eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام زندگی همه آدم‌ها با سختی گره خورده... ان‌شاءالله خیره🌿
سلام عذاب وجدان و شرمندگی خوبه، به شرطی که انقدر زیاد نباشه که جلوی توبه رو بگیره. تنها راهش توبه ست و یه عهد محکم با خدا که تقلب نکنید.
سلام متاسفانه بعضی افراد تصور می‌کنند مرغ همسایه غازه... و هرچیزی که از غرب بیاد جذاب و باکلاسه... معمولاً ریشه این رفتارها عدم آگاهی هست؛ هم نسبت به فرهنگ بیگانه و هم فرهنگ بومی. باید این جا بیفته که این رفتارها، بیشتر از این که باکلاس باشه، نشونه بی‌سوادی و خودباختگی و بی‌هویتی هست.
💠 💠 💞 سلام‌الله‌علیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ. السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً. 🌱به نیابت از: شهید حاج قاسم سلیمانی شهید رقیه رضایی شهید محمدرضا دهقان‌امیری شهیدان مهدی و غلامرضا شاهسون http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (شهید شاخص سال ۹۵) 🔸تولد: ۱۳۴۴/۰۱/۲۲، قزوین، استان قزوین 🔸شهادت: نهم مرداد ۱۳۶۶، مکه مکرمه https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (شهید شاخص سال ۹۵) 🔸تولد: ۱۳۴۴/۰۱/۲۲، قزوین، استان قزوین 🔸شهادت: نهم مرداد ۱۳۶۶، مکه مکرمه رقیه در سال آخر دبیرستان تحت تأثیر انقلاب دچار تحول فکری شد. به این نتیجه رسیده بود که متعلق به این دنیا نیست و مسیر دیگری را باید انتخاب کند. با آن که می‌توانست یکی از بهترین رشته‌های دانشگاه را انتخاب کند، ولی در آخرین سال تحصیلی به کسب معارف دینی گرایش پیدا کرد. با بی‌رغبتی سال تحصیلی را به پایان رساند و به حوزه علمیه قم رفت. گفته بود: «من اگر به دانشگاه بروم می توانم جان انسانی را نجات دهم، اما می‌خواهم با معارف دینی روح انسان‌ها را صیقل بدهم.» پس از گذشت یک سال از تحصیل در حوزه، احساس کرد پرداختن صرف به مطالب تئوری راضی‌اش نمی‌کند؛ به همین دلیل با تعدادی از دوستانش به کردستان رفت. در آن‌جا به عنوان معلم پرورشی به تربیت دختران دبیرستانی پرداخت. این زمانی بود که ضدانقلاب در کردستان توانسته بود تعدادی از جوانان را جذب خود کند. دو سال و چند ماه قبل از شهادت با همسرش آشنا شد. آن زمان رقیه در حزب جمهوری فعالیت داشت و یکی از کانون‌های حزب را اداره می‌کرد. همسرش می گوید: «آن زمان من در سیستان و بلوچستان فعالیت می‌کردم. مثل رقیه در حزب جمهوری بودم و وقتی به ایشان گفتم من در سیستان کار می‌کنم و باید به آنجا بروم، بدون هیچ قید و شرطی پذیرفت. گفت تبعیت از همسر بر من واجب است.» با شروع بیماری مادرش، کردستان را ترک کرد و به قزوین بازگشت. همسرش می‌گوید: «مهریه رقیه یک سفر حج بود و چهارده سکه طلا. ازدواج با من بخاطر رضای خدا بود نه برای مادیات یا هر چیز دیگر. در همسرداری‌اش طوری رفتار می‌کرد که همه‌اش رضایت خدا را مدنظر داشت. سر سوزنی از تکالیفش را چه نسبت به من و چه در رفتار با دیگران کم یا زیاد نمی‌کرد. خودش را فانی در خدا می‌دید. هر وقت می‌خواست کاری انجام بدهد، با خودش می‌اندیشید که آیا این کار رضایت خدا را در پیش دارد؟ نفوذ کلام بسیار بالایی داشت. حرف که می‌زد به دل همه می‌نشست. اگر اظهارنظری می‌کرد همه را تحت تأثیر قرار می‌داد. حرفی را نمی‌زد که قبلش آن را سبک و سنگین نکرده باشد. از حرف‌های پراکنده پرهیز داشت. غیبت نمی‌کرد، تهمت نمی‌زد. از همان روزهای اول آشنایی، رقیه از فنا حرف می‌زد. نمی‌گفت شهادت، می‌گفت فنا. می‌گفت: «این امکان و فرصت نصیب مردها شد که به جنگ بروند؛ اما برای زن‌ها چنین امکانی فراهم نیست. دوست دارم به گونه‌ای از دنیا بروم که اجر و مزد یک شهید داشته باشم.» زندگیمان ساده و بی‌آلایش بود. به زیورآلات گرایشی نداشت. این برای من لذت بخش بود وقتی می‌دیدم از یک مراحلی گذشته است. او معتقد بود شهید واقعی کسی است که با تمام وجود وظیفه‌اش را انجام دهد. سال ۶۶ با پدر و برادرش به نیابت از مادرش به سفر حج واجب رفت. دو تا از خواهر های من هم با کاروان دیگری به سفر حج مشرف شده بودند. روز جمعه رقیه را آنجا دیدند و می‌گفتند در رفتارش یک جور سبک‌بالی دیده می‌شد؛ انگار از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. رقیه به آن‌ها گفته بود که باید با آب زمزم غسل شهادت کنم. او در راهپیمایی برائت از مشرکین در مکه مکرمه به شهادت رسید. دست‌نوشته‌های رقیه، از زمان تحصیل تا وقتی که در حزب جمهوری فعالیت می‌کرد، بر گرفته از احادیث قرآنی و مضامین عالی از فرازهایی بسیار زیبا از ادعیه معصومین بود. در تمام نوشته‌هایش رابطه عاشقانه با خدا مشهود است و کمتر مضمون سیاسی و اجتماعی به خود گرفته است. https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 وصیت‌نامه 🌷 (شهید شاخص سال ۹۵) بسم الله الرحمن الرحیم به نام آن که هستی بخش کائنات و وجود بی‌انتها و غایت آمال عارفین و نهایت آرزوی مشتاقین و معشوق عاشقان شب زنده‌دار و روشنی بخش دل سالکان و خالق یکتای عالمین و معبود بی‌نیاز بندگان و روزی‌دهنده آمرزنده مرزوقین و برانگیزنده بر حق ۱۲۴هزار پیامبر و فرستنده دین کامل و کتاب آسمانی کامل قرآن کریم و رسول ختمی مرتبت، پیامبر اسلام (ص) و عطا کننده مقام عصمت به چهارده معصوم علیهم السلام. و به نام او که شهداء در نزدش روزی‌خوار اویند و او که معامله با او بهترین معامله‌هاست. به نام آن ارحم الراحمین؛ آن خالق المخلوقین و آن اکمل الکاملین و اصدق الصادقین و رب العالمین که تنها او را داشتن و با او بودن و او را دیدن و به عشق او نفس کشیدن، به دنیا، به زندگی در دنیا معنا می‌دهد و در راه او جان دادن، به مرگ طراوت؛ و به شوق وصالش جان باختن، تلخی وداع دنیا را مبدل به حلاوت حیات تازه یافتن می‌کند. الهی! تو را هزاران بار شکر می‌کنم که مرا شیعه اثنی‌عشری قرار دادی تا ولایت اهل‌بیت و عشق به خاندان رسالت، ظلمت‌کده قلبم را منور سازد و باز هزاران بار تو را شکر می‌کنم که مرا از آنانی قرار ندادی که با دوری گزیدن از صاحبان امر که قرآن کریم از آنان به اولی‌الامر یاد می‌کند، راه ظلالت بپیمایم؛ چرا که بدون توسل به ائمه و بدون عبور از شاهراه ولایت، چگونه می‌توان به جانان رسید؟ ایزدا! چگونه توانم لب به ثنا و سپاست باز کنم، درحالی که باران نعمت و رحمت را بر این بنده ضعیف و ذلیل و گناه‌کار فرستادی و نعمت عظمای زندگی در زیر چتر ولایت فقیه و صرف قسمت مهمی از عمر گران‌بها را در ظل حکومت اسلامی به این بنده حقیر و مسکین ارزانی داشتی، در حالی که نتوانستم مسئولیت و حق عظیمی را که به واسطه این موقعیت شریف بر دوشم آورده بود، به نحو شایسته ادا کنم. الهی! چگونه این بنده بی‌حیا در محکمه عدالت، پاسخ‌گوی اعمال و گفتارش باشد؟ در حالی که رهبری عظیم الشأن همچون امام خمینی داشته است؟ و چگونه در صحرای محشر حاضر شوم، درحالی که در زمانی زندگی می‌کردم که عاشقان و شیفتگان و مخلصان کثیری در راه تو و در راه دین تو و در کارزار با دشمن تو شهد شهادت را مشتاقانه نوشیدند. در زمانی زندگی می‌کردم که می‌بایستی پیام آور خون گلگلون کفنان عزیزی می‌بودم. یا رب! نکند که در یوم القیامه، در زمره کسانی باشم که فریاد می‌زنند: «یا لیتنی کنت ترابا» ای کاش که خاک می‌بودم. آه از ساعات و لحظاتی که در غیر عبادت تو صرف شد و هزاران افسوس از زمانی که گذرگاه دنیا همچون غفلت‌کده‌ای آدمی را می‌فریبد، آنچنان که می‌انگارد مرگ به سراغ او نمی‌آید. هر چه از مقام و رحمت و گذشت و عدل تو، خالق یکتا و هرچه از هستی و غفلت دنیا و هر چه از بی‌حیایی و خسران انسان گفته شود، اندک است. این حقیر، رقیه رضایی، فرزند پدر بزرگوارم محمدعلی رضایی و مادر مهربانم سکینه حنیفی‌ها، عمری را به سر کردم؛ ای کاش لحظه‌ای از آن را در غیر عبادت مولا سر نمی‌کردم، ولی با اقرار به سختی روز جزاء و عدل الهی و با وجود بار سنگین گناهانم، نمی‌خواهم از رحمت و مغفرت و گذشت خالقم، پرورگار جهانیان لحظه‌ای غافل باشم و عاجزانه و ملتمسانه از کلیه اقوام و دوستان و آشنایان و نزدیکان و پدر و مادر عزیزم می‌خواهم که به خون پاک اباعبدالله، این بنده گنه‌کار را حلال کنید. ان‌شاءالله دوستان در دعاهای خیرشان و در مجالس دعا حقیر ار فراموش نکنند. التماس دعا. https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 235 مادر همین یک ساعت پیش زنگ زد و خبر گرفت از زمان آمدنم؛ یعنی در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده؟ دست می‌برم داخل جیبم تا کلیدم را بیرون بیاورم؛ اما یادم می‌افتد کلید ندارم. لبم را می‌گزم و بعد، دوباره نگاهی به کوچه خلوت و می‌اندازم. کسی نیست. دیوار خانه را برانداز می‌کنم و چند قدم عقب می‌روم و خیز می‌گیرم. زیر لب بسم‌الله می‌گویم و می‌دوم. با یک پرش سریع، دستانم را می‌اندازم لبه دیوار خانه و خودم را بالا می‌کشم. فشار و درد شدید دنده‌ها و زخم سینه‌ام را نادیده می‌گیرم و روی دیوار می‌نشینم. چراغ‌های خانه خاموش است. قلبم تندتر می‌زند و تمام احتمالات ترسناک در ذهنم ردیف می‌شوند. قبل از این که کسی ببیندم، از روی دیوار به حیاط می‌پرم و دستانم را به هم می‌کوبم که خاکش را بتکانم. با احتیاط به سمت اتاق‌ها قدم برمی‌دارم. حس این که در خانه خودم، چه چیزی یا چه کسی انتظارم را می‌کشد، عرق را می‌نشاند روی پیشانی‌ام. این با همه موقعیت‌های دلهره‌آوری که قبلا تجربه کرده بودم فرق دارد؛ حالا خطر آمده است داخل خانه‌ام و نزدیک خانواده‌ام. کاش مسلح بودم. شاید هم اشتباه کردم که وارد خانه شدم... هیچ صدایی از داخل خانه نمی‌شنوم. با کوچک‌ترین صدایی به عقب برمی‌گردم و