم و گفتم که خانم بابایی زنگ زد گفت نه
گفتم باشه
گفت چرا قرار بود زنگ بزنه
گفتم اره با مامانت کار داشت که تلفن خونتونو دادم
گفت اون که قطع ی شماره دیگه بهش بده گفتم باشه و گوشی و قطع کردم
وشماره رو برای خانم بابایی ارسال کردم وبهش توضیح دادم🗣🗣
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#سفرنامه
#سفرنامه_شماره_سیزده
#قسمتاول
#روایتسفرعشق 💕
دوباره شب به ریحانه زنگ زدم و گفتم که زنگ زد یا نه؟
ریحانه : نه زنگ نزد فکر کنم درمورد فاطمه است ( فاطمه ابجی ریحانه)
من: نه واسه تو میخواد ببینه میای مشهد یا نه
ریحانه: مگه هنوز جا دارن ؟🤔
من: نمیدونم شاید دارن که زنگ زده🤷🏻♀
ریحانه: من خودم دوست دارم
حالا بزار باز به بابام بگم ببینم اجازه میده یا نه
من : باشه
( البته ریحانه اول خودش دوست نداشت بدون خانواده بیاد)
چند دقیقه بعد ریحانه زنگ زد و با خوشحالی گفت که باباش اجازه داد😻😻😻😻😻😻😻😻😻
از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم کهپرواز کنم ،🥰🥰🥰ریحانه گفت جا دارن؟
خیالم راحت بود واسه همین با خونسردی گفتم انشا الله دارن الان زنگ میزنم به خانم یاراحمدی 😉😌
باشه خدافظ🖐🏻
خدافظ
شماره خانم یاراحمدی رو گرفتم :
من: الو سلام خانم خوبین ،ببخشید بد موقع مزاحم شدم
خانم: سلام عزیز ممنون شما خوبین ،نه خواهش میکنم ،جان؟
من: ببخشید جا دارین برا مشهد دوستم باباش راضی شده بیاد
خانم الان که نه باید ی دوروز صبر کنید اگه کسی کنسل کرد بهتون خبر میدم
من: باشه پس من مشخصاتشو میفرستم😁
خانم: بچه صبر کن اول خبر بدم بعد😀
من: باشه پس منتظر خبر خوبتون هستم 🥰
خدافظ
خانم: یاعلی خدافظ
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
پس فردا دوباره به خانم یار احمدی زنگ زندم ببینم چیشد
گفتن که جا دارن
از خوشحالی پاشدم دوره خونه میدوییدم و هورا میگفتم 🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳
سریع به ریحانه زنگ زدم و گفتم
و اونم خیلی خوشحال شد وبعد از کمی حرف زدن گوشی و قطع کردم
.......................................................................................................................................
بالاخره موقع رفتن شد، برای اخرین بار وسایلمو چک کردم و از خونه خارج شدم بعدشم سوار قطار شدیم و راه افتادیم .🚂🧳
.......................................................................................................................................
وسایلمونو گذاشتیم حسینه و راهی حرم شدیم انقدر خسته بودم که چند باری در راه باخودم میگفتم خوابی یا بیدار؟ اما وقتی چشمم به گنبد
🕌 افتاد فهمیدم بیدار بیدارم وایییی خدای من من اومدم حرم ( من ی زائر اولی بودم)
🥲🥲🥲🥲☺☺☺☺☺☺
خیلی خوشحال بودم ،نماز صبح را خواندیم به جماعت
وقتی رسیدم به ضریح نمیدانستم چه باید بگویم فقط نگاه گره خورده بود به ضریح ،نمیتوانستم چشم بردارم
زیر لب زمزمه کردم ( السلام و علیک با علی ابن موسی الرضا)
اقا ممنون که منو دعوت کردی
کلی از امام رضا تشکر کردم و اودیم بیرون
چشم هام دیگه یاری نمیکرد
واسه همین به سمت حسینیه حرکت کردیم و خوب خوابیدیم 😴😴
فردا دوباره به حرم رفتیم کلی با امام رضا حرف زدم و دلم اروم شد 🗣🗣
بهترین سفرم بود
...........................................................................................
بعد از سه شب دیگه موقع خداحافظی بود. دلم خیلی گرفته بود برای بار اخر جلوی ضریح ایستادم و گفتم به اومید دیدار امام خوبم 🥺🥺😢😖😭🖐🖐🫀🔗
این سفر با تمام خاطره های خوب و بدش مثل ،مداحی تو حسینه 🗣و سوار شدن تو اون ماشینایی که واسه سالمندان بود بدون اینکه مقصد برات مهم باشه 🚃یا قدم زدن تو صحن ها، نشستن و ی دل سیر تماشای گنبد 👀🕌
شوخی های دوستانه 😁👭
خریدن سوغاتی 🤩💸💸💳
یا دعوت شدن به محفل اشک 🥲🥲
خوردن سه لیوان چای ساعت دوشب😁☕☕ با صدای مداحی، اونم منی که تو خونه یک لیوان هم نمیخورم
دونات ساعت پنج صبح 🍩🍩
و..................
برای من خیلییی لذت بخش بود
وهمین طور درکنار دوستان جدید
و دوست صمیمیم خیلی خوش گذشت.😌😌🥰🥰🥰🤩🤩🤩
این سفر با خاطره های خوب و بدش تموم شد 🥺🥲
امید وارم خیلی زود باز هم اقا بطلبه
وبریم پابوسش ❤❤❤
به امید دیدار❤️🖇
#سفرنامه
#قسمتدوم
#سفرنامه_شماره_سیزده
#روایتسفرعشق 💕
وقتی دست به رمان نوشتتون بیستِ نتیجه میشه این سفرنامه کامل و جامع 🤌❤️
به نام خدا
(اولش من داخل کانال دیدم که برای مشهد ثبت نام میکنن ولی انگار روحیه رفتن به مشهد رو نداشته بعد نوه عمه ام ندا که خونه عمه ام بودیم گفت منم ثبت نام کردم با ندا داشتیم حرف میزدم که چی تو مشهد لازم میشه کوله راحت تر هست یا چمدون از یه طرف دیگه هم با خانواده میخواستیم بریم راهیان غرب سمت همدان کرمانشاه که پدرم به آقای یار احمدی زنگ زد گفت شماره خواهرتون رو میدین میخوام دخترم رو مشهد ثبت نام کنم و خلاصه اون شب پدرم من رو نوشت برای مشهد و اینکه خلاصه گفت که میخواستم برم پیش شهدا ولی الان میرم پیش امام شهدا عالی شد که قسمت شد که برم مشهد دل تو دلم نبود ولی روزی که میخواستیم بریم ایستگاه صبح زود پاشدم ندا زنگ زد به من گفت ساعت 10:30 میایم دنبالت و اینکه من شب خونه بردارم خوابیدم چون خانواده شنبه راهیان غرب رفتن و اینکه من موندم خونه برادرم و اینکه ساعت مورد نظر شد اومدم دم در خونه وایستادم دیدم پسر عمه ام اومده و اینکه بجز من و ندا یه دوست خوبمون که میخواست با ما بیا مشهد رو سوار کردن من خوشحال بودم که میرم مشهد مجردی و وقتی سوار قطار شدیم با سرگروه و هم گروهی هایی که در طی این دو روز باهم باشیم آشنا شدم خیلی خیلی تو قطار بهم خوش گذشت و اینکه به مشهد رسیدم ساعت 1بود رسیدیم و اینکه به حسینیه که گفته بودن محل اقامت بود رفتیم و وسایل هایمان را گذاشتیم وضو گرفتم و راه افتادیم سمت حرم رسیدیم و اینکه رفتیم نماز خواندیم سپس رفتیم زیارت خیلی خوب بود برای بعد ازظهر نماز هم به محل اشک ها رفتیم جایی که انگار شهید محمد خوانی هم اونجا رفته رفتیم ولی کم بودیم چون بچه ها میخواستن برن حرم و اینکه با دوستای جدیدی که پیدا کردم خیلی خیلی خوش گذشت و روز دوم هم همچنین خوب گذشت و با خیلی ها آشنا شدم و خیلی خیلی دوست های خوبی برام هستن شبی که برگشتیم خیلی ناراحت بودم که این فراغ دیدن دوستام چقدر بده که یک هفته شده ولی همش به عکس هایی که انداختیم باهم نگاه میکنم و اینکه من که تو خونه ساعت ۱۰ صبح پا میشدم ولی اونجا کم میخوابیدم خیلی جالب بود )
---دست تمام کسانی که برای این سفر زحمت کشیدن درد نکنه 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
--- راستی دوست های خوبی پیدا کردم خاطراتی که باهاشون گذراندم خیلی خوب بود
انشاالله همین جمع خیلی زود آقا بطلبه بریم زیارتش
(به امید روزی که همگی با هم کربلا باشیم )
#سفرنامه
#سفرنامه_شماره_چهارده
#روایتسفرعشق 💕
《دیقه نود》
این سفر نامه حاصل تجربیات نویسنده همراه با اندکی اغراق است و به هیچ عنوان ساخته ذهن نویسنده نمی باشد!
الان که دارم این سفرنامه رو می نویسم دقیقا پنجشنبه شبه یعنی آخرین روز نه ؛ آخر شب از اون هفته زمانی که واسه نوشتن سفرنامه بهمون مهلت داده بودن و من حتی این کارم واسه دیقه نود نگه داشتم؛مثل دقیقه نود درس خوندن تو شب امتحان نه ! تو صبح امتحان! مثل دقیقه نود جمع کردن کوله سفر تو صبح سفر و مثل اون اسنپی که دقیقه نود گردن گرفت که ما رو تا راه آهن برسونه و الان که دارم فکر می کنم حتی به نظرم امام رضا هم منو دقیقه نودی طلبید چون من کلا سه روز تو سفر بودم ولی سه هفته تو حواشی قبل از سفر بودم بدین صورت که:
(_اگه الانم بخوام می تونم کاری کنم که نری ها! )
این جمله ای بود که اگه یه روز از یه فرمان مامانم سرپیچی می کردم و نمیشنیدمش تعجب میکردم و تنها مخاطبی هم که بعد هر بار گفتن این حرف توسط مامانم ازش استقبال می کرد آبجیم بود !
حتی یه بارم شنیدم تو گوش مامانم گفت که: مامان اگه بذاری من به جای هانیه برم واست سوغات از مشهد مهر کربلا میخرم و من واقعا باورم نمی شد که چند سال به خاطر داشتن یه همچی خواهری افسردگی گرفته بودم و گریه کردم؛ خواهری که موقع بدرقه به جای اینکه آبو پشت سرم بریزه روم ریخت و به جای مراقب خودت باش بهم گفت یادت نره واسم سوغاتی بخری !
اما خب جدا از همه اینا بالاخره من توی قطار بودم؛ تو کوپه کنار بچه هایِ گروه چیپیلی اکشن !
گروهی که قرار بود خیلی خفن طور وارد عمل شن و به بقیه گروها نشون بدن کت تن کدوم گروهه ولی خب در نهایت داشتن خیلی بی بخارانه سمت مشهد حرکت میکردن!
بگذریم و البته واقعا داشتیم می گذشتیم ؛ بعد از گذشتن از کرج و خداحافظی با وطنمون تصمیم گرفتیم خیلی بی بخارانه تر حرکت اولو بزنیم و این حرکت چیزی نبود جز خوردن خوراکی !
خب به هر حال سفر و غیرِ سفر نداره که شکم همه جا حرف اولو میزنه...
و همین حرکت هم شد اولین و آخرین حرکت گروهمون تو طول این سفر !
_شده تا حالا تو یه لحظه تمام تصوراتتون با هم نابود شه؟ این حسی بود که بعد از دیدن حسینیمون داشتم؛ حتی خدا شاهده تا لحظه آخر مقاومت کردم ،خودمو به ندیدن زدم و به راهم ادامه دادم ولی وقتی صدای آقای محرابی رو شنیدم که داشت بچه ها رو سمت همون جایی که نمی خواستم قبول کنم هدایت می کرد تصمیم گرفتم خودمو با جمله از رو ظاهر قضاوت نکن قانع کنم و با واقعیت روبرو شم !
صد سالش بود !
صد سال سن کمی نیست نه؟
یعنی تقریبا همسن بابای ِبابا بزرگِ خدا بیامرزم !
