eitaa logo
حسینیه هنر اراک
199 دنبال‌کننده
252 عکس
38 ویدیو
0 فایل
روابط عمومی: @sedali118 مدیریت حسینیه هنر: @Mojtaba92_403
مشاهده در ایتا
دانلود
*پیغامی از همسایه* توی کوچه کنار همسایه‌ها نشسته بودم به گپ و گفت که آقای مغازه‌دار سراسیمه گفت: خبردار شدید بالگرد رئیس جمهور فرود اضطراری کرده؟ سکوتی بین همه‌ی ما دوید و هرکسی به خانه‌اش رفت. مستقیم به سراغ تلویزیون رفتم. خبرها از نبود رئیس جمهور می‌گفتند و گم شدنش. دعا کردم سالم برگردد. از بس مردمی بود و کار راه‌انداز آخرش کار دست خودش داد. تصویرش با پیرمرد روستایی دلم را می‌سوزاند. چقدر مهربان بود. خبرها را پیگیری می‌کردم و هیچ خبری از او نبود. نمی‌دانستم فردا چطور باید در جشن خانم همسایه که به مناسبت تولد امام رضا (ع) گرفته بود شرکت کنم. در فکر و خیال خوابم برد. صبح زود خبر شهادتش تکانم داد. خیلی دلم سوخت که از دستش دادیم. پیغامی از خانم همسایه رسید؛ جشن تبدیل شد به خواندن انعام و حدیث کساء و هدیه شد به روح پاک آقای رئیسی و همراهانش. ناراحت بودم و مدام به آقای رئیسی فکر می‌کردم؛ به اینکه تولد امام رضا(ع) رئیس جمهور شد و تولد امام رضا(ع) شهید شد. شب به مصلی رفتم و در عزاداری شرکت کردم. درست است هیچکدام داغ دلم را خوب نکرد، اما تنها کاری بود که از دستم برمی‌آمد. ✍ آراء عیوضی 🆔@hoseiniyehonar_arak
حسینیه هنر اراک
*آبادی‌‌ِ خوش دل* ظهر روز پنجشنبه بود، در حسینیه هنر جمع شده بودیم و با دوستان درباره حضور در روستاها و جمع آوری روایت اهالی از شهادت رئیس جمهور صحبت می‌کردیم. یکدفعه یکی از بچها از راه رسید. با سرعت نور به سمت ما آمد و سلام نداده گفت: - سریع بلند شید بریم فارسیجان. دهیار بهم اطلاع داده مراسم دارن. باید خودمون رو برسونیم. - اما هنوز جلسه تموم نشده! ناهار هم نخوردیم. - نمیاید که من رفتم، خداحافظ. دیدیم، عزمش جزم است و خودش قصدِ تنها رفتن دارد، اما کار یک نفر نبود. با سه نفر دیگر تند تند تجهیزات را برداشتیم. میکروفن، دوربین، ریکوردر... پا تند کردیم و سوار ماشین شدیم. باید ساعت ۱۵ عصر به مراسم می‌رسیدیم و ما ساعت ۱۴:۳۰ هنوز حرکت نکرده بودیم. راننده پدال گاز را زیر پا محکم‌تر فشار داد و جلو فلافلی.... نگه داشت. در یک چشم بر هم زدنی ۴ تا ساندویچ فلافل به دست، به طرف ماشین آمد و بین ما تقسیم کرد. یک گاز به لقمه می‌زدیم و یک نظر درباره روستا و فرهنگ و اهالی‌اش می‌دادیم. رسیدیم به زمین های سر سبز اول آبادی، تا چشم کار می‌کرد زمین های سبز دیده‌ی ما را پر کرده بود. با اینکه هوا ابری بود اما نگاه تیز آفتاب بر روی گندم و جوهای سبز زمین، زیبایی دو چندانی بخشیده بود. یک نگاهمان به شادابی زمین بود و نگاه دیگرمان به ساعت. سر وقت نرسیدیم اما چیزی هم از مراسم نگذشته بود. با ترمز شدید راننده جلوی مسجد صاحب الزمان(عج)، همگی از ماشین پریدیم پایین و دوان دوان به سمت مسجد رفتیم. بین راه چشمم افتاد به یک پسر نوجوان که مشکی پوش شده بود. جهت‌ام را عوض کردم و رفتم به سمت آقا مصطفی. اسمش مصطفی بود، بعد از چاق سلامتی، ازش خواستم که چند دقیقه‌ای با هم گفت‌و‌گو کنیم: -شما چرا پیرهن مشکی پوشیدی؟ -برای آقای رئیسی -مگه بهش رأی داده بودی؟ - نه، من به سن رأی دادن نرسیدم. اما دوستش داشتم، وقتی فهمیدم شهید شد براش مشکی پوشیدم. -مگه چقدر می‌شناختیش؟ -بلاخره می‌دونستم که فقط پشت میز نمی‌شینه و دستور بده، خودش بین مردم میره و تلاش میکنه. از تلویزیون هم دیدم که در پنج سالگی باباشو از دست داده. -تو روستا چکار میکنی؟ -من توی بیابون کار میکنم.روز اول هم سر زمین بودم که ظهر رفتم خونه ناهار بخورم، مامانم گفت هلکوپترش سقوط کرده. خیلی ناراحت شدم. آخه با بقیه فرق داشت، خیلی فرق داشت. مامانم بهمون گفت بریم امامزاده عبدالله و برای سلامتیشون دعا کنیم. من و خواهر و مامانم راه افتادیم، اول رفتیم درِ خونه عمه‌ام تا اون هم باهامون بیاد، بعدش همگی رفتیم امامزاده و دعا کردیم. صحبت‌هایم با آقا مصطفی تمام شد که رسیدم به عمو جواد ۹۲ ساله. او حکم بابای روستا بود که از همه وقایع تاریخ اطلاع داشت، دوره‌ی جوانی‌اش را در زمان پهلوی گذرانده و خیلی خوب قصه آن دوره را بیان می‌کند. یکی از دوستان، روبروی دوربین روی صندلی نشاندش و مصاحبه می‌کرد. او هم صبورانه یکی یکی سوالات را جواب می‌داد. از آنها رد شدم رسیدم به خانم مُسنِ سینی حلوا به دست، تا میخواستم با او وارد گپ و گفت بشوم یکی دیگر از بچه‌ها رسید و گفت:" اینو من میگیرم، برو سراغ نفر بعدی". رفتم به سمت مادر بزرگی که صورتش را با اشک چشمانش شسته بود، نمی توانست حرف بزند، یک کلام می‌گفت و چند قطره روی گونه‌هایش می‌نشست. ترجیح دادم اذیتش نکنم و به فکر دیگری باشم. یکی یکی پای صحبت اهالی نشستیم، از کودک تا بزرگ، پیر و جوان. آنها هم با بصیرتشان، مثل زمین های آبادی‌ زنده بودند. با غروب آفتاب، گرمای خورشید جایش را به خُنکای باران داد و قطراتش نم‌نم روی سر ما می‌بارید. تک‌تک‌ اهالی دعوت به خانه‌هایشان می‌کردند تا به اندازه چای خوردنی خستگی از تن بیرون کنیم اما فرصت مهمانی رفتن نداشتیم و مجبور بودیم مثل آفتاب، دل از روستا ببُریم و سریع برگردیم. یک دفعه صدای بلند عمو جواد به گوشمان رسید که تی‌تاب به دست طرفمان آمد و گفت این‌ها را بین راه بخورید، از مجلس عزاداری رئیس جمهور است. خوراکی‌ها را با یک تشکر گرفتیم و به قصد ساروق به راه افتادیم... ✍ فرهوده جوخواست ؛ محقق حسینیه هنر اراک روایت روستای فارسیجان 🆔@hoseiniyehonar_arak
ماموریت لاله ها زندگی جاریست همه سرگرم روزمرگی هوا آفتابیست لاله‌ها روی زمین در پی ماموریتند ماموریت تمام شد بالگرد برخاست و لاله‌ها را با خود برد وسط راه آسمان سیاه و مه‌آلود شد دره و صخره‌های ورزقان دستانشان را گشودند و آغوش بازکردند بالگرد چرخی زد و رقص‌کنان آغوش گشود و یکدیگر را بغل‌کردند مه شد، سرد شد و تاریکی روی زمین مطلق شد خشم آتش شعله ور شد دل آسمان ناگهان تپید و باران سخت بارید باران با گریه بارید و خشم آتش فروکشید خبر آمد، خبری از رقص بالگرد نیست آنچه افتاده زمین فرود سختیست خنده‌ها بر لب خشکید و غم روئید غصۀ رفتن لاله پررنگ شد سخت شد نفس تنگ شد دل سرگشته، بی‌تاب و تحمل‌تر شد لاله‌ها پرپر شد و آخرین ماموریت تمام! حال، وقت استراحت شد... ✍سیده آذر نبوی طراحی پوستر: زهرا رشیدی 🆔@hoseiniyehonar_arak
این انگار تنها چیزی بود که واقعا آراممان می کرد. همان روز اول دسته عزاداری در شهر راه افتاده بود و من برای انجام وظیفه ام رفته بودم انجام وظیفه ام نسبت به انقلاب، رهبر و رئیس جمهور شهیدم. کسی که تمام تلاشش را برای آسایش مردم کرده بود و نیروی شناخته شده ای برای انقلاب محسوب می شد، هر چند دولت های دیگر بیشتر پشت میز نشین بودند اما آقای رئیسی در این سه سال شاید یک شب آرام نداشت و از همه مهم تر هیچوقت این سختی ها را بیان نمی کرد همه اش را برای خدا و اسلام و انقلاب و شهدا انجام می داد، این اخلاص شاید بزرگترین حسنی بود که او داشت. به فکر آسایش و ساختن زیرساخت ها بود، از کارخانه ها تا برق رسانی و آب رسانی. تصویر هایی که در ذهنم مانده از برخورد هایش با مردم است و با کارگران کارخانه ها و بیشتر بچه ها. خبر را بعد از ظهر از اخبار شنیدم و تا صبح پای تلویزیون نشستم به گریه کردن و دعا کردن اول سوره های سجده دار قرآن را خواندم و بعد مثل همیشه که برای چیزی نذر می کنم دعای جوشن کبیر را شروع کردم به نیت اینکه به سلامتی سر بلند کنند و به سمت مردم برگردند اما افسوس که نشد. حالا مثل همیشه باز هم چشم هایمان به آقا و گفتار آقاست آقا گفتند: که هرچند ایشان برایشان نیروی عزیزی بودند اما آرام باشیم و نگران نباشیم و این انگار تنها چیزی بود که واقعا آراممان می کرد. 🆔@hoseiniyehonar_arak
هیچکس درست قدرش را نمی دانست رفته بودم تا در کاروان غمی که برای عرض تسلیت شهادت آقای رئیسی راه افتاده بود شرکت کنم. جلوی اشک هایم را نمی توانستم بگیرم. روز اول از طریق رسانه ها و تلویزیون متوجه خبر شدم، با خانواده تا خود صبح پای تلویزیون پیگیر اخبار بودیم بلکه نشانی و اثری ازشان پیدا شود. خودم تا نماز صبح بیدار ماندم اما خبری نشد. آن شب دعای امن یجیب و دعای توسل خواندم و ذکر صلوات گرفتم اما اتفاقی که نباید بیفتد افتاده بود. صبح که خبر را شنیدم احساس کردم که یک بار دیگر پدر خودم را از دست داده ام. مثل پدر خودم دوستش داشتم. چهره مهربان و دلسوزش در ذهنم مانده. دولت های قبلی به اندازه آقای رئیسی دلسوز نبودند. آقای رئیسی واقعا دلسوزانه کار می کرد و در این راه از همه توان و حتی جانش مایه می گذاشت. ماموریت آخر و نحوه شهادتش این را به خوبی نشان می داد. این همه زحمت کشیده بود برای مملکت ولی انگار هیچکس درست قدرش را نمی دانست. حالا باید به انتظار بنشینیم و ببینیم برای نوبت بعد چه کسی به عنوان رئیس جمهور انتخاب می شود. دلم می خواهد این بار هم یکی مثل خود آقای رئیسی رای بیاورد. 🆔@hoseiniyehonar_arak
