🕋🥀
هاجر چشم دوخته بود به لبهای آن ابرمرد بتشکن؛ همان بتشکن که روح مردم بود، همان بتشکن که از نسل ابراهیم بود.
به فرمان بتشکن، دوتا اسماعیل به قربانگاه فرستاده بود؛ دو جگرگوشهی از جان عزیزتر.
و باز هم آرام ننشسته بود، گوشش به فرمان فرزند ابراهیم بود که اینبار فرمان داده بود حاجیان پا جای پای ابراهیم بگذارند و از مشرکین برائت بجویند.
هاجر پشت سر اسماعیلهایش به قربانگاه رفت؛
آن روز هزاران هاجر، مهمان هاجر بودند، با اسماعیلهایشان، در حرم امن پروردگار و با چادرهای سپیدِ خونین.
✨🥀🕋
شهیده هاجر حائری عراقی، مادر دو شهید دفاع مقدس بود که در مراسم حج خونین سال ۶۶ به شهادت رسید و پیکر پاکش در صحن حرم امام رضا علیهالسلام آرام گرفت.
🌱✨🌱
در حملهی مزدوران آلسعود به حجاج ایرانی، حدود دویست بانو به شهادت رسیدند که در میان آنان ٣۶ مادر یک شهیدی، دو مادر دو شهیدی، سه مادر سه شهیدی، یک مادر چهار شهیدی که همسر شهید هم بود، یک مادر دو شهیدی و همسر جانباز حضور داشتند.
#لشگر_فرشتگان #عرفه
http://eitaa.com/istadegi
✨🥀🕋
به بهانه روز عرفه؛ آشنایی بیشتر با چند تن از بانوان شهیدهی سرزمین وحی
🥀شهیده فاطمه نیک، امالشهدای جزیره هرمز
🥀شهیده حافظه سلیمانشاهی، مادر بزرگوار سه شهید
🥀شهیده رقیه رضایی، همسر جانباز و جوانترین شهیدهی حج خونین سال ۶۶
🥀شهیده مرجان نازقلیچی، بانوی شهیدهی اهلسنت و فرماندار بندر ترکمن(شهیدهی منای سال ۹۴)
🌱✨🌱
در حملهی مزدوران آلسعود به حجاج ایرانی، حدود دویست بانو به شهادت رسیدند که در میان آنان ٣۶ مادر یک شهیدی، دو مادر دو شهیدی، سه مادر سه شهیدی، یک مادر چهار شهیدی که همسر شهید هم بود، یک مادر دو شهیدی و همسر جانباز حضور داشتند.
پ.ن: انشاءالله در روزهای آینده زندگینامه چند تن دیگه از این بانوان شهیده در کانال منتشر میشه.
#لشگر_فرشتگان #عرفه
http://eitaa.com/istadegi
شهیده ساجده حسن صالح...🥀🌱
توی کتاب به نسل جدید بانوان عراقی اشاره شده که دارن وارد عرصههای علمی و اجتماعی و فرهنگی میشن، و تلاششون در این بستر فرهنگی مردسالار خیلی تحسینبرانگیزه!
#لشگر_فرشتگان
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید شیرین ابوعاقلة🌷
🔸تولد: ۳ آوریل ۱۹۷۱، قدس، فلسطین
🔸شهادت: ۱۱ مهٔ ۲۰۲۲، جنین، کرانه باختری، فلسطین
شیرین ابوعاقلة خبرنگار فلسطینی-آمریکایی بود که به مدت ۲۵ سال در شبکه عربی زبان الجزیره فعالیت میکرد. او یکی از خبرنگاران فعال در غرب آسیا بود که که اخبار مرتبط با فلسطین را پوشش میداد. در ۱۱ مهٔ ۲۰۲۲ درحالی که مشغول پوشش اخبار حمله نیروهای ارتش اسرائیل به شهر جنین در کرانه باختری بود، مورد هدف نیروهای اسرائیلی قرار گرفت و به شهادت رسید. او هنگام شهادت، لباس خبرنگاری بر تن داشت.
🌱🇵🇸
مرز حق و باطل دنیای امروز را فلسطین تعیین میکند؛
نه مذهب و نژاد و جغرافیا.
مرز حق و باطل دنیای امروز، همان کلام امیرالمومنین علی علیهالسلام است که فرمودند: کونا للظّالم خصماً و للمظلوم عوناً(دشمن ظالم باشید و یار مظلوم).
و برای همین است که شیرین ابوعاقلهی مسیحیِ فلسطینی-امریکایی امروز با ما در یک جبهه است؛ همراه با تمام آنها که یار مظلوم و دشمن ظالمند.
روزت مبارک بانوی خبرنگار؛
روز تو و بانوان شهیده خبرنگار غزه مبارک؛
روز تو و صد و شصت و پنج خبرنگار شهید غزه مبارک...
#روز_خبرنگار #غزه
http://eitaa.com/istadegi
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود؛
و غزه در غزه میماند،
حقیقت زیر آوار دفن میشد،
آه مظلوم در هیاهو از میان میرفت،
اگر بانوان خبرنگار فلسطینی نبودند.
زنده ماندند که روایت کنند،
شهید شدند که خونشان در رگ زمین جاری شود و پیامشان را برسانند.
رسانه رمز پیروزی ست؛ این را زینب به زنان شجاع و آزاده تاریخ آموخته و بانوان شهیدهی خبرنگار، شاگردان ممتاز زینباند؛
قهرمانان همیشه پیروز میدان رسانهاند.
دو چیز در تاریخ میماند: خون و کلمه.
و بانوان خبرنگار غزه، کلماتشان را با خون مینویسند تا در تاریخ ابدی شوند؛
اکنون با این نام میشناسندشان: الشهیدة الصحفیة...
✍️ش. شیردشتزاده
#روز_خبرنگار #غزه #لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
داشتیم موکب رو درست میکردیم، یهو زیر پامو دیدم، دیدم نوشته آرامگاه معلم شهیده!
با اینکه نزدیک شهید زینب کمایی بودیم(غرفه کنارمون غرفه شهید زینب کماییه و سر مزار خود شهیده)، ولی هیچوقت چشمم به این شهیده نیفتاده بود...!
مظلومانه اینجا بود، و امسال صاحب موکب ماست.
چرا اینو میگم؟
چون قبلش قرار بود اصلا یه جای دیگه باشیم، چندبار جامون عوض شد تا اومدیم اینجا.
خود شهیده دعوتمون کرده بود...
#لشگر_فرشتگان
سلام بر عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند ✨🌷
برای مطالعه زندگی بانوان شهیده هشتگ #لشگر_فرشتگان رو در کانال جستجو کنید🌱
من دیشب عملا بیهوش شدم از خستگی
بذارید یکم خستگیم دربره
گزارش موکب رو میذارم براتون و چندتا چیز خندهدار ازش تعریف میکنم.
عزیزانی که دیروز عضو کانال شدن، از طریق #لشگر_فرشتگان میتونن شهیدشونو پیدا کنن☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«زن مجاهد مسلمان ایرانی، معلّم ثانی برای زنان جهان خواهد بود؛ پس از معلم اول که زنان مجاهد صدر اسلام بودند.»
✍🏻رهبر حکیم انقلاب
#لشگر_فرشتگان #اربعین
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨زن مسلمان ایرانی تاریخ جدیدی را پیش چشم زنان جهان گشود و ثابت کرد که میتوان زن بود، عفیف بود، محجبه و شریف بود و درعین حال، در متن و مرکز بود. میتوان سنگر خانواده را پاکیزه نگاهداشت و در عرصهی سیاسی و اجتماعی نیز سنگرسازیهای جدید کرد و فتوحات بزرگ به ارمغان آورد. زنانی که اوج احساس و لطف و رحمت زنانه را با روح جهاد و شهادت و مقاومت درآمیختند و مردانهترین میدانها را با شجاعت و اخلاص و فداکاری خود فتح کردند.
✍🏻رهبر حکیم انقلاب، پیام به کنگره هفتهزار بانوی شهید.
#لشگر_فرشتگان #اربعین
http://eitaa.com/istadegi
✨بسم رب الحسین✨
موکب فرشتگان/ قسمت اول: مهلت هفتاد و دو ساعته
✍️ش. شیردشتزاده
خودم را توی اتاق حبس کرده بودم و بلند بلند گریه میکردم. دلم سوخته بود، به معنای واقعی سوخته بود. دلم میخواست با یک نفر دعوا کنم و نمیدانستم با کی. با ستاد که امسال گفته بود داربست نمیزنیم؟ با خودم که نفهمیده بودم سردر کجا گم شده؟ یا با بچهها که برای موکب ایده نمیدادند؟
ستاد گفته بود امسال داربست نمیزنیم. من هم اصلا توان کرایه داربست و نصبش را نداشتم.
سردر گم شده بود و از هرکس سراغ میگرفتم اظهار بیاطلاعی میکرد. رد پایش در فهرست اقلام پارسال موکب گم شده بود. من هم این کاره نبودم که بدانم باید دوباره بروم از کجا پارچه بگیرم و بدهم به خطاط که دوباره بنویسد.
هرچه در گروه پیام میدادم و ایده میخواستم، کسی واکنش نشان نمیداد.
تا آن لحظه تنها اقدام مفیدم برای موکب همین بود که بروم توی سایت ستاد و ثبتش کنم و چند روز بعدش بروم ستاد برای جانمایی؛ که آن هم فایده نداشت.
میخواستم بیخیال شوم و بزنم زیر همهچیز؛ ولی دلم نمیآمد. حس میکردم اگر کار شهدا را ول کنم شهدا میزنند به کمرم(ازشان هم بعید نبود اصلا). در واقع، دلم سوخته بود از این که امسال نمیشود موکب زد. حیف بود. تا سال بعد کی زنده کی مُرده؟ و حسابی دلم سوخته بود که نه میتوانستم بیخیال بشوم و نه میتوانستم کاری انجام بدهم.
خوب که گریههایم را کردم، بلند شدم به امام حسین علیهالسلام یک مهلت هفتاد و دو ساعته دادم. گفتم اگر تا هفتاد و دو ساعت آینده، خودتان کارها را جمع و جور کردید که هیچ، وگرنه دیگر تقصیر من نیست. مسئولیتش با شخص شماست که امسال لشکر فرشتگان باشد یا نه.
بعد هم توی کانال فراخوان دادم برای یافتن وسایل و جمعآوری کمک نقدی.
بیست و چهار ساعت نشده، یک پارچه مشکی بزرگ و درست و حسابی جور شد برای پوشش دیوارهای موکب، سه تا میز جور شد و چندتا از دوستانم آمدند پای کار، ایدههای خوب دادند و صدرزاده کار طراحی نشانکها را شروع کرد.
تصویر چند شهید دیگر از شهدای حادثه کرمان را برای طراح تصاویر سال گذشته فرستادم. طراح سراغ سردر گم شده را گرفت و پیشنهاد داد سردر جدید را طراحی و چاپ مخمل کند و از مشهد برایمان بفرستد. امام رضا امسال به دست خادمش دوتا سردر برایمان فرستاد.
داربست را هم با سه تا موکبدار دیگر شریک شدیم.
امام حسین توی مهلت هفتاد و دو ساعته داشت تند تند کارها را راه میانداخت و من مبهوت و شرمنده بودم.
ادامه دارد...
#اربعین #لشگر_فرشتگان
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨بسم رب الحسین✨ موکب فرشتگان/ قسمت اول: مهلت هفتاد و دو ساعته ✍️ش. شیردشتزاده خودم را توی اتاق ح
✨بسم رب الحسین✨
موکب فرشتگان/ قسمت دوم: تبعیض تا کجا؟!
✍️ش. شیردشتزاده
شبی که رفتیم گلستان شهدا برای جانمایی، قرار بود جایی پشت مزار استاد پرورش را بدهند به ما؛ جایی بعد از یکی دوتا موکب بزرگ. پرت بود به نظر من؛ مخصوصا که محل عبور ماشین بود و عملا باید میرفتیم توی باغچه! چندبار مکان عوض کردیم تا رسیدیم به کنار مزار شهید زینب کمایی. قرار بود توی محوطهی بازِ روی سکویی که روبهروی خیمه بود، پنج تا موکب باشد. یکیاش مال ما شد؛ بر خلاف تصورم، مستقل از مجموعههای دیگر، ولی در کنار هم. موکبی که روی مزار خود شهید کمایی قرار میگرفت هم مخصوص خود شهید کمایی بود و ما کنارش بودیم.
پارچهها را نصب کرده بودیم، سردر را هم. کار خدا بود که دوتا سردر داشته باشیم، چون پشت موکب محل رفتوآمد بود و زدن سردر خودش تبلیغ حساب میشد. دوتا سردر قشنگ با زمینه سبز که خادم امام رضا طراحیاش کرده بود...
بعضی مزارها توی گلستان شهدا، فقط به اندازه یک موزاییکاند، همسطح با زمین. بیشتر مزارهای قدیمیاند که توی نوسازی گلستان افتادهاند وسط راه. تنها یک اسم روی آنها نوشته و تاریخ تولد و فوت. داشتیم پوسترها را به در و دیوار موکب میزدیم که چشمم افتاد به زیر پایم. توی موکب ما هم یکی از آن مزارها بود؛ ولی برخلاف بقیه، روی آن نوشته بود: آرامگاه معلم شهیده اکرم سهرابی.
معلم شهیده.
یک شهیده توی موکب ما بود. دعوتمان کرده بود. صدایمان زده بود. شهیدهای مظلوم با یک مزار کوچک، که با این که چند قدمیِ مزار زینب کمایی بود و همیشه آنجا میآمدم، هیچوقت ندیده بودمش. شاید بارها از روی مزارش رد شده بودم و نگاهی نینداخته بودم به مزارش. و این، واقعیتی بود درباره همه بانوان شهیده. بارها از کنارشان رد شدهایم، بدون درنگ، بدون توجه. آنان را شهدای درجه دو میپنداریم که شهادتشان هنری نداشته... چه خیال خامی داریم ما!
