سلام
تعجبی هم نداره، کسایی که فکر و روحشون توی کمپ اشرف و تیرانا پوسیده باشه کار بیشتر از این هم نمیتونن انجام بدن.
#پاسخگویی_فرات
#مرگ_بر_منافق
سلام
شخصیت اصلی خط قرمز عباس هست و ابوالفضل و بشری شخصیت فرعیاند.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ضعیف به لحاظ داستانپردازی، قلم و محتوا.
توصیه میکنم وقت روش نذارید؛ چون حتی مطالبی از کتاب که آقای جهرمی ادعا کردند محرمانه س و جای دیگه گیرمون نمیاد، بنده قبلا جاهای دیگه خونده بودم.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 293
نفس عمیقی میکشم و دل به دریا میزنم.
خم میشوم و از روی زمین، یک پارهآجر برمیدارم و پرت میکنم مقابل سوراخی که خود داعشیها به آن میگویند طلاقیه.
پارهآجر خرد میشود و صدای برخوردش با زمین، سکوت خانهها را میشکند.
بلافاصله، صدای رگبار گلوله در گوشمان میپیچد.
خردههای خاک و سنگ و آجر به هوا میپرد و من سرم را خم میکنم و تعداد تیرهایی که شلیک میشود را میشمارم:
- تق، تتق، تق، تق، تتق، تق...
هشت تا. تقریباً نیمی از خشابش را بخاطر یک پارهآجر حرام کرد.
معلوم است که اصلا اعصاب ندارد! صدای دادش را میشنوم که میگوید:
- انت مین؟(تو کی هستی؟)
حامد سوالی و مضطرب نگاهم میکند. فریاد میزنم:
- نحنا ابنا حیدر.(ما فرزندان حیدریم.)
صدایم در اتاق پژواک میشود و سکوت. حامد کمی خودش را جلو میکشد و دستش را روی زمین ستون میکند. سعی دارد سوراخ را ببیند.
بعد از چند لحظه، صدای فریاد میآید که:
- لبیک یا زینب!
لبخند بیرمقی در چهره مضطرب حامد نمایان میشود و میخواهد از جا برخیزد که با اشاره دست، متوقفش میکنم و ابرو بالا میاندازم.
تجربه ثابت کرده است به هرکس اینجا فریادِ «لبیک یا زینب» سر میدهد نمیتوان اعتماد کرد.
گاهی داعشیها برای فریب نیروهای ما از این حیله استفاده میکنند.
دو سال پیش یکی از بچههای سپاه تهران، سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد.
حامد اخم میکند و سر جایش مینشیند. چشمم را به حفره طلاقیه میدوزم، خم میشوم و نارنجکی از جیب شلوارم بیرون بیرون میآورم.
انگشتم را در حلقه ضامن نارنجک میاندازم و آرام با تکیه به دیوار، خودم را به لبه طلاقیه میرسانم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 294
سرم را به دیوار میچسبانم و سعی میکنم کوچکترین صدای آن سوی دیوار را هم بشنوم.
نفسم را در سینه حبس میکنم و با کمی دقت، صدای نفس زدن کسی که دقیقاً پشت دیوار منتظر است را میشنوم.
آرام و کند و مضطرب نفس میکشد و بعد از چند لحظه، آرام با کس دیگری نجوا میکند. پس دو نفرند.
نمیفهمم دقیقاً چه میگوید؛ اما حس خوبی ندارم. اگر خودی بودند، باید میدانستند پاکسازی این قسمت با ماست.
بدیِ جنگ شهری همین است؛ این که من نمیدانم کسی که صدای نفسهایش را از چندسانتیمتریام میشنوم، قصد دوستی با من را دارد یا قصد جانم را؟
میان مکالمهاش، کلمه استشهادی را میشنوم؛ کلمهای که بوی خوبی ندارد. برای داعشیها استشهاد است و برای ما انتحار!
نفسم بند میآید؛ مخصوصا بعد از شنیدن صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحهاش. دیگر شکی ندارم که خطر، چند قدمی ما ایستاده است.
توده سیاه بزرگی وسط طلاقیه سبز میشود؛ یک مرد درشتهیکل که فقط جلیقه انتحاریِ بسته شده به سینهاش را میبینم.
