eitaa logo
هِیئَتِ دُختَـرانِ طــوبیٰ 🌿
441 دنبال‌کننده
850 عکس
262 ویدیو
4 فایل
🌿 السلام عَلَیکَ یَا أباعَبدِاللهِ 🌿 زیر بیرق شما که می آییم دلمان قرص می‌شود 💕 جهت اوامر شما... @mehr_rrr @Sahba_sb1 https://eitaa.com/joinchat/1575551457C9c7dc75227
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله خب همه چی برمیگرده به روزی که مامانم داشت با گروهشون میرفت مشهد هر موقع میرفتن دخترا رو هم میبردن ولی اینبار گفتن نه دخترا رو نمیبرن لحضه ای که رفتم مامانم رو راه بندازم یه حس دلشکستگی یه حس جا موندن بغض کرده بودم وقتی رفتن خیلی ناراحت بودم یه شب مثل همیشه تو گوشی بودم که دیدم یسنا بیوگرافی گذاشته امام رضا بطلب قبل اینکه بهش پیام بده پیام داد حنانه راهی مشهد شدم یهو بغض کردم دوباره هوای مشهد اومد سراغم گفت دارم با کوثر اینا میرم گفتم منم میخوام بیام گفت مهلت تموم شده اون لحضه فقط داشتم به مشهد فک میکردم میخواستم دعا کنم یکی کنسل کنه ولی از خود امام رضا خواستم بطلبه تا اینکه فرداش مامانم از مشهد برگشت قضیه رو بهش گفتم مامانم خوشحال شد رضایت سفر رو داد تو عالم‌خودم غرق شدم اولین سفر مجردی اونم مشهد چی از این بهتر که همون لحضه شماره کوثر رو گرفتم زنگ زدم قبل اینکه بگم واسه چی زنگ زدم گفت واسه مشهد زنگ زدی همین الان چیزایی که لازمه رو بفرست گیج منگ بودم نمیدونستم این یعنی میتونم برم یا نه کوثر گفت وایسا ببینم چجوری میشه به اندازه یه نفر میشه که یه ربع بعد دوباره زنگ زدم گفت حنانه درست شد گفت برو خوشحالیتو کن قط کرد نشستم گریه کردم بالاخره بغض اون‌چند روز شکست حس عجیبی بود اینقدر یهویی آقا بطلبه همه چی ردیف شه حس میکنی پیشته صداتو میشنوه تو لحضه باهاته نمیزاره ناامید بمونی اشک و ذوق خوشحالی امام رضا غم هامو خرید حال خوب بهم داد؛)) "" و اما شروع سفر وقتی رسیدم به فکر ساعت رفتن به حرم بودم که خداروشکر زود رفتیم شروع به خوندن نماز کردیم همه جا ساکت بود نوبت زیارت بود رسیدم صحن اصلی و اون حسی که میگه الانه که اشک سرازیر شه اومد سراغم رفتیم زیارت و اشک سرازیر شد چشمم به ضریح افتاد دلم اروم گرفت همه چی یادم رفت فقط میخواستم گریه کنم اینکه هرکی با یه شکل مختلف با یه درد دیگه تو حس و حال خودش نزدیک ضریح میشد و همه مهمون امام رضا بودیم قشنگ بود صدای لوستر های دوره ضریح قشنگی خود ضریح.." بعدش رفتیم چای خانه و اینکه تا ما چایی گرفتیم بسته شد انگار چایی ما رضو شد بود تو اون دو روز خیلی خوش گذشت مثل همیشه امام رضا مهمون نوازی کرد اصن مگه میشه به مهمون امام رضا بد بگذره.؟ تو اون دو روز کل فکر و ذکرم حرم رفتن بود اون دو روز به قدر چهار روز انگار تو مشهد بودم و اما روز آخر که بدون ثبت نام امام رضا خودش صبحونه مارو داخل حرم حاضر کرد وقتی خادم نزدیک شد صبحونه رو داد حتا موقع رفتن هم‌حواسش به ما بود خدافظی که نه ولی اینکه نمیدونی دوباره کی قسمت میشه بری مشهد کی دوباره می‌طلبه باعث گریه میشه و بابت حس کردن همه این لحظات و کل این سفر امام رضا ممنون خدایا شکرت❤️" 💕
سلام من سه دفعه دیگر هم به پابوس اقا رفته بودم ولی این بار چون با دوستان و هم سن و سال های خودم رفته بودم یه چیز دیگه بود و حس و حال خاصی داشت و بسیار برای من مفید بود چون یاد گرفتم گوشه گیر نباشم، خجالتم رو کنار بذارم، بیشتر حرف بزنم و ....... . فهمیدم کار گروهی لذتش بیشتر از کار فردی است. وقتی به شهر عشق رسیدیم به حسینیه ای نزدیک حرم رفتیم حسینیه ای امن و زیبا کمی استراحت کردیم و برای نماز رفتیم حرم وقتی قدم در صحن حرم گذاشتم ارامشی عجیب و دست نیافتنی به من منتقل شد. وقتی چشم هایم به گنبد افتاد سلامی به اقا عرض کردم و در صف نماز جایی پیدا کردم و نشستم و بعد از کمی زیارت نماز خوندم و خدارو برای اینکه تونستم برای بار دیگر به مشهد بیام و امام رضا جانمون رو زیارت کنم شکر کردم ❤️🥺 و من ممنونم از تمام مربی ها و امام رضا جانمون 🌹 💕
بسمه الله روزها میگذره ، دل تنگی من بیشترو بیشتر میشه آقای امام رضا پس کی لایق دیدن صحن انقلابت میشم🥺 پس کی میرسه برم پنجره فولاد و بگم پنجره فولاد رضا برات کربلا میده💔 شش سال تمام هرجا اسم شما میومد من اشک میریختمو اشک میریختم تا همین چند روز پیش ک کانال هیئت رو باز کردم دیدم به به بچه ها قراره برن پیش آقا امام رضا (ع) اون لحظه اصلا تو ذهنم نبود ک یعنی منم میتونم برم با بغض از کانال اومدم بیرون چند روز بعد مادر یکی از رفقا ک الان کربلا تشریف دارن تماسی گرفتن و سبب این خوشحالی من شدن🥺 حس عجیبی بود بعد از سالها دوری جور شد رفتیم مشهد ک این سفر مشهدم خیلی خیلی برام خوب بود یکی از رفقا گفتن آقای امام رضا دید ناراحتیم و دلمون شکسته مارو دعوت کرد ک حالمونو خوب کنه (((((:‌ . . قشنگترین خاطره من آبنباتی ک از خادم امام رضا گرفتم بود و اون گشنگی اول صبحی ک امام رضا ازمون پذیرایی کرد با کیک و چایی🥲😍 💕
به نام خدا 🌱 من اول دل نمی‌خواست به این سفر بیام چون همیشه دوست داشتم با خانواده جایی برم یک روزی یه رمان در مورد شهدا خوندم که در مورد مشهد میگفت من که این رو خوندم دل خواست بیام من به خانم یار احمدی گفتم گفت دوروزه دیگه بهت خبر میدم تو نماز به خدا گفتم میشه من برم مشهد وروز بعد خانم یار احمدی زنگ زد و گفت میتونی بیای خیلی خوشحال بودم تا رسیدیم به قطار که دل تو دلم نبود که برسم رسیدم من خیلی خوشحال بود که رفتم زیارت من چون صف زیارت زیاد بود نمی تونستم وایسم یه شب قبل نماز رفتیم نشتیم جلوی در که میرفتن تو ما گفتیم بعد از نماز باز میشه ولی باز بود ما که اونجا نشستیم انگار امام رضا گفت بیاین تو که یه خادم گفت برید تو رفتیم خیلی خلوت بود حرم که یه جا برای نشستن پیدا کردیم یه دل سیر نماز خوندیم یه روز