این حسینیه می تونست به عنوان یه اثر باستانی به حساب بیاد؛ ولی چرا شهرداری مشهد داشت به این قضیه کم توجهی می کرد رو نفهمیدم اما تو اون لحظه خودم تصمیم گرفتم به این اثر کم توجهی نکنم و به عنوان اولین اقدامم تصمیم گرفتم یه تور گردشگری _ آشنایی رو تو ساختمان حسینیه برگزار کنم!
تصمیمی که کاش هیچوقت نمی گرفتمش! چون الان با موجود چند پایِ کوچیکی فیس تو فیس شده بودم که دقیقا نمی دونستم تو ذهنش چی می گذره و حرکت بعدیش چیه ولی با دیدن اینکه داره سمتم میدوعه تنها چیزی که می دونستم این بود که اونجا دیگه جای من نیست و باید خیلی سریع به آغوش دوستامو در نهایت همگی با هم با آغوش امام رضا پناه ببریم!
لحظه وصال به امام رضا لحظه قشنگ و در عین حال احساساتی بود ولی وقتی می دیدم بچه ها موقع خوندن زیارت نامه گریه شون می گرفت سوالی که تو ذهنم ایجاد می شد این بود که چرا من گریم نمی گیره ولی خب بعد دیدن ضریح سوالی که تو ذهنم ایجاد شده بود این بود که چرا گریه ام بند نمیاد و تا آخرین روزم بند نیومد!
اصلا فکر کنم برنامه ی همه بچه ها تو اون سه روز همین بود :
گریه خستگی و پاهایِ تاول زده!
سه روزی که اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت و من روز آخر دوتا نتیجه گرفتم :
یک اینکه می تونم تو سه روز متوالی کلا چهار ساعت بخوابم و سرپا بمونم و دو اینکه وقتی می خوابم بدون اینکه بفهمم بقیه می تونن وسیله هامو از تو کیفم بردارن !
چون من تو اون مدت زمانِ سه روزه ی سفرمون از سه تا چیز به شدت می ترسیدم:
یک اینکه گوشیمو گم کنم!
دو اینکه کیف پولمو گم کنم!
و آخری و از همه مهم تر اینکه که خدایی نکرده شناسناممو گم کنم؛ چون در صورت گم کردن هر یک از اینا قبل از رسیدن به خونه باید خودمم گم و گور میکردم !
واسه همین حتی وقتی دیدم که حسینیمون صد سالشه یا حتی وقتی که با اون موجود چندپایه بالدار فیس تو فیس شدم حتی اندکی هم به احساساتم لطمه وارد نشد ولی وقتی دیدم شناسنامم تو کیفم نیست به معنیه واقعیه کلمه دنیا رو سرم خراب شد و در حالی که داشتم فاصله بین راه آهن و حسینیه رو برای رفت و برگشت و پیدا کردن مفقوده حساب می کردم در نهایت مفقوده رو دیدم که داره تو دستای خالم بهم نزدیک میشه...
و مخلص کلام اینکه این سفر واسه من پر بود از تجربه های جدید:
_تجربه اولین سفر بدون خانواده و با دوستام
_ تجربه خوابیدن تو حسینیه یا به عبارتی خوابیدن توی مکان تاریخی و تجربه زیارت و تماشای این مکان از نزدیک!
_ تجربه غذا خوردن و تماشای هم زمان سریال مختار با بازیگری بچه ها و آهنگ سازیه لا لا لا عه لای خودت واسه سریال😅
_تجربه گریه از خستگی و ولو شدن کف صحن های حرم ساعت پنج صبح و در نهایت خوابیدن تو حیاط
_ تجربه اولین سفر با قطار اتوبوسی و فهمیدن اینکه وقتی تو دستشوییش کارت تموم شد حتما باید بعدش اون دکمه سبز رنگو فشار بدی چون اگه این کار نکنی افرادی که بعدت می رن دستشویی با صحنه ناگواری روبرو میشن !
