ﺧﺪﺍﻳﺎ ...
ﺍﺯ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺩمهایت ﺷﮑﺎﻳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ...
ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺎﻳﺘﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ ...
ﻣﻦ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ...
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪی ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩی ﺗﺎ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺁﺩمهایت، ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﮔﺎهی ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭقتی کسی ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ، ﻣﻌﻨﺎﻳﺶ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻢ ...
ﻣﻌﻨﺎﻳﺶ ﺍین است ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩی، ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ...
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎیی ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻪ میکردم ...
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؛ ﺧﺪﺍیﺧﻮﺏ ﻣﻦ.
🔅از مناجاتهای دکتر مصطفی چمران
#دربابتنهاییوآدمها
@hofreee
ظهر امروز حس کردیم جنون به ما دست داده. پس سریعا خودمان را به حمام رساندیم. بماند که به محض باز کردن در و ورود بوی جوراب خیسِ ماندهِ به بینیمان، قصد ضرب و شتم همسرمان را در سر پروراندیم. حمام هوایش خوب است. اصولا خنکتر از جاهای دیگر خانه است. نشستیم روی چهارپایه و شیر آب را بیخودکی باز کردیم که پسرها را ساکت کنیم. باز هم بماند که ساکت نشدند و پشت هم پرسیدند: " کجایی مامان؟ حموم رفتی؟ آخه چرا؟ ما رو نمیبری؟ داری چیکار میکنی؟ " همه و همه را نادیده گرفتیم. مثل شاهی که شعار چند بچه مزلف را به هیچجایش حساب کند. ناگهان یادمان آمد یار غارمان یعنی هندزفری درون گوشمان است. صبح هم آهنگی ابتیاع کرده بودیم که مثلا روز را شادتر آغاز کنیم. روی هندزفری ضربه زدیم و آهنگ پخش شد. حس کردیم سلول به سلول تنمان ایستادند و پرچمهایشان را تکان دادند. این در حالی بود که پسرک آخری هم آمد و به در کوبید و " اَ اَیی " گفت و رفت. دلمان خواست با خواننده دم بگیریم. حس کردیم کاملا بیاراده همراه با سلولها ایستادیم و سرمان را تکان میدهیم و میخوانیم: " دوست دارم زندگی رو.. اووو اووو...". دیگر صدای کسی را نمیشنیدیم. تو بگو مثل فارست گامپ آن لحظه که میدود و بندها و میلههای پایش یکی یکی باز میشوند. چنین حالی داشتیم. به خودمان که آمدیم شامپویی در دستمان بود که نزدیک لب برده بودیم. دوش آب باز بود و ما سر تا پا خیس. گلویمان هم کمی میسوخت که نمیدانستیم چرا. صحنهی زشتی بود و در کلام نمیگنجند. آهنگ تمام شد. شامپو را سرجایش گذاشتیم. دوش آب را بستیم. سرمان را با حوله خشک کردیم. دستی به موها کشیدیم و در را باز کردیم. دیدیم سه فرد نیمهمذکر یک سوم ممیز هاج و واج نگاهمان میکنند. پسرک آخری تند و تند پستانکش را میمکید که از شدت تعجبش بکاهد لابد. بعد هم به این فکر کردیم که شام امشب و ناهار فردا باید چه درست کنیم. راستش جنون خودش مجنون شده بود.
پن ۱: چشم دیگر آب را هدر نمیدهیم.
پن ۲: هندزفریمان سالم مانده خداراشکر.
#مادرانگیها
#دیوانگیها
@hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فهرست_صد_کتاب_پیشنهادی_نویسندگان_مدام.pdf
حجم:
3.8M
🗒 فهرست ۱۰۰ کتاب پیشنهادی نویسندگان مدام منتشر شد.
✅ در نمایشگاه کتاب، بدون لیست نمانید!