شنیدم بچه ها با خانم بابایی یه جای رفتن و تعریف میکردن دل خاست برم ببینم اونجا کجاست اونجا محفل اشک یه جای قشنگ که من تا حالا ندیده بودم وقتی داشتیم بر می گشتیم دلم نمیخواست برگردم چون امام رضا بعد ۷ سال منو طلبید ودلم تنگ میشد برا اینکه با دوستا ساعت ۴ صبح از این صحن به اون صحن میرفتیم منی که ساعت ۴ همیشه خواب بودم 🌹🌹 وقتی برگشتم صدام با اونوقتی که داشتم میرفتم خیلی فرق داشتم اونوقت از ذوق زیاد و داشتم بر میگشتم از ناراحتی که داشتم از امام رضا دور میشدم انشاالله دوباره قسمت بشه بریم حرم (: 💕
«به نام خدا » سفرنامه تقریبا اولای محرم بود و ما شهرستان بودیم، شب که از هیئت برگشتیم داشتم گوشیمو چک میکردم که پیام اردو مشهد رو تو کانال هیئت طوبی دیدم، وبا حسرت گفتم کاش منم برم تصمیم گرفتم وقتی برگشتیم تو ی فرصت خوب به خانوادم بگم .🥲🥺 .............................................چند روزی گذشت و برگشتیم خونه، تقریبا یک هفته یا شایدم بیشتر گذشت ،داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم که یادم افتاد که اردوی مشهد رو بهش بگم ( الو سلام ریحانه خوبی ؟ ریحانه: سلام مرسی تو خوبی چه خبر ؟ من: سلامتی ،ریحانه راستی میگم تو کانال هیئت طوبی دیدی پیام مشهد ؟ ریحانه: اره دیدم ولی فکر نکنم بابام اجازه بده بعدشم وقتش تموم شده فکر کنم دیگه جا ندارن من: حالا به بابات بگو شاید گذاشت ریحانه: اول تو ببین جا دارن من: باشه ) گوشی رو که قطع کردم سریع به خانم محرابی پیام دادم که گفتن ظرفیت تکمیل و انشاالله دفعه بعد ،خیلی ناراحت شدم خیلی گریه کردم و با ناراحتی به ریحانه گفتم که جا ندارن 😣😣😣😣😫 ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ دو سه روز بعد خانم یار احمدی فرم ثبت نام رو برام فرستاد، تعجب کردم گفتم شاید اشتباه شده، واسه همین بهشون پیام دادم (من: سلام ببخشید مگه ظرفیت پر نشده؟ 🤔 خانم یار احمدی: سلام عزیزم واسه دو نفر جا داریم 😌 من: واقعا الان به دوستمم میگم 🙃🙃 خانم یار احمدی: باشه پس سریع خبر بدین و اطلاعاتتون رو برام بفرستین من: چشم ) سریع شماره ریحانه رو گرفتم بدون اینکه به ساعت توجهی کنم بعد از چند تا بوق برداشت (الو سلام خوبی ؟ ریحانه: سلام ممنون تو خوبی؟ من:ریحانه میگم ی لحظه انلاین میشی ؟ ریحانه: چرا؟ من: کاردارم ریحانه: باشه همه چیو براش توضیح دادم و گفتم که دوتا جا دارن یکی من یکی تو ریحانه هم گفت که باید به باباش بگه ببینه چی میشه چند دقیقه بعد پیام داد که: حیف شد بابام نمیزاره 😕😕 خیلی ناراحت شدم شنیده بودم وقتی به جان جوادش قسمش بدی صدایت را میشنود، همون شب کلی با امام رضا حرف زدم ،تا خوابم برد با حرف هایی که به امام زده بودم یجورایی مطمئن بودم که قراره بریم ،حتی یک روز هم صبر کردم بعد به خانم یاراحمدی گفتم که نمیایم یکی دو روز بعدشم خانم بابایی بهم پیام دادکه مشهد رو میای یا نه گفتم : دوستی ندارم دیگه ریحانه نمیاد منم نمیام.