eitaa logo
حُفره
564 دنبال‌کننده
249 عکس
27 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا https://daigo.ir/secret/41456395944 . در بله: https://ble.ir/hofreee
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فروش ویژه‌ی آغاز شد! ⏳از امروز(۱تیر) به مدت یک‌هفته، می‌توانید شماره‌ی ششم را با ۲۰درصد تخفیف تهیه کنید. سفارش مجله، از طریق فروشگاه مدام👇 www.modaammag.ir/shop مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
نمی‌دانم روز چندم است. فقط دلم یه سوگواری دسته‌جمعی می‌خواهد. همه دست بیندازیم گردن هم و تا جان داریم اشک بریزیم. یک آغوش به گرمی و امنی یک هم‌وطن. البته اشک نه از سر ضعف و داغ‌ دیدن؛ بلکه سوگواری فقط زیر پرچم امام حسین(ع) و برای روضه‌ی او و خاندان پاک و مطهرش. کاش زودتر محرم امسال برسد. ما خیلی حرف‌ها داریم که نگفتنش مثل تیغ تیزی دارد گلویمان را می‌بُرد. حرف‌هایی که فقط این خانواده‌ی عزیز می‌فهمند. و می‌دانیم حرف‌ها را که بزنیم و اشک‌ها را که پاک کنیم، دیگر تک‌تک‌مان موشکی پهبادی چیزی می‌شویم و روی سر دشمن خراب! ۲ تیر ۰۴ میم. الف @hofreee
آتش‌بس. نقطه گذاشت و دفتر را آرام بست. آنقدر آرام که خون‌های درون دفتر به بیرون شُره نکند. ۳ تیر ۰۴ میم‌‌. الف @hofreee
من آدم سیاسی‌بلدی نیستم که نظریه بدهم و تحلیل کنم. یکی از مهم‌ترین دستاوردهای این جنگ برای من مواجهه با خودم بود بر سر وطن! نصف بیشتر جنگ من درونی بود. سال‌ها در روضه‌های امام حسین(ع) نشستم و ادعا داشتم که اگر من بودم چه‌ها که نمی‌کردم اما حالا بهتر فهمیده‌ام کدام شخصیت سال ۶۱ هجری هستم. حالا پرده‌ها کنار رفته و با خودواقعی‌ام در جنگ زیر موشک‌باران رو به رو شده‌ام. بیشتر از شهدا و خرابی‌های کشور، جمع کردن جنازه‌ی خودم در شهر و به کول کشیدنش برایم سخت بود. اینکه حرف زدن چه آسان است و عمل کردن وقتی جان و مال و فرزندانت یقه‌ات را گرفته‌اند، چقدر سخت. بعد از سه چهار بار راهیان‌ نور رفتن تازه فهمیده‌ام که شهادت چیست و باید جان بکنم تا شاید کمی دست‌هایم به آن قله برسد. تازه کلمات برایم کمی واضح شده و فهمیده بودم چه راه سختی درپیش دارم. داشتم با تعلق‌ها می‌جنگیدم که با آتش‌بس از جا پریدم. ولی حالا که چند ساعت گذشته به خودم می‌گویم چه چیزی عوض شده؟ مگر نه اینکه جنگ من بیشتر با خودم بود؟ مگر نه اینکه باید پدافندها و موشک‌های درونم را بسازم و تقویت کنم برای جهاد اصلی؟ پس چه جای یاس و ناامیدی‌ست؟ دیر هم این‌ها را فهمیده‌ام. بایستی سال بعد اگر توی روضه‌ی آقا نشستم مطمئن باشم که جای شخصیت بهتری را می‌توانم بگیرم. شخصی که به کربلا لااقل رسیده باشد. @hofreee
همه‌مون حال بچه‌ی بی‌مادری رو داشتیم که کنج اتاق ایستاده و با سرآستین اشکاشو پاک می‌کنه. منتظر بودیم بابامون بیاد دستی به سرمون بکشه و بگه: " من هستم باباجون. غصه نخور". آقاجان! پدر عزیز ما! دیگه این همه ما رو تو بی‌کسی و یتیمی نذارید. چشامون خشک شد به در. الحمدالله. @hofreee
عکس‌های جدید را یکی یکی به دیوار چسباند. لباس مشکی‌اش را از روی صندلی برداشت که بپوشد. دورخیز کرد و به دیوار رو به رویش نگاه کرد. در همین یک سال عکس‌ها داشت تا به سقف می‌رسید. مثل گیاهی که رشد کند و بالا برود. دکمه‌هایش را یکی یکی بست. شانه‌هایش سنگین‌تر از قبل بود. بغض مثل پیرزنی سر راه گلویش نشسته بود. صدای دسته و طبل و سینه‌زنی از پنجره پاشید تو. با خودش زیرلب زمزمه کرد " شاید سال بعد محرم شد... " زل زد توی چشم‌های مردِ عکِس وسطی که با لبخند و دستی زیر چانه نگاهش می‌کرد. " مگه نه حاجی؟" حس کرد خنده‌ی مردِ درون عکس عمیق‌تر شد و چشم‌هایش سوسو زد. @hofreee
بچه‌داری نباید باعث سکون و سکوت زندگی‌مان شود. نباید بگذاریم زندگی از مزه بیفتد و یخ کند. @hofreee
پارسال که محرم آمد، حسین بیست روزه بود. تازه از سال قبلش شروع کرده بودیم با دوقلوها به هیئت رفتن و لحظه‌ای نبود که بنشینم یا روضه گوش بدهم. فقط دنبالشان می‌دویدم. دوست نداشتند با پدرشان به مردانه بروند. حالا با خودم می‌گفتم با سه بچه باید خوابِ روضه و هیئت را ببینم. یکی دو روزی بود که برگشته بودم خانه و هنوز در مدیریت اوضاع می‌لنگیدم‌. سرگیجه و ضعف همچنان ادامه داشت. شب اول که کتیبه‌ها را به در و دیوار خانه زدم با خودم گفتم یعنی باز هم خانه‌نشینی شروع شد؟ باز هم تا سه چهار سال دیگر؟ همانطور که زانوها را بغل گرفته بودم و گهواره‌ی حسین را تاب می‌دادم، گوشم پیش صدای نوحه‌ای بود که از دسته‌های بیرون می‌ریخت توی خانه. انگار کسی از درونم می‌گفت: " چرا خونه‌نشین؟ مگه چی شده؟" صدا تمام ترس و محاسباتم را زیر پا له کرد. چرا اینقدر باید برای تک تک لحظه‌هایم برنامه می‌ریختم؟ چرا اهل ریسک نبودم؟ خب اگر حسین پوشکش را کثیف می‌کرد عوضش می‌کردم. اگر لج می‌کرد راهش می‌بردم. اصلا دیرتر از همه می‌رفتیم که فقط به روضه برسیم. همین که چند دقیقه‌ای زیر بیرق آقایِ هم‌نامش می‌بود و نفس می‌کشید، کافی نبود؟ دوقلوها را مجاب کردم که حتما بروند مردانه پیش پدرشان. می‌ماند من و حسین. خبر را که به مهدی دادم خوشحال شد. کوله‌ام را درآوردم و هر چه که برای یک ساعتِ نوزاد بیست روزه و یک جفت پسر ۴ ساله نیاز بود، داخلش ریختم. و رفتیم. تمام آن ده شب را رفتیم. یک شب‌هایی آسان‌تر بود و یک شب‌هایی سخت‌تر. گاهی مجبور شدیم هنوز ننشسته برگردیم خانه. گاهی دوقلوها می‌خواستند کنارم باشند و مدیریت سه بچه آن هم در یک جای شلوغ برایم سخت بود. یک‌جاهایی حرف‌هایی شنیدم که دلم را شکست. الان که بعد از یک سال به آن‌روزها فکر می‌کنم تنها طعمی که می‌زند زیر زبانم، شیرینی است. به تک تک لحظه‌ها و خستگی‌ها و بیچارگی‌هایش می‌ارزید. من یک مادر منظم و با برنامه بودم که فهمیدم یک‌وقت‌هایی نباید هیچ‌چیزی را مدیریت کرد. نظم و برنامه همه جا جواب نمی‌دهد. فقط باید همراه رود زندگی حرکت کرد. بچه‌داری نباید باعث سکون و سکوت زندگی‌مان شود. نباید بگذاریم زندگی از مزه بیفتد و یخ کند. این فهم جدید از محرم پارسال، تمام یک‌سال مرا ساخت و باعث تلاش بیشتر و بیشترم شد. بعد از آن ایام حسابی همه‌مان مریض شدیم. حتی حسین نزدیک به بستری در بیمارستان شد اما گذشت. سعی کردم به حرف‌های تلخی که می‌گفت چرا بچه‌ی نوزاد را به مکان شلوغی بردم دل ندهم. فقط به این فکر می‌کردم که هر چیزی بهایی دارد و بهای قبولی در محرم آن سال ما هم این بود. اگر اینطوری فکر می‌کردم چه بسا کوچک و ناچیز دیده میشد و بزرگی آقای هم‌نامِ پسرک بسیار بزرگ. این‌ها را فقط نوشته‌ام برای مادری که مثل پارسال من و آن سال‌های نوزادی و خردسالی دوقلوها که کنج عزلت گرفته بودم، گوشه‌ای زانوهایش را بغل گرفته. نوشته‌ام که او هم کوله‌اش را ببندد و خودش را به قطار زندگی برساند. گاهی چاره‌ای نیست جز کمی سخت گذراندن وگرنه قطار می‌رود که می‌رود. @hofreee