این فهرست نتیجهٔ مشارکت ۳۴ نویسندهٔ مجلهٔ مدام جهت ارائهٔ یک مجموعهٔ ارزنده برای مخاطبان است.
برای علاقمندان به کتاب، ارسالش کنید. 👌
📍از طریق پیوند زیر، به فهرست یکجای این صدعنوان نیز دسترسی خواهید داشت.👇
B2n.ir/sz7531
📌خرید اشتراک سالیانهٔ مدام، با ۲۵درصد تخفیف👇
https://survey.porsline.ir/s/KM5LYxSc
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
ما همه پرندههای بیآشیانهای بودیم که از هجرت بسیار، زخمها خورده. هربار جایی تکه تکه چوب خشک روی هم گذاشتیم و لانه ساختیم، باد و باران یا انسانی آمد و خرابش کرد. هربار رفتیم که جاگیر شویم در لانهمان فهمیدیم اینجا نیست آنچه باید باشد. پس پَر گرفتیم. از این شاخه به آن شاخه. از این درخت به آن درخت. ترسیده، لرزان، درمانده و زخمی بودیم بیآشیان. تا با کسی آشنا شدیم که شبیه ما بود.
و شبیه یعنی همانند، همسان، نظیر و قبیل. ما اعتماد داشتیم به آشیانهی او و جاگیر شدیم و جا باز کردیم برای تمام شبیهها و نظیرها و همسانها.
و چنین شد که حالا آسوده، شجاع، سر به راه اما سربلند جمعیم و به دنبال آنجا که نوک انگشت رهبرمان نشان دهد.
حالا خانوادهایم و همرویا.
ما خانوادهی بزرگ مبناییم.
پ.ن: به بهانهی دیروز یعنی سومین گردهمایی مدرسهی مبنا.
#هممبناییم
#همرویاییم
#گردهماییمدرسهمبنا
#اینجابهشتصحبتیارانهمدلاست
@hofreee
Mohsen Chavoshi - Khalije Irani (320).mp3
زمان:
حجم:
7.4M
راستی!
وقتشه با آقای چاوشی بخونیم که:
خلیج ایرانی آبی و آزاده
یه ملت عاشق پشت تو وایستاده
برای داشتنِ تو دنیا اگه جمع شه
فکر کن اجازه بدیم یه مو ازت کم شه👊✊️✌️😌🇮🇷
#خلیج_تا_ابد_فارس
@hofreee
میدونستید نمایشگاه کتاب امسال یارانه سیصد تومانی به عموم افراد میده؟ در خرید مجازی البته.
تا سقف یک میلیون تومن خرید.
( علاوه بر اون ده یا بیست درصد تخفیفی که رو کتابا هست)
اگه تازه فهمیدید به جون من دعا کنید لطفا😅😇
در این سایت ثبتنام کنید👇
https://book.icfi.ir/bon
#نمایشگاه_کتاب
#یارانه
@hofreee
حُفره
سلام 🟢 این شما و این بهترین کتابهای سال ۰۳ که دوستان عزیز برام فرستادن: 🌟 به معنی پرتکرار بودن م
این لیستو یادتون نره😇👆
🔴 اگه کتاب جدید و خوبی خوندین و تو لیست نیست بگین اضافه کنم لطفا :)
به خودم قول داده بودم کل ده روزِ نمایشگاه اینستاگرام نروم. هیچ استوری و پستی را نگاه نکنم. همهی کانالها را بریزم در آرشیو. به هیچکسی تبریک نگویم. در همهی گروهها محو شوم. آدمهایی که میپرسند " امسالم چیزی ننوشتی؟" را بلاک کنم. از همهی عالم دور باشم و سرم را زیر برف کنم. ولی مگر میشود ته دلم برای دوستانم ذوق نکنم؟ مگر میشود نزنم روی شانهشان و " خدا قوت" نگویم؟ مگر میشود کتاب جدیدشان نیاید جزو اولویتهای خریدم؟ مگر خود من شاهد رنجشان نبودم؟ پس بیشتر از روزهای قبل سرم را داخل گوشیام فرو میبرم. همه چیز را باز و نگاه میکنم. قطره اشک روی صورتم را نچکیده، میقاپم. بغضم را قورت میدهم پایین. هرچند که باعث شود خفه شوم. یک قلب مینشانم پایین پستها و استوریهای " رونمایی کتاب ..." و یک تبریک برای نزدیکترها.
