همهمون حال بچهی بیمادری رو داشتیم که کنج اتاق ایستاده و با سرآستین اشکاشو پاک میکنه. منتظر بودیم بابامون بیاد دستی به سرمون بکشه و بگه: " من هستم باباجون. غصه نخور".
آقاجان!
پدر عزیز ما!
دیگه این همه ما رو تو بیکسی و یتیمی نذارید.
چشامون خشک شد به در.
الحمدالله.
#پدرعزیزما
@hofreee
عکسهای جدید را یکی یکی به دیوار چسباند. لباس مشکیاش را از روی صندلی برداشت که بپوشد. دورخیز کرد و به دیوار رو به رویش نگاه کرد. در همین یک سال عکسها داشت تا به سقف میرسید. مثل گیاهی که رشد کند و بالا برود. دکمههایش را یکی یکی بست. شانههایش سنگینتر از قبل بود. بغض مثل پیرزنی سر راه گلویش نشسته بود. صدای دسته و طبل و سینهزنی از پنجره پاشید تو. با خودش زیرلب زمزمه کرد " شاید سال بعد محرم شد... " زل زد توی چشمهای مردِ عکِس وسطی که با لبخند و دستی زیر چانه نگاهش میکرد.
" مگه نه حاجی؟"
حس کرد خندهی مردِ درون عکس عمیقتر شد و چشمهایش سوسو زد.
#عکسهایِرویدیوار
@hofreee
پارسال که محرم آمد، حسین بیست روزه بود. تازه از سال قبلش شروع کرده بودیم با دوقلوها به هیئت رفتن و لحظهای نبود که بنشینم یا روضه گوش بدهم. فقط دنبالشان میدویدم. دوست نداشتند با پدرشان به مردانه بروند. حالا با خودم میگفتم با سه بچه باید خوابِ روضه و هیئت را ببینم. یکی دو روزی بود که برگشته بودم خانه و هنوز در مدیریت اوضاع میلنگیدم. سرگیجه و ضعف همچنان ادامه داشت. شب اول که کتیبهها را به در و دیوار خانه زدم با خودم گفتم یعنی باز هم خانهنشینی شروع شد؟ باز هم تا سه چهار سال دیگر؟ همانطور که زانوها را بغل گرفته بودم و گهوارهی حسین را تاب میدادم، گوشم پیش صدای نوحهای بود که از دستههای بیرون میریخت توی خانه. انگار کسی از درونم میگفت: " چرا خونهنشین؟ مگه چی شده؟" صدا تمام ترس و محاسباتم را زیر پا له کرد. چرا اینقدر باید برای تک تک لحظههایم برنامه میریختم؟ چرا اهل ریسک نبودم؟ خب اگر حسین پوشکش را کثیف میکرد عوضش میکردم. اگر لج میکرد راهش میبردم. اصلا دیرتر از همه میرفتیم که فقط به روضه برسیم. همین که چند دقیقهای زیر بیرق آقایِ همنامش میبود و نفس میکشید، کافی نبود؟
دوقلوها را مجاب کردم که حتما بروند مردانه پیش پدرشان. میماند من و حسین. خبر را که به مهدی دادم خوشحال شد. کولهام را درآوردم و هر چه که برای یک ساعتِ نوزاد بیست روزه و یک جفت پسر ۴ ساله نیاز بود، داخلش ریختم.
و رفتیم. تمام آن ده شب را رفتیم. یک شبهایی آسانتر بود و یک شبهایی سختتر. گاهی مجبور شدیم هنوز ننشسته برگردیم خانه. گاهی دوقلوها میخواستند کنارم باشند و مدیریت سه بچه آن هم در یک جای شلوغ برایم سخت بود. یکجاهایی حرفهایی شنیدم که دلم را شکست. الان که بعد از یک سال به آنروزها فکر میکنم تنها طعمی که میزند زیر زبانم، شیرینی است. به تک تک لحظهها و خستگیها و بیچارگیهایش میارزید. من یک مادر منظم و با برنامه بودم که فهمیدم یکوقتهایی نباید هیچچیزی را مدیریت کرد. نظم و برنامه همه جا جواب نمیدهد. فقط باید همراه رود زندگی حرکت کرد. بچهداری نباید باعث سکون و سکوت زندگیمان شود. نباید بگذاریم زندگی از مزه بیفتد و یخ کند. این فهم جدید از محرم پارسال، تمام یکسال مرا ساخت و باعث تلاش بیشتر و بیشترم شد. بعد از آن ایام حسابی همهمان مریض شدیم. حتی حسین نزدیک به بستری در بیمارستان شد اما گذشت. سعی کردم به حرفهای تلخی که میگفت چرا بچهی نوزاد را به مکان شلوغی بردم دل ندهم. فقط به این فکر میکردم که هر چیزی بهایی دارد و بهای قبولی در محرم آن سال ما هم این بود. اگر اینطوری فکر میکردم چه بسا کوچک و ناچیز دیده میشد و بزرگی آقای همنامِ پسرک بسیار بزرگ.
