فارِس
گزارش ً هاي او با واقعيت کامال تطابق داشت و با اصول علمي که ما ميشناسيم قابل توجيه نبوده و نيست.
بيرون ميديده! همين اتفاق باعث تغيير اعتقادات دکتر مورس شد.
5 .تجربيات نزديك به مرگ، در بسياري از افراد، تأثيرات و
تغييرات عميقي داشته است. اين تجربهها اثرات عميق روي شخصيت
و جهان بيني افراد تجربه کننده ميگذارد. شخصي پس از چاپ اول
اين کتاب، تماس گرفت و گفت: »من در شهر کوچکمان، در
يک فروشگاه خدمات نرم افزاري کار ميکردم. با اينکه به نماز و
مسائل ديني توجه داشتم اما اين اواخر، بيشتر کارم فروش فيلمهاي
مستهجن شده بود! تا اينکه ماجرايي نزديک به مرگ برايم پيش
آمد، من مشاهده کردم که تمام افرادي که به آنها فيلم فروختم، به
چه مشکالت اخالقي و ... دچار شدند.
من ديدم که هر کسي که از من فيلم ميخريد، بار سنگيني را بر
دوش من مينهاد! باري به سنگيني يک بلوک سيماني! کمرم طاقت
نداشت. داشتم از بار سنگيني که بر دوشم بود، از پا در ميآمدم که
يکباره اجازه بازگشت دادند. من از روز بعد، به دنبال افرادي راه
افتادم که به آنها فيلم فروخته بودم. به هر سختي بود آنها را راضي
ميکردم که ديگر سراغ اين مسائل نروند.«
تغييرات اين افراد، هميشه در جهت مثبت بوده، مانند احساس
هدفدار بودن آفرينش، احساس مسئوليت، تغيير شغل و نحوهي
زندگي و گاهي وقف کردن زندگي خود به امور خيريه، مهربانتر
و صبورتر شدن، ترک اعتياد و... حتي در غرب كه همه چيز براساس
ماديات تعريف ميشود اين تجربهکنندگان بسيار معنوي ميشوند.
6 .در اين تجربيات، نتيجهي كارهاي انسان، چه خوب و چه بد
مشاهده ميشود. اينكه خداوند در قرآن به پاداش دادن به ذرهاي
1
كار خوب و ذره ً اي كار بد مثال زده است، كامال مشخص ميشود.
آقاي زماني در قسمتي از خاطراتش ميگويد: در دوران كودكي
راهي مشهد بوديم. ماشين جوش آورد و در كنار روستايي متوقف
شديم.
#پارت_ششم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
راننده ظرف آبي را به من داده و گفت که برو و از آن
چشمهاي که در آن نزديکي بود آب بياور. من ظرف را آب کردم
ولي براي من که بچه بودم حمل آن سنگين بود. در راه تصميم
گرفتم کمي از آب ظرف را خالي کنم تا سبکتر شود. چشمم
به درختي افتاد که به تنهايي در زميني خشک روييده بود.راهم را
دور کرده و آب را پاي درخت خالي کردم. در مرور زندگيم چنان
بهخاطر اين کارم مورد تشويق قرار گرفتم که باورکردني نبود!
گويي تمام ارواح به خاطر اين عملم به من افتخار ميکردند! به من
نشان دادند که اين عمل من ارزش بسياري داشته زيرا خالصانه بوده.
7 .ممکن است عدهاي اينگونه تصور کنند که اين گزارشها
ميتوانند دروغ باشند و براي کسب توجه ساخته و پرداخته شدهاند.
نفع شخصي يکي از بزرگترين انگيزههاي دروغ گفتن است.
افرادي که اين تجربهها را بازگو کردهاند، نه تنها هيچگونه سودي
از بازگو کردن آن نبردهاند، اکثراً با تمسخر ديگران روبرو شدهاند.
با نگاهي منصفانه نميتوان تمامي اين موارد را دروغ پنداشت.
تعداد گزارشهاي منتشر شده دراينباره، به چند هزار ميرسد و
شباهتهاي بين آنها، حتي شکاکترين افراد را به فکر فرو ميبرد.
برخي بر اين تصورند که اين گزارشها براي ترويج مذهب يا
اعتقاد به خدا ساخته شدهاند. همانگونه که گفته شد، بسياري از
اين تجربهها توسط کودکاني گفته شده کهآشنايي با هيچ گونه
دين و مذهب يا حتي مفهوم خدا يا جهاني ديگر نداشتهاند. بسياري
از تجربه کنندگان، نه تنها مذهبي نبودهاند، بلکه منکر خدا بودهاند.
ً كل زندگي فرد در پيش چشم او حاضر
8 .در اين اتفاق، معموال
است و چشماندازي فيلمگونه، از تمام كارهايي كه فرد در زندگياش
انجام داده، در پيش رويش قرار ميگيرد. در اين حالت، فرد، اثرات
هر يك از اعمال خود را بر روي افرادي كه در زندگي در اطرافش
#پارت_هفتم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
فارِس
راننده ظرف آبي را به من داده و گفت که برو و از آن چشمهاي که در آن نزديکي بود آب بياور. من ظرف را آ
بوده اند درك ميكند. مثال اگر كار محبت آميزي انجام داده، بلافاصله
احساس خوشحالي ميكند، اگر ديگران را آزرده، احساس شرم دارد.
ً وجود نوراني ميپرسد كه: با عمر خود چه كرده اي؟
همچنين معمولا
تقريباً همه كساني كه اين مرحله را ميگذرانند، با اين عقيده به زندگي
بازميگردند كه مهمترين کار در زندگيشان، عشق و محبت به خدا و
بندگان خداست و پس از آن علم و...
استاد قرائتي از تجربه هاي نزديک به مرگ که براي يکي از بزرگان
حوزه رخ داد اينگونه ميفرمود: ايشان در آن سوي هستي، يکباره
تمام اعمال دنيايي خود را مشاهده کرد. او ديد که عمرش را تباه کرده
و بيشتر اعمال خوبش)به خاطر ريا و نبود اخالص و...( از دست رفته
و گناهانش باقي مانده. چنان وحشتي سرتا پاي او را گرفته بود که
نميدانست چه کند. آنقدر به مالئک خدا التماس کرد تا اينکه به
واسطهي محبت اهلبيت: مورد شفاعت واقع شد.
9 .افرادي كه تجربه نزديك مرگ داشتهاند ميگويند: زمان
به ّشدت متراكم است و هيچ شباهتي به زمان عادي دنيا ندارد، آنها
ميگويند: زمان در جريان تجربه نزديك به مرگ مثل حضور در
ابديت است. يعني ممكن است اتفاقات بسياري رخ دهد، اما تمام
اينها فقط در چند ثانيه باشد! از زني سؤال كردند كه: تجربه شما چه
مدت به طول انجاميد؟ وي گفت: ميتوانيد بگوييد يك ثانيه و يا ده
ً هزار سال، اصال زمان در اين تجربهها مطرح نيست. شايد در چند ثانيه
اتفاقاتي را مشاهده ميكنيد كه براي بيان آن ساعتها وقت بخواهيد.
10 .در مـرور زندگي، افراد اتفاقاتي از گذشـتهي خود را ميبينند
کـه آن را بهکلـي فرامـوش کـرده و يـا ايـن اتفاقـات در زمانـي رخ
داده کـه خردسـال بودهاند و يـادآوري آن بعيد بوده. همچنين برخي
اقـوام يا دوسـتان درگذشـته خـود را مالقـات کردهاند. گاهـي نيز، از
مـرگ کسـي کـه روح او را ديده اسـت بيخبـر بوده!
کلتـون برپـو)Burpo Colton)که مطالـب او در كتاب عرش واقعی
منتشـر شـد، يک پسـر 4 سـاله بـود کـه در سـال 2003 در حين عمل
جراحـي، بهطـور موقـت جان خـود را از دسـت داد. بعـد از به هوش
آمـدن، در مـورد مالقـات بـا خواهرش کـه قبل از تولـد او در هنگام
تولـد مـرده بود سـخن گفت!
#پارت_هشتم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
فارِس
بوده اند درك ميكند. مثال اگر كار محبت آميزي انجام داده، بلافاصله احساس خوشحالي ميكند، اگر ديگران ر
بـراي پدر و مـادرش عجيب بـود، زيرا
هيچکـس بـه او چيـزي دربـارهي اين خواهـر نگفته بـود. او همچنين
کارهايي که افراد، در حين مرگ موقت او ميکردند را بازگو کرد!