نام اکرم سهرابی را به شکلهای مختلف در اینترنت جستجو کردم. هیچ چیز نبود؛ هیچِ هیچ. معمولا از بانوان شهیده یک حداقل زندگینامهی دو سه خطی هست؛ ولی از شهیدهی ما همین هم نبود. تمام چیزی که از اکرم سهرابی میدانستم این بود که معلم است، نام پدرش جعفر است و شانزده دی ماه سال شصت به شهادت رسیده. تاریخ جنگ شهرها را بررسی کردم و متوجه شدم در تاریخ شهادتش به اصفهان حمله هوایی نشده؛ پس شهید بمباران نیست و این مرا دربارهاش کنجکاوتر میکند. به احتمال زیاد ترور شده است و تعجب میکنم که هیچ شهرتی ندارد. زینب کمایی در چند قدمی او، حالا دیگر تا حد زیادی شناخته شده است ولی او...؟
یک نیمکت درست روبهروی موکبمان بود. کارمان که تمام شد، خسته و کوفته نشستیم روی نیمکت. یکی از بچهها به مسئول موکب زینب کمایی گفت: بیا... نگاه کن! ببین تو رو خدا! یه موکب برای یه شهیده، یه موکبم برای هفت هزار شهیده!
حرفش را اصلاح کردم: بیش از هفت هزار شهیده!
از دور که نگاه میکردی، یک موکب پر از بنرها و تصاویر بزرگ از زینب بود و یک موکب پر از تصاویر کوچک بانوان شهیدهی دیگر! خندیدیم و گفتیم: تبعیض تا کجا؟
مسئول موکب شهید کمایی عاشق زینب بود. حتما چیزی از زینب دیده بود که دلش اینطوری پیش زینب گیر کرده بود و اینطوری جانش به جان زینب بسته بود. گفتم: ببینید من هم رفیق شهیدم زهرهس، خیلی هم دوستش دارم، ولی پارتیبازی نمیکنم. عکس زهره رو هم زدم بین عکس بقیه، همون اندازه.
(البته راستش کمی پارتیبازی کردم. حواسم بود عکسش را جایی بزنم که قشنگ پیدا باشد. کاش زهره پارتیبازیام را آن دنیا جبران کند.)
درست است که شوخی بود و هیچکس به دل نمیگرفت، ولی من برای آن بیش از هفت هزار شهیده دلم سوخت. احساس میکنم ته دل خیلیها، این باور هست که بانوان شهیده بمباران یا بانوانی که در حملات تروریستی شهید شدهاند خیلی هنر نکردهاند و اتفاقی شهید شدهاند. برای همین هم کسی پی خاطرات و زندگینامهشان نرفته. کسی برایش مهم نبوده. همه فکر میکنند بین آنهمه بانوی شهیده، فقط زینب کمایی که به طور هدفمند ترور شده یک شخصیت خاص داشته.
واقعیت این است که زینب کمایی یک شخصیت بینظیر است. یک الگوی بینظیر. خیلی هنر میخواهد دختر چهارده ساله انقدر فعالیت کند که بشود خار چشم دشمن. من دیگر از زینب کمایی خجالت میکشم که سنم از او بیشتر است و هزاران سال از او کوچکترم؛ ولی این که بین بانوان شهیده، تمرکز فقط روی زینب کمایی باشد، پس ذهن این تصور را ایجاد میکند که زنها شهید نمیشوند و زینب هم یک استثناء است. البته شاید هم من زیادی دارم بدبینانه به قضیه نگاه میکنم.
ادامه دارد...
#اربعین #لشگر_فرشتگان
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨بسم رب الحسین✨ موکب فرشتگان/ قسمت دوم: تبعیض تا کجا؟! ✍️ش. شیردشتزاده شبی که رفتیم گلستان شهدا
ادامه:
زمانی را که روی نیمکت منتظر نشسته بودیم تا بیایند دنبالمان، دیدم خیلی از مردم از کنار موکب رد میشوند و میایستند؛ مخصوصا خانمها. میرفتند توی موکب و توضیحات مربوط به هر شهید را میخواندند، عکسها را نگاه میکردند و چهرهشان از بهت و تعجب و کنجکاوی پر بود. به قول آقای داستانپور، میتوانستم ابرهایی که بالای سرشان است را ببینم: وای اینهمه شهیدِ خانم؟ یعنی اینهمه خانم شهید داریم؟ اینا کجا شهید شدن؟...
سوالهایی ست که همیشه مردم در مواجهه با بانوان شهیده میپرسند. همیشه از دیدن یک شهیده تعجب میکنند و برایشان سوال میشود چطور شهید شده؛ اما درباره شهدای آقا اینطور نیست. شهادت مردها عادی ست. تعجب ندارد. شهادت زنها اما چرا. انگار خود ما زنها باورمان نمیشود بتوانیم انقدر رشد کنیم. خیلی خودمان را دست کم گرفتهایم. فکر میکنیم اگر خیلی هنر کنیم میتوانیم زمینه رشد مردان بشویم؛ نهایتاً یک پلهایم. غافل از این که اول از همه رشد خودمان مهم است و رشد ماست که مردان را رشد میدهد؛ نه سکون و رکود ما.
ادامه دارد...
#اربعین #لشگر_فرشتگان
https://eitaa.com/istadegi
18.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱«امروز در اینجا برای تعظیم به ارتش هزاران نفرهی زنان شهیدی گرد آمدهاید که در تغییر مسیر تاریخ اسلام و کشور، نقشی شایسته ایفاء کردند و سربلند به محضر خدای متعال رفتند؛ لشکری از فرشتگان که از جان مقدس خویش در راه اسلام مایه گذاردند، تماشاچی نبودند و قدم در میدان عمل نهادند و در نقش معماران ایران جدید ظاهر شدند. اینان زنان بزرگی بودند که تعریف جدیدی از «زن» به شرق و غرب ارائه کردند.»
✍🏻رهبر حکیم انقلاب، پیام به کنگره هفتهزار بانوی شهیده
🎥گزارش تصویری موکب لشکر فرشتگان✨
#لشگر_فرشتگان #اربعین
http://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
روزگار طیبه📕
✍🏻مریم فهیمی
#نشر_جمکران
بعضی زندگیها مایه حسرت دیگرانند؛ زندگیهایی که از دور به چشم نمیآیند ولی نزدیکشان که میشوی، حسرت همهچیزشان را میخوری حتی حسرت نداشتههاشان را.
زندگی طیبه از همان زندگیهاست که آدم حسرتش را میخورد و دلش ضعف میرود برایش؛ آن هم درحالی که طیبه در طول زندگیِ نوزده سالهاش، خیلی چیزها را نداشت. فقیر بود، مدرسه نرفت، از کودکی کار میکرد، در سن کم ازدواج کرد، بعد ازدواج هم فقیر بود و زندگی مشترکش توام بود با مبارزه و دلهره و مخفی شدن از ساواک و دوری از خانواده، آخرش هم در زندان کمیته مشترک شهید شد.
