eitaa logo
حسینیه هنر اراک
199 دنبال‌کننده
252 عکس
38 ویدیو
0 فایل
روابط عمومی: @sedali118 مدیریت حسینیه هنر: @Mojtaba92_403
مشاهده در ایتا
دانلود
توسل به امامزاده چند سال پیش که انتخابات بود من هنوز به سن رای دادن نرسیده بودم تقریبا چهارده ساله بودم. اما وقتی رئیس جمهور شد فهمیدم مردم‌مان چه انتخاب خوبی داشتند. می‌دیدم که چقدر به فکر مردم است و پای کار مردم. داستان زندگی‌ و ماجرای از دست دادن پدرش در بچگی را هم می‌دانستم. همه خوبی‌ها و مظلومیت‌هایش کنار هم باعث شد وقتی خبر سقوط بالگرد را بشنویم دسته جمعی برویم امامزاده روستا، همه شوکه شده بودیم شب تا صبح بیدار بودیم دعا می‌کردیم و لحظه به لحظه پیگیر اخبار. صبح که خبر شهادتش را شنیدیم خیلی ناراحت شدیم و گریه کردیم همه اعضای خانواده‌مان دوستش داشتیم من، مادرم، خواهرم، عمه‌ام و ... . مردم روستای ما برای آقای رئیسی مجلس ختم گرفتند و ما هم شرکت کردیم بعضی‌ها میگویند:"رئیس جمهور بود می‌تونست بشینه در دفتر کارش و دستور بده. اما می‌رفت، درد دل مردم رو گوش می‌داد و به خواسته‌شون رسیدگی می‌کرد. " من می‌گویم :"مردم ایران توقعشون رفته بالا و دیگه برای انتخاب بعدی خیلی دقت می‌کنن. خدا کنه که نفر بعد مثل آقای رئیسی باشه." ✍مصطفی فارسیجانی 🆔@hoseiniyehonar_arak
حسینیه هنر اراک
*آبادی‌‌ِ خوش دل* ظهر روز پنجشنبه بود، در حسینیه هنر جمع شده بودیم و با دوستان درباره حضور در روستاها و جمع آوری روایت اهالی از شهادت رئیس جمهور صحبت می‌کردیم. یکدفعه یکی از بچها از راه رسید. با سرعت نور به سمت ما آمد و سلام نداده گفت: - سریع بلند شید بریم فارسیجان. دهیار بهم اطلاع داده مراسم دارن. باید خودمون رو برسونیم. - اما هنوز جلسه تموم نشده! ناهار هم نخوردیم. - نمیاید که من رفتم، خداحافظ. دیدیم، عزمش جزم است و خودش قصدِ تنها رفتن دارد، اما کار یک نفر نبود. با سه نفر دیگر تند تند تجهیزات را برداشتیم. میکروفن، دوربین، ریکوردر... پا تند کردیم و سوار ماشین شدیم. باید ساعت ۱۵ عصر به مراسم می‌رسیدیم و ما ساعت ۱۴:۳۰ هنوز حرکت نکرده بودیم. راننده پدال گاز را زیر پا محکم‌تر فشار داد و جلو فلافلی.... نگه داشت. در یک چشم بر هم زدنی ۴ تا ساندویچ فلافل به دست، به طرف ماشین آمد و بین ما تقسیم کرد. یک گاز به لقمه می‌زدیم و یک نظر درباره روستا و فرهنگ و اهالی‌اش می‌دادیم. رسیدیم به زمین های سر سبز اول آبادی، تا چشم کار می‌کرد زمین های سبز دیده‌ی ما را پر کرده بود. با اینکه هوا ابری بود اما نگاه تیز آفتاب بر روی گندم و جوهای سبز زمین، زیبایی دو چندانی بخشیده بود. یک نگاهمان به شادابی زمین بود و نگاه دیگرمان به ساعت. سر وقت نرسیدیم اما چیزی هم از مراسم نگذشته بود. با ترمز شدید راننده جلوی مسجد صاحب الزمان(عج)، همگی از ماشین پریدیم پایین و دوان دوان به سمت مسجد رفتیم. بین راه چشمم افتاد به یک پسر نوجوان که مشکی پوش شده بود. جهت‌ام را عوض کردم و رفتم به سمت آقا مصطفی. اسمش مصطفی بود، بعد از چاق سلامتی، ازش خواستم که چند دقیقه‌ای با هم گفت‌و‌گو کنیم: -شما چرا پیرهن مشکی پوشیدی؟ -برای آقای رئیسی -مگه بهش رأی داده بودی؟ - نه، من به سن رأی دادن نرسیدم. اما دوستش داشتم، وقتی فهمیدم شهید شد براش مشکی پوشیدم. -مگه چقدر می‌شناختیش؟ -بلاخره می‌دونستم که فقط پشت میز نمی‌شینه و دستور بده، خودش بین مردم میره و تلاش میکنه. از تلویزیون هم دیدم که در پنج سالگی باباشو از دست داده. -تو روستا چکار میکنی؟ -من توی بیابون کار میکنم.روز اول هم سر زمین بودم که ظهر رفتم خونه ناهار بخورم، مامانم گفت هلکوپترش سقوط کرده. خیلی ناراحت شدم. آخه با بقیه فرق داشت، خیلی فرق داشت. مامانم بهمون گفت بریم امامزاده عبدالله و برای سلامتیشون دعا کنیم. من و خواهر و مامانم راه افتادیم، اول رفتیم درِ خونه عمه‌ام تا اون هم باهامون بیاد، بعدش همگی رفتیم امامزاده و دعا کردیم. صحبت‌هایم با آقا مصطفی تمام شد که رسیدم به عمو جواد ۹۲ ساله. او حکم بابای روستا بود که از همه وقایع تاریخ اطلاع داشت، دوره‌ی جوانی‌اش را در زمان پهلوی گذرانده و خیلی خوب قصه آن دوره را بیان می‌کند. یکی از دوستان، روبروی دوربین روی صندلی نشاندش و مصاحبه می‌کرد. او هم صبورانه یکی یکی سوالات را جواب می‌داد. از آنها رد شدم رسیدم به خانم مُسنِ سینی حلوا به دست، تا میخواستم با او وارد گپ و گفت بشوم یکی دیگر از بچه‌ها رسید و گفت:" اینو من میگیرم، برو سراغ نفر بعدی". رفتم به سمت مادر بزرگی که صورتش را با اشک چشمانش شسته بود، نمی توانست حرف بزند، یک کلام می‌گفت و چند قطره روی گونه‌هایش می‌نشست. ترجیح دادم اذیتش نکنم و به فکر دیگری باشم. یکی یکی پای صحبت اهالی نشستیم، از کودک تا بزرگ، پیر و جوان. آنها هم با بصیرتشان، مثل زمین های آبادی‌ زنده بودند. با غروب آفتاب، گرمای خورشید جایش را به خُنکای باران داد و قطراتش نم‌نم روی سر ما می‌بارید. تک‌تک‌ اهالی دعوت به خانه‌هایشان می‌کردند تا به اندازه چای خوردنی خستگی از تن بیرون کنیم اما فرصت مهمانی رفتن نداشتیم و مجبور بودیم مثل آفتاب، دل از روستا ببُریم و سریع برگردیم. یک دفعه صدای بلند عمو جواد به گوشمان رسید که تی‌تاب به دست طرفمان آمد و گفت این‌ها را بین راه بخورید، از مجلس عزاداری رئیس جمهور است. خوراکی‌ها را با یک تشکر گرفتیم و به قصد ساروق به راه افتادیم... ✍ فرهوده جوخواست ؛ محقق حسینیه هنر اراک روایت روستای فارسیجان 🆔@hoseiniyehonar_arak