اینها را فقط نوشتهام برای مادری که مثل پارسال من و آن سالهای نوزادی و خردسالی دوقلوها که کنج عزلت گرفته بودم، گوشهای زانوهایش را بغل گرفته. نوشتهام که او هم کولهاش را ببندد و خودش را به قطار زندگی برساند. گاهی چارهای نیست جز کمی سخت گذراندن وگرنه قطار میرود که میرود.
#از_زندگی
#مادری
#محرم
#بچهداری
#منپناهیجزتودرمحشرندارم
#یاحسین
#التماس_دعا
@hofreee
به نظرم دشمن باید علاوه بر ساخت سلاحهای پیشرفته و جاسوسی، کمی شیعهشناسی هم یاد بگیرد. اگر هم یاد گرفته احتمالا استادش قلابی بوده. آخر کدام احمقی در روز عید غدیر که بزرگترین عید شیعیان است حمله میکند و در بزرگترین ایام حزن و اندوهشان، جنگ را تمام؟ کسی نبوده که بهشان بگوید نام حیدرِ خیبرشکن چقدر ما را تا روزها قوی نگه میدارد؟ نمیدانست که محرمی که با تشییع و خاکسپاری عزیزانمان یکی شود، ما را میبرد سمت نشانههای سال ۶۱ هجری در کربلا؟ یعنی هنوز نمیداند مردم ایران عاشق پیدا کردن نشانهها و ربطشان به هم هستند؟ نمیفهمد که همین الان جوانها زیر تابوت شهدا اشک میریزند و آرزو میکنند که در حملهی بعدی روی دوش مردم باشند؟ آنها میفهمند ایرانی جماعت چقدر عاشق حماسهسازی و قهرمانپروری است؟ آن مردک کلهزرد نمیداند که ما این تابوتهای مزین به پرچم کشورمان را نه تنها شکست نمیدانیم که برایمان عین پیروزی است! هر شهید، هر خونی که بر زمین بریزد چند برابرش آدمهای دیگر را زندهتر میکند. این خاصیت خونی است که با اعتقاد و یقین ریخته شود! نمیداند که اگر اشک میریزیم، درون قلبمان پُر از حس قدرت و افتخار و حسرت است نه ترس؟ نمیداند که نباید به رهبرمان بیاحترامی کند که نه تنها او را در دل ما حقیر نمیکند چه بسا عزیزتر میکند؟ چون ما سالهاست که از هر چه اجنبی به سوی جمهوری اسلامی پناه بردهایم؟ نمیفهمد که ما له له میزنیم برای شنیدن صدای گرفته و چهرهی محزون رهبرمان؟ به خوبی درس گرفته که دهه شصت و هفتاد و هشتاد و نود ما هیچ توفیری با هم ندارد؟
به نظرم حتما نیاز است چند واحد شیعهشناسی و البته شیعهی ایرانیشناسی پاس کند. البته بعید است در این صورت هم در آینده غافلگیر نشود!
✍️ مبارکه اکبرنیا
#شیعه
#ایرانی
#شیعه_ایرانی
@hofreee
آقا و خانمی که سالهاست حضور فعالانهای در مساجد و هیئتها دارید و پیشانیتان از عبادتهای زیاد پینه بسته! میدانید که باقیات و صالحات همیشه نماز نافله و نماز جماعت و ادعیه و گریه برای اباعبدالله نیست؟ گاهی صبوری کردن بر سر و صدای بچهشیعههاست خصوصا در این ایام. چرا باید ذهنیت پسر من از هیئت این باشد که " یه آقایی دعوامون کرد و گفت برید پیش باباتون! " واقعا چرا؟ مساجد که به لطف این اخلاق بسیارحسنه و جاگیریهاتان خالی شده، حالا نوبت هیئتهاست در محرم؟ چه کسی قرار است بعد شما پرچمهای عزا را بالا ببرد؟ فکر نمیکنید همین بچهها هستند که دارید با تذکرات شدیدالحنتان، از هر عزاداری و مراسمی بیزارشان میکنید؟ آقا و خانمی که میگویی بچهها را ببر به حسینیهی کودکان؛ چرا باید ببرم؟ من میخواهم بچهها در بطن مراسم و روضه و سینهزنی باشند! باید ببینند و یاد بگیرند و بفهمند! به اندازه کافی در خانه و مهدکودک انواع مختلف بازیها را انجام میدهند. چرا داریم بچهها را به چنین بهانههایی از مراسمات دور میکنیم؟ عزیزی که تذکر میدهی حقالناس بر گردن من است بابت بچههایم؛ باید بگویم شما هم بابت نابود کردن دین و مذهب شیعیان آینده و بیزاریشان از عزاداری حقالناس سنگینتری روی گردنت هست!