گفتن که عزیزم ما همه اونجا باهمیم گفتم : میدونم ولی همه جا رو با ریحانه رفتم نمیخوام اینجا رو تنها بیام . گفتن انشاالله خیره ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ روز پنجشنبه بود که با بچه های پایگاهمون رفتیم امام زاده طاهر، وقتی جامون رو اماده کردیم بلد شدم با یکی از بچه ها به گلزارشهدا رفتیم، تو گلزار داشتم قدم میزدم که شانسی دلم خواست با ان شهید حرف بزنم ، بهش گفتم: نمیدونم کی هستی و چی هستی تا حالا هم چیزی ازت نخواستم ،فقط میدونم شهیدی وپیش خدا عزیزی ازت میخوام دعا کنی مشهد جورشه برم ، از گلزار اومدیم بیرون و رفتیم داخل امام زاده از امام زاده هم خواستم که مشهدمو جور کنه 😥،رفتیم پیش بچه ها ،موقع رفتن فهمیدم که یکی از بچه ها میخواد بره مشهد خوشحال رفتم پیشش و گفتم چجوری میخوای بری گفت که با هیئت طوبی بهش گفتم دوستی داری ؟ گفت نه تنهام گفتم منم شاید بیام خوشحال گفت عه چه خوب و....🤗🤗 شب داشتم به این فکر میکردم که برم یا نرم ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ صبح بالاخره تصمیمم رو گرفتم گفتم یا امام رضا دیگه یکاری کن دوستمم بیاد از ته دل گفتم جوری که تقریبا مطمئن بودم صدامو شنیده با پدرو مادر صحبت کردمو راضیشون کردم ،بعدشم به خانم یاراحمدی پیام دادم که میام و........😌 ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ چند شب بعد خانم بابایی به مادم زنگ زد بعدشم با خودم صحبت کرد: خانم بابایی: سلاممم زهرا جان خوبی گلم؟ من: سلاممم خانم مرسی شما خوبین سلامتین ؟ خانم بابایی: مرسی گلم چه خبررر ؟ من: سلامتی ،از چی چه خبر؟ خانم بابایی: مشهد ومیای ؟ من: بله خانم بابایی: ریحانه چی؟ من: نه باباش نمیزاره خانم بابایی: شماره مامانشو برام میفرستی؟ من: شماره مامانشو ندارم ولی تلفن خونه شونو دارم خانم بابایی: باشه همونو بفرست شماره رو فرستادم و منتظر بودم منتظر چی نمیدونم ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ فردا به ریحانه زنگ زدم و گفتم که خانم بابایی زنگ زد گفت نه گفتم باشه گفت چرا قرار بود زنگ بزنه گفتم اره با مامانت کار داشت که تلفن خونتونو دادم گفت اون که قطع ی شماره دیگه بهش بده گفتم باشه و گوشی و قطع کردم وشماره رو برای خانم بابایی ارسال کردم وبهش توضیح دادم🗣🗣 ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ 💕
دوباره شب به ریحانه زنگ زدم و گفتم که زنگ زد یا نه؟ ریحانه : نه زنگ نزد فکر کنم درمورد فاطمه است ( فاطمه ابجی ریحانه) من: نه واسه تو میخواد ببینه میای مشهد یا نه ریحانه: مگه هنوز جا دارن ؟🤔 من: نمیدونم شاید دارن که زنگ زده🤷🏻‍♀ ریحانه: من خودم دوست دارم حالا بزار باز به بابام بگم ببینم اجازه میده یا نه من : باشه ( البته ریحانه اول خودش دوست نداشت بدون خانواده بیاد) چند دقیقه بعد ریحانه زنگ زد و با خوشحالی گفت که باباش اجازه داد😻😻😻😻😻😻😻😻😻 از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم که‌پرواز کنم ،🥰🥰🥰ریحانه گفت جا دارن؟ خیالم راحت بود واسه همین با خونسردی گفتم انشا الله دارن الان زنگ میزنم به خانم یاراحمدی 😉😌 باشه خدافظ🖐🏻 خدافظ شماره خانم یاراحمدی رو گرفتم : من: الو سلام خانم خوبین ،ببخشید بد موقع مزاحم شدم خانم: سلام عزیز ممنون شما خوبین ،نه خواهش میکنم ،جان؟ من: ببخشید جا دارین برا مشهد دوستم باباش راضی شده بیاد خانم الان که نه باید ی دوروز صبر کنید اگه کسی کنسل کرد بهتون خبر میدم من: باشه پس من مشخصاتشو میفرستم😁 خانم: بچه صبر کن اول خبر بدم بعد😀 من: باشه پس منتظر خبر خوبتون هستم 🥰 خدافظ خانم: یاعلی خدافظ ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ پس فردا دوباره به خانم یار احمدی زنگ زندم ببینم چیشد گفتن که جا دارن از خوشحالی پاشدم دوره خونه میدوییدم و هورا میگفتم 🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳 سریع به ریحانه زنگ زدم و گفتم و اونم خیلی خوشحال شد وبعد از کمی حرف زدن گوشی و قطع کردم ....................................................................................................................................... بالاخره موقع رفتن شد، برای اخرین بار وسایلمو چک کردم و از خونه خارج شدم بعدشم سوار قطار شدیم و راه افتادیم .🚂🧳 ....................................................................................................................................... وسایلمونو گذاشتیم حسینه و راهی حرم شدیم انقدر خسته بودم که چند باری در راه باخودم میگفتم خوابی یا بیدار؟ اما وقتی چشمم به گنبد 🕌 افتاد فهمیدم بیدار بیدارم وایییی خدای من من اومدم حرم ( من ی زائر اولی بودم) 🥲🥲🥲🥲☺☺☺☺☺☺ خیلی خوشحال بودم ،نماز صبح را خواندیم به جماعت وقتی رسیدم به ضریح نمیدانستم چه باید بگویم فقط نگاه گره خورده بود به ضریح ،نمیتوانستم چشم بردارم زیر لب زمزمه کردم ( السلام و علیک با علی ابن موسی الرضا) اقا ممنون که منو دعوت کردی کلی از امام رضا تشکر کردم و اودیم بیرون چشم هام دیگه یاری نمیکرد واسه همین به سمت حسینیه حرکت کردیم و خوب خوابیدیم 😴😴 فردا دوباره به حرم رفتیم کلی با امام رضا حرف زدم و دلم اروم شد 🗣🗣 بهترین سفرم بود ........................................................................................... بعد از سه شب دیگه موقع خداحافظی بود. دلم خیلی گرفته بود برای بار اخر جلوی ضریح ایستادم و گفتم به اومید دیدار امام خوبم 🥺🥺😢😖😭🖐🖐🫀🔗 این سفر با تمام خاطره های خوب و بدش مثل ،مداحی تو حسینه 🗣و سوار شدن تو اون ماشینایی که واسه سالمندان بود بدون اینکه مقصد برات مهم باشه 🚃یا قدم زدن تو صحن ها، نشستن و ی دل سیر تماشای گنبد 👀🕌 شوخی های دوستانه 😁👭 خریدن سوغاتی 🤩💸💸💳 یا دعوت شدن به محفل اشک 🥲🥲 خوردن سه لیوان چای ساعت دوشب😁☕☕ با صدای مداحی، اونم منی که تو خونه یک لیوان هم نمیخورم دونات ساعت پنج صبح 🍩🍩 و.................. برای من خیلییی لذت بخش بود وهمین طور درکنار دوستان جدید و دوست صمیمیم خیلی خوش گذشت.😌😌🥰🥰🥰🤩🤩🤩 این سفر با خاطره های خوب و بدش تموم شد 🥺🥲 امید وارم خیلی زود باز هم اقا بطلبه وبریم پابوسش ❤❤❤ به امید دیدار❤️🖇 💕
به نام خدا (اولش من داخل کانال دیدم که برای مشهد ثبت نام میکنن ولی انگار روحیه رفتن به مشهد رو نداشته بعد نوه عمه ام ندا که خونه عمه ام بودیم گفت منم ثبت نام کردم با ندا داشتیم حرف میزدم که چی تو مشهد لازم میشه کوله راحت تر هست یا چمدون از یه طرف دیگه هم با خانواده میخواستیم بریم راهیان غرب سمت همدان کرمانشاه که پدرم به آقای یار احمدی زنگ زد گفت شماره خواهرتون رو میدین میخوام دخترم رو مشهد ثبت نام کنم و خلاصه اون شب پدرم من رو نوشت برای مشهد و اینکه خلاصه گفت که میخواستم برم پیش شهدا ولی الان میرم پیش امام شهدا عالی شد که قسمت شد که برم مشهد دل تو دلم نبود ولی روزی که میخواستیم بریم ایستگاه صبح زود پاشدم ندا زنگ زد به من گفت ساعت 10:30 میایم دنبالت و اینکه من شب خونه بردارم خوابیدم چون خانواده شنبه راهیان غرب رفتن و اینکه من موندم خونه برادرم و اینکه ساعت مورد نظر شد اومدم دم در خونه وایستادم دیدم پسر عمه ام اومده و اینکه بجز من و ندا یه دوست خوبمون که میخواست با ما بیا مشهد رو سوار کردن من خوشحال بودم که میرم مشهد مجردی و وقتی سوار قطار شدیم با سرگروه و هم گروهی هایی که در طی این دو روز باهم باشیم آشنا شدم خیلی خیلی تو قطار بهم خوش گذشت و اینکه به مشهد رسیدم ساعت 1بود رسیدیم و اینکه به حسینیه که گفته بودن محل اقامت بود رفتیم و وسایل هایمان را گذاشتیم وضو گرفتم و راه افتادیم سمت حرم رسیدیم و اینکه رفتیم نماز خواندیم سپس رفتیم زیارت خیلی خوب بود برای بعد ازظهر نماز هم به محل اشک ها رفتیم جایی که انگار شهید محمد خوانی هم اونجا رفته رفتیم ولی کم بودیم چون بچه ها میخواستن برن حرم و اینکه با دوستای جدیدی که پیدا کردم خیلی خیلی خوش گذشت و روز دوم هم همچنین خوب گذشت و با خیلی ها آشنا شدم و خیلی خیلی دوست های خوبی برام هستن شبی که برگشتیم خیلی ناراحت بودم که این فراغ دیدن دوستام چقدر بده که یک هفته شده ولی همش به عکس هایی که انداختیم باهم نگاه میکنم و اینکه من که تو خونه ساعت ۱۰ صبح پا میشدم ولی اونجا کم میخوابیدم خیلی جالب بود ) ---دست تمام کسانی که برای این سفر زحمت کشیدن درد نکنه 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘 --- راستی دوست های خوبی پیدا کردم خاطراتی که باهاشون گذراندم خیلی خوب بود انشاالله همین جمع خیلی زود آقا بطلبه بریم زیارتش (به امید روزی که همگی با هم کربلا باشیم ) 💕