فرصت فکر کردن و تدبیر کردن نیست. با یک حرکت غریزی، لگدی در سینهاش مینشانم که به عقب پرت شود و خطاب به حامد داد میزنم:
- برو عقب!
انتحاری کف زمین پخش شده و رفیقش، با کلاشینکف میدود جلو.
قبل از این که به رگبار ببنددمان و قبل از این که رفیق انتحاریاش از جا بلند شود، حامد تیری به سینهاش میزند و من شیرجه میزنم پشت مبلِ واژگون شده.
نفسنفسزنان میگویم:
- فکر کنم انتحاریه زندهس...
حامد مهلت نمیدهد حرفم تمام شود. صدای برهم ساییده شدن خاک و آجر، یعنی انتحاری دارد از جا بلند میشود.
حامد از پشت مبل، طلاقیه را هدف میگیرد و به محض دیدن انتحاری، پیشانیاش را میزند.
انتحاری میافتد دقیقاً در آستانه طلاقیه.
هنوز لبخندِ حاصل از پیروزی بر لبانمان ننشسته که صدای تکبیرِ دو سه نفر را از خانه کناری میشنویم و صدای دویدنشان را.
این خانه، یا لانه زنبور بوده یا به لانه زنبور راه داشته که با شنیدن صدای درگیری، تعدادشان بیشتر شده است.
در چشمان حامد جملهی: «چه خاکی به سرمان بریزیم؟» موج میزند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
#چالش
"دو سال پیش یکی از بچههای سپاه تهران، سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد."
میدونید این جمله این قسمت، اشاره به کدوم شهید مدافع حرم داره؟
منتظریم:
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
نگران نباشید انشاءالله خیره🙄
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از لطف شما
نه، نگران نباشید. هر یک شهید، هزاران رویش دنبال خودش داره. این عرصه هیچوقت خالی نمیشه انشاءالله.
آدمهای خوب چه شهید بشن چه در دنیا باشند، دستشون بازه و کارشون رو انجام میدن.
#پاسخگویی_فرات
سلام
اتفاقا هدف ما اینه که کتابهای خوب رو به مردم معرفی کنیم.
ولی هر کتابی که نویسندهش روحانی باشه و انقلابی باشه و... لزوما خوب نیست.
من دوست ندارم کسی رو کاملا تکفیر یا تقدیس کنم. قبلا گفتم، آقای جهرمی فرد فاضل و دغدغهمندی هستند، خودم عضو کانالشون هستم و خیلی از صحبتهاشون رو قبول دارم.
ولی
اگر فرزند نوجوان یا جوان داشته باشم، اصلا حاضر نیستم بعضی کتابهای این آقا رو بهش بدم بخونه!
درنتیجه، به مخاطب جوان و نوجوان کانالم هم پیشنهاد نمیکنم.
خود شما حاضرید کتاب «نه» رو بدید به فرزندتون؟ یا حیفا رو؟
هزاران جوان مذهبی که اهل خوندن رمان مبتذل نبودند، توی کانال ایشون عضو شدند به اعتبار لباس روحانیت ایشون.
با رمانهایی که توی کانالشون گذاشتند، مطالعه بعضی صحنهها رو برای بچه مذهبیها عادیسازی کردند!
بماند که معلوم نیست چند نفر از اعضای کانال نوجوان و حتی کودک بودند...و کسی نمیتونه کنترل کنه که چه محدوده سنیای وارد کانالش بشه. پس باید حواسش به محتوا باشه.
باور کنید ما نمیدونیم به چه زبونی به آقای جهرمی بگیم حذف کامل صحنههای مبتذل از رمانهاتون هیچ ضربهای به چارچوب داستانی رمان نمیزنه... ولی ایشون بدون توضیح و دلیل موجهی اصرار دارند روی این قضیه. و نمیفهمم علتش چیه؟
محتوای خوب رو قبول دارم؛ اما به چه قیمتی؟ این محتوا رو اگر میشه از جاهای دیگه هم پیدا کرد که دیگه نیازی به خواندن داستانهای ایشون نیست! فقط کافیه اهل تحقیق باشید.
البته منصفانه اگر بگم، اخیرا کتابها در چاپ نهایی سانسور شده.
و کتاب همه نوکرها و حجره پریا هم از اول پاک بودند. و کتابهای خوبی هستن
#پاسخگویی_فرات