اطرافم را نگاه می‌کنم؛ حتی با صدای تکان خوردن برگ درختان حیاط در نسیم ملایم شب. در دل قسم می‌خورم گردن کسی که آرامش خانواده‌ام را بهم زده را بشکنم؛ در اولین نگاه و در اولین حرکت. پله‌های ایوان را طوری بالا می‌روم که صدای پایم بلند نشود. در اتاق نیمه‌باز است و کفش‌های همه اعضای خانواده، در جاکفشی چیده شده. این یعنی کسی از خانه بیرون نرفته... پس... چیزی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد. کفش‌هایم را از پا در می‌آورم و بدون این که درِ نیمه‌باز را هل دهم، وارد خانه می‌شوم. داخل خانه تاریک‌تر از حیاط است؛ انقدر که تا چند لحظه چشمانم اصلا جایی را نمی‌بیند. هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است که نور شدیدی می‌زند به صورتم... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 236 هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است که نور شدیدی می‌زند به صورتم؛ همه چراغ‌های خانه با هم روشن می‌شوند. صدای کف و سوت من را از جا می‌پراند و برف شادی می‌ریزد روی سرم. کمی طول می‌کشد تا آن‌چه می‌بینم و آن‌چه می‌شنوم را بفهمم. - تولد، تولد، تولدت مبارک... چند لحظه هاج و واج سر جایم می‌ایستم؛ چه فکرها که نکردم! خنده‌ام می‌گیرد از این نگاه امنیتی که همیشه و همه‌جا همراهم است. خواهرم برف شادی روی سرم اسپری می‌کند و بقیه دست می‌زنند. مگر تولدم بود؟ امروز چندم ماه است؟ اصلا تولد من چه روزی بود و کدام ماه؟ هیچ‌کدام یادم نیست. مادر دست‌زنان جلو می‌آید و دست می‌اندازد دور گردنم. صورتم را می‌بوسد و در گوشم می‌گوید: - تولدت مبارک مادر. الهی دورت بگردم. - راضی به زحمتتون نبودم مامان! دستتون درد نکنه. مادر دستم را می‌گیرد و می‌نشاند پشت میز عسلی مقابل مبل؛ جایی که یک کیک بزرگ خانگی روی آن گذاشته‌اند. نگرانیِ چند لحظه پیش یادم می‌رود. از چشمان خواهر و برادرهایم دلتنگی می‌بارد و طوری دورم را گرفته‌اند که انگار می‌ترسند از دستشان فرار کنم. احساس شرمندگی می‌کنم از این که نتوانسته‌ام برادر بزرگ‌تر خوبی باشم برایشان. با وجود تمام خوشحالی امشب، جای خالی مطهره بدجور توی ذوقم می‌زند. تا احکام و آداب مراسم تولد را به‌جا بیاورند و هدیه‌ها باز بشوند و کیک را با ناشی‌گری برش بزنم و حین کیک و چای و میوه خوردن، توی سر و کله هم بزنیم، ساعت یازده شب می‌شود. دوتا خواهرهایم دستم را می‌گیرند و می‌کشانند تا آشپزخانه. یک نفرشان پیش‌بند صورتی مادر را دور کمرم می‌بندد و دیگری، دسته دسته ظرف‌های کثیف را می‌گذارد داخل سینک. با چشمان گرد نگاهشان می‌کنم: - چکار دارین می‌کنین؟ خواهرم گره پیش‌بند را محکم می‌کند و می‌گوید: - به عنوان آخرین هدیه تولدت باید ظرف‌ها رو بشوری! و روی پنجه پایش بلند می‌شود و گردنم را می‌بوسد. بعد هردو غش‌غش به قیافه من با پیش‌بند صورتی می‌خندند و وقتی می‌بینند دستم را زیر شیر آب گرفته‌ام که خیس‌شان کنم، از خنده ریسه می‌روند و فرار می‌کنند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بجز آب هرگز نمی‌میرد، دوتای دیگه رو خوندم. کتاب‌های خوبی هستند مخصوصاً برای نوجوانان.
سلام این برای حفظ نظم مطالب کانال هست.