بايد اشاره کرد که تجربههاي نزديک به مرگ، موضوعي علمي
و قابل تجربه براي همگان نيست، اما گزارشهاي دقيق اين افراد،
ميتواند بيانگر صداقت اين ماجرا باشد. البته كسي كه اطالعاتي
در مسائل ديني داشته باشد، با مطالعه مطالب اين افراد، به راحتي
مي ُ تواند صحت و سقم مطالب آنها را احساس كند. بسياري از
سخنان اين افراد در كتب ديني اشاره شده است. البته برخي مواقع
نيز، افرادي سودجو پيدا ميشوند تا از آب گل آلود ماهي بگيرند.
در پايان بايد اين نكته را يادآور شد كه تمام اين افراد، براي لحظاتي
توانستهاند از محدوده زمان و مكان كه كالبد انسان در آن درگير است
خارج شوند. آنان پيمانه عمرشان به اتمام نرسيده و فرشته مرگ، آنان
را براي هميشه از دنيا جدا نكرده است. لذا در اكثر اين مشاهدات،
حرفي از بررسي اعمال، كه اعتقاد تمامي اديان است نشده، بلكه
خداوند از اين طريق به بقيه انسانها يادآور ميشود كه اينقدر در دنياي
مادي غرق نشوند و خودشان را براي بازگشت و معاد آماده سازند.
با بيان اين مقدمه نسبتاً طوالني به سراغ يكي از كساني ميرويم كه
تجربهاي خاص داشته است. كسي كه براي چند دقيقه از دنياي مادي
خارج ميشود و با التماس به اين دنيا بر ميگردد! خاطرات زيباي او
در نوع خود بيبديل است. وقتي پس از پيگيري بسيارتوانستم ايشان
را ببينم و گفتگو انجام شد، به اين نتيجه رسيدم كه صحبتهاي او،
گويي بيان مطالب كتابهاي معاد است! شما هم با ما همراه شويد.
#پارت_نهم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
فارِس
بـراي پدر و مـادرش عجيب بـود، زيرا هيچکـس بـه او چيـزي دربـارهي اين خواهـر نگفته بـود. او همچنين
گذر ايام
پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم. در خانوادهاي
مذهبي رشد كردم و در پايگاه بسيج يكي از مساجد شهر فعاليت
داشتم. در دوران مدرسه و سالهاي پاياني دفاع مقدس، شب و روز ما
حضور در مسجد بود. سالهاي آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس
و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه،
حضور در جمع رزمندگان اسالم و فضاي معنوي جبهه را تجربه كنم.
راستي، من در آن زمان در يكي از شهرستانهاي كوچك استان
اصفهان زندگي ميكردم. دوران جبهه و جهاد براي من خيلي زود
تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
اما از آن روز، تمام تالش خودم را در راه كسب معنويت انجام
ميدادم. ميدانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق
بودند، لذا در نوجواني تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتي به
مسجد ميرفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
يك شب با خدا خلوت كردم و خيلي گريه كردم. در همان حال و
هواي هفده سالگي از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتيها و
گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند.
گفتم: من نميخواهم باطن آلوده داشته باشم. من ميترسم به
روزمرگي دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!
#پارت_دهم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
فارِس
گذر ايام پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم. در خانوادهاي مذهبي رشد كردم و در پايگاه بسيج
چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان
مشهد براي اهالي محل و خانواده شهدا راهاندازي كنيم. با سختي
فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه،
كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به
خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و
شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم.
البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي ميكنم.
نميدانستم كه اهل بيت: ما هيچگاه چنين دعايي نكردهاند. آنها
دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع
خوابم برد. نيمههاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم.
بالفاصله ديدم جواني بسيار زيبا باالي سرم ايستاده. از هيبت و
زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سالم كردم.
ايشان فرمود: »با من چكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟
هنوز نوبت شما نرسيده.« فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده
بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است،
پس چرا مردم از او ميترسند؟!
ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا
ببرند. التماسهاي من بيفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم
به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر
بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به
شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود.
ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!!
خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت
عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟
#پارت_یازدهم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد 👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
فارِس
چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان مشهد براي اهالي محل و خانواده شهدا راهانداز
روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها
بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان
نگرفتهاند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه
رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به
چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف
ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.
نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و
بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مردهام.
يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم االن روح از بدنم خارج
ميشود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم.
ساعت دقيقاً12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: »اين تعبير خواب
ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت
رفتنم نرسيده. زائران امام رضا7منتظرند. بايد سريع بروم.« از جا بلند
شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي!
گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم.
با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم.
راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است
كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن
تصادف و كوفتگي عضالت من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا
كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صالح باشد
خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد
#پارت_دوازدهم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد 👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
در آن ايام، تالش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم،
وارد تشكيالت سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه،
همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است.
تالشهاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دورههاي
آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك
شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي ميكنم، كاري كه به من
واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابي
اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود.
در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي
خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول
فعاليت روزمره شدم. خالصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به
ً شبها
روزمرگي دچار شد و طي ميشد. روزها محل كار بودم و معموال
با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم.
سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعالم
شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد.
سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در
شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك
و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و
از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله ميكردند، هر
بار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده ميشدند، نيروهاي اين
گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند. شهريور همان سال
و به دنبال شهادت سردار جاننثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه،
نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل
منطقه تدارك ديدند.
#پارت_سیزدهم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
مجروح عمليات🚐
عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار،
ارتفاعات و كل منطقه مرزي، از وجود عناصر گروهك تروريستي
پژاك پاكسازي شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد
نظامي واقعي را از نزديك تجربه كردم، حس خيلي خوبي بود.
آرزوي شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم ميگفتم:
ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به
شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و...
چشمان من عفونت کرد.آلودگي محيط، باعث سوزش چشمانم شده
بود. اين سوزش، حالت عادي نداشت. پزشك واحد امداد، قطرهاي را
در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوي.
ساعتي گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد.
چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع
وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربي به كلي پاكسازي شود.
نيروها به واحدهاي خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشمهايم بودم.
بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختي
روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهاي مختلف مراجعه
كردم اما جواب درستي نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس
كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود!
#پارت_چهاردهم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد 👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش
خارج شده! حالت عجيبي بود. از طرفي درد شديدي داشتم.
همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا
عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكي تشكيل شد.
عكسها و آزمايشهاي متعدد از من گرفتند. در نهايت تيم پزشكي
كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص
بود، اعالم كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده،
فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگي اين
غده به مغز، كار جداسازي آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت
بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
كميسيون پزشكي، خطر عمل جراحي را باالي 60 درصد ميدانست
و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران،
كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتي از ابروي
من را شكافته و با برداشتن استخوان باالي چشم، به سراغ غده در
پشت چشم بروند. عمل جراحي من در اوايل ارديبهشت ماه 1394
در يكي از بيمارستانهاي اصفهان انجام شد. عملي كه شش ساعت
به طول انجاميد. تيم پزشكي قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان
اعالم كرد: به علت نزديكي محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايي
و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال
موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود.
با همه دوستان و آشنايان خداحافظي كردم. با همسرم كه باردار
بود و در اين سالها سختيهاي بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه
حالليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم.
وارد اتاق عمل شدم. حس خاصي داشتم. احساس ميكردم كه از
اين اتاق عمل ديگر بر نميگردم. تيم پزشكي با دقت بسياري كارش
را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم.
#پارت_پانزدهم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
پايان عمل جراحی🚥
عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل
مواجه شد. پزشكان تالش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده
همانطور كه پيشبيني ميشد با مشكل جدي همراه شد. آنها كار را
ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
احساس كردم آنها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ
مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايي بود! درد از
تمام بدنم جدا شد.
يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو
شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي
بود. با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت
جراحي بلند شدم و نشستم.
براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم!
از لحظه كودكي تا لحظهاي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با
تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت!
چقدر حس و حال شيريني داشتم. در يك لحظه تمام زندگي و
اعمالم را ديدم!
در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و
نوراني در سمت راست خودم ديدم.
#پارت_شانزدهم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد 👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›
او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست
داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم.
او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره
او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست.
من او را كجا ديدهام!؟
سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمهام و آقاجان سيد
)پدربزرگم( و ... ايستادهاند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود.
پسر عمهام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از
سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم.
زير چشمي به جوان زيبا رويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم.
من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست.
يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد...
عالم خواب... حضرت عزرائيل...
با ادب سالم كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال
ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟
باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر
جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي
گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته
نباشيد. شما تالش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه.
يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به
دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!
عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من
ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه
ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم.
همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را
ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.
#پارت_هفدهم
#سهدقیقهدرقیامت
#ادامه_دارد 👇🏼
➥🌱‹ @YARALII_128 ›