سلام
مطمئنم همه گناهان دربرابر رحمت خدا هیچن، خدا مهربونه، میبخشه به شرطی که اون بنده واقعا پشیمون شده باشه و گناهشو ترک کنه...
#پاسخگویی_فرات
🌷دعای روز یازدهم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
بیامان.mp3
29.28M
🎧بشنوید / داستان صوتی "بیامان" 🥀🍂
🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨
🍃 رتبه چهارم بخش داستاننویسیِ جشنواره یاس
به قلم گروه انارهای چریک 🍃
💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#وفات_حضرت_خدیجه
#ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
14000203-11-hale-khoob-Low.mp3
6.83M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه یازدهم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۰
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۵۱
کلافه دور خود میچرخم. ناامید از پیدا نشدن ماشین بر روی پلههای ورودی اداره مینشینم و سرم را در دست میگیرم. حالا چطور جواب امیر را بدهم؟ دستی محکم به گردنم میخورد. با شتاب بلند میشوم و دستم را به گردنم میرسانم. و همان طور که ماساژ میدهم به امیر نگاه میکنم.
_ماشین خودتم بود همین جور مراقبش بودی؟
امیر سعی دارد نخندد و جدی باشد و تین من را میترساند و باعث تعجبم میشود. آب دهانم را پایین میفرستم.
_راسش ماشین مهم نبود، متهم مهم بود.
ابرویی بالا میفرستد.
_بله دیدم که جدیدا شغل عوض کردی و تاکسی شدی.
انگار از دنده شوخ طبعی بلند شده است و فراموشش شده ماشینش را بردهاند. مشکوک نگاهش میکنم.
_ماشین دست خودته؟
قهقههای میزند و میگوید:
_بله اگه نبود الان ماشینت کرده بودم.
نفس راحتی میکشم. یادم میآید امیر را کنار آن ساختمان پیاده کردهام تا اطلاعاتی به دست بیاورد.
_چیزی از اون ساختمون دستگیرت شد؟
سری تکان میدهد، دستش را پشت کمرم میگذارد تا به داخل برویم و در همان حال میگوید:
_دفتر روزنامه بود. یکم که پرسیدم، فهمیدم وابسته به حزب مشارکت است.
دستی به ریشهایم میکشم و بر روی صندلیهای سالن اداره مینشینم.
_موسوی چی شد؟
نیم نگاهی به او میاندازم و میگویم:
_تو اتاق حاجیه.
_چه راحت قبول کرده که متهم باشه. مشکوک میزنه.
خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم. خیلی عجیب بیهیچ ممانعتی قبول کرد که همراهیام کند.
_عماد کجاست؟
میخواهم حرفی بزنم که در باز میشود و عماد با اخمهای در هم وارد میشود. به سمتمان حرکت میکند.
_نباید بیایید دنبال من؟
امیر میگوید:
_بیخیال مهم موسویه که بالاخره دستگیر شد.
با شنیدن این حرف یک لحظه چشمان عماد گرد میشود و پلکش میپرد؛ اما تمام تلاشش را میکند و لبخند کجی روی لبهایش میآورد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۴۴۱
کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک میزند:
- اینا از تو هم سالمترن، خیالت راحت.
لبخند خشکی میزنم به دکتر:
- ممنونم. میتونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟
دکتر از خدایش بوده آزاد بشود از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجلهاش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش میفهمم. تشکر بلندبالایی هم میکند از من و میرود. دست به کمر، رفتنش را تا خروج از خانه دنبال میکنم و به مسعود میگویم:
- میشه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟
مسعود نیشخند میزند و کتش را از پشتیِ یکی از صندلیها برمیدارد. قبل از این که کامل بیرون برود، سرش را از در میآورد داخل و میگوید:
- میدونم میخوای تنهایی بازجوییشون کنی. بچه نیستم.
حرفش را بیجواب میگذارم؛ خب به جهنم که میتوانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشتهای. فهمیدم میتوانستی بهجای من سرتیم پرونده بشوی... کمیل تشر میزند:
- عباس داری قضاوتش میکنیا!
لبم را میگزم و با دو انگشت شصت و سبابهام، دو سوی تیغه بینیام را میگیرم. زیر لب استغفرالله میگویم و سرم را میچرخانم به سمت آن دو متهم. هردو با دیدن نگاه ناگهانی من، از جا میپرند و به خود میلرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند. من اما بجای این که به سمت آنها بروم، خانه را یک دور کامل چک میکنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفونهای کوچک و دوربینهای مداربستهای که به ماهرانهترین شکل جاساز شدهاند؛ اما چیزی پیدا نمیکنم. پاک پاک است. از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا.
دو متهم هنوز با نگاه بیرمقشان من را دنبال میکنند؛ انگار من قصابم و آنها دامِ آماده ذبح. من اما نیاز دارم دوباره همهچیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستادهام؟
روی سرامیکهای خاک گرفته، پشت به متهمها مینشینم. انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیکها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال میکشم؛ همان سرشبکهای که نمیشناسیمش. دور علامت سوال دایره میکشم، فلش میزنم و پایینش مینویسم: م؟
این هم نماد همان مینای مجهولی که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه. از مینا فلش میزنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشتهام: هیئت.
کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن نفوذی.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۴۴۲
کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن نفوذی.
خب من الان کجای این نمودارم؟ کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفتهام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آنها را دیده باشند. خیره به دایره، میگویم:
- چرا اومده بودید سراغ من؟
صدایم گرفته است و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت میخورند و تند نفس میکشند؛ نمیدانم کدامشان. سوالم را این بار بلندتر تکرار میکنم و صدای نالانی میشنوم:
- آقا غلط کردیم...
- میدونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمیخوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟
- ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمیدونستیم شما چکارهاین...
- چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفلهم میکردین و پول میگرفتین و به غلط کردن هم نمیافتادین، نه؟
نمیبینمشان و برنمیگردم که ببینمشان. میدانم الان عرق کردهاند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لبهای خشکشان میکشند تا جوابی پیدا کنند برای من. میگویم:
- من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش میکردم که اینطوری به فلاکت نیفتم.
و باز هم صبر میکنم که ببینم حرفی دارند یا نه. میگوید:
- یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و...
- بکشینم.
- آقا به خدا غلط کردیم. نمیدونستیم اینطور میشه...
- بهتون گفتن من کیام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟
- گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین.
نیشخند میزنم:
- اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟
مکث میکند؛ چند ثانیه و میگوید:
- نمیدونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام میدیم، سوال نمیپرسیم.
- یعنی هنوزم سفارش قبول میکنین؟
این را میگویم و کوتاه میخندم؛ شاید کمتر بترسند و بیشتر حرف بزنند. یکیشان دستپاچه میگوید:
- نه آقا به خدا میخوایم توبه کنیم.
- آفرین، توبهتون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین.
از جا بلند میشوم و برمیگردم به سمتشان. میگویم:
- آخرین وعده غذاییتون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
سلام
۱ و۲. منظور از حالت خاص و از خود بیخود شدن، مثلا غمگین شدن زیاد یا شاد شدن زیاد در حد غیرطبیعی هست یا میل به رقص و... که در این صورت، گوش دادن به اون موسیقی درست نیست. کلا موسیقی نباید شما رو از حالت متعادل خودتون خارج کنه.
۳.ویژگیهای موسیقی حرام رو ریپلای کردم. برای توضیح بیشتر، به کتاب «من، زندگی، موسیقی» مراجعه کنید.
۴. رها کردنش گناه نیست؛ حتی شاید لازم باشه یک مدت(کوتاه) دور بشه تا دوباره میل و رغبت پیدا کنه به قرآن؛ بهتره صرفا قرآن رو در حد تلاوت ادامه بده و حفظ نکنه تا زمانی که دوباره انرژی لازم برای حفظ رو داشته باشه. ضمن این که، چیزی که از ما خواستند فهم و عمل به قرآنه و حفظ قرآن هرچند برکات زیادی داره و خیلی خوبه، اما اگه باعث بشه از قرآن دور بشیم یا از قرآن به عنوان وسیله کسب مقام دنیوی استفاده کنیم، درست نیست...
#پاسخگویی_فرات