روستایی در دل کوهها
و ان یکادِ آویزان به آینه ماشین، با شیشه برخورد میکرد. از طولانی بودن راه خسته شده بودم که چشمم به لالههای سرخ کنار جاده افتاد. حال و هوایم عوض شد. با دقتتر نگاه کردم. در بین سراشیبی کوهها رنگین کمانی به چشمم خورد. تا به حال رنگین کمانِ کامل ندیده بودم. انگار همه زیبایی ها اینجا جمع شده بود. بعد از گذشتن از جادههای پر فراز و نشیب، به روستایی رسیدیم در دل کوه. همه لباس سیاه برتن داشتند و به سمت مسجد محلهشان میرفتند. یکی پیاده و دیگری با دوچرخه. از ماشین پیاده شدم. پیرمردی عصا به دست با دستان پینه بستهاش نزدیک آمد.
"بفرمایید خرما،خیرات است برای سید" بااینکه میدانستم منظورش رئیس جمهورِ شهید است اما پرسیدم:"سید کیه پدر جان؟"
شروع کرد گریه کردن و با زبان زیبای ترکی از رئیس جمهور گفتن. اما من که زبانش را بلد نبودم. تشکر کردم و من هم با سیل جمعیت به سمت مسجد حرکت کردم. همه به هم تسلیت میگفتند...
✍مریم امینی
روایت روستای فشک(۱)
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
#خاطرات_مردمی_اراک
#روستای_فشک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak
دخترک عزادار روستایی
پارچه های مشکی، روی دیوارهای آجریِ مسجد خودنمایی میکرد. بنر بزرگی هم روی دیوار بود. عکس شهید جمهورمان. از کهنگی بنر میشد فهمید که از خیلی وقتها پیش هم به آقای رئیسی ارادت داشتند. میز کوچکی جلوی مسجد گذاشته بودند و رویش عکس آقای رئیسی، کنار رحل قران بود. دختر کوچولویی، با شتاب آمد و گفت:"خاله گل مصنوعی آوردم بزار پیش عکس رئیس جمهور که میزمون قشنگ بشه"
جلوتر رفتم و گفتم:"خانوم کوچولو اسمت چیه عزیزم؟"
"نگین"
" شما میدونی اینجا چخبره؟"
"بله که میدونم، اینجا مراسم گرفتیم برا رئیس جمهورمون، اخه شهید شده"بعدش زد زیر گریه. کمی دلداریاش دادم. گریهاش که تمام شد گفت:"خاله وقتی از تلویزیون شنیدم هلکوپترش سقوط کرده، کلی دعا کردم براش. اما شهید شد آخرش.خیلی دوسش داشتم. حالا اومدم اینجا براش قران بخونم، خیرات پخش کنم،..."
✍مریم امینی
روایت روستای فشک(۲) _ خاطرات نگین فشکی
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
#خاطرات_مردمی_اراک
#روستای_فشک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak
📌مجلس عزای سید
🔸چشمم به در ورودی مسجد افتاد. در کوچک آهنی که زنگار بسته بود. زنان روسری مشکی با چادرهای رنگی و محلی ،گروهگروه وارد مسجد میشدند. رفتم تا از نزدیک ببینمشان. وارد که شدم، بنر بزرگی از عکس شهدای روستا، دیوار را پوشانده بود. در دلم گفتم رفتارشان برای امروز نیست؛ اینان شهیدپرورند و برای شهدا عزت قائلند.
🔸هیاهوی خاصی در مسجد بود. یک نفر چای اماده میکرد و دیگری حلوایی برای خیرات. دخترکی هم با وسواسی خاص، قرآنها را یکییکی بین با سوادها تقسیم میکرد. به سمتم آمد. یک قرآن به من داد و گفت: حتماً بخونیدا؛ اگه وقت نداری بدم یه نفر دیگه. وقتی دید با چادر مشکی و رکوردر آمدهام، چشمش آب نخورد که بخوانم. گفتم: میخونم نگران نباش.
🔸خانم جوانی دستم را گرفت و مرا به سمت بالای مسجد هدایت کرد. برایم پشتی آورد و گفت: بفرما بشین تکیه بده؛ خستۀ راهی. در دلم گفتم چه مهمان نواز! کنارم پیرزنی نشسته بود و چادرش را روی صورتش کشیده بود. از تکانخوردن شانههایش فهمیدم دارد گریه میکند. دستم را روی شانهاش گذاشتم. به سمتم نگاه کرد. من هم گریهام گرفته بود. گفتم : چرا گریه میکنی؟
🔸گفت:سید اولاد پیغمبر، شهید شده، مگه نمیدونی مادر؟
دیدم انگار بر خلاف بقیه، فارسی بلد است. پرسیدم: مادر میشه بگی از کجا این خبرو شنیدی؟
از تلویزیون شنیدم. از اون روز تا الآن دارم گریه میکنم. دلم آتیشه مادر، حالا که آمدهام ختمش دلم ارامتر شده.
حسرت خوردم به حالش. چقدر قلبش پاک و دلش صاف بود.
✍️مریم امینی_محقق حسینیه هنر اراک
روایت روستای فشک(٣)
#روستای_فشک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak