سلام
سیری در سیره نبوی(شهید مطهری)
انسان ۲۵۰ ساله(رهبر انقلاب)
آنک آن یتیم نظر کرده(محمدرضا سرشار)
#معرفی_کتاب
سلام
به نظر بنده همه کتابهای ایشون برای نوجوانان قابل فهم هست بجز اصول فلسفه و روش رئالیسم که یکم سنگینه.
درباره اسلام، کتابهای: خدمات متقابل اسلام و ایران، اسلام و مقتضیات زمان، جامعه و تاریخ در قرآن و... خوب هستند.
درمورد زن در اسلام هم کتاب فلسفه حجاب و کتاب نظام حقوق زن در اسلام عالیه.
#معرفی_کتاب
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 155
از حاج احمد میپرسم:
حامد کجاست؟
حاج احمد انگار دست و پایش را گم میکند. حس بدی در رگهایم میدود؛ هشدار قبل از حادثه.
دوباره سوالم را تکرار میکنم و حاج احمد نمیداند چه بگوید.
به زن اشاره میکنم که بنشیند و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم میبندم.
سوالم را بلندتر میپرسم و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا میرود:
رفت! رفت!
نفسم بند میآید. یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟
صورت سیاوش سرخ میشود و به زور جلوی چکیدن اشکهایش را میگیرد.
به سختی لب میجنبانم:
یعنی چی که رفت؟
علی ایستاده جلوی در اتاقک و بیرون را نگاه میکند. سیبک گلویش تکان میخورد.
انگار فرار کرده یا میخواهد فرار کند؛ شاید هم منتظر کسی باشد. دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده.
مجید دوباره سیاوش را در آغوش میگیرد؛ اما سیاوش آرام نمیشود.
حاج احمد را نگاه میکنم. حاج احمد میپرسد:
رفیقید با حامد؟
میخواهم بگویم برادریم؛ اما فقط سرم را تکان میدهم و مینالم:
کجاست؟
مجید با صدای خشدارش میگوید:
یادته که، یه گروه از بچههای فاطمیون نزدیک سهراه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن...
لازم نیست ادامه بدهد. خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت اینها را میگفت.
شناختی که از حامد دارم را کنار حرفهای حاج احمد میگذارم و تا تهش را میخوانم.
راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛ گفت از سیصدمتری اینجا به بعد جاده در تیررس موشک هدایتشونده تاو است...
زمان را در ذهنم عقب میزنم. تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشکهایی که تعقیبش میکردند...
پس...
خودش بوده... حامد!
دنیا دور سرم میچرخد. قدم تند میکنم به سمت در اتاقک که مجید دستم را میگیرد:
کجا میخوای بری؟ کاری نمیتونی بکنی!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 156
کلافه موهایم را چنگ میزنم. مجید ضجه میزند:
بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده میزننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچههاشونو به من سپردن! تهشم رفت.
و با دست صورتش را میپوشاند. غرورش اجازه نمیدهد کسی اشکش را ببیند.
تکیه میدهم به دیوار و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم:
عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر!
هیچ.
مینالم:
چرا جواب نمیده؟
جواب نمیگیرم. دوباره عزم خروج میکنم. کسی دستم را میگیرد؛ نمیدانم مجید است یا سیدعلی.
مچم را از دستش بیرون میکشم و بیرون میروم.
چند قدم میروم و پاهایم شل میشود. مینشینم روی خاک؛ انگار زندانی شدهام.
هیچ کاری از دستم برنمیآید؛ هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شدهام در زندانی به بزرگی بیابان...
فکرهای وحشتناک مثل موشک تاو به ذهنم هجوم میآورند. موشک بیجیام هفتاد و یک تاو؛ موشک هدایتشونده ضدتانک...
همان موشکهای صد و پنجاههزار دلاری که آمریکا به داعش داده و داعش بیحساب و کتاب خرجش میکند...
همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف میشوند: برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر، کالیبرش ۱۵۲ میلیمتر، وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم...
قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتیمتر، حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه...
حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک، با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار میکند...
صدای قدمهای کسی را میشنوم و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم.
برمیگردم. سیاوش است. صورت و چشمانش سرخاند. صدایش گرفته:
یعنی برمیگرده؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بنده هم اطلاعات زیادی ندارم، در حد کتاب ستاره غروب که زندگینامه شهید هست میدونم ازشون
کتاب #ستاره_غروب رو بخونید.