شب که شد و بچهها خوابیدند، تکههای باقی مانده از خودم را میکشم درون اتاق. لپتاپ را باز میکنم و فکر میکنم به آینده. سعی میکنم یادم برود که هفتمین سال ورودم به جهان نویسندگی درحال تمام شدن است. یادم برود که فلانی و فلانی در همین زمان کتابها نوشته بودند. فقط باید به آینده فکر کرد.
و آینده میتواند خیلی دور باشد یا خیلی نزدیک اما هر چه هست با خودش امید میآورد. و من امید را دوست دارم.
پ.ن: ببینید میدونم چی میخواید بگید. میدونم :)
#کهیادمبمونه
#امید
#همین
@hofreee
این چندمین بار است که راننده اسنپ به محض دیدن من با سه بچه و یک کالسکهی جمع شده، ما را پیچانده. امروز البته خیلی بدتر. راننده بعد از چند بار تاکید که " حواست باشه بچه به بغل داری کالسکه میذاری ماشین خط نیفته"، گفت ولش کنم و در را ببندم. با خودم گفتم حتما دلش سوخته و الان پیاده میشود تا کمکم کند. گفت میرود جلوتر بایستد و بعد هم رفت و سفر را لغو کرد. من که گزارشش را دادم اما مگر فقط همین یک نفر بوده؟ مگر تمام میشوند؟ بعد حالا شما خانم عزیز و گرامی که از زمان باروریات گذشته، لطفا بالای منبر نرو و از فرزندآوری و جهاد زنها و افزایش جمعیت بچه شیعهها صحبت نکن. شمایی که دو یا سه فرزندت کنار مادربزرگشان بزرگ شدهاند و توانستی سمتهای گنده گنده کسب کنی و دکترایت را قاب کنی به دیوار، برای من شعار نده! من خسته و عصبانی هستم. کوچکترین زیرساختی برای فرزندآوری بیشتر در این مملکت وجود ندارد. من از تنها جنگیدن به ستوه آمدهام. این فقط و فقط یک نقطهی کوچکش بود. جهاد مگر بدون سلاح و امکانات میشود؟
به جای حرف و شعار کاری بکنید!
انصافا راه انداختن سیستم حمل و نقلی مخصوص مادران کار سختی است؟ یا برایتان سود ندارد؟
#اسنپ
#با_بغض
#با_اشک
#فرزندآوری
@hofreee
گاهی مجبوریم از بعضی آدمها، کارها و موقعیتهای خوب کَنده شویم تا جا برای خوبترها باز شود.
سخت است و پُر از دلتنگی اما باعث رشد.
و مگر رشد بدون درد و جراحت شدنیست؟
#ما_محکومیم_به_سخت_بودن
@hofreee
برای عده زیادی از مردم شب شیرینترین قسمت روز است. پس شاید اینکه گفت تو نباید اینقدر به پشت سرت نگاه کنی، درست گفت؛ باید طرز نگاه مثبتتری اتخاذ کنم و سعی کنم بازمانده روز را دریابم. چه حاصلی دارد که مدام به پشت سرمان نگاه کنیم و خودمان را سرزنش کنیم که چرا زندگیمان آنطور که میخواستهایم از آب درنیامده؟
📚 بازمانده روز
✍️ کازوئو ایشیگورو
#بازمانده_روز
@hofreee
دکور آشپزخانه را عوض کردهام. درحالی که حسین زیر پایم یا گریه میکند یا تا کمر درون سطل زباله فرو میرود یا هرچیزی که به دستش برسد را توی دهانش میبرد. افشانهی اسپری تمیزکنندهی را میپاشم روی سینک. دست دیگرم را با حولهی نازکی فرو میکنم در آب ولرم و عرق کاسنی. میروم سمت جایی که هادی دراز کشیده. حوله را روی پیشانیاش میگذارم. جیغهای حسین و حسادتهای هانی را نادیده میگیرم و میدوم سمت آشپزخانه. جایی از خانه که برای من است و کسی حق ندارد بگوید دکور جدید به آن نمیآید.
