eitaa logo
حُفره
564 دنبال‌کننده
249 عکس
27 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا https://daigo.ir/secret/41456395944 . در بله: https://ble.ir/hofreee
مشاهده در ایتا
دانلود
بخیه صدایش می‌کردیم " خجّه بگوم". چین می‌افتاد به پیشانی‌اش اما چیزی نمی‌گفت. لا به لای لب گزیدن‌های مادرهامان، سرش را بالا می‌برد و می‌گفت: " مهم نیست! بچه‌ن!" مامان می‌کشیدم زیر چادرش و آرنجم را نیشگون می‌گرفت. _ بگو سادات خانم بچه! نگاه می‌کردم به شال سبزی که همیشه دور کمرش می‌بست و حفره دهانم را تا آنجا که میشد باز می‌کردم. _ نهههه! خجّه بگوووم! مامان تا بخواهد دستش را بالا ببرد و بکوبد توی دهنم، در رفته بودم. آنقدر دور حوض خانه‌ی خدیجه بیگم می‌گشتم تا بی‌خیالم شود. آب حوض همیشه کدر و چرک بود. آنقدر سنگ‌ریزه می‌انداختیم تا ماهی قرمز‌های تپل بالا بیایند و رخی نشان دهند. خدیجه بیگم موعد روضه‌ی ماهانه‌اش، همیشه یک حصیر بزرگ برایمان زیر درخت توت پهن می‌کرد. چشم خودش و مادرها را که دور می‌دیدیم، آنقدر تنه و شاخه‌ها‌ی درخت را تکان می‌دادیم تا حصیر پُر از توت‌های سفید شود. صدای گریه و ضجه‌ی زن‌ها بهمان می‌گفت که پایان روضه نزدیک است. مُشت مشت توت را توی دهان می‌ریختیم که اثری از جرم‌مان نباشد. صدای کوبیدن‌های محکم خدیجه بیگم روی سینه‌اش و جیغ و ناله و غش کردنش موقع روضه‌ی علی اکبر، زنگِ پایان مراسم بود. زن‌ها کشان کشان می‌آوردنش توی پستو. گلاب زیر بینی‌اش می‌گرفتند و شانه‌هایش را می‌مالیدند. گلاب اگر جواب نمی‌داد، کبریت را آتش می‌زدند و نزدیک بینی‌اش می‌گرفتند. دست‌هایم را جلوی دهانم می‌گرفتم و توت‌ها را یکی یکی قورت می‌دادم و نگاهم به شستِ پای خدیجه بیگم بود. نخ مشکی کلفتی زیگزاگی لا به لای گوشت و پوستش بود. زن‌ها می‌گفتند بعد از علی پایش را اینطور کرد. علی، تنها بچه‌ی خدیجه بیگم بود. آن‌ هم بعد از بیست سال اجاق کوری و دوا درمان. خودش به علی که می‌رسید، با گوشه‌ی چارقد مشکی‌اش نم چشمانش را پاک می‌کرد و می‌گفت : _ مردم بی‌وفان! نامردن! پسرمو گذاشتن و اومدن! تیر خورده بود! خدیجه بیگم که مُرد، توی گلزار شهدا دفنش کردند. بزرگتر که شدم بعد از مزار شهدای گمنام می‌رسیدم به مزار او. می‌نشستم کنارش و می‌گفتم : " نه سادات خانم! مردم اونقدرام بی‌وفا نیستن...". نمی‌دانم چرا از بچگی‌هایم دلم می‌خواست این جمله را به او بگویم. و حرفم درست درآمد. بالاخره علی را آوردند. خواباندنش کنار خدیجه بیگم. دوشادوش هم. من فقط خبرش را شنیدم و چند سالی‌ست که آن‌طرف‌ها نرفته‌ام. دلم می‌خواهد پسرها را بزنم زیر بغلم و دوباره بروم پیشش. پیش‌شان. بگویم : " دیدی سادات خانم! اگه جا بذارن هم برمی‌گردونن... هرچند به بهای عمر شیرین و عزیز تو شد! " این روزها هم مدام می‌گویم مردم، علی‌ها را می‌آورند پیش مادرهاشان. مردم بی‌وفا نیستند. هرچند تاوانش بخیه‌ی زشتِ انتظار باشد روی شست پای یک مادر. @hofreee
