#قسمت_آخر
از سجاد هیچ پیکری برنگشت
سجاد با چند نفر از همرزماش ،برای عملیاتی وارد خاک دشمن میشن
عملیاتشون لو میره و با خپاره و بمب بهشون حمله میکنن
بدن هاشون تیکه تیکه شده بود
از طرفی هم کسی نمیتونست بره جلو و پیکر تیکه تیکه شده شونو برگردونه
منم هر سال وقتی میشنیدم که داره شهید مدافع حرم میارن عکس سجاد و میگرفتم تو دستمو وارد جمعیت میشدم خودمو به تابوت شهید میرسوندمو
خبر سجادو از شهید میگرفتم ،تا کمی آروم بگیره این دل آتش زده ام
۴ سال بعد .....
با بوی عطر وجودت از خواب بیدار شدم
چشمم به عکسای روی دیوار اتاقم افتاد ولبخندی زدم دور تا دور اتاق عکسای دونفره مون به دیوار زده بود
به ساعتم نگاه کرد وایی دیر شده
تن تن از تختم بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم مانتوی مشکیمو پوشیدم روسری لیمویی رنگمو سرم کردم به صورت لبنانی بستم از توی آینه به پلاک دور گردنم نگاه میکردم بوسه ای به پلاک زدمو چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون
از پله ها رفتم پایین
مامان روی مبل نشسته بود
- سلام مامان جون
مامان: سلام دخترم،کجا میری
- با سجاد قرار دارم ،میریم گلزار ( اشک تو چشمای مامان نمایان شد ،همه فکر میکنن دیوانه شدم ،اما من عاشقم ،اگه عاشقی دیوانگیست ،پس من دیوانه ام ،دیوانه کسی که جسمش با من نیست ولی روحش هر جا که میرم با منه )
مامان: برو به سلامت
ماشین سجاد دسته من بود و سوار ماشین شدم و حرکت کردم
کنار یک شیرینی فروشی ایستادم
از ماشین پیاده شدم و وارد شیرینی فروشی شدم
داشتم دنبال کیکی میگشتم
چشمم به کیک قرمز طرح قلب افتاد - ببخشید اینو لطفان بزاری داخل جعبه & چشم - ببخشید اگه میشه روش بنویسین عزیزم چهارمین سالگرد ازدواجمون مبارک ،یه شمع عدد ۴ هم بدین باشه حتمن ...
چند دقیقه منتظر شدم و بعد از حساب کردن سوار ماشین شدمو حرکت کردم سمت گلزار
ماشین و یه گوشه پارک کردم از داخل آینه یه نگاهی به خودم انداختم و لبخندی زدمو پیاده شدم رفتم سمت گلزار
هر موقع خوشحال بودم ،ناراحت بودم ،دلتنگ بودم ،میاومدم کنار چند تا شهید گمنام مینشستمو حرفامو میزدم
بعد از مدتی رسیدم ،اول با گلاب شروع کردم به شستن سنگ قبر ها بعد کیک و از داخل جعبه بیرون آوردمو گذاشتم روی سنگ قبر ،شمع هم روش گذاشتم...
چشمامو بستم
- سلام آقای من ، ببخش که دیر اومدم سر قرار،آخه خودت که میدونی یه کم خوش خواب تشریف دارم،
سجاد من سالگرد ازدواجمون مبارک 🌹
پایان☘
#قسمت_آخر
🌸مجلس پنجم🌸
#بهترین_همراه
کســی کــه اینطــور نگاه میکند خانه اش عبادت گاه اســت و همــه کارهایش عبــادت و بندگــی خــدا.
بیخــود نبود کــه فاطمــه(س)میفرمود:
(لذتــی کــه مــن از حضــور در خدمــت خــدا می بــرم، مــن را از هــر خواســتۀ دیگــری منصــرف کــرده اســت)
یعنی تمام زندگــی مــن غــرق یــک هــدف و یــک خواســته و یــک لــذت هســت.
مرکــز و هدف اصلــی من خداســت. آنقدر لــذت خدمــت به خدا هســتم که حتــی چیزی بــرای خــودم نمی خواهم. پــس همــه کارهــای فاطمه عبادت بود: گندم آســیاب کردنش، بچه شــیردادنش، گهــواره جنباندنش، نان درســت کردنش.
بی خــود نبــود کــه پــس از ازدواجشــان، علــی(ع)در جــواب پیامبــر(ص) کــه پرســیده بــود فاطمه را چطــور یافتی فرمود:
(بهتریــن یــار و همــراه در طاعت خداوند)
فاطمه در زندگی بهترین همــراه برای
عبــادت خــدا بــود. کمــی روی عبــارت دقت کنید. علــی(ع)در جــواب پدری که دختــرش را بــه خانــه اش فرســتاده چنین حــرف میزند.
یعنــی زندگی علی(ع)
و فاطمــه زهــرا(س) سراســر عبادت بود و عبادت گاهشــان همان خانــه کوچک و گلــی. آن وقــت همیــن خانه میشــود خانه ای که جبرائیــل از بــودن در این خانه لذت میبــرد. خانــه ای کــه پیامبــر(ص) در آن بوی بهشــت را استشــمام میکند.
کــدام خانــه؟ همــان خانــه ای کــه بعد از نــزول آیه تطهیــر، به مدت شــش ماه یا
نــه مــاه، هــر روز پیغمبــر(ص) می آمد مقابلش می ایســتاد و آیۀ تطهیــر را تلاوت میکــرد. بعــد میفرمــود:
(السلام علیکم یا اهل البیت النبوه)
یعنــی مردم مدینــه بدانیــد ایــن خانــه، خانۀ وحی اســت. مــردم مدینــه پیغمبر بــدون اجازه وارد ایــن خانــه نمی شــود. جبرئیل بدون اجــازه وارد این خانه نمی شــود. اما بعد از پیغمبــر بــا ایــن خانــه چــه کردنــد؟!
هر چــه فاطمه(س)صــدا زد:
«مــن دختر پیغمبرم.» هر چه صدا زد: «من یادگار رســالتم.» فایده ای نداشــت. هیزم آوردند و درِ ایــن خانــه را به آتش کشــیدند
صـدا صـدای در و مـادری که پشـت در است
صـــدا صدای شکستن، دری که شعله ور است
حرام زاده چـنـان با لــــــگد به در کوبــیـد
که بار شیشه شکست و دودست، روی سر اسـت
ِ شکـسـت بـــال کبـوتر، بیـــا بـرس فـضــه
ِ بیــــا که سهم تو این خرده های بال وپر است
تــا فاطمــه(س) بیــن درودیــوار قــرار گرفــت، نالــه اول صــدا زد: ( بابا ببین بــا دخترت دارند چــه میکننــد؟!)
پدر کــه نداشــت، جوابــی نیامــد. مــادر کــه نــدارد، چــه کند فاطمــه(س)؟! بــرادری نداشــت کــه صدایش کنــد، اینجا دیگر کنیــز خانه اش را صدا زد:
(فضــه بیــا! به خدا محســنم را کشــتند)
#اللهم_صل_علی_فاطمه_و_ابیها_و_بعلها_وبنیها_وسر_المستودع_فیها_بعدد_ما_احاط_به_علمک🌹🕊
#پایان☘