کار که تمام میشود، دورخیز میکنم. خوب نشده. به دلم نچسبیده ولی من به تغییر نیاز دارم. پس دست به هیچ چیزی نمیزنم. چرا باید درحالی که هادی تبش بالاست و حسین لجِ دندان دارد، چنین کاری میکردم؟ این همه فشار را تحمل کردهام برای هیچ؟ ولی دستش نمیزنم. حتی اگر سیم لباسشویی خیلی سخت به پریز برسد. حتی اگر آشپزخانهی کوچکمان شلوغتر از وضع عادی شده باشد. این چینش جدید مال من است. نه شبیه خانه مامان است نه مادرمهدی. شبیه کسی نیست. خودم است. همین را میخواهم. واقعا همین را میخواهم؟ اینکه یک کنج از آشپزخانه شبیه ذهن مشوش من باشد برای چه کسی مهم است؟ اصلا کسی متوجهاش میشود؟ دارم چه چیزی را غیرمستقیم نشان میدهم؟
روی میز خیلی به هم ریخته است. باید مرتبش کنم. همین الان که هادی ناله میزند و میگوید: " مامان خیلی سردمه. " حالا که حسین و هانی سر تاب دعوا افتادهاند. باید میز را مرتب کنم. چرا نمینشینم کنار پسرک تبدار و مثل یک مادر دلسوز و مهربان پاشویهاش نمیکنم؟ چرا همیشه درماندگی و اضطرابم را میریزم توی دستهایم که کار کند؟ توی پاهایم که مرا دور کند از مرکز خطر و ناامنی؟ خب زن حسابی! کار آشپزخانه و میز تمام شده. حالا چه میکنی؟ بله! اتاق. شاید هم کتابخانه. شاید هم کتابهای جدیدی که از نمایشگاه خریدهام و یکی یکی میرسند. دنبال چه هستم؟ که به آن چند فایل بازِ داخل لپتاپ فکر نکنم؟ اینکه غر نزنم که چرا حالا که قرار بود چند پرونده را ختم به خیر کنم اینطور شده؟ اینکه ضعیف نباشم و آبغوره نگیرم؟ اینکه ناله و زاری و وامصیبتا نکنم؟
دیشب ضربدر کنار فایلهای باز را زدم. ذخیره کردمشان یا نه یادم نیست. هادی حالش خوب نبود و چیز مهمتری نمیتوانست برایم وجود داشته باشد. چون یک مادرم. ناراحتم؟ نه واقعا نه. از کله صبح افتادهام به جان خانه و آشپزخانه که... که دهانم نجنبد به اینکه بچهها مانع پیشرفتم هستند. نه نیستند. مانع خودمم و کمزوریام. اگر زور بزنم تغییر را نمیتوانم بکشانم به جایی بیرون از آشپزخانه؟ مثلا پشت لپتاپ؟ خدا چه میخواهد؟ اینکه این سنگ بزرگ را با جان کندن هل بدهم؟ من ادای هل دادن را دربیاورم تا او دلش به من خوش شود و سنگ را قل بدهد پایین؟ از پس ادا هم برنمیآیم من؟
کاش فایلها را ذخیره کرده باشم.
کاش.
#پریشاننویسی_یک_مادرِ_کمزورِ_ادایی
@hofreee