eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اگه از ترس شکست خوردن، شروع نکنید، هیچوقت پیروز نمی‌شید. بالاخره باید شروع کنید. هیچ‌کس از اول عالی نیست ولی به تدریج رشد می‌کنید. منم از همین می‌ترسیدم ولی شروع کردم.
سلام فقط اشاره شده که موقع شنیدن این نام باید بایستیم اما درباره خوندن چیزی نشنیدم. بله، با اعضای تیم مه‌شکن. عید شما هم مبارک.
سلام فیزیک بدن و شرایط اجتماعی در نژاد عرب و در اون زمان طوری بود که دخترها چه به لحاظ جسمی و چه عقلی، زودتر آماده ازدواج می‌شدند. البته در تاریخ تولد حضرت زهرا علیهاالسلام اختلاف هست. بعضی می‌گن سال پنجم بعثت، بعضی معتقدند خود سال بعثت و بعضی می‌گن ۵سال قبل از بعثت. این که میگن ایشون توی ۹سالگی ازدواج کردند، برمبنای روایتی هست که سال تولد رو سال ۵ بعد از بعثت می‌دونه و روایت مشهورتری هست. اما طبق روایتی که گفته ایشون سال بعثت به دنیا اومدند، باید موقع ازدواج ۱۴ساله می‌بودند و حتی طبق روایت سوم، ایشون موقع ازدواج ۱۹ سالشون بوده.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
سلام فیزیک بدن و شرایط اجتماعی در نژاد عرب و در اون زمان طوری بود که دخترها چه به لحاظ جسمی و چه عقل
به گمان عموم سیره‌نویسان و تاریخ‌نگاران اهل سنت، ازجمله ابن سعد و طبری و ابن اثیر و ابوالفرج اصفهانی و ابن اسحاق، تولّد حضرت فاطمه مصادف با سال بازسازی کعبه در پنج سال پیش از بعثت، برابر با سال ۶۰۴ م، بوده‌است. بَلاذُری نیز بر همین نظر است. اگر این گمان درست باشد، سنّ ازدواج فاطمه بالاتر از ۱۸ سال می‌شود؛ که در سرزمین حجاز در آن روزگار غیرمعمول می‌نماید(هرچند با توجه به جایگاه معنوی و اجتماعی حضرت زهرا، این مسئله قابل توجیه است؛ همانطور که مادر ایشان نیز در ۲۸ سالگی ازدواج کردند). بعضی منابع نیز تولّد او را پیش از بعثت می‌دانند، بی آن‌که به سال و ماه آن اشاره کنند. امّا نظرهای دیگر بر یک یا پنج سال پس از بعثت و سه سال پس‏ از معراج است. بنا بر نظر مشهور منابع شیعه، تاریخ ولادت فاطمه پنج سال پس از بعثت است؛ ولی یعقوبی و شیخ طوسی ولادت فاطمه را مصادف با سال بعثت می‌دانند. بعضی محدّثان شیعه تاریخ ولادت را در سال معراج پیامبر روایت کرده‌اند، امّا در تاریخ معراج هم اختلاف هست و آن را از دو سال پس از بعثت تا شش ماه پیش از هجرت گزارش کرده‌اند؛ و با توجه به داستان تولّد حضرت فاطمه، زمان تولد او را از دو تا پنج سال پس از بعثت می‌دانند. شیخ مفید و کفعمی سال دوم بعثت را زمان تولد فاطمه(س) دانسته‌اند.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۳۰
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۳۱ امیرکه راه می‌افتد، عماد با مسخره‌بازی شروع به تعریف ماجرا می‌کند: -رفتم تو، بعد چون گفته بودی عینکیه رفتم پیش یکی که عینک نداشت گفتم سلام، آقای موسوی؟ اونم گفت: من موسوی نیستم. بعدم یکیو نشون داد و گفت اون موسویه. دیگه اونجا بود که من سریع اومدم. سری با تاسف تکان می‌دهم. نمی‌دانم چرا حس می‌کنم به هیچ عنوان به این مرد نمی‌خورد که موسوی باشد. نفسم راحبس می‌کنم. اگر موسوی نبوده باشد یعنی بازهم کارهایمان بی‌نتیجه بوده است. با ایستادن ماشین، مرد پیاده می‌شود و به سمت مغازه کنار خیابان می‌رود. -امیر برگرد به همون آدرس قبلی. -برای چی آخه؟ چشمانم را محکم روی هم فشار می‌دهم. -به نظرت موسوی، وسط ساعت کاری سوار تاکسی می‌شه و می‌ره سوپری؟ امیر سرش را می‌خاراند و می‌گوید: -راست می‌گی ها. سریع فرمان ماشین را می‌گرداند و به سمت آدرس قبلی می‌رود. مسافت کمی را رفته‌ایم به همین دلیل سریع می‌رسیم. درب ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. -کجا؟ بر می‌گردم و به امیر نگاه می‌کنم. -برم یه سرگوشی آب بدم، حداقل بفهمیم موسوی کیه! این بار عماد می‌گوید: -با این سر و شکل می‌خوای بری؟ به خودم نگاه می‌کنم، دیگر الان و با این شرایط برایم مهم نیست. بی‌توجه، سریع می‌روم به سمت اداره. هر لحظه ممکن است موسوی از در خارج شود و ما از دستش بدهیم. پله‌ها را یکی درمیان پایین می‌روم و نگاهی می‌اندازم. سالنی تقریبا بزرگ که دورتادورش پر است از اتاق و صدای همهمه و گاهی هم صدای تلفن با هم قاطی شده. کمی چشم را می‌چرخانم، کنار یکی از درها مردی پشت میز نشسته است. به سمت میز می‌روم. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
سلام البته این یک اتفاقه که اینجوری میشه اما در سال هفتاد جوری بوده که ماموران اطلاعات همشون یک اسم مستعاری داشتن و همه با اون اسم صداشون میزدن مصطفی موسوی هم یک اسم و فامیل مستعاره و به دلیل اینکه در همه جا این اسم ثبت شده من اسم مستعارش را به کار بردم.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 395 دوباره می‌افتد به جان لبش. سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم و به این فکر می‌کنم که دیگر می‌تواند چه اتفاقی افتاده باشد که اوضاع از این تماشایی‌تر شود؟ محسن می‌گوید: - آقا، مجوز کنترل تلفن سخنران‌ها و بانی‌های هیئت تایید نشد. قاضی قانع نشده. سرم سنگین است. انقدر که بیشتر شدن وزنش بخاطر این خبر جدید را هم حس نمی‌کنم. کف دستم را روی پیشانی و چشمانم می‌گذارم و می‌گویم: - چرا؟ - گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون. دلم می‌خواهد بگویم خب به جهنم؛ اما فقط آه می‌کشم: - اشکالی نداره. کنترل تلگرامشون که مجوز نمی‌خواد، نه؟ - نه. - خب پس حواست به تلگرامشون باشه. هیچکدوم توی اینستا فعال نیستن؟ - از شش نفر، چهارتاشون فعالن. - صفحه‌هاشون رو رصد کن. نکته مهمی اگه دیدی بهم بگو. درضمن آدرس صفحه‌هاشون رو برای من بفرست. - چشم آقا. دوباره ریه‌هایم را پر می‌کنم از هوا و بیرون می‌دهم. حس خوبی به ندادن مجوز ندارم. انگار از هر سمت که می‌خواهم بروم، یک مانع بزرگ سر راهم سبز می‌شود. برای همین است که تصمیم دارم سراغ احسان نروم. با این که می‌دانم اگر خودش مهره اصلی نباشد، حتماً وصل است به مهره اصلی، می‌خواهم نگهش دارم برای روز مبادا. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 396 صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه می‌دود میان افکارم: - آقا، خیلی عجیبه. - چی؟ - مجوز که نمی‌دن. تصادف صالح هم مشکوکه. انگار همه‌چی کند شده. حتی سرعت شبکه هم اومده پایین. نمی‌دونم چرا. دوتا جمله آخری باعث می‌شود آن مار سیاه دوباره بیدار شود و شروع کند به هس‌هس کردن. چشمانم را باز نمی‌کنم و می‌گویم: - اصل حرفت رو بزن. صدایش لرزان‌تر می‌شود؛ انگار می‌ترسد از گفتن آنچه در فکرش هست و البته، من هم می‌ترسم. - من... البته من فقط حدس می‌زنم... یعنی خودتون باتجربه‌ترید... حدس می‌زنم که... چیزه... حفره هست... یعنی... باز هم ادای یک سرتیم بی‌خیال را درمی‌آورم و می‌گویم: - خودتم می‌دونی خیلی حرف سنگینی داری می‌زنی... صدایش ضعیف می‌شود: - بله... - خب پس درباره‌ش با کسی حرف نزن. احتمال حفره همیشه و همه‌جا هست. من بررسی می‌کنم. اگه لازم بود جدی‌تر پیگیری می‌کنیم. خوبه؟ - بله... از جا بلند می‌شوم و سرم گیج می‌رود از این حرکت ناگهانی. می‌گویم: - من میرم بخوابم. اگه خبری شد صدام بزن. نه این که دروغ گفته باشم؛ نه. واقعا سر جایم دراز کشیدم که بخوابم؛ اما نمی‌توانم. صدای هس‌هس مار رفته روی اعصابم. سر جایم می‌نشینم و با دقت، وجب به وجب اتاق را نگاه می‌کنم. تمام گوشه‌هایش را. احساسِ تحت‌نظر بودن، سایه انداخته روی سرم و هرچه می‌دوم، از شرش خلاص نمی‌شوم. تخت زیر بدنم صدا می‌دهد. روی تخت می‌نشینم و به پایین لبه‌اش دست می‌کشم. دورتادورش. منتظرم دستم بخورد به برآمدگی‌ای به اندازه یک میکروفون؛ که نمی‌خورد. لبه‌های میز را دست می‌کشم. میان وسایل را. ساکم را. همه‌چیز همانطوری ست که قبلا بود. هیچ تغییری نکرده. از مار سیاه خواهش می‌کنم بگذارد بخوابم. *** 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
هیجان شدید در راه است...(فکر میکردم قسمت‌های هیجانی می‌افته برای امشب، ولی دیدم توی تقسیم‌بندی اینطور نمیشه و فردا شب میرسیم به وقایع هیجان‌انگیز ان‌شاءالله).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین پاسخگویی این قرن🙂