واقعا صبوری کردن یا عوض کردن جا اینقدر سخت است؟ لطفا کمی دوراندیش باشید تا منِ مادر هر روز به فکر یک جای جدیدی نباشم! هر لحظه بساطم را به دوش نکشم و به نقطهی دیگری نروم و در نهایت مجلس را با بغض ترک کنم.
از طرفی دستبوس عزیزانی که مراعات حالمان را میکنند هستم. آنقدر دلم را خوش میکنند که از ته دلم دعایشان میکنم. خدا نسلشان را بیشتر کند. شما با صبوریتان نسل عاشقی تربیت میکنید انشاالله و مگر میشود خدا اینها را به عنوان حسنه برایتان ننویسد؟
#هیئت
#بچهشیعه
#بچهها
#محرم
#عزاداری
@hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدام، یکساله شد!🎊
دقیقاً یکسال پیش، در همچین روزی، اولین رونمایی مدام رو در شهرکتاب مرکزی برگزار کردیم.
از اون یکشنبه بهیادموندنی تا امروز، شش شماره منتشر شده و هر کدومش با همراهی شما مسیرش رو پیدا کرده.
ما با شما ادامهداریم!
به مناسبت تولد یکسالگی مدام، فقط تا ساعت ۱۲ ظهر فردا
🎁 همۀ محصولات فروشگاه مدام، با ۲۰٪ تخفیف از طریق سایت در دسترستون هست.
📍برای دیدن محصولات مدام به لینک زیر سر بزنید
https://modaammag.ir/shop/
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
دیشب از غرفههای هیئت، عکسها را خریدم. دوباره یادآوریِ تمسخرِ چهرهی محزون آقا توسط ترامپ اذیتم کرد. نوجوان که بودم دوست داشتم وسط روضهها چشمهایم را ببندم و صحنهی روز عاشورا در کربلا را ببینم. بزرگتر که شدم فهمیدم دیدن آن صحنهها از فهم و قلب من خارج است و به دیدن چشمهی کوچکی از آن کفایت کردم.
و مگر نه اینکه این روزها چندین چشمهاش را دیدهام؟ تمسخر ترامپ مرا یاد هلهله و شادی دشمن میانداخت وقتی امام حسین (ع) یکی یکی یارانش را از دست میداد. آنجا که خون علیاصغرش کف دستش ریخت. آنجا که پیکر اربااربا علیاکبرش را در عبایش جمع کرد. چهرهی محزون اما باصلابت امام و جشن و تمسخر دشمن خیلی آشناست. قدمت تاریخی دارد و تاریخ تکرارشونده است!
آخر کدام رهبری بعد از شهادت چند صد نفر از فرزندانش، محزون نمیشود؟ اگر چهرهی آقا چنین نبود باید در رهبر بودنش شک میشد! هر چه میگذرد بیشتر میفهمم که در طرف درست تاریخ ایستادهام. طرف همان امامی که از بچگی پای روضهاش مو سفید کردهام.
فقط کاش وقتی چراغها را خاموش کردند من آن یکی نباشم که یواشکی در برود. من همان باشم که عصر عاشورا روی زمین داغ برای امامش و در راه حق جان داده است.
#کربلا
#عاشورا
#رهبرم
#ماترکناکیابنالحسین
@hofreee
ما با بچهها و قطاری از آدمهای مشکیپوش پشت سرمان پیاده در حال رفتن به هیئت هستیم. یک مرد موتوری با سرعت از کنارمان رد میشود و فریاد میزند " لعنت بهتون! "
دست بچهها را سفت میگیرم و زیرلب میگویم: " لعنت به خودت! "
مردی پشتمان است و میگوید: " لعنت بر شیطون."
از این گفتگو که بین سه فرد با جهانبینی متفاوت در کمتر از یک دقیقه رخ میدهد، شگفتزده میشوم. اسم شیطان که میآید خیلی زود آتشم خاموش میشود. آن آقا با یک جواب درست هردویمان را فیتیله پیچ میکند!
#پلیلوگ
#آدمها
#محرم
@hofreee