eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
537 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 در محکومیت جنایت تروریستی گلزار شهدای کرمان 🥀 《دعوت از دختران به همراه مادران》🧕🏼 ۱۴ دی ماه ساعت ۱۴⏰ مصلای امام خمینی‌«ره» اصفهان📍 همراه با قرعه کشی ۳۱۳ سفر به مقصد شهر کرمان برای زیارت مزار مطهر شهید سرافراز (عزیزِ دلها) _ منتظر حضور پر شور شما به همراهِ عزیزانتان هستیم. 🌿 eitaa.com/yadegaranir
از اعماق وجودم به تو و دختران و بانوان شهیده‌ی دیروز غبطه می‌خورم... کاش من جای تو بودم... 🥀شهیده فائزه رحیمی، دانشجو معلمِ ۲۰ ساله... این شهیده هم دهه هشتادی ست... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🥀شهیده مکرمه حسینی؛ بانوی شهید امدادگر که امروز در کرمان به شهادت رسید... شهیده‌ی دهه هشتادی... امدا
🥀تصویری از شهیده‌ی امدادگر مکرمه حسینی و خواهرش ملیکا حسینی دیروز تصویر یک بانوی امدادگر به نام شهیده ملیکا حسینی در سایت‌ها و کانال‌ها منتشر شد؛ اما نام درست این شهید، مکرمه حسینی هست. ملیکا و مکرمه، دو خواهر امدادگر هلال احمر بودند، در حادثه دیروز بعد از شنیدن صدای انفجار اول برای کمک به مجروحان رفتند. در انفجار دوم، هردو به شدت مجروح شدند؛ مکرمه بعد از ساعتی به شهادت رسید و حال ملیکا هنوز وخیمه. امیدوارم خدا ملیکا رو در صحت و سلامت کامل به خانواده برگردونه و به این خانواده صبر و اجر عنایت کنه. شهیده مکرمه حسینی، دانشجوی رشته حقوق دانشگاه پیام نور کرمان بود... http://eitaa.com/istadegi
اگه شهیده مکرمه حسینی و شهیده فائزه رحیمی دانشجو بودن پس من چی‌ام...؟ چقدر عقبم... چقدر کوچکم...😔💔
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 83 همچنان که به مسیحِ روی صلیب نگاه می‌کند، می‌گوید: اشتباه اشتباهه دخترم. حتی اگه نسل اندر نسلت بهش ایمان داشته باشن، حتی اگه خودت یه عمر مردم رو بهش دعوت کرده باشی و سنگشو به سینه زده باشی، بازم اشتباه اشتباهه و درست نمی‌شه. -منظورتون رو نمی‌فهمم... -نمی‌خوام ذهنت رو بهم بریزم... ولی واقعیت اینه که چند وقته متوجه شدم قرآن رو بیشتر از کتاب مقدس دوست دارم. فکر کنم لازم باشه یه تجدیدنظری توی همه‌چیز بکنم. دوباره یک آه می‌کشد و می‌گوید: غم‌انگیزه... می‌دونم. تو و همه کسایی که موعظه‌شون کردم، حق دارین عصبانی بشین، سرم داد بزنین. ولی جلوی ضرر رو از هرجا بگیری، منفعته. میان حرفش می‌پرم. -چی شد که به این نتیجه رسیدین؟ -دقیقا نمی‌دونم. چندین ساله که مرددم. شاید از وقتی ژنرال سلیمانی رو شناختم، شایدم از بعد جنگ هفتم اکتبر، یا شاید از وقتی که قرآن رو با دقت خوندم... به هرحال جرات پریدن نداشتم. ولی الان دیگه، فکر نکنم اشکالی داشته باشه. -می‌خواین چکار کنین؟ -می‌خوام یه سر به مسجد اینجا بزنم. اگه لازم باشه، میرم یه مرکز اسلامی خارج از کشور. یه جایی که راهنماییم کنن برای مسلمون شدن باید چکار کرد. یک دور نگاهش را روی مجسمه مسیح و مریم و نیمکت‌های کلیسا می‌چرخاند و می‌گوید: فکر کنم این مهم‌ترین چیزیه که حضرت مسیح از من می‌خوان... روزی که همراه پسر انسان برمی‌گردن، دوست دارن من رو توی صف مسلمون‌ها ببینن. دهانم باز می‌ماند. یک کمدی ست، یک تراژدی ست: کشیشی که مسلمان می‌شود! حوصله ندارم سر این که از اساس دین را قبول ندارم با او بحث کنم. او فکر می‌کند من واقعا مسیحی‌ام. بگذار همینطور فکر کند. چند لحظه غرق در نگاه به کلیسایش می‌شود. انگار که سال‌ها خدمتش در کلیسا جلوی چشمش آمده. سکوت می‌کنم و اجازه می‌دهم در مرور خاطراتش غرق شود؛ خودم هم یادم رفته چه کار داشتم. ناگاه انگار که از خواب پریده باشد، گردنش را راست می‌کند و می‌پرسد: راستی چکار داشتی دخترم؟ -چی... من... کمی فکر می‌کنم تا کارم را میان ذهن درهم‌ریخته‌ام بیابم. -می‌خواستم ازتون یه سوال بپرسم... راهی هست که آدم نمیره؟ چهره‌اش درهم می‌رود. تاملی می‌کند و می‌گوید: نه، همه می‌میریم. حالم حال بیماری ست که تازه از زبان پزشک شنیده بیماری‌اش درمان‌ناشدنی ست. انگار تازه با این حقیقت روبه‌رو شده‌ام. به زمین خیره می‌شوم و آرام می‌گویم: چه بد! سوال دیگری می‌پرسم؛ سوال اصلی‌ام را: راهی هست که... کسی که خودکشی می‌کنه... بخشیده بشه؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
امشب اولین شب جمعه‌ایه که این شهدا در محضر اباعبدالله هستند... صادقانه بگم، هرچی بهش فکر می‌کنم حسودیم می‌شه...! واقعا حس بچه‌ای رو دارم که کلی مشق داره، بقیه گذاشتنش توی خونه و رفتن شهربازی. عمیقا دارم می‌سوزم. بدیش اینه که خوب می‌دونم خیلی کار دارم تا شایسته شهادت بشم ولی مثل چی دلم می‌خواد...😭 و دیگه واقعا از قد و قواره خودم خجالت می‌کشم، از این شهدا بزرگ‌ترم و شهید نشدم. همه‌ش دارم به این فکر می‌کنم که توی این وضعیت باب شهادت به این راحتی باز نمی‌شه، مخصوصا برای دخترها، ولی حاج قاسم این شهدا رو با خودش برد... پس من نالایق بودم... من عقب افتادم... هی به این فکر می‌کنم که چقدر لحظه شهادتشون لذت‌بخش بوده... و من محروم موندم؛ که البته حقمه. کاش این شهدا امشب من رو هم پیش اباعبدالله یاد کنن... کاش سلامم رو برسونن... پ.ن: شهیدان اکرم کمالی و دخترش آیدا قاسمی، معصومه بدرآبادی و دخترش زینب رحمت‌آبادی، عارفه سلمانی‌پور، فاطمه نظری، مکرمه حسینی و فائزه رحیمی.🥀 http://eitaa.com/istadegi
یک چنین شب جمعه‌ای... همین موقع‌ها... داشتم با پدرم درباره زمین‌های مصادره‌ای بعد از انقلاب صحبت می‌کردیم. همین موقع‌ها حرفمان تمام شد. رفتیم که بخوابیم. دقیقا قبل از این که چراغ اتاق را خاموش کنم، یک نگاه به ساعت انداختم. یک و بیست دقیقه بود. دقیقا یک و بیست دقیقه... هنوز صفحه ساعت جلوی چشمم است. پتو را کشیدم روی خودم و با خیالی آسوده، بدون نگرانی بابت جنگ و ترور و داعش، خوابیدم... چون می‌دانستم که حاج قاسم بیدار است... صبح برای نماز بیدار شدم؛ صبحی تیره بود و دنیایی متفاوت؛ دنیای دلگیر و بی‌پناه بدون حاج قاسم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا