هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔴 این یک جلسه معمولی نیست 🔴
«روایتی از میدان جنگ با حضور حجت الاسلام ایمانی مقدم از مؤسسین حزب الله لبنان»
اگر تهران یا حتی حوالی تهران هستید، عصر پنجشنبهتان را خالی کنید و بیایید در کنار هم، روایتی دقیق و مستند را از جبهه مقاومت بشنویم.
🕰 زمان:
پنجشنبه، 26 مهرماه
ساعت 15:30 تا 18
📌 مکان:
تهران، مجاهدین اسلام، هوشمند، تقاطع ناطقی، پلاک12، مسجد خیّر(محله دروازه شمیران)
🔖 این یک دعوتنامه است! آن را برای هرکسی که علاقمند به جبهه مقاومت است یا سئوالی پیرامون این جنگ دارد، بفرستید.
#سرباز_خداییم
| @mabnaschoole |
.
دیشب رفیقهایش یعنی کتابها هم نتوانستند آرامش کنند. نزدیک بیست روز بود که با شخصیتهای کتابی دمخور شده بود و حالا دوستداشتنیترینشان در جبههی جنگ ایران و عراق شهید شده بود.
و او ساعت دو شب داشت روی تخت بچهاش زار میزد که چرا؟ تف و لعنت میفرستاد به نویسنده که چرا چنین کردی؟
به خودش که آمد کتاب را بست و گوشهای پرت کرد. مگر نه اینکه اینها همه خیال و داستان بودند؟ نفس راحتی کشید.
اما نه! کدامشان خیال بود؟ جنگ ایران و عراق؟ شهادت میلیونها نفر مثل آن شخصیت فرعی رمانی که میخواند؟ جنگ در غزه و لبنان؟ کشتار و جنایت در جبالیا و بیت لاهیا؟ یتیم شدن هزاران بچه؟ ترور شخصیتهای نظامی مورد علاقهاش؟ زنده زنده سوختن آدمها در چادرها و بیمارستانها؟ تجاوز به زنها و دخترها؟ بوی خون؟ بوی کثافت؟ صدای نحسِ سکوت؟
کدامشان خیال بود؟
حالا واقعا کدام یک از اینها راه گلویش را بسته بود و ریخته بود توی چشمانش؟
به این فکر کرد که چه بسا زندگی واقعی اطرافش میتواند از هزاران کتاب تخیلی و ژانر ترسناک، وحشتناکتر باشد! از دنیا دنیا رمان جنگی بیشتر تیربارانش کند!
اصلا او خودش وسط یکی از همین کتابها نشسته بود!
به پسرهایش نگاه میکرد و از خودش میپرسید آخرش چه میشود؟ او کجای این کتاب است و خواهد بود؟
باز دلش خواست که جنگی در عالم نباشد! ولی مگر میشد؟ تازه به مبحث جنگهای صدر اسلام رسیده بود و میفهمید گاهی چارهای نیست!
سیاهی و لجن داشت از سر و روی جهان میچکید! ظلم داشت روز به روز چاقتر و کریهتر و بدبوتر میشد!
کسی باید پیدا میشد که تیری توی مغزش فرو کند!
و او و خانوادهاش قرار بود کجای کتاب باشند؟
نفس راحت جایی توی ریهاش گیر کرد و به سرفه افتاد...
#جنگ
#رمان
#داستان
#شخصیت
@hofreee
حُفره
با این آهنگ نوستالژیکش🤕😭💔
و خاطرهها مثل پروانهها دور خانهمان چرخیدند...
خاطرههای زخم خورده
خاطرههای عزیز
خاطرههای تنها
خاطرههای یتیم
خاطرههای خیس
خاطرههای؟
.
انگار قسمت این است که
هیچوقت به چایِ گرم زندگی نرسم.
همیشه رهایش کردم روی کابینتِ آشپزخانه
یا روی گوشهای از میز عسلی
و فراموشش کردم!
به خودم که آمدم،
سرد بود.
تلخ بود.
از یاد رفته بود.
و رها شده...
بعد هم یا بیلذت باید قورتش میدادم و تلخیاش را به جان میخریدم
یا خالی میکردم توی سینک.
خوش به حال آنها که گرم و خوشعطر چایشان را سر میکشند.
گرم
خوش خوشک
آرام
با یک حبه قند...
خوش به حال آنها که فراموشش نمیکنند....
چای را...
زندگی را....
عشق را....
#چای
#زندگی
@hofreee
مامان! پس بابا کِی میاد خونه؟
.
.
.
#ارتش_قهرمان
#سپاه_عزیز
#فدایی_وطن
#مدیونتونیم
#بابا_شهید_شد
@hofreee
میگفت،
مامان هایده گوش میداد. گاهی با آن میخندید. گاهی هم میتوانستی رد اشکهایش را تا چانهاش بگیری. اگر خیلی گوشت تیز میبود، صدای چکیدنشان را روی ظرفهای کفی سینک میتوانستی بشنوی. درظاهر فقط یک زن بود درحال ظرف شستن اما توی بحرش که میرفتی اسفنجی میدیدی که حسابی چلانده باشندش!
توی اوج بدبختیها هم که بود لاک را به ناخنهایش میزد. قرمز. سبز. زرد. نارنجی. ماتیک صورتی میمالید به لبهای کبودش. بعد آن را غنچه میکرد و جلوی آینه ناز و عشوه میآمد. لباسهای گلگلی و قشنگ میپوشید. همیشه بوی عطر میداد. ترکیبی از گلهای جورواجور. یکبار کسی پرسید " برای کی میکنی این کارا رو؟ " آخر بابا خیلی وقت بود که توی چشمهایش مُرده بود. خودش میگفت! با هم حرفی نبودند. فقط سفره و شام را میگذاشت جلویش و بعد هم رختخواب را و تمام!
مامان آن روز سرش را بالا گرفت و خندید. از آن خندهها که لپهایش چال افتاد. گفت " واسه خودم! فقط خودم! " طرف برگشته بود و به مامان گفته بود دیوانه! گفت زنیکه دیوانهست! آن زمانها هنوز مُد نبود زنی برای خودش چیزی بخواهد! این حرفش افتاد توی دهان رضای ما. چپ و راست میگفت " مامان دیوونهست! ". خودم دیدم بعد جواب آن یارو دوباره هایده گذاشت. صدای ضبط را تا تهش بالا برد. میرقصید و بندک پیراهن روی شانهاش بالا و پایین میرفت. از لای در دید میزدم. پشت به من بود. سرش را نیم دایرهای تکان میداد و موهای مشکیاش توی هوا تاب میخورد. بوی عطر رُزش اتاق را پُر کرده بود و آدم را مست میکرد. رویش را که برگرداند باز ردها بود!
رد اشکها تا چانه.
رقص اشکها در هوا.
بعضیهایشان هم توی چال گونهها گیر کرده بودند.
چشمهای درشتش مثل ماتیکش قرمز بودند.
بندکها و گلهای لباس تکان میخورند.
اشکها هم.
مامان واقعا دیوانه بود!
یک دیوانه که توی خودش و زندگیاش جا نمیگرفت...
#قصهی_زنها
#یک
@hofreee
.
هر روز برای بیدار شدن بهانهای جور میکرد.
یک روز برای شمعدانیهای توی تراس که تشنه بودند.
روز دیگر برای قناریاش که آب و دانه میخواست.
برای پسرش که قرمهسبزی دوست داشت و فردا به خانه میآمد.
برای بافتن جلیقهای برای نوهاش.
برای زنگ زدن به دخترش.
برای گوشت و مرغهایی که توی فریزر یخ زده بودند.
برای کتاب شعر جدیدی که خریده بود.
برای سیرهایی که باید ترشی میشدند.
گوجههایی که باید رب میشدند.
بادمجانهایی که باید سرخ میشدند.
و روزها را یکی پس از دیگری به سختی از گلو پایین میداد....
و چقدر میترسید!
از روزی که دیگر هیچ بهانهای نباشد که لباس خوابش را به جالباسی آویزان کند!
#قصهی_زنها
#دو
@hofreee