زائر اولی خودم تنها بودم که از رادیو خبر سقوط را شنیدم. دست به دعا برداشتم، صلوات فرستادم و امن یجیب خواندم. گریه‌ام تمام نشدنی بود. این چندسال، همیشه کارهایش را از رادیو گوش می‌کردم. چقدر کارخانه ها که بسته بوده و افتتاح کرده و... از ته قلبم خوشحال بودم و با خودم می‌گفتم:" خدا را شکر که داره برای مملکتمون کار می‌کنه." اما امان از روزی که شنیدم شهید شده است. اینقدر دوستش داشتم که گفتنی نیست. خیلی برایم عزیز بود. کارم شده بود اشک ریختن. عین حاج قاسم دوستش داشتم. خدا شاهد است از روزی که شنیدم شهید شده دارم گریه می‌کنم. برای حاج قاسم هم گریه می‌کردم. هیچوقت یادم نمی‌رود که ما را دعوت کردند برویم مشهد تا به حال مشهد نرفته بودم دیدن گنبد طلا آرزویم بود خبر دادند که آقای رئیسی کسانی که مشهد نرفته‌اند را راهی زیارت می‌کند من هم بالاخره زیارت نصیبم شد. اعظم حیدری‌ 🆔@hoseiniyehonar_arak
«همه به خاطرش ناراحتن» حاج خانم سنش بالاست به سختی این همه راه را آمده تا به مراسم برسد. از آن روز که می پرسم می گوید: صبح به امیدی که بشنوم زنده ان از خواب بیدار شدم. خودم تنها بودم که خبر رو از تلویزیون شنیدم. خیلی ناراحت شدم، گفتم خدا فقط صبرشون بده و به داد خانواده هاشون برسه. کار هاشون و از تلویزیون می‌دیدم که چه کار می کردن. خیلی مهربون بود تو تلویزیون همه کار هایی که برای مردم انجام می داد رو می‌دیدم. دیدین که الان هم همه به خاطرش ناراحتن و اومدن خادم مردم بود خادم امام رضا هم بود شب ولادت امام رضا اینطوری شد همون موقع گفتم خوش به حالت که امام رضا بغلت کرد... 🆔@hoseiniyehonar_arak
«به همه بچه هام گفتم باید به آقای رئیسی رای بدین» او را بین جمعیتی که برای مراسم عزاداری آمده اند میبینم زن سنی ازش گذشته است، بی قرار است. انگار که عزیزی را از دست داده باشد با ناله حرف می زند: اومدم چون به گردنم حق داشت. آقای رئیسی خیلی به گردنم حق داشت. اون شب وضو گرفته بودم برم مسجد، تلویزیون رو روشن کردم دیدم میگه برای رئیسی دعا کنید. همونجا انگار پاهام شل شد. تا صبح نخوابیدم، همش صلوات می فرستادم تا خبری بشه و بگن که زنده ان. بعد که گفتن اینطوری شده و شهید شدن خیلی گریه کردم. خیلی دوستش داشتم. اون موقع که رای گیری بود به همه بچه هام گفتم باید به آقای رئیسی رای بدین.خودم که سواد نداشتم روز رای گیری بهشون گفتم باید باهام بیاین رای و بنویسین که اشتباه یکی دیگه رو برام ننویسن. می دونی مظلوم بود. تو همه چیزش مظلوم بود. حرفی می شد می گفتم سیده... نمی‌ذاشتم پشت سرش حرف بزنن. میگم که سواد ندارم تلویزیون و می شنیدم فقط می دیدم که خیلی به مردم به دور افتاده ها سر می زد... 🆔@hoseiniyehonar_arak
وقتی شنیدم رئیس جمهور شهید شده، به ذهنم یک تصویری خطور کرد که تصمیم گرفتم روی کاغذ آن را بکشم. عکس یک تابوت داخل قبر را روی برگه نقاشی کردم، تابوت را رنگ قرمز و در کنار آن، عکس چند سنگ قبر از شهدای دیگر را سفید کشیدم و تمام صفحه را سبز کردم. دلیلم این بود که هر جا که پا می‌گذاشت، آنجا را بهشت می‌کرد و با شهادتش هم به بهشت رسید. ادامه دارد... ✍سما ظهیری 🆔@hoseiniyehonar_arak
▪️اول مجلس▪️ در قله میان ابرها باریدند در پهنه ی آسمان خدا را دیدند چون در صف اول همه خادم بودند از اول مجلس شهدا را چیدند ✍شاعر: حسن ونائی 🆔@hoseiniyehonar_arak
📌پشیمانم... 🔸ما اصلاً اهل رأی‌دادن و مسائل سیاسی نبودیم. به این هم رأی ندادیم. اگر بخواهم راستش را بگویم هروقت، می‌دیدم تلویزیون دارد سخنرانی‌هایش را نشان می‌دهد، شبکه را عوض می‌کردم. حوصلۀ مسائل سیاسی هم نداشتم. 🔸چند روز پیش، داشتم فیلم نگاه می‌کردم که یک‌دفعه زیرنویس نوشته شد: بالگرد حامل رئیس‌جمهور و همراهانش فرودی سخت داشته است. حال عجیبی بهم دست داد. اصلاً باورم نمی‌شد که برایم مهم باشد. من اصلا سیاسی نبودم. اما یک‌دفعه از این رو به آن رو شدم. 🔸شبکه را عوض کردم. زدم شبکه خبر. دیدم واقعیت دارد. مثل اینکه برایشان اتفاقی افتاده. حال خودم را باور نمی‌کردم. چهرۀ مظلوم رئیس‌جمهور، مدام توی ذهنم می‌آمد. از این که رأی نداده بودم، شرمنده بودم. شروع کردم به دعاخواندن. اما شد آنچه نباید می‌شد. 🔸در دلم می‌گویم: اگر رأی داده بودم در افتخار شهادتش شریک بودم، اما حالا فقط پشیمانی برایم مانده. با خودم می‌گویم: این دفعه حتماٌ میرم و رأی میدم. میخام جبران گذشته بشه. یکیو انتخاب می‌کنم که مثل آقای به فکر باشه، در خدمت مردم باشه، فقط پشت میزنشین نباشه. ✍خانم خانه‌دار روستای مصلح‌آباد 🆔@hoseiniyehonar_arak
📌همچون پدر 🔸ما توی نونوایی بودیم. همیشه اینجا تلویزیون روشنه. وقتی شنیدیم که هلیکوپتر سقوط کرده، دعا کردیم که طوریش نشده باشه. من اینجا آیت‌الکرسی می‌خوندم براش. تو نونوایی اخبار رو از تلویزیون دنبال می‌کردم. وقتی خبر شهادت رو شنیدم، خیلی ناراحت شدم. خبر شهادت رو من به خانواده دادم. تا بهشون گفتم، شروع کردن به گریه‌کردن، خیلی ناراحت‌شدن انگار که باباشون مرده! 🔸زمان انتخابات بهش رأی داده بودیم. زمان انتخابات مسجد که می‌رفتیم یه حاج‌آقایی داشتیم که برامون درباره انتخابات صحبت می‌کرد. اون بهمون گفت که آقای خیلی آدم خوبیه؛ الحق‌والانصاف هم بود. 🔸واقعاً خیلی زحمت کشید. رو می‌دونست. رئیس‌جمهورهای دیگه، فقط رئیس شده بودن و هیچ خبری دیگه نبود. رئیسی همه‌جا می‌رفت و سرکشی می‌کرد، همه مردم از دستش راضی بودن. اینجور آدمایی کم پیدا میشن. ✍🏻 روایتی از یک نانوا ای مالک! بهترین چیزی که حسن‌ظن والی را نسبت به مردمش سبب می‌شود، والی و رنج آنان است. تو باید در این‌باره چنان باشی که حسن‌ظن مردم برای تو فراهم آید. زیرا حسن‌ظن آنان، رنج بسیاری را از تو دور می‌سازد. بخشی از نامه امیرالمومنین به مالک‌اشتر 🆔@hoseiniyehonar_arak