«به حیاط اندر، خنکای سپیده دم واپسین روزهای پاییز که از جانب صحرا در زیر پوست شهر میدوید، لرزه بر تن گنجشکان میافکند. در زیر آن رویاندازهای کلفت اما، گرمایی دلچسب تن سست پیامبر را در بر گرفته بود.
چه مایه پیکر کوفته و روان خستهاش در تمنای خواب بود! چهسان دلخواه و شیرین بود آن لحظهها!
لیک، آن لحظههای خویش، دیر نپایید. پیامبر، غوطهور در میانة خواب و بیداری، ناگاه چندی، صدایی چونان کشیده شدن آهن بر آهن شنید.
آنگاه صدایی دیگر در گوشش نشست:
ـ ای جامه بر سر کشیده، برخیز!
صدا، بیگانه و هم آشنا مینمود. نرم و هموار. چونان زمزمهی ملایم نسیم که در میان برگهای نخلی پیچد، یا آواز خیالانگیز جویباری که از میانهی قلوهسنگهایی کوچک، در دشتی ساکت راه گشاید و پیش رود. لیک در بُن آن، صلابتی پدرانه بود: آمیزهی مهر و نرمی و قدرت. نه از جنس صدای آدمیان. زلال و شفاف، چونان بلوری روشن و بیحباب. بُرنده و با نفوذ، بر مثال شمشیر آب دادهی شامی.
محمّد پلک بر هم زد و سر، از زیر رو انداز به در کرد. درست آیا شنیده بود او؟! این صدا آیا در بیداری بود؟!
در تاریک ـ روشن نور تابنده از رُوزنهای پنجرهی اتاق هیچ در چشم نمیآمد: او بود. آن سوتر، همسر باوفایش، خدیجه. بیروی انداز. سر نهاده بر بازوی دست چپ. غرقهی خوابی ژرف. آن صدا، از هیچ یک از اهل این سرای نبود. نه زَیْده، نه مَیْسره و نه آن دیگران.
محمد خواست تا دیگر بار رویانداز بر سر کشد و خسبد، که باز آن صدای آسمان ـ این بار چندی بلندتر ـ در گوش جان پیوسته بیدارش نشست:
ای جامه بر سر کشیده، برخیز!
آه... چگونه از یاد برده بود...! این، همان صدای فرشتهی دوشین بود که در غار حرا و از پس آن، در افقهایِ آسمان صحرا بر او آشکار گشته بود. این، صدای جبریل بود!
محمد، چونان بندهای گنهکار که در خدمت به سَروَر خویش کوتاهی کرده و از یاد غافل گشته باشد، به تکانی تند، سر از بالش چرمین برداشت؛ رویانداز به یک سوی افکند، و در جای نشست. پس، تند تند سر سوی پیرامون چرخانید و به حالت ناگاه از خوابپریدگان، بریده بریده، گفت: ها... برخاستم.... برخاستم! اینک چه کنم؟
ـ برخیز، و مردم را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن، و جامهی خویش را پاکیزه گردان!
صدا، گویی که در کوهستانی تهی و برهنه پیچیده باشد، به چند بار در ذهن پیامبر پیچید و در گوش جانش تکرار شد:
«ای جامه بر سر کشیده؛
برخیز، و مردمان را بیم ده؛
و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛
و جامهی خویش را پاکیزه گردان...!
ای جامه بر سر کشیده؛ برخیز، و ای جامه بر سر کشیده؛ برخیز، و مردمان را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛ و جامهی خویش را پاکیزه گردان...! ای....»
فرشتهی وحی رفته بود. بی بر جای نهادن هیچ نشان از خویش؛ جز آن عبارتِ خوش آهنگِ هشداردهنده، که اینک ناخودآگاه، بر زبان پیامبر جاری بود:
ای جامه بر سر کشیده...
ـ ها... ابالقاسم...؟ چه روی نموده است؟ حالت آیا خوشتر شده است؟... به چیزیات نیاز نیست؟!
صدای خسته و خوابزدهی خدیجه بود. او که از برخاستن پیامبر از بستر و صدای نجوایش با خویش از خواب جسته بود، بیم آن را داشت که مباد شویش را، تب به رنج درافکنده باشد!
پیامبر، اندیشناک، گفت: دوران خواب و آسودن من به سر آمد، ای خدیجه!
چون آثار ابهام در سیمای عریض و روشن خدیجه دید، او را شرح ماجرا باز گفت. پس، روی سوی حیاط، به اندیشهای ژرفاندر شد.»
🔸️ بخشهایی از کتاب آنک آن یتیم نظر کرده را خواندید. کتابی که حاصل تحقیقات محمدرضا سرشار در متون معتبر تاریخی مرتبط با زندگی و سیره پیامبر اکرم است که در قالب داستانی و به لحنی شاعرانه نگاشته شده است. در این کتاب اگرچه نویسنده در پرداخت به سیره و زندگی حضرت محمد صلواتاللهعلیهوآله به منابع تاریخی استناد کرده، اما بهرهگیری وی از تخیل در پرداخت احوال روانی شخصیتهای فرعی و توصیف مکانها و اشیاء نیز به وضوح مشهود است.
انتشارات سوره مهر این کتاب را برای مخاطب نوجوان و بزرگسال منتشر کرده است.
#کتابخوانی
#رسول_رحمت
#الگوی_حسنه
به جمع طلاب کشور بپیوندید👇
🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/1380515853C10a5183d72