_تجربه اولین سفر بدون خانواده و با دوستام _ تجربه خوابیدن تو حسینیه یا به عبارتی خوابیدن توی مکان تاریخی و تجربه زیارت و تماشای این مکان از نزدیک! _ تجربه غذا خوردن و تماشای هم زمان سریال مختار با بازیگری بچه ها و آهنگ سازیه لا لا لا عه لای خودت واسه سریال😅 _تجربه گریه از خستگی و ولو شدن کف صحن های حرم ساعت پنج صبح و در نهایت خوابیدن تو حیاط _ تجربه اولین سفر با قطار اتوبوسی و فهمیدن اینکه وقتی تو دستشوییش کارت تموم شد حتما باید بعدش اون دکمه سبز رنگو فشار بدی چون اگه این کار نکنی افرادی که بعدت می رن دستشویی با صحنه ناگواری روبرو میشن ! _و در نهایت تجربه اینکه وقتی چند روز نباشی مامانت به طورِ عجیبی خیلی دلش واست تنگ میشه و گرفتن این تصمیم که بعضی وقتا این مدلی چند روز نباشی تا دوباره این مدل دلتنگی هایِ به شدت نادر مامانتو ببینی ! :))))))) 💕
به نام خدایی که نمی‌گذارد دلی بشکند می‌نویسم از دل و جان می‌نویسم از اعماق وجودم و سفر مشهدی که وی هیئت گفته شد وقتی تاریخ رو گفتند من نمی‌تونستم برم و مطمئن بودم که نمی‌شه خوب یه سفر بهتری در پیش داشتم ولی چون امام رضایم خیلی دلم شکست با خودم گفتم اشکال نداره یه سفر بهتری است و با این خودم رو آروم کردم اومدم خونه شب که داشتم شام درست میکردم پدرم اومد خونم و گفتن می‌خوایم بریم مشهد و برای یه نفر جا داریم میای شما هم بریم و خوب چون منم خیلی دلم شکسته بود قبول کردم چمدونمو جمع کردم همه کارامو کرده بودم و چون اون روزا روزای محرم بود هر روز هیئت داشتیم اومدم هیئت به پدرم زنگ زدم می‌خواستم ساعت حرکت رو بدونم ولی با نهایت تاسف این بار هم امام رضا نخواست و دوباره دلم شکست دیگه ناامید شده بودم با امام رضا قهر کردم گفتم شما که قبلاً اینجوری نبودی هر وقت من دلم مشهد رو طلب می‌کرد می‌گفتی پاشو بیا فقط خودمو با این آروم کردم که می‌خواستم برم کربلا قتی کربلا بودم یه شب مهمون خیمه‌گاه شدیم سفره حضرت رقیه هتلی که ما توش بودیم یه کاروان دیگه هم بود مدیر اون گروه مشهدی بود از قضا اون شب ایشونم اونجا بودن و مداح هم بودن آخر مراسم گفتن ما هر وقت میایم کربلا ز امام رضا می‌خونیم چون کربلاامونو از امام رضا گرفتیم من خیلی دلم شکست خیلی گریه کردم مون شب رسیدم هتل قبلش به بچه‌ها پیام داده بودم که مشهدین گفتم التماس دعا چون تایمی که من کربلا بودم بچه‌هام قرار بود مشهد باشد ولی دیدم نوشتن تایممون عوض شده خیلی خوشحال شدم گفتم دیگه این سری امام رضا گفته پاشو بیا پیش خودم اسممو نوشتم قرار شد برگردم ایران مبلغو بزنم و تا جایی هم که فهمیدم آخرین نفر این گروه بودم و اون موقع بود که فهمیدم امام رضا از اونی که من فکر می‌کنم بهتر می‌طلبه. وقت سفر رسید ساعت ۱ ظهر سوار بر قطار به مقصد حرم باباجان رسیدیم مشهد بدون اینکه استراحتی داشته باشیم رفتیم سمت حرم نگاه اول به گنبد آقا و سجده شکر یکی از بچه‌هامون خیلی خوشروزی بود اصلا حرفم این نیستا که حسودی می‌کنم بهش اصلاً ولی خب حسودیمم شد هر خادمی که میومد سمتش یه چیز کوچیک کف دستش می‌ذاشت خلاصه گذشت هر کس تو حال و هوای خودش بود زیارت می‌کرد یکی گریه می‌کرد یکی می‌خندید یکی از شوق زیاد نه گریه می‌کرد نه می‌خندید نه نمی‌تونست زیارت بره. می‌خوام اون جاهای قشنگ صفحه رو بنویسم ز اینکه نذری. متفاوته بچه‌ها کفتری که خریدن براشون و خودشون می‌ترسیدن دست بگیرند. از اون گیفت‌ها و رزق‌های قشنگ خانوم سه ساله که به دست کلی از زوج‌های قشنگ رسید و خیلی ری اکشن‌های قشنگی گرفتیم ازشون. می‌دونی از چی می‌خوام صحبت کنم از شب آخر از شبی که خیلی سخت بود وداع با آقا از شبی که هر لحظه پر از برکت بود از شبی که با آقا تنها بودم نشسته بودم یهو مناجات امیرالمومنین زمزمه شد تو حرم عشق بازی‌های دختر پدری ی‌دونی آخه من امام رضا بابای خودم می‌دونم کلی باهاش صحبت کردم کلی با هم قول و قرار گذاشتیم و وقتش رسیده بود که دعای وداع رو بخونم و برگردم سخت بود پر از بغض و گریه بود ولی خب مجبور بودم برگردم. رسیدم حسینیه رفتیم سمت قطار شدم وقتی سوار قطار شدم فقط همین به ذهنم اومد از بهشت برگشتم به تبعیدگاه خویش. شاید قشنگ تعریف نکردم طولانی شد با خوندنش شاید سرتون درد بیاد ولی گفتم با من همسفر باشید. امیدوارم هر کسی با خوندن این سفرنامه دلش خواست بره حرم بابا جون زود زود روزیشون بشه ان شاءالله. به‌قلم‌یک‌دلتنگ‌حرم. و من الله توفیق 💕
ادامه دارد ... بعد از ثانیه هایی که به طولانی ترین زمان ممکن گذشت اجازه دادن چشم هایم را باز کنم با باز شدن چشم هایم تصاویر برای غیر قابل باور است لبخندی که بر صورتم خود را مهمان کرده ذوقی که اجازه آرام ماندن را بهم نمی دهد دست هایم را روی دهانم می‌گذارم تا جلوی صدای جیغ را بگیرم نگاهم در نگاه بهترین و با معرفت ترین رفیق هایم گردش پیدا می‌کند باز نگاهم رو مهمان صندلی پر از لواشک و کاکائو و کیک و گنبد طلایی میکنم گنگ بودن و ذوق هر دو درهم در صورتم دیده می‌شود که مائده سکوت جمع را می‌شکند _خب ۶ ماه از روز تولدت گذشت ولی روزی که قرار بود تولد بگیریم رو کنسل کردی برای شهادت زائرای حاج قاسم ما هم دنبال یه فرست خوب بودیم تا برات جبران کنیم نمیدانم چه چیزی برای لطف و مهربانی‌ شان بگویم یا چطور بگویم خودم را در آغوششان ميندازم چشمانم را می بندم و زیر لب می‌گویم خدایا ممنونم برای رفیق های از نجس امام رضایی خوشا آن کس که در دنیا رفیقی باوفا دارد ♥️🫂 💕
یادتونِ یک مسابقه داشتیم با عنوان نویسی و روایت‌سفر عشق 💕 فردا قراره جایزه قشنگ دوست خوش‌ذوق‌مون داده بشه ❤️🌱 پس اگه هنوز به کسی رای ندادید تا فردا وقت دارید که برنده خوش ذوق رو تعیین کنید 🥰 پ.ن : فقط کافیه بزنید رو کلمه رای تا برید به پست رای دهی 😌🤞🏻