ولی با همه اینها من حسرت نوزده سال زندگیِ سخت طیبه را میخورم؛ چون طیبه واقعا زندگی کرد. علائم حیاتی واقعیِ یک آدم، فقط نفس کشیدن و ضربان قلب که نیست! کسی زنده است که برای خدا درحال دویدن و مبارزه باشد. کسی زنده است که به اندازه خودش، گوشهای از دنیا را تغییر بدهد؛ هرچند کوچک. طیبه واقعا زنده بود.
انقدر زندگی طیبه و ابراهیم الهی بود و لحظهلحظهاش با یاد خدا شیرین بود که تلخیهایش هم خواستنی میشدند. نه که تلخیها نباشند، نه که نرنجانند... میرنجاندند ولی شیرینیِ نیتهای الهیِ طیبه و ابراهیم بیشتر بود؛ شیرینیِ این که یک هدف بزرگ داشتند و راهشان یکی بود و بال پرواز هم بودند.
روزگار طیبه، کتابی ست به شیرینی زندگی طیبه. غیر از ترسیم شیرینیهای زندگیِ شهیدان واعظی و شهیدان جعفریان، تصویر روشنی ست از ایران دهه چهل و پنجاه؛ که خواندنش لازم است برای این نسل.
راستی چقدر جای طیبه و ابراهیم خالی ست در این بهارِ آزادی...
#لشگر_فرشتگان
@istadegi
🌱﷽🌱
سوءقصد به لشکر فرشتگان (!)
✍🏻فاطمه اکبری
-کیفمو بزارم اینجا و برم و بیام؟
این را مردی گفت که خودش را از میان جمعیت خانمها کمی به داخل کشیده بود. ظاهرش ژولیده بود، یک کولهپشتی رنگ و رو رفتهی خاکستری و یک گونی کهنه دستش بود.
گفتم: مسئولیتش با ما نیست!
حرفم را نشنید. کیف را داخل موکب گذاشت و رفت. موکب پر بود از دختران و زنانِ زائر که روایت بانوان شهیده را میشنیدند. تحت تاثیر رمان های شکیبا با خودم گفتم یا خدا! سال دیگر عکس تکتک مان کنار شهدای موکب لشکر فرشتگان است! مرد رفته بود و کیف هم چندین دقیقه بود که گوشه موکب افتاده بود. رو به بچهها گفتم: اگه بمب باشه شهادتمون مبارک!
و همه بچهها بدون توجه خندیدند؛ ولی زمان گذشت و صاحب کیف نیامد. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، یاد حادثه کرمان افتادم. نکند دوباره روی کفنی بنویسند دختری با گوشواره قلبی؟
محدثه گفت: در کیف رو باز کنم؟
گفتم: نــه یهو ضامن به زیپ وصل باشه و بومممم!
شکیبا را صدا زدیم. تقریبا بیرون موکب ایستاده بود و داشت برای یک نفر روایتگری میکرد. اول جیغجیغهایمان را جدی نگرفت. اصلا در جریان نبود و وقتی فهمید کیف را از یک ناشناس قبول کردهایم گفت: چرا قبول کردین؟ نباید قبول میکردین!
-ما قبول نکردیم، گذاشت و رفت!
شکیبا گفت به کیف دست نزنیم، تکانش ندهیم و به این نتیجه رسیدیم که دنبال مامور پلیس بگردیم. در گلستان شهدا حیران و مبهوت میدویدم، فقط به دنبال کسی که به دادمان برسد. هیچ ماموری نبود، انگار همه آب شده و به زمین رفته بودند.
کنار حوض ایستاده بودم و سرم را میچرخاندم. مردی با قد کوتاه و لباس مشکی و شلوار بسیج در پانصد متری من بود تمام توان را جمع کردم و با خودم گفتم «خودشه». دویدم سمتش، او از من دور میشد و با همه خستگی که از دیشب و امروز برای آماده کردن موکب در وجودم بود، سرعتم را بیشتر میکردم.
-آقا!
-بله؟
-خسته نباشید، یه مردی یه کیف رو گذاشت تو موکب ما و رفت.
بنده خدا دستپاچه شد.
-اونجا موکب سپاهه برو بهشون بگو. من نمیتونم کاری کنم.
دواندوان به سمت موکب لشکر١۴ راهی شدم. نگران دوستانم بودم، مخصوصا زهرا. هرچه به بسیجی گفته بودم را توی موکب سپاه هم گفتم. مرد پاسدار گفت: باید به نیروی انتظامی اطلاع بدید. جلوی در ایستادن.
مستاصل به سمت درب ورودی دویدم و بیشتر نگران زهرا و دوستانم.
برای ماموران ناجا هم همان جمله را تکرار کردم: یه مرد کیف مشکوک رو گذاشت تو موکب ما و رفت!
-صبر کنید، باید بگیم بچههای چک و خنثی بیان.
ثانیهها سالها طول میکشیدند و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. از دور مردی درشتهیکل و با عینک آفتابی، با دست اشاره کرد که بیا! لباس شخصی بود، انگار جدی جدی خطرناک شده بود. رفتم و بازهم توضیح دادم.
-برای چی گذاشتید کیف رو بذاره؟
-ما اجازه ندادیم، گذاشت و رفت!
-خب راه بیفت سمت موکبتون تا ماهم بیایم.
توی دلم گفتم کلهی شکیبا را میکَنَم اگر مامورها بیایند و بهمان بخندند، با آن رمانهای جناییاش که اینطوری روی آدم تاثیر میگذارد!
راهم را از میان جمعیت باز میکردم به طرف موکب میدویدم و گاه پشت سرم راه نگاه میکردم که جانمانند. وقتی به موکب رسیدیم و شکیبا چشمش به ما افتاد، همه را از موکب بیرون کرد و گفت بروند چند قدم عقبتر. راه را بست که هیچکس داخل نیاید و با یکی دو نفری که هنوز توی موکب مانده بودند و میخواستند ببینند چه میشود، بحث میکرد تا بکشدشان بیرون.
مامور چک و خنثی کیف را باز کرد و دستش را تا آرنج کرد داخل کیف. دو مامور دیگر هم بالای سرش ایستاده بودند. هرچه توی کیف بود را بیرون ریختند: حوله، زیرشلواری، لباس راحتی...
خندهمان گرفته بود. فکر میکردیم مثل توی فیلمها یک بمب پیدا میکنند که سیم قرمز و آبی دارد و گیج میشوند که اول باید کدام سیم را ببرند و اگر اشتباه کنند بمب میترکد و ما شهید میشویم. خندهمان گرفته بود، از همه بیشتر هم شکیبا خندهاش گرفته بود و داشت به زور خندهاش را میخورد.
مامور از جا برخاست.
-نگران نباشید این چیزی توش نیست.
گفتم: ببخشید که چیزی پیدا نشد.
-اشکالی نداره، خوب خوب کاری کردین.
واقعا هم کارمان اشتباه نبود. حتی یک درصد، حتی یک درصد اگر احتمالش بود و ما سهلانگاری میکردیم، هیچ بعید نبود فاجعهای رقم بخورد.
و امنیت اتفاقی نیست!