_و در نهایت تجربه اینکه وقتی چند روز نباشی مامانت به طورِ عجیبی خیلی دلش واست تنگ میشه و گرفتن این تصمیم که بعضی وقتا این مدلی چند روز نباشی تا دوباره این مدل دلتنگی هایِ به شدت نادر مامانتو ببینی ! :)))))))
#سفرنامه
#سفرنامه_شماره_شانزده
#روایتسفرعشق 💕
به نام خدایی که نمیگذارد دلی بشکند
مینویسم از دل و جان مینویسم از اعماق وجودم
و سفر مشهدی که وی هیئت گفته شد وقتی تاریخ رو گفتند من نمیتونستم برم و مطمئن بودم که نمیشه خوب یه سفر بهتری در پیش داشتم ولی چون امام رضایم خیلی دلم شکست با خودم گفتم اشکال نداره یه سفر بهتری است و با این خودم رو آروم کردم اومدم خونه شب که داشتم شام درست میکردم پدرم اومد خونم و گفتن میخوایم بریم مشهد و برای یه نفر جا داریم میای شما هم بریم
و خوب چون منم خیلی دلم شکسته بود قبول کردم چمدونمو جمع کردم همه کارامو کرده بودم و چون اون روزا روزای محرم بود هر روز هیئت داشتیم اومدم هیئت به پدرم زنگ زدم میخواستم ساعت حرکت رو بدونم ولی با نهایت تاسف این بار هم امام رضا نخواست و دوباره دلم شکست دیگه ناامید شده بودم با امام رضا قهر کردم گفتم شما که قبلاً اینجوری نبودی هر وقت من دلم مشهد رو طلب میکرد میگفتی پاشو بیا فقط خودمو با این آروم کردم که میخواستم برم کربلا قتی کربلا بودم یه شب مهمون خیمهگاه شدیم سفره حضرت رقیه هتلی که ما توش بودیم یه کاروان دیگه هم بود مدیر اون گروه مشهدی بود از قضا اون شب ایشونم اونجا بودن و مداح هم بودن آخر مراسم گفتن ما هر وقت میایم کربلا ز امام رضا میخونیم چون کربلاامونو از امام رضا گرفتیم من خیلی دلم شکست خیلی گریه کردم مون شب رسیدم هتل قبلش به بچهها پیام داده بودم که مشهدین گفتم التماس دعا چون تایمی که من کربلا بودم بچههام قرار بود مشهد باشد ولی دیدم نوشتن تایممون عوض شده خیلی خوشحال شدم گفتم دیگه این سری امام رضا گفته پاشو بیا پیش خودم اسممو نوشتم قرار شد برگردم ایران مبلغو بزنم و تا جایی هم که فهمیدم آخرین نفر این گروه بودم و اون موقع بود که فهمیدم امام رضا از اونی که من فکر میکنم بهتر میطلبه.
وقت سفر رسید ساعت ۱ ظهر سوار بر قطار به مقصد حرم باباجان رسیدیم مشهد بدون اینکه استراحتی داشته باشیم رفتیم سمت حرم نگاه اول به گنبد آقا و سجده شکر یکی از بچههامون خیلی خوشروزی بود اصلا حرفم این نیستا که حسودی میکنم بهش اصلاً ولی خب حسودیمم شد هر خادمی که میومد سمتش یه چیز کوچیک کف دستش میذاشت خلاصه گذشت هر کس تو حال و هوای خودش بود زیارت میکرد یکی گریه میکرد یکی میخندید یکی از شوق زیاد نه گریه میکرد نه میخندید نه نمیتونست زیارت بره.
میخوام اون جاهای قشنگ صفحه رو بنویسم ز اینکه نذری. متفاوته بچهها کفتری که خریدن براشون و خودشون میترسیدن دست بگیرند.
از اون گیفتها و رزقهای قشنگ خانوم سه ساله که به دست کلی از زوجهای قشنگ رسید و خیلی ری اکشنهای قشنگی گرفتیم ازشون.
میدونی از چی میخوام صحبت کنم از شب آخر از شبی که خیلی سخت بود وداع با آقا از شبی که هر لحظه پر از برکت بود از شبی که با آقا تنها بودم نشسته بودم یهو مناجات امیرالمومنین زمزمه شد تو حرم عشق بازیهای دختر پدری یدونی آخه من امام رضا بابای خودم میدونم کلی باهاش صحبت کردم کلی با هم قول و قرار گذاشتیم و وقتش رسیده بود که دعای وداع رو بخونم و برگردم سخت بود پر از بغض و گریه بود ولی خب مجبور بودم برگردم.
رسیدم حسینیه رفتیم سمت قطار شدم وقتی سوار قطار شدم فقط همین به ذهنم اومد از بهشت برگشتم به تبعیدگاه خویش.
شاید قشنگ تعریف نکردم طولانی شد با خوندنش شاید سرتون درد بیاد ولی گفتم با من همسفر باشید.
امیدوارم هر کسی با خوندن این سفرنامه دلش خواست بره حرم بابا جون زود زود روزیشون بشه ان شاءالله.
بهقلمیکدلتنگحرم.
و من الله توفیق
#سفرنامه
#سفرنامه_شماره_هفده
#روایتسفرعشق 💕
خستگی تمام وجودم رو در آغوش گرفته
دیگر انرژی برای ایستادن ندارم همان طور که از سرعت دویدنم کم میکنم دستم را به نشانه وایسادن برای بچه ها بالا میارم خود را کنار دیوار صحن انقلاب میرسانم پا هایم دیگر یاری ام نمی کند میشینم و سرم را روی زانو هایم میزارم دلم کمی درد دل و تنهایی میخواد دلم میخواهد در آغوشی که به رویم باز شده زار بزنم دقایقی توجه ام را به بچه ها میدهم این روز ها خیلی مشکوک میزنن شانه ام را بالا می اندازم خب که چی مثلا قرار است چه کنند میخواهم دوباره حواسم را بدهم به گنبد طلایی که وجودم را در بر گرفته
که با حرف ندا و مائده چشمانم از تعجب گرد میشود که با صدای مائده خنده ام میگیرد
گفتم چشم هایت را ببند نه که برایم گرد کن
دلم نمی خواهد که ذوقش را کور کنم پس بدون هیچ اعتراضی چشم هایم را می بندم
با بستن چشم هایم تازه میفهمم چقدر خوابم می آید میخواهم چشمانم را باز کنم تا جلو گیری کنم از خواب احتمالی که یادم می افتد که برای چه چشمانم را بستم کلافگی ام اجازه سکوت بیشتر را بهم نمی دهد همان طور که چشم هایم بسته است شروع میکنم به غر زدن
ادامه دارد ...
بعد از ثانیه هایی که به طولانی ترین زمان ممکن گذشت اجازه دادن چشم هایم را باز کنم با باز شدن چشم هایم تصاویر برای غیر قابل باور است لبخندی که بر صورتم خود را مهمان کرده ذوقی که اجازه آرام ماندن را بهم نمی دهد دست هایم را روی دهانم میگذارم تا جلوی صدای جیغ را بگیرم نگاهم در نگاه بهترین و با معرفت ترین رفیق هایم گردش پیدا میکند باز نگاهم رو مهمان صندلی پر از لواشک و کاکائو و کیک و گنبد طلایی میکنم
گنگ بودن و ذوق هر دو درهم در صورتم دیده میشود که مائده سکوت جمع را میشکند
_خب ۶ ماه از روز تولدت گذشت ولی روزی که قرار بود تولد بگیریم رو کنسل کردی برای شهادت زائرای حاج قاسم ما هم دنبال یه فرست خوب بودیم تا برات جبران کنیم
نمیدانم چه چیزی برای لطف و مهربانی شان
بگویم یا چطور بگویم خودم را در آغوششان ميندازم
چشمانم را می بندم و زیر لب میگویم خدایا ممنونم برای رفیق های از نجس امام رضایی
خوشا آن کس که در دنیا رفیقی باوفا دارد ♥️🫂
#سفرنامه
#سفرنامه_شماره_هجده
#روایتسفرعشق 💕
و اما از الان ماموریت خطیر داوری به عهده شماست و شما مسئولید که به دوتا از بهترین نوشته ها رای بدید ❤️🌱
https://EitaaBot.ir/poll/i0upro
پ.ن : چون آثار زیاد بود دلم نیومد بگم بین هجده تا اثر فقط یکی رو انتخاب کنید 🥲
البته که همه دوستان برندهان چون نگاه خاص حضرت رو برای خودشون دارن ✨💚