سلام
ببینید، اول از همه این که باید یاد اربعین رو بین خودمون هم زنده نگه داریم
یعنی همین بچه مذهبی ها حتی، که هرسال اربعین میرفتند و امسال و پارسال نتونستند برند، نباید اربعین از یادشون بره و اشتیاق شون نسبت به شرکت در راهپیمایی اربعین کم بشه؛ نباید به اربعین نرفتن عادت کنند چون در این صورت بعد از همهگیری کرونا، خدای نکرده جمعیت زائران اربعین کم میشه.
درباره معرفی اربعین به غیرمسلمانها، خب شما باید ببینید اصلا انقدر قدرت تاثیرگذاری و مهارت و توانایی دارید؟
خیلی از ما حتی اگر عضو اینستاگرام هم باشیم، نمیتونیم یک متن انگلیسی زیبا بنویسیم یا اصلا صدتا فالوور بیشتر نداریم که همهشون هم ایرانیاند؛ خب به چه درد میخوره؟
اصلا خودمون انقدر علم نداریم که بتونیم با غیرمسلمانان مواجه بشیم و سوالاتشون رو پاسخ بدیم.
بعد تازه اگر توانایی و مهارت داشته باشیم، کی گفته غیرایرانی ها عضو تلگرام هستند؟!
تلگرام بین کشورهای دیگه طرفدار زیادی نداره. حتی اینستاگرام هم انقدری که فکر کنید فراگیر نیست.
هر کشوری مردمش توی یک پیامرسان متمرکز هستند مثلا چینیها از ویچت استفاده میکنند.
یا شبکه اجتماعی لینکدین برای افرادی هست که بیشتر به کار علمی و تخصصی علاقمند هستند یعنی یک محیط نخبگانی داره.
هزاران پیامرسان و شبکه اجتماعی هستند با اعضای زیاد از سراسر دنیا...که میشه در آنها فعالیت کرد.
اصلا مگه اینترنت فقط به شبکههای اجتماعی محدوده؟
وبلاگها و سایتها و فرومها(انجمنهای اینترنتی) هم طرفدار خودشون رو دارند. اونجا میشه فعالیت کرد.
سلام.
بله خیلی زیباست
ترجمهش داخل کلیپش هست:
https://www.aparat.com/v/GDBUM/%D9%86%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B7%D8%B1%DB%8C%D9%82_%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%B4%D9%82_%D8%A8%D8%A7_%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C_%D9%86%D8%B2%D8%A7%D8%B1_%D9%82%D8%B7%D8%B1%DB%8C_%D9%88%DB%8C%DA%98%D9%87_%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9%DB%8C%D9%86_96
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 92
و کمی به شانهام فشار آورد تا دراز بکشم روی مبل. کفشهایم را درآوردم و سرم را گذاشتم روی دسته چرمی مبل. چشمانم را بستم.
آخرین تصویری که مقابلم دیدم، میلاد بود که لپتاپش را گذاشته بود روی زانوهایش و نور آبیِ لپتاپ بر صورتش افتاده بود.
صدای برخورد انگشتان میلاد با صفحه کیبورد و فشرده شدن دکمهها برایم حکم لالایی داشت.
خوابم سنگین نشد؛ یعنی کلا خواب من سبک است. هنوز کمی صدای اطراف را میشنیدم؛ صدای فشرده شدن دکمهها. گاهی قطع میشد و گاهی نه.
کمکم این صدا هم آرام گرفت و هرازگاهی صدای کلیک کردن و تک صدای زدن دکمه اینتر به گوش میرسید.
از بیرون هم صدایی نمیآمد؛ شهر در سکوت بود و فقط یک جیرجیرک در حیاط اداره کنسرت راه انداخته بود. آرامش شب را دوست داشتم.
نمیدانم چقدر پلکهایم را گذاشتم روی هم و در خلسه خواب و بیداری غوطهور شدم؛ اما ناگاه حس کردم صدای فشرده شدن دکمههای کیبورد و کلیکهای میلاد تندتر و بیشتر شده؛ مثل صدای بارانی که ناگهان شدت بگیرد و تبدیل به رگبار شود.
چشمانم را باز کردم. نگاهم به ساعت دیواری افتاد که ساعت چهار صبح را نشان میداد.
چشمانم سر خورد به سمت صورت میلاد که نور لپتاپ روشنش کرده بود. اخمهایش رفته بود توی هم و چشم از مانیتور نمیگرفت.
سرم را کمی بلند کردم و گفتم:
- میلاد چی شده؟
جواب نداد. اصلا فکر کنم نشنید. نشستم روی مبل و کفشهایم را پا زدم:
- میلاد با توام! چیزی شده؟
میلاد سرش را بلند کرد. هنوز اخم داشت: یکی داره گوشی خانم رحیمی رو هک میکنه!
***
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 93
***
مطهره چهارزانو نشسته است روی فرشهای حرم و زیارتنامه میخواند؛ همانجایی که دلم میخواست در اولین سفر مشهدی که با هم میرویم آنجا بنشینیم.
صحن انقلاب، روبهروی پنجره فولاد.
هیچوقت نشد با هم بیاییم اینجا. الان هم خودش تنها نشسته و یک دستش را زیر چانه زده، یک نگاهش به گنبد است و یک نگاهش به زیارتنامه.
دوست دارم بروم کنارش بنشینم؛ اما خجالت میکشم.
میدانم که ذهنم را میخواند و حتماً فهمیده یک نفر دیگر غیر از خودش هم چند روزی ست در ذهنم قدم میزند.
از مطهره خجالت میکشم، از خودم و از امام رضا علیهالسلام هم.
دوست دارم مطهره را صدا بزنم، با هم حرف بزنیم و بپرسم از دستم ناراحت است یا نه. من الان مطهره را دوست دارم؟ قطعاً...
هر بار مادر پیشنهاد ازدواج را وسط میکشید محکم ردش میکردم چون حس میکردم هیچکس مثل مطهره نیست.
چون دوست داشتم همیشه مطهره را در قلبم زنده نگه دارم. شاید چون تا مدتها بعد از مطهره، من با فکرش زندگی میکردم.
بعد از مطهره، دیگر جرات نزدیک شدن به زندگی شخصی و معمولی را نداشتم.
پناه میبردم به پروندههای امنیتی؛ به کار. نه این که زندگیام یکنواخت باشد، نه. زندگی یک مامور امنیتی هیچوقت یکنواخت نمیشود.
شاید حتی کارم بهتر از قبل هم شده بود؛ چون میتوانستم تمام حواس و تمرکزم را بگذارم روی پروندهها.
مانند جنگجویانی که همه کشتیهای پشت سرشان را آتش زده بودند تا مجبور باشند پیشروی کنند و راهی برای عقبنشینی نداشته باشند، من هم راه عقبنشینی را بسته بودم.
شاید کارم را بهتر انجام میدادم؛ اما تمام فشار را هم خودم باید تحمل میکردم.
من الان مطهره را دوست دارم یا نه؟
دیگر خسته شدم از این که این سوال را برای هزارمین بار از خودم بپرسم و هرچه زیر و روی مغزم را بگردم، برایش جواب پیدا نکنم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من ایرانم و تو عراقی.... چه فراقی.... چه فراقی...🌷
🔶 محمد حسین پویانفر
مهشکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 🚩 #هفته_دفاع_مقدس 🚩 کتاب #نه_آبی_نه_خاکی 📘 ✍️ نویسنده: #علی_موذنی
#معرفی_کتاب 📚
🚩 #هفته_دفاع_مقدس 🚩
کتاب #نه_آبی_نه_خاکی 📘
✍️ نویسنده: #علی_موذنی
👈میدانید، ما همیشه خاطرات #شهدا را از زبان همرزمان و خانوادهها و دوستانشان خواندهایم.
این که فلان #شهید چقدر مهربان بود و بخشنده بود و مومن بود و...😌
🔸اما من همیشه دوست داشتم بدانم یک #شهید، دنیا را چطور نگاه میکند؟ خودش را چطور روایت میکند؟ شهادت برایش چه معنایی دارد؟⁉️
🔰🔰
✅ #نه_آبی_نه_خاکی را که خواندم، یادم آمد چقدر کوچکم. چقدر محدودم. چقدر بیچارهام. چقدر میتوانستم پیشرفت کنم و نکردهام!😢
این که از زاویه نگاه یک #شهید دنیا را ببینی، نگاهت را به دنیا بلند میکند. تازه آن وقت است که حقارت دنیا به چشمت میآید. چشمان یک #شهید، چیزهایی را میبینند که هیچ دوربین و تلسکوپی نمیبیند.🎥
🔰🔰
💞زیباست که همراه یک #شهید از مادر و پدر و خانوادهات دل بکنی و اعزام بشوی و آموزش ببینی و به جبهه بروی و دوستانت مقابلت #شهید شوند و آخر، خودت را هم به قافله برسانی.💞
حالا که از زاویه دید #شهید دنیا را نگاه کرده ام، دریافته ام که: ⚠️”آنچه در پشت سر است، معلق است و آنچه در پیش روست، مستقر. “⚠️
#بریده_کتاب 📖
” من همه جای زمین را دوست دارم، زیرا جایی از آن نیست که به سرانگشت آفرینش تو موجود نشده باشد. و در هیچ کجا احساس غربت نمی کنم، زیرا تو همه جا هستی، و دوست تر از تو کیست؟ تو در سطح آب همچنانی که در عمق، هر چند من تو را در عمق بیشتر احساس می کنم، زیرا در عمق از سطح خود را تنهاتر یافته ام. وزن آب در عمق بر دوشهای من به یاد تو تحمل پذیر می شد... “
#بریده_کتاب 📖
” مربی می گوید: «باید عین ماهی شوید که جز در آب نتوانید زندگی کنید.»
عباس از او پرسید: «یعنی باید از این به بعد توی خشکی غرق بشویم؟» “
#بریده_کتاب 📖
” ای امام، تو با ظاهر شدن در خواب من سطح توقع مرا نسبت به خودم بالاتر برده ای. دیگر شهادت نه آرزوی من که نیاز من است. دیدار تو مرا از آرزو به نیاز رسانده است... “
#بریده_کتاب 📖
” اسلحه ام را تمیز کرده ام عین دستۀ گل! حیف نیست آدم با کلاش به این تمیزی بزند کسی را بکشد؟ “
#ما_ملت_امام_حسینیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#دفاع_مقدس
#اربعین
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 94
دوست دارم چشمانم را ببندم تا نسیم سحرگاه حرم صورتم را نوازش کند.
هیچ جای دنیا، آرامشِ سحرگاه حرم را ندارد. صدای مناجات میآید.
مطهره نگاه از زیارتنامه میگیرد و سرش میچرخد به طرف من.
یک آن حس میکنم ته دلم خالی میشود و قلبم میریزد. انگار از نگاهش میترسم.
به چهرهاش دقت میکنم. اثری از نارضایتی نمیبینم در چشمانش. یک لبخند محو روی صورتش هست.
این یعنی مطهره از من دلخور نیست؟
گلویم خشک شده. دوست دارم صدایش بزنم و بگویم من را ببخش؛ اما نمیتوانم.
دلم برایش تنگ شده. این یعنی هنوز دوستش دارم؟ مطهره چی؟ او هنوز من را دوست دارد؟
مطهره از جا بلند میشود. کتاب دعا را میگذارد روی فرشهای صحن و آرام از کنارم رد میشود؛ مثل نسیم. عطرش را حس میکنم.
کفشهایش را میپوشد؛ همان کفشهای مشکی ساده را که آن شب هم پوشیده بود. میرود و نگاهش میکنم؛ انقدر که میان زائرها گم شود.
نگاهم خیره است به کتاب دعایی که روی فرشهای حرم جا مانده.
میدانم کسی باور نمیکند؛ اما مطهره بود. خودش بود؛ زنده و شفاف. خودِ خودش؛ حتی شفافتر از وقتی که توی این دنیا بود.
دستی روی شانهام فشرده میشود. از جا میپرم و سر میچرخانم.
پدر است که روی ویلچر نشسته و کمی خم شده تا با من حرف بزند. لبخند میزند و میگوید:
- کجا رو نگاه میکردی پسر؟
مغزم قفل میکند. نمیدانم باورش میشود یا نه؛ اما ترجیح میدهم این دیدار شیرین را زیر زبان خودم نگه دارم و با کسی مطرحش نکنم:
- چی؟ هیچ جا.
پدر هم پِی ماجرا را نمیگیرد. دستش را از روی شانهام برمیدارد و روی جلد سرمهای کتاب دعایی که بر زانویش جا خوش کرده میگذارد:
- تو اگه میخوای برو زیارت، من همینجا منتظر میمونم.
- پس شما چی بابا؟ نمیخواین بیاین؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 95
لبخند میزند و به گنبد نگاه میکند:
- نه باباجان. میخوام دو رکعت نماز هم برای رفقام بخونم.
از خدا خواسته از جا بلند میشوم:
- چشم من زود میام.
- التماس دعا.
نگاهم باز هم میچرخد به سمت کتاب دعایی که روی فرشهای صحن خوابیده و انگار صدایم میزند. منتظر است برش دارم.
با چند قدم بلند خود را میرسانم به کتاب؛ اما جرات نمیکنم برش دارم. چند ثانیه نگاهش میکنم. مطهره واقعی بود؛ کتاب دعایش هم.
الان همه فکر میکنند دیوانهام.
خم میشوم و کتاب دعا را مانند نوزادی برمیدارم. انگشت میکشم به نوشتههای طلاکوب شده روی جلد سرمهایاش.
هنوز گرمای دستان مطهره را دارد. مطهره کدام صفحه را میخواند؟
کتاب دعا را به سینه میچسبانم و نگاهی به اطراف میکنم. مطهره کجاست؟ خیلی وقت است که رفته. بعید است بشود میان این جمعیت پیدایش کنم.
کفشهایم را میپوشم و کتاب دعا به دست، راه میافتم میان صحن.
نیست. نمیدانم؛ شاید رفته زیارت. وارد رواقها میشوم. اینجا دیگر اصلا قسمت زنانه را نمیبینم. میخواهم بروم زیارت.
چشمم به ضریح که میافتد، هارد مغزم کامل فرمت میشود. دیگر به هیچ چیز فکر نمیکنم جز کسی که آغوشش را برایم باز کرده.
دوست دارم بروم جلو و ضریح را در آغوش بگیرم؛ مثل حرم زینبیه. دور ضریح شلوغ است؛ خیلی شلوغ.
اصلا نمیشود جلو رفت. برعکس حرم زینبیه که انقدر خلوت بود که میشد یک دل سیر سرت را به ضریح بچسبانی و نجوا کنی.
یک آن خوشحال میشوم از این که نمیتوانم دستم را به ضریح برسانم؛ چون این یعنی دور ضریح شلوغ است و این یعنی حرم و اطراف آن امن است و زائرانش زیادند و ترس از جانشان ندارند.
این یعنی امامی که ساکن سرزمین ماست، غریب نیست.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi