eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اگر منظورتون مقالات علمی دانشگاهی هست، خب قطعا از سایت‌های تخصصی مثل پرتال جامع علوم انسانی یا مجلات تخصصی جامعه‌شناسی و علوم انسانی. منابع معتبر در چه زمینه‌ای؟ اگر منظورتون منابع خبری هست، از خبرگزاری‌های رسمی استفاده می‌کنم و معمولاً به یک خبرگزاری بسنده نمی‌کنم؛ بلکه خبر چند خبرگزاری رو کنار هم می‌ذارم. البته، فرصت برای دنبال کردن همه اخبار هم ندارم.
🌷دعای روز دوازدهم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
14000204-12-hale-khoob-Low.mp3
6.66M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه دوازدهم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۱
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۵۲ _خوب خداروشکر. حالا کجا هست؟ لرز پنهانی در صدایش وجود دارد. حوصله بررسی رفتار عماد را ندارم. یک روز حالش خوب است روز دیگر عجیب. بلند می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم. روی صندلی اتاق می‌نشینم. می‌خواهم سرم را به دیوار تکیه بدهم که چشمم به تلفن روی میز می‌خورد. باید از آیه مطمئن شوم. دختر کله‌شقی است و می‌ترسم به خاطر لجبازی با من هم که شده باز به خانه خودشان رفته باشد. شماره خانه را می‌گیرم، زهرا جواب می‌دهد. _بفرمایید! گلویی صاف می‌کنم و می‌گویم: _سلام. _عه داداش تویی! _باید زود قطع کنم. زنگ زدم ببینم آیه خانوم خونه‌ست؟ صدایش پر شده است از شیطنت. _آره. کاریش داری؟ نفس راحتی می‌کشم. حس می‌کنم دارد به من می‌خندد. _نه. بابا رفت شیشه‌های خونه سید رو درست کنه؟ _اوهوم. خداحافظی سرسری‌ای می‌کنم. هنوز تلفن را سرجایش نگذاشته‌ام که در باز می‌شود و سعید داخل می‌آید. _حیدر، راسته موسوی رو گرفتین؟ به ساعت نگاهی می‌اندازم. هنوز دو ساعت از دستگری موسوی نمی‌گذرد؛ اما اینجور که پیداست همه خبر دار شدند. _با تو بودما! سری تکان می‌دهم تا از فکر بیرون بیایم. _آره راسته. تو از کجا فهمیدی؟ در را رها می‌کند و همان‌طور که به سمت صندلی‌ها می‌آید، می‌گوید: _عماد بهم گفت. امان از دست عماد، آخر این سربه هوایی و ساده بودنش کار دستش می‌دهد. روبه‌روی سعید می‌نشینم. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۳ از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیده‌اند. توضیح می‌دهم: - باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوق‌العاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین. یکی‌شان ابرو درهم می‌کشد: - کی به ما سم داده؟ - منم می‌خوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟ اخم می‌کند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد. می‌گوید: - شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد. - اون براتون خرید؟ - آره. در دلم می‌گویم بله، خیلی دست‌ودل‌بازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید... می‌پرسم: - کجا؟ - یه فست‌فودی توی خیابون انقلاب. صدای باز شدن در حیاط، مکالمه‌مان را قطع می‌کند. دست به اسلحه می‌برم و جلوی در واحد می‌ایستم. مسعود را می‌بینم که وارد شده؛ تنها. با تردید دستم را از روی اسلحه‌ام برمی‌دارم و منتظر می‌شوم مسعود برسد اینجا. هنوز پا از در داخل نگذاشته که می‌پرسم: - مشکلی نبود؟ نگاه مسعود روی شکلی که کشیده‌ام می‌ماند. جلوتر می‌رود که بهتر ببیندش و می‌گوید: - نه. کاش زودتر آن شکل را پاک می‌کردم. مسعود بالای سر شکل می‌ایستد و چند لحظه نگاهش می‌کند. بعد دوباره برمی‌گردد به سمت من و در گوشم می‌گوید: - اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده. سرش را می‌آورد عقب که واکنش من را در چهره‌ام ببیند. می‌تواند ناباوری و شک را در چهره‌ام بخواند؛ بی‌اعتمادی را. دوباره سرش را می‌آورد جلو: - من مواظب اون تیم هستم. تو بچسب به پیدا کردن مینا. اصل کار اونه و پشت‌سری‌هاش. و دوباره نگاهم می‌کند؛ طوری که انگار می‌خواهد به من بفهماند چاره‌ای ندارم و نقشه او درست است و حتما باید قبولش کنم. بیراه هم نمی‌گوید... مسعود توانایی لازم را دارد، فعلا هم پاک است و من هم نباید از سوژه اصلی دور شوم. مسعود تامل و سکوتم را علامت رضا می‌بیند که می‌گوید: - برگرد خونه امن. نباید کسی مشکوک شه. انگشتم را بالا می‌آورم و در هوا تکان می‌دهم به علامت تهدید: گزارش لحظه به لحظه می‌خوام. سر خود کاری نکن. باشه؟ لبخندی می‌زند که نمی‌دانم نشانه رضایت است یا تمسخر: - چشم سرتیم جان! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۴ *** خیره‌ام به صفحات پیام‌های مینا و احسان و سعی دارم از میان قلب و بوسه‌هایی که برای هم می‌فرستند، یک چیز به‌دردبخور دربیاورم؛ که نمی‌شود. دارم می‌روم توی فکر نذر کردن صلوات برای باز شدن گره، که گوشی احسان زنگ می‌خورد و می‌توانم تماسش را شنود کنم. شماره‌ای نیفتاده و این شاخک‌هایم را حساس می‌کند. احسان جواب می‌دهد و بعد از چندثانیه، من در کمال ناباواری صدای زنانه‌ای می‌شنوم؛ مینا! از جا بلند می‌شوم و راست می‌ایستم. قلبم تند می‌زند از شدت هیجان. مکالمه‌شان را ضبط می‌کنم. چرا مینایی که حاضر نبود حتی برای احسان پیام صوتی بدهد، حالا با او تماس گرفته؟! - تولدت نزدیکه عزیزم. مگه نه؟ لهجه خاصی دارد؛ انگلیسی نیست. کلمات را سخت و حلقی ادا می‌کند، مشابه عربی؛ اما عربی هم نیست. صدایش آشناست... احسان از شوق قهقهه می‌زند: - آره... مگه تو می‌دونی کِیه؟ مینا ناز و دلبری صدایش را بیشتر می‌کند: - همون وقتیه که برف میاد. هردو می‌خندند. مطمئنم این یک مکالمه صرفا عاشقانه نیست و دارند پیامی رمزی را رد و بدل می‌کنند. احسان می‌گوید: - کادو برام چی میاری؟ - سورپرایزه، خیلی ازش خوشحال می‌شی. کجا تولد می‌گیری؟ - یه جای دنج. کِی آماده باشم برای تولد؟ - خیلی زود. کم‌تر از یه ماه. هردو باز هم می‌خندند و صدای احسان از شوق می‌لرزد. یعنی احسان واقعا عاشق این عفریته شده؟ مینا می‌گوید: - دوستت دارم عزیزم. - من بیشتر. و بدون هیچ کلامی قطع می‌کنند. انگار دوستت دارم و این‌ها فقط برای پایان مکالمه بود؛ مکالمه‌ای سرتاسر رمز. تولد احسان... هدیه تولد... برف... پرونده احسان را باز می‌کنم. تاریخ تولدش دهم خرداد است و ما الان اواخر پاییزیم. پس تولدش نیست؛ یک چیزی ست که او را به اندازه یک جشن تولد خوشحال خواهد کرد. فهمیدن این که چه چیزی برای احسان می‌تواند انقدر خوشحال‌کننده باشد، سخت نیست: مینا دارد می‌آید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ج)کمیل زنده است و عباس چون این حقیقت را درک کرده، او را می‌بیند. وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ... تمام قسمت‌های مربوط به کمیل، براساس همین آیه نوشته شده.
سلام نظرات شما عزیزان...🌿🙂 پ.ن: چقدر دلتنگم از الان برای تمام شدن خط قرمز...
سلام حکم شرعی‌ش رو که باید از مرجع تقلید بپرسید؛ چون من در این زمینه تخصص ندارم. ولی فکر نکنم اگر کسی خدای نکرده به این دلیل فوت کنه، اسم مرگش خودکشی باشه چون قصدش این نبوده که خودش رو بکشه.