آسایش و آرامش امروزمان مدیون آقای چک و خنثی و کمیلها و عباسهایی هستیم که با لباس شخصی میان ما هستند و نمیبینیمشان...(و البته مدیون رمانهای شکیبا که ما را حسابی به شک میاندازد و جلوی مامور چک و خنثی ضایعمان میکند).
#اربعین #لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
انقدر بانوان شهیده مظلومن که حتی توی کتاب زندگینامه یک بانوی شهیده هم نویسنده اعتقاد داره بانوان شهید خیلی ظرفیت الگو بودن ندارن و این از موارد استثناست.
خیلی غمانگیزه که حتی یه انتشاراتی که سالهاست در زمینه شهید و شهادت کار میکنه، معتقده اونهایی که توی بمباران شهید شدن خیلی الگو نیستن!
درحالی که مشکل از اون شهدا نیست، مشکل از ماست که خاطراتشون رو جمعآوری نکردیم تا بتونیم ازشون الگو بگیریم.
آخرش انگار توی کت خیلی از آقایون نمیره که خانمهای شهید هم به اندازه شهدای آقا ظرفیت الگو شدن داشته باشن، خیلی براشون سخته که بهش اعتراف کنند.
اگرم میخوان بهش اعتراف کنند حتما باید بذارنش زیر سایه یه شهید آقا!!!
#لشگر_فرشتگان
🥀شهیده ایرانی طریق القدس
دیروز در میان اخبار این روزهای مقاومت، خبر شهادت بانویی ایرانی در لبنان منتشر شد...
شهیده معصومه کرباسی به همراه همسرش رضا عباس عواضه در اثر حمله پهباد رژیم وحشی صهیونیستی به شهادت رسیدند و به خیل عظیم لشگر فرشتگان پیوست.
🌷شهادت اتفاقی نیست...
جستجوها، از مجاهدت چند ساله این زوج در مسیرهای مختلف علمی و رسانه ای، پرده برمیدارد که در نهایت مزدشان را با شهادت گرفتند.
بانوی شهید کرباسی از فعالین دغدغهمند رسانهای و مدیر بخش عربی رسانه منتظر بوده که به انعکاس اخبار طوفان الاقصی و جبهه مقاومت میپردازد.
از این مادر شهید، ۵ فرزند به یادگار باقی مانده است.
#لشگر_فرشتگان
#زینب_زمانهات_باش
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
مهشکن🇵🇸
🔸️نشست تخصصی نخبگانی دانشجویان مرکز شهید رجایی با حضور جناب آقای داریوش سجادی روزنامه نگار و تحلیلگر
توی اتاق کنفرانس نشسته بودم و بجز یکی دوتا عکاس، کس دیگری آنجا نبود. وقتی به این فکر میکردم که قرار است چکار کنم و متنم را مرور میکردم، بغض گلویم را میگرفت.
جنس این بغض را میشناختم؛ همان جنس بغضِ اربعین چهارصد و یک بود؛ وقتی برای اولین بار موکب لشکر فرشتگان را برپا کردم. بغض یک سرباز شطرنج بود؛ سرباز شطرنجی که باورش نمیشود نقشش انقدرها دربازی مهم باشد؛ اما هست.
من همان سرباز شطرنج بودم که وقتی اولین بار در سیزده سالگی داستان زهره را خواندم و دلم بند بانوان شهید شد، صاحب بازی مرا یک خانه گذاشت جلو. وقتی توی مهشکن از شهدا نوشتم، یک خانه دیگر. وقتی موکب را برگزار کردم، یک خانه دیگر...
من چیزی جز یک سرباز شطرنج نیستم؛ یک زبان، یک حنجره برای شکستن سکوتی چهل و چند ساله. و نام شهدا مثل یک جریان آب است، مثل رودی ست که دارد راهش را آرامآرام باز میکند.
مهمانهای نشست، نمایندگان اتحادیه بینالمللی زنان برای صلح و آزادی بودند؛ یک سازمان بینالمللی مردمنهاد که در سازمان ملل هم نقش مشورتی دارد. در یک سال گذشته، مواضع ضدصهیونیستی داشته و هدف اصلیاش همان است که در نامش آمده: صلح و آزادی.
از پنج مهمان، دونفر غیرایرانی بودند و سه نفر ایرانیهای خارجنشین. دو مرد و سه زن؛ همه مسن و با چفیه فلسطینی و شال پرچم فلسطین.
دانشگاه فرهنگیان شهید رجایی دعوتم کرده بود؛ قرار بود درباره بانوان شهیده صحبت کنم.
بانوان شهیده!
اینجاست که بغض سرباز شطرنج سراغم میآید؛ با این فکر که شهدا خواستهاند از پرده بیرون بیایند و باز هم منِ هیچ را، منِ سرباز را یک خانه گذاشتهاند جلو.
چقدر غصه میخوردم از مظلومیت و گمنامی این شهدا. چقدر دلم میخواست صدایشان را به دنیا برسانم. چقدر دلم میخواست همه بشناسندشان... حالا فرصتی پیش آمده بود که صدایشان به دنیا برسد. هرچند نشست کوچکی بود؛ ولی همین هم غنیمت بود.
چهار شهیدهی اصفهان را انتخاب کرده بودیم: زهرا زندیزاده، بتول عسگری، زینب کمایی و زهره بنیانیان. کاش فرصتم بیشتر بود، چقدر حرف داشتم برای زدن! چقدر جای الگوی سوم زن در جهان خالی ست!
رهبری فرموده بودند باید جهاد بزرگ زن ایرانی را به جهان نشان داد و بانوان شهید معلم ثانی برای زنان آزاده جهانند؛ حالا وقتش بود. لشکر فرشتگان دارند خرامان خرامان از آسمان به زمین بازمیگردند، از پرده بیرون میآیند و آرام آرام صدای خود را به گوش دنیا میرسانند.
✍️ش. شیردشتزاده
#لشگر_فرشتگان
بازدید کنندگان عزیزان که امروز به ما پیوستند، اگر هشتگ #لشگر_فرشتگان رو در کانال جستجو کنید محتواهای مربوط به بانوان شهیده رو پیدا میکنید.
و مجموعه تصاویر باکیفیت بانوان شهید رو میتونید در این کانال پیدا کنید:
https://eitaa.com/shohadazan
این مجموعه، تصاویر حدود پنجاه بانوی شهید با کیفیت بالا و مناسب چاپ هست، این شهدا گزینش شده از استانها و حوادث مختلف هستند.
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
بازدید کنندگان عزیزان که امروز به ما پیوستند، اگر هشتگ #لشگر_فرشتگان رو در کانال جستجو کنید محتواهای مربوط به بانوان شهیده رو پیدا میکنید.
و مجموعه تصاویر باکیفیت بانوان شهید رو میتونید در این کانال پیدا کنید:
https://eitaa.com/shohadazan
این مجموعه، تصاویر حدود پنجاه بانوی شهید با کیفیت بالا و مناسب چاپ هست، این شهدا گزینش شده از استانها و حوادث مختلف هستند.
