eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
548 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام حکم شرعی‌ش رو که باید از مرجع تقلید بپرسید؛ چون من در این زمینه تخصص ندارم. ولی فکر نکنم اگر کسی خدای نکرده به این دلیل فوت کنه، اسم مرگش خودکشی باشه چون قصدش این نبوده که خودش رو بکشه.
سلام بله قطعا جای کار داره... شاید اگر پیرنگ خوبی در این زمینه داشته باشم سراغش برم.
🌷دعای روز سیزدهم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
14000205-13-hale-khoob-Low.mp3
7.26M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه سیزدهم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۲
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۵۳ *** از دیشب تا به حال درگیر موسوی و اعتماد به نفسش هستم. حاج کاظم می‌گفت تا الان تنها حرفی که زده است درباره آزادی و بی‌گناهی‌اش بوده. بلند می‌شوم تا به سمت اتاق بازجویی بروم؛ شاید بتوانم نشانه‌ای از مهدی پیدا کنم. دلم می‌خواهد تمام اتفاقات اخیر را بر گردن موسوی بیندازم. پا در راه‌رو می‌گذارم و با فکری درگیر قدم برمی‌دارم، یک باره صدای داد سعید را می‌شنوم. گوش تیز می‌کنم؛ در حال صدا زدن حاج کاظم است. بی‌خیال موسوی می‌شوم و به سمت صدا می‌روم. صدا از سمت درب اداره می‌آید. عجیب است که سعیدِ همیشه آرام حالا دارد داد می‌زند. به در که می‌رسم با دیدن کسی که ایستاده است قلبم به تپش می‌افتد. حتما دستگیری موسوی باعث شده است الان اینجا باشد. بهت زده در جایم ایستاده‌ام، حتی نمی‌توانم پاهایم را تکان بدهم و جلو بروم. حاج کاظم سراسیمه از کنارم می‌گذرد و با دیدن کسی که روبه‌رویش ایستاده است شکه می‌شود و سر جایش می‌ایستد. می‌خواهم حرفی بزنم، سوالی بپرسم؛ اما با باز شدن در همه چیز یادم می‌رود. سه نفر دیگر از بچه‌هایی که دستگیر شده اند وارد اداره می‌شوند. بالاخره حاج کاظم به حرف می‌آید: _حسین! نفس عمیقی می‌کشم تا کمی از هیجانم کم شود. _حاجی همین امروز، صبح اول وقت آزادشون کردن. سعید پشت سر هم در حال گزارش دادن است؛ اما من با چشم دنبال مهدی می‌گردم. حاج حسین به سمت حاج کاظم می‌رود. هر دو یکدیگر را در آغوش می‌گیرند. نا امید می‌شوم از پیدایش کردن مهدی. صدای حاج کاظم می‌آید: _چی شد آزاد شدین؟ حاج حسین می‌خواهد حرفی بزند اما طاقتم طاق می‌شود. آب دهانم را پایین می‌فرستم و می‌گویم: _حاجی پس مهدی کجاست؟ صدایم گرفته است و از ته چاه می‌آید. سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. چشمانش پر از حرف است اما من نمی‌توانم معنی‌اش را بفهمم. حاج کاظم هم انگار با حرف من تازه متوجه اطرافش شده، شروع می‌کند با چشمانش به دنبال مهدی بگردد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
سلام والا منم نمی‌دونم چرا اینجوری می‌کنه، چون از بعد داستان بی‌خبرم.🙄
سلام اسم اصلیم محدثه است فامیلم صدرزاده نیست. سوال شخصی پاسخ نمیدم🙄 در همین حد که پیر نیستم کفایت می‌کنه. فقط یه رمان هست که اونم عالیجنابان خاکستریه و در سنجاق کانال، لینک قسمت اولش هست. همین طور چند تا داستان کوتاه هم هست میتونید از سنجاق کانال پیدا کنید و مطالعه کنید.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 445 فهمیدن این که چه چیزی برای احسان می‌تواند انقدر خوشحال‌کننده باشد، سخت نیست: مینا دارد می‌آید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان... مینا... صدایش آشنا بود. در انبار حافظه‌ام، دنبال صدای مینا می‌گردم. صدایی که سخت حروف فارسی را تلفظ می‌کند. صدایی که به صدای یک دختر جوان نمی‌خورد... پرونده کهنه‌ای از ته انبار مغزم بیرون کشیده می‌شود: ناعمه. ماجرای گروه‌های تلگرامی داعش... انگار یک پتک محکم زده باشند توی سرم. من چطور زودتر به فکر ناعمه نیفتادم؟ باید همان وقت که امید نتیجه استعلام برون‌مرزی درباره مینا نمازی را به من داد و فهمیدم چنین نامی اصلا وجود خارجی ندارد، و همان وقت که احسان درباره لهجه خاص مینا حرف زد و همان وقت که خط مشی مشابه مینا و ناعمه را دیدم، به این فکر می‌افتادم که این‌ها ممکن است یکی باشند. چند درصد احتمال دارد ناعمه دوباره بخورد به تور من؟! تا الان حدسم این بود که پشت این تشکیلات، سرویس‌های جاسوسی انگلستان باشند با همان استراتژی تفرقه‌اندازِ همیشگی‌شان؛ اما اوضاع خراب‌تر است و با صهیونیست‌ها طرفیم. بهتر. کارِ ناتمامم را باید تمام کنم؛ ترمز ناعمه‌ی ام‌الفساد را باید کشید و گیرش انداخت. اگر دوباره متواری شود، باز هم یک ماجرا مشابه این خواهیم داشت؛ یک فتنه مذهبی جدید. قبلا داعش بود، حالا تشیع افراطی و تکفیری و بعداً... نمی‌دانم. بی‌توجه به ساعت، تماس می‌گیرم با امید. دوتا بوق می‌خورد و جواب می‌دهد: بله؟ - عباسم. سلام. - بَه، سلام آقای زابه‌راه کن! شانس آوردی خواب نبودم وگرنه حالتو جا میاوردم. تازه چشمانم می‌چرخند سمت ساعت و می‌بینم چهار صبح است. این دیگر مشکل من نیست! تازه امید هم خواب نبوده و حتما امشب از آن شب‌هایی ست که تا صبح در اداره بیدار می‌ماند. می‌گویم: کار فوری دارم. - نه بابا! فکر کردم ساعت چهار صبح زنگ زدی حال خودم و بچه‌ها رو بپرسی! - خطت سفیده؟ - سفیده ولی می‌خوام بدم دخترم روش نقاشی بکشه گل‌گلی شه. خوشگل‌تره. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 446 دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمی‌شود: - مزه نریز. یه پرونده‌ای بود چند ماه پیش، که منو کشوند سوریه... یادته؟ - آره. - سیر تا پیاز اون چیزایی که از متهمِ متواریش درآوردیم رو بفرست به ایمیلم. فقط حواست به چفت و بستش باشه! - باشه. محکم با روبان صورتی می‌بندمش. بالاخره کمی لبم به خنده باز می‌شود: - امید تو امشب چیزی زدی؟ واقعا حالت خوب نیست! بلند می‌خندد: - نه بابا. دیشب تولد دخترم بود، برای همین شنگولم. تولدِ دخترش... ذهنم کلا از فضای پرونده عقب‌گرد می‌کند به سمت سلما و چشمانم را هم می‌کشاند تا نقاشیِ روی دیوار. دوست دارم به امید بگویم دلت بسوزد، من هم یک دختر دارم. یک دختر توی دنیا پیدا شده که به من بگوید بابا. یک دختر که نقاشی من را بکشد. تولد سلما کِی هست؟ شاید کار ناعمه را که تمام کردم، یک کیک بزرگ با خامه صورتی رنگ بگیرم و ببرم برای سلما. برایش تولد بگیرم. اصلا شاید بار پرونده را که از روی دوشم برداشتند و اوضاع بهتر شد، بروم اقدام کنم برای مراحل قانونی گرفتن حضانتش... این فکرها تنها با یک نهیبِ عقل از سرم رانده می‌شود: تو وقت بچه بزرگ کردن نداری! از دوازده ماه سال یازده ماهش را ماموریتی! - عباس! هستی؟ دست می‌کشم به صورتم و سر تکان می‌دهم: - هستم. تولد دخترت مبارک باشه، از طرف من ببوسش. ایمیل هم یادت نره. همه‌چیز رو می‌خوام. - باشه. شبِ نزدیک به صبحت بخیر. - یا علی. ایمیلم را باز می‌کنم و چشم‌ به راه رسیدن مدارک مربوط به ناعمه می‌شوم. اصلا از کجا معلوم این واقعا ناعمه باشد؟ چیزی که در دست و بال موساد زیاد است، پرستو و جاسوس... من شاید می‌خواهم حل این مسئله را برای خودم راحت کنم و بیشتر از این دنبال هویت واقعی مینا نگردم که سریع حکم به ناعمه بودنش داده‌ام. وقتی امید صدای ناعمه را بفرستد، همه‌چیز معلوم می‌شود. شاید چهره را بتوان تغییر داد اما صدا را نه... دم امید گرم. قبل از این که چشمان من از نگاه به صفحه لپ‌تاپ به سوزش بیفتد و قبل از این که بخواهم توی بحر نقاشی سلما بروم، تمام پرونده ناعمه را می‌فرستد به ایمیلم. قفلش را باز می‌کنم و فایل‌ها را روی فلش خودم می‌ریزم. اول از همه، می‌روم سراغ فایل‌های صوتی؛ مکالمات ناعمه و سمیر و مقایسه‌اش با تماس تلفنی احسان و مینا... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi