|هیرمان|
کاش قصهای شوم که کودکان مرا بخوانند و در دنیایشان، من رنگینترین آدمکی باشم که میجنگد.
یقهام را میگیرد
حرفهای خوردهام از گلویم بیرون میریزد
ضامن تفنگ را میکشد و ثانیهای بعد،
جسم زندهام در خونِ مردگیاش لبخند میزند
قصه تمام میشود
و آدمها بخاطر نقشهایی که خوب ایفا کرده اند،
تشویق میشوند
و دنیا،
در تاریکی فرو میرود.
هدایت شده از هاله ی نور.
چند وقت پیش که درمورد ستاره ها میخوندم، نوشته بود که بعضی از ستاره های بزرگ وقتی دارن کم کم برای همیشه خاموش میشن، درخشان ترین حالتشونو نشون میدن و بعد میمیرن.
چندروز پیش وقتی زمین شناسی میخوندم درمورد این نوشته بود که دایناسور ها دقیقا تو اواخر آخرین دوره ای که وجود داشتن خیلی متنوع و بزرگ و سنگین بودن.
قبلا خوندم که بعضی از درختا درست قبل از اینکه بمیرن بزرگترین شکوفه هارو میدن و بعضی از کوه های آتشفشانی درست قبل از خاموشی، فوران بزرگ و شدیدی دارن.
انگار که اوج، پایانه.