خب امشب تنها نیستیم. یه ایران همراه من و حسین بیدارن🙄✌️🇮🇷 @hofreee
رختِ خونی شُستی؟ غرقِ به خون‌ها! نشُستی؟ هر چی چنگش می‌زنی لامذهب باز خونه که می‌پاشه ازش بیرون. هِی چنگش می‌زنی هی خون شتک می‌زنه تو صورتت. دلم الان اونطوره حاجی! خونی و آش و لاش! می‌دونم میگی نگو. دشمن شادمون نکن. ولی بذار یه امروز بگم. از فردا دوباره پا میشیم. خاکا رو می‌تکونیم و یاعلی. حاجی چرا همیشه ما نه؟ ما که عین اسب می‌دُویم. تا خرتناق میریم تو گِل. حالا باز میگی نگو اسب. آتو می‌گیرن. بذار بگم حاجی. یه امروز فقط. حناق می‌گیرم وگرنه. آره حاجی. مایی که چله می‌بندیم. قربونی می‌کنیم. ختم می‌گیریم. نماز. دعا. فلان. فلون. چرا ما همیشه نه؟ چرا همیشه خون باس شتک بزنه تو صورت‌مون؟ خون رفیقامون. بچه‌هامون. خون دایی و عمو و پدر و پدربزرگامون. بوی خون پدر آدمو درمیاره آخه. این لبخندای ریشو تو قاب عکسا، فیلو از پا میندازه آخه. این انتظارا خدیجه بیگوما رو خشک کرده آخه. تو میگی فدای سر یکی. منم همینو میگم. تو میگی الخیر فی ما وقع. منم میگم. تو میگی ببند و اتحاد و اینا. منم میگم حاجی. ولی دلم عینهو رختِ خونی یکیه که هزارتا تیر خورده وسط میدون جنگ. جدی نگیر حالا. دله دیگه. شلنگ تخته میندازه. اصلا بذار بزنن. اینقدر بزنن که شاید یه روز خون شتک بزنه تو صورتشون. شاید بفهمن رخت خونی شستن چقدر سخته. خسته و سنگینم حاجی. ولی فردا خوب میشم. قول! @hofreee
خدایا غیرت و مردونگی و ولایت‌مداری عبدالله بن حسن رو به پسرامون بده... از همون بچگی‌هاشون... @hofreee
MohamadReza Bazri ~ Music-Fa.ComMohamadReza Bazri - Masalan Toro Tab Midam (128).mp3
زمان: حجم: 1.6M
. من می‌گویم شخصیت اصلی امشب حضرت علی‌اصغر نیست. قصه‌ی مادرش است. قصه‌ی مادرهاست. و البته تاریخی که تکرارشونده است. امشب قصه‌ی تمام رباب‌هاست که یک‌زمانی توی یک کنجی نشسته‌اند و مادری‌شان را قورت داده‌اند و دم نزدند. برای او. فقط او. @hofreee
امشب به یاد تموم جوون‌هایی که بینمون نیستن باشین. به نیت اونا یه‌ یا‌حسین بگین. یه قطره اشک مهمونشون کنید. ممنون میشم رفیق جوون ما رو هم به صلوات و فاتحه‌ای مهمون کنید. 💔 @hofreee
اگر حقیقت را بخواهید هنوز روز به شب نرسیده است. @hofreee
السلام علی الشیب الخضیب سلام بر محاسن به خون خضاب شده...
السلام علی الخدّ التریب سلام بر گونه خاک‌آلود...
السلام علی الثغر المقروع بالقضیب سلام بر لبی که با نی زده شد...
السلام علی الاجساد العاریه فی الفلوات سلام بر اجسادی که برهنه در بیابان رها شد
السلام علی الراس المرفوع سلام بر سری که بالای نیزه شد