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زینب یعقوبی🌷
🔸تولد: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶، روستای کهنوج معزآباد، کرمان
🔸شهادت: ۱۳ دیماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان
دخترک دو روز قبل از ولادت حضرت زینب سلامالله علیها به دنیا آمد.
قرار بود نامش ریحانه باشد؛ اما پدر برای گرفتن شناسنامه که اقدام میکند، به هوای ارادتش به حضرت زینب سلامالله علیها، دل به دریا میزند و قول و قرار با مادر دخترک را به خدا میسپارد و به جای ریحانه، نام زینب را برای قدم نو رسیده انتخاب میکند.
زینب این اواخر به دنبال شهید گمنام برای روستا بود؛ روزی که شهدای گمنام را ایام فاطمیه به کرمان آوردند و یکی از این شهدا ساعاتی در فاطمیه چترود میهمان مردم بود، زینب به اتفاق پدر خودش را به آنجا رساند.
جمعیت موج میزد و به سختی باید به تابوت شهید گمنام نزدیک میشدی؛ اما زینب به راحتی به تابوت رسید؛ آنقدر راحت که به همه اطرافیان میگفت: هر که نمیتواند، من دستش را میگیرم.
اصلاً مواجهه زینب با تابوت این شهید گمنام در دهه فاطمیه او را زیر و رو کرد، انگار شخصیت و هویت جدیدی یافته باشد، از آن روز حرفهایی میزد که پدر هنوز در شگفت از آن است.
انگار زینب قبل از آسمانی شدنش چله گرفته باشد، یک اربعین خودسازی کرد تا به روز موعود رسید: ۱۳ دی ۱۴۰۲ مسیر گلزار شهدای کرمان!
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
http://eitaa.com/istadegi
✨برشی ۳۷۰۰ کلمه ای از یکی از زنان الگوی سوم؛ شهیده معصومه کرباسی🥀👇🏻
https://life.irna.ir/news/85669510/
#لشگر_فرشتگان #فاطمیه
پ.ن: اگه اینا زندگی میکردن واقعا ما داریم چکار میکنیم توی این دنیا؟؟😕
این چه زندگیایه که ما داریم؟
نه نظمی، نه هدفی، نه جهادی، نه تلاشی...
بدون این چیزا زندگی زندگی نیست، فقط زنده بودنه، فرقی با گلدون کنار اتاق نداریم😕
(چرا داریم، اون هوا رو تصفیه میکنه ولی ما اکسیژن رو تبدیل به کربن دیاکسید میکنیم😐)
بانوان شهیده به مجلس روضه خانگی مادر همسرم اومدن✨
و من تازه دارم شیرینی روضه خانگی رو میچشم و فهمیدم که چقدر این روضههای کوچک و ساده و خالص، ظرفیت و فرصت درون خودشون دارن.
پ.ن: چی بهتر از خدمت به عزادارهای حضرت زهرا...؟💚
#فاطمیه #لشگر_فرشتگان
✨ #لشگر_فرشتگان ✨
بزرگی میگفت: «آدمهایی که خیلی تشنهی کمک به دیگران و هدایت مردم باشند، شهید میشوند.»
وقتی دقت کنی میبینی منطقی هم هست. خدا وقتی ببیند برای کمک به مردم به آب و آتش میزنی، دستت را بازتر میکند و چه دستی بازتر از دستان شهید؟ شهید زنده است، میتواند در عالم تصرف کند. انگار با شهادت، خدا سطح دسترسی شهید را در عالم ارتقا میدهد.
من از فاطمه دهقان چیز زیادی نمیدانم؛ ولی میدانم انقدر مشتاق کمک به مردم بوده که مدتها قبل فرم اهدای عضو پر کرده. به این آدم میگویند آدم باهوش، آدم حسابگر. وقتی دودوتا چهارتا به قضیه نگاه کنی، میبینی آخرش یک روز میمیری و جسمت را توی خاک میگذارند؛ چه از این بهتر که جسمت بجای این که اسیر خاک شود، بماند و زندگی ببخشد؟
شهید اینطوری ست. قبل از شهادت میان مردم است و هرچه از دستش برمیآید انجام میدهد و بعد از شهادت، پیش از آن که زیر خاک برود، باز هم به مردم میبخشد و باز هم زنده است میان مردم؛ جان میبخشد و روح را زنده میکند.
هنوز فاطمه دهقان میان ماست. قلبش در کالبد دیگری میتپد و خودش در کفشداری حرم، به زائران خوشآمد میگوید...
🥀🥀🥀
شهیده فاطمه دهقان، خادم حرم مطهر رضوی و از مجروحان حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان(۱۳ دیماه ۱۴۰۲) بود که چند روز پس از حادثه، دچار مرگ مغزی شد و اعضای پیکرش به چهار انسان زندگی دوباره بخشید.
مادر او، بانو مریم قوچانی غروی نیز به شهادت رسید و دختر خردسالش هم در میان مجروحان حادثه بود.
#حاج_قاسم
http://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید مکرمه حسینی🌷
🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم
🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان
🔸شهادت: ۱۳ دیماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان
..."هر دوی ما در یک محل شیفت بودیم و چون مدت زمان زیادی سرپا ایستاده بودیم، احساس ضعف و خستگی زیادی داشتیم. من به مکرمه گفتم کیف کمکهای اولیه را به من بده و برو یک بطری آب معدنی بگیر که تشنگیمان را برطرف کنیم؛ ولی او با من مخالفت کرد و گفت نه این کار درستی نیست، اگر یکی از ما سر شیفت نباشیم حق الناس کردهایم و باید جوابگو باشیم. موقع اذان هم نماز اول وقتش را در همان محل شیفتش خواند و بعد نماز با خوشحالی به من گفت: این اولین نمازی بود که توانستم در ماموریتها سر وقت بخوانم خداروشکر که فرصت خوبی بود."
ادامه👇👇👇
مهشکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید مکرمه حسینی🌷
🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم
🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان
🔸شهادت: ۱۳ دیماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان
در شهر جوپار و در نزدیکی حرم شاهزاده حسین زندگی میکرد. در کلاسهای نشاط معنوی امامزاده شرکت داشت و کمی بعد با خواهرش خادم امامزاده شدند. مکرمه عضو فعال بسیج جوپار هم بود. همه جا همراه خواهرش بود، مثل خواهرهای دوقلو از هم جدا نمیشدند.
کتابهای شهدایی زیاد میخواند و کتاب شهید محسن حججی را خیلی دوست داشت. قبل از شهادتش، مادرش خواب دیده بود که پیکر شهید محسن حججی را به خانهشان آوردهاند. مادر تعبیر این خواب را از امام جمعه شهر پرسید، او در پاسخ مادر گفته بود به زودی شهیدی را به خانه شما میآورند. آن شهید مکرمه بود.
مکرمه تا آنجا که میتوانست در مراسمات شهدا حضور داشت. در تمامی یادوارهها مربوط به شهدا شرکت میکرد. گاهی اوقات مراسمهای مربوط به شهدا تا نیمهشب هم طول میکشید، ولی خسته نمیشد، زمان برایش معنا نداشت. خواهرم از مرگ عادی متنفر بود. دنبال هرچیزی بود که بوی شهادت بدهد؛ بوی زندگی.
عادت داشت قبل از خوابش زیارت عاشورا بخواند و دائمالوضو باشد. ذکرهایی هم داشت که قبل از خواب میگفت. چیزی که خیلی برایش مهم بود، عدالت و گرفتن حق مظلوم از ظالم بود. برای همین رشته حقوق را انتخاب کرد، میخواست بتواند حق را به حقدار برساند. دانشجوی ترم هشت رشته حقوق دانشگاه پیام نور بود. برای تهیه کتابهای درسیاش تا آنجا که میتوانست هزینهای از پدرش نمیگرفت. از اینکه بخواهد از پدر برای هزینههایش پول بگیرد، خجالت میکشید و مستقیم به پدر نمیگفت، نمیخواست اگر پدر پول نداشته باشد در حضور فرزندش خجالتزده شود.
با خواهرش، از سال ۱۳۹۸ وارد هلالاحمر شدند و شروع به امدادگری کردند. به پیشنهاد خالهشان که دبیر تیم باور هلالاحمر بود، ادامه فعالیت را در کرمان گذراندند. مأموریتها و شیفتها را با هم میرفتند. از مهر سال ۱۴۰۲ که بحث حمله رژیمصهیونیستی به غزه شدت گرفت، مکرمه تصمیم گرفت برای کمک به مجروحان به غزه برود. خیلی پیگیری کرد، اسمش را هم نوشت. برای او خدمت به اسلام حد و مرز نداشت.
بسیار صوت اقامه نماز حضرت آقا را دوست داشت و هر زمان صدای ایشان را میشنید با دل و جان گوش میداد و میگفت: "رهبر چه صدای دلنشینی دارن؛ آدم ترغیب میشه با همین متانت و آرامشی که از صداشون دریافت میشه، نماز رو بخونه. "
چندی پیش هم که دیدار اقشار مختلف مردم کرمان با رهبر معظم انقلاب بود، خیلی دلش میخواست که همراه سر تیم جمعیت هلال احمر کرمان به دیدار ایشان برود، به عکس آقا نگاه میکرد و میگفت: "آقا شما رو به جد بزرگوارتون قسم میدم که به دل همکاران الهام کنید که من رو هم با خود به دیدارتون بیارن"، ولی متاسفانه قسمتش نشد.
آرزویش این بود که روزی بتواند حاج قاسم را از نزدیک ببیند، ولی متأسفانه در یکی از دیدارها از طرف بسیج، رئیس بسیج شهرمان او را به دیدار ایشان نبردند. او علاقه زیادی به حاج قاسم داشت. وقتی که خبر شهادت حاج قاسم را از تلویزیون شنید، گریه امانش نداد. تا چند روز آب و غذای درست و حسابی نخورد. برای شرکت در مراسم تشییع حاجقاسم سر از پا نمیشناخت. شب قبلش اصلاً خواب نداشت. بیقرار بود. خیلی دلش میخواست بتواند او را زیارت کند، اما آنقدر جمعیت زیاد بود که برنامه تدفین به بعد از آن ساعت موکول شد. تا زمان تدفین حاجقاسم بیتاب بود و اشک میریخت. بعد از آن بود که خدمت به زائران و بازدیدکنندگان مزار حاجقاسم برای او یک آرزو شد. آرزویی که خیلی زود حاجقاسم اجابتش کرد.
او تا زمان شهادتش چهار سال برای خدمترسانی از طرف هلالاحمر به گلزار شهدای کرمان اعزام میشد و این مأموریت برای او بسیار ارزشمند بود. در این چهار سال در تمامی برنامه و مراسمهایی که هلالاحمر برای یاد بود شهدا در گلزار برگزار میکرد، مکرمه جزو اولین نفراتی بود که در گلزار شهدای کرمان حاضر میشد.
ادامه👇👇👇
مهشکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان
✨
۱۳ دی ۱۴۰۲، ملیکا و مکرمه، شیفت امداد و نجات بودند و در گلزار شهدا حضور داشتند. خواهر شهید از خدمترسانی به زائران حاجقاسم چنین میگوید: «شیفت ما از روز قبل از حادثه شروع شد. یعنی ۱۲ دی از ساعت شش تا ۱۰ شب. فردای آن روز ۱۳ دیماه هم با هم شیفت بودیم. شب ۱۲ دیماه به ما شام دادند. مکرمه شام را به خانه برد تا به عنوان تبرکی شهدا با مادر بخورد. مختصری شام خورد و بعد از آن برای خواندن نماز شب آماده شد. عادت داشت قبل از خواب زیارت عاشورا بخواند و ذکرهایش را بگوید. آن شب حال عجیبی داشت. خواب در چشمش نبود. نمیدانم چرا دائم در خانه این طرف و آن طرف میرفت.
صبح روز ۱۳ دیماه من و مکرمه برای حضور در گلزار شهدای کرمان راهی شدیم. مکرمه لبخند به لب داشت. به عشق حضور در مراسم و استقبال از زائران صبحانه نخورد.
خیلی زود از حد تصورمان به گلزار شهدای کرمان رسیدیم، اما از آنجا که برگه تردد نداشتیم، به ما اجازه ورود به گلزار را ندادند. از خودرو پیاده شدیم و همراه با ماشینهای سپاه، خودمان را به مقرمان رساندیم. بعد از اینکه حاضری زدیم، برای خدمترسانی به سمت زیر گذر منتهی به گلزار شهدا رفتیم. هوا خیلی سرد بود و زائران یکی یکی به سمت گلزار حرکت میکردند. جمعیتی که با شوق زیادی در مسیر گلزار شهدا قرار میگرفتند.
فرصت خوردن آب و غذا هم نداشتیم. صدای اذان که پیچید، مکرمه اجازه گرفت تا برای خواندن نماز اول وقت برود. او رفت و بعد از خواندن نمازش سریع برگشت. بعد هم من رفتم. مکرمه به من گفت ملیکا امروز اولین روزی است که در شیفت نمازم را اول وقت خواندم. ما حتی برای نمازخواندن هم پستمان را ترک نکردیم.
حدود ساعت سه بعدازظهر بود. اکثر بچهها برای خوردن ناهار رفته بودند، اما مکرمه با تمام ذوقی که داشت، سر پستش ماند و برای لحظهای ترک مسئولیت نکرد. مکرمه کیف امداد را به دست من داد، به محض اینکه کیف را به دست گرفتم و چند قدمی از خواهرم دور شدم، صدای مهیب انفجار را شنیدم، من برای چند لحظه شوکه شدم و چیزی متوجه نشدم. وقتی به خودم آمدم متوجه شدم مکرمه کنارم نیست. یک حس عجیبی در وجودم به من میگفت که من کنارت هستم، اما من به دنبال خواهرم بودم. کمی آنطرفتر صحنههای دلخراشی دیدم؛ صحنههایی که هنوز هم مرورشان دلم را میآزارد. تعداد زیادی از مردم شهید شده بودند. یکی دست نداشت، دیگری پا. پیکر بیسر و غرق به خون زیادی دیدم. پیکرهایی که برای پیداکردن خواهرم از کنارشان رد شدم. وقتی به خواهرم رسیدم، دیدم خون زیادی از سرش رفته. باورش سخت بود، باور نمیکردم که او شهید شده باشد. گویی خوابیده بود. از نیروهای هلالاحمر کسی اطراف ما نبود. او را در آغوش گرفته بودم و به او نگاه میکردم. گرمای وجودش را به خوبی حس میکردم. بهتزده ماندم تا نیروهای امداد کنار ما حاضر شدند. با هر سختی و دشواری که بود، خواهرم را در آغوش گرفته و سوار ماشین اورژانس دانشگاه علوم پزشکی کردم. تعدادی مجروح هم سوار شدند. از مسیر گلزار خارج شدیم. من از پنجره به بیرون رفته بودم و مسیر را برای عبور ماشین اورژانس باز میکردم. تمام هدفم رساندن مجروحان داخل خودرو به بیمارستان بود و نهایتاً به بیمارستان رسیدیم؛ ولی مکرمه شهید شده بود.
هرگز مکرمه را ناامید ندیدم. یأس در زندگی او جایی نداشت و همیشه میگفت: «توکلت به خدا باشد، خدا حواسش به ما هست». حالا که نگاه میکنم میبینم واقعاً حق با خواهرم بود. خدا خیلی زیبا حواسش به او بود. او خادم امامزاده بود. یک روز همراه هم سر شیفت خادمی بودیم. محیط امامزاده به گونهای است که زائران خانم برای حفظ حریم و حرمت امامزاده باید چادر سر کنند. آن روز چند خانم به زیارت امامزاده آمده بودند و خواهرم از آنها خواست برای حفظ حریم امامزاده چادر سر کنند، اما آنها شروع کردند به خواهرم ناسزا گفتن و فحاشی کردند. خواهرم مکرمه فقط لبخند به لب داشت و حرفی به آنها نزد. رفتم کنار مکرمه به او گفتم: چرا چیزی به آنها نگفتی؟! مکرمه گفت: من از آنها خواستم چادر به سر کنند، حرف خاصی به آنها نزدم. اشکالی ندارد خودشان متوجه اشتباهشان میشوند. دوست ندارم کسی از من ناراحت شود یا آنها با هر برخورد ما از زیارت زده شوند. آن روز را هرگز از یاد نمیبرم و حالا وقتی سر شیفت خادمیام میروم، خیلی دلتنگ او میشوم. برخوردش با زائران خیلی متواضعانه بود.
#حاج_قاسم #لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زینب شفیعزاده🌷
🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم
🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان کرمان
🔸شهادت: ۱۳ دیماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان
زندگینامه:👇
مهشکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زینب شفیعزاده🌷 🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زینب شفیعزاده🌷
🌱شهیدهی مکتب #حاج_قاسم
🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان کرمان
🔸شهادت: ۱۳ دیماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان
به نقل از: http://Javann.ir/1273831
سال ۹۴، پانزده ساله بود که با پسرداییاش نامزد کرد. دو سال بعد یعنی سال ۱۳۹۶ مراسم عروسیاش را برگزار شد. دو سالی هم در خانه همسرش درس خواند تا دیپلمش را گرفت. مدتی بعد از آن باردار شد، اما به خاطر ازدواج فامیلی و وجود مشکلی در خونش بسیار نگران سلامت نوزادش بود.
با همه نگرانی که داشت، به گلزار شهدای کرمان رفت و خودش را به مزار حاجقاسم رساند، خیلی دعا کرد و از حاجقاسم خواست که فرزندش سالم باشد. زینب بعدها برای مادرش تعریف کرد: همان شب خواب دیدم که کنار مزار حاجقاسم نشستهام. هیئت عزاداری میآمد. خانمی به شانهام زد و گفت بلند شو. گفتم من حاجتی دارم، اما شلوغ شده بود. باید بلند میشدم. به خانه برگشتم. ناگهان صدای در را شنیدم. حاجقاسم پشت در خانه بود که به من گفت: شما خواستهای از من داشتید؟! گفتم حاجی دعا کنید به آبروی شما فرزندی که دارم سالم باشد و خودم هم عاقبت بخیر شوم. حاجقاسم به سجده رفت و لحظاتی بعد بلند شد و گفت عاقبتبخیر میشوید.
بعد از آن خواب زینب خیلی خوشحال شد. همه امیدش به این بود که حاجقاسم حاجتش را میدهد، چون حرفهایش را به او زده بود. مطمئن بود که هم فرزندش سالم خواهد بود و هم عاقبت بخیر میشود.
دختر زینب «یاس» سال ۱۳۹۹ به دنیا آمد. بیماری او هر روز بیشتر خودش را نشان میداد و کمکم مشکلاتش هم بیشتر میشد. یاس حالت طبیعی نداشت. پیداکردن داروهایش بسیار دشوار بود. او به بیماری امپیاس مبتلا بود. زینب به همه داروخانهها سر میزد و با گریه و التماس داروهایی که برای یاس نیاز داشت را تهیه میکرد. در این دوران بسیار تحت فشار بود و اذیت میشد. وقتی دندانهای یاس درآمد، گویی خداوند امید تازهای به زینب داده بود. خیلی خوشحال بود و میگفت: دخترم خوب میشود، او سالم است.
روزها از پس هم میگذشت. هر روز حال یاس بدتر و بدتر میشد. زینب تا آخرین روزهای حیات دخترش ایستاد، صبوری کرد و لحظهای امیدش را از دست نداد، اما خواست خدا بر این بود که در بیست و یکمین روز از مرداد ۱۴۰۱ دخترش به رحمت خدا برود. با مرگ یاس زندگی به کام زینب تلخ شد. برای دختر دوسالهاش بیقراری میکرد. مراسم میگرفت، سوم، هفتم و چهلم. خیلی طول کشید تا با نبود یاس کنار بیاید. آن هم به سختی. همهاش میگفت خیلی دوست دارم پیش یاس بروم. کنار او آرام بگیرم. هر پنجشنبه سر مزار دخترش بود هرجا هم که بود خودش را به مزار یاس میرساند. برای دخترش قربانی میکرد و خیرات میداد.
احترام زیادی به مادر و پدرش میگذاشت. خیلی هوای آنها را داشت. رضایت مادر و پدرش خیلی برایش مهم بود. از همان دوران بچگی، حواسش به این بود که اگر اشتباه کوچکی هم کرده باشد عذرخواهی کند. مادرش میگوید: "زمان تحصیل وقتی برای جلسات انجمن اولیا ما را میخواستند، میگفتم زینبجان من و پدرت پیر هستیم، برای تو بد میشود که ما به جلسه بیاییم، اما زینب میگفت من افتخار میکنم شما پدر و مادرم هستید. او دختر شیرین زبانی بود که همیشه حرفهای دلگرمکننده به ما میزد. اگر من و پدرش مریض میشدیم خودش را به روستا میرساند. تا ما را به دکتر ببرد و بعد از بهبودی کامل به خانهاش برمیگشت."
ادامه👇🏻