مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥 ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت دوم تو من را
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت سوم
بیشتر اوقات خانهتان بودم؛ اما تو نمیآمدی خانهمان. میترسیدی چیزی نداشته باشیم و شرمنده بشویم. مادرت هرچه میپخت را دوبرابر میپخت و وقتی میخواستم بروم، یک قابلمهاش را میداد دست من؛ میگفت «به مادرت سلام برسون، اینا رو هم تعارفی ببر براشون». انگار نه انگار که داشتید صدقه میدادید به ما؛ نه منتی بود و نه توهینی. و من عصبانیتر میشدم از این که تنها غذای گرمِ خانهمان، دستپختِ مادر تو بود.
شبها در خرپشته خانهتان میخوابیدیم گاهی. تو بعد از مدرسه و من بعد از کار، وقتمان را آنجا کنار هم میگذراندیم. تو با من درس کار میکردی و خودت هم میدانی که باهوش بودم. زودتر از آنچه تو گمان میبردی یاد میگرفتم و هردو بدون آن که به زبان بیاوریم، افسوس میخوردیم برای این استعداد که نتوانست راهش را در مدرسه ادامه بدهد. البته الان نظر دیگری دارم؛ شاید این هوش سرشارم در مدرسه حرام میشد، میان شما مسجدیها هم. من جایی رفتم که قدر تواناییهایم را بدانند.
ما کنار هم کتاب میخواندیم و مبارزه میکردیم؛ اما باید اعتراف کنم فکرم یا شاید هدفم با تو یکی نبود. هرچه تو خوانده بودی من هم خوانده بودم. من هم با تو شروع کردم به نماز خواندن و روزه گرفتن. من در همان مسجدی قدم گذاشتم که تو گذاشتی.
با همه اینها حسین، گاهی برایم خستهکننده میشدی. گاهی اگر تو همراهم نبودی، واهمهای نداشتم از به تاخیر انداختن یا حتی نخواندن نماز. من مبارزه میخواستم؛ آزادی را از هرکسی که به من امر و نهی کند و تو این را نمیدانستی. هر وقت نماز میخواندیم، یک چیزی به ذهنم نوک میزد که: با خم و راست شدن و خواندن جملات عربی چیزی عوض نمیشود!
پدر و مادرم یک عمر نماز خواندند؛ ولی در فلاکتی که بودند ماندند. من امید داشتم با جنگیدن و اسلحه دست گرفتن بشود از این بدبختی خلاص شد. اسلام را هم اگر دوست داشتم، بخاطر حکم جهادش بود. بارها دیده بودی وقتی آیات جهاد را میخوانم، چشمانم برق میزند.
تو اما بیشتر از این که چشم و فکرت دنبال اسلحه باشد، دنبال کتاب و نوار و اعلامیه بود. و من دنبالت آمدم، چون یقین داشتم روزی تو هم این را خواهی فهمید و البته، دلم نمیخواست تنها دوستم را از دست بدهم.
من خوب برایت نقش بازی کردم. نگذاشتم بفهمی رفتهام سراغ کتابهایی غیر از کتابهای پدرت؛ غیر از کتابهای مطهری و رساله خمینی. کتابها را از پسرعمویم میگرفتم. یک بدبختی بود مثل من. مدرسه نرفته و بیپول، اما مبارز. نام مجاهدین خلق را از زبان او شنیدم و کتابها را از دست او گرفتم. شد رابط من؛ اما من به روی خودم نیاوردم.
البته بعدها دیدم تو هم از یک جایی که من نمیدانم، کتابهای سازمان را داری میخوانی؛ اما نه برای پذیرش که برای نقد. من اما برای هیچکدام از اینها. برایم مهم نبود مغزم پر از جملات چه کتابی ست. مهم مبارزه بود... و تو بارها درحضور من، کتابهایشان را نقد کردی.
من هم تندتند سر تکان دادم و خودم حرفهایت را تکمیل کردم؛ حتی با استدلالهایی بهتر. خودت میدانی من همه آن کتابها را ازبر بودم. خودم شبهه میساختم و خودم جواب میدادم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_مرجان_نازقلیچی 🌷
(فرماندار بندر ترکمن)
🔸تولد: یکم خرداد ۱۳۵۳، مصادف با میلاد حضرت زهرا سلاماللهعلیها، شهر بندر ترکمن
🔸شهادت: دوم مهر ۱۳۹۴، مصادف با عید قربان، سرزمین مقدس منا
#عید_قربان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #کعبه_بوی_بهشت_می_دهد 📘
✍🏻 #اعظم_سادات_حسینی
#نشر_روایت_فتح
این کتاب روایت یک مادر است؛ روایت یک فرماندار، روایت یک همسر، و از همه مهمتر، یک بانو که بندگی را در خدمت به بندگان خدا پیدا کرد و چشید.
روایت مفصلی از شهید مرجان نازقلیچی؛ فرماندار اهلسنت بندر ترکمن که در سال نود و چهار و در فاجعه منا به شهادت رسید؛ چیزی که بارها آن را آرزو کرده بود.
پیکرش هم گمنام ماند؛ در سرزمین وحی، همانجا که خودش از شدت علاقه به آن میگفت «مکه جان». و شاید این گمنامی، او را پیوند داده به حضرت زهرا سلاماللهعلیها که اتفاقا مرجان، در روز ولادت ایشان به دنیا آمده بود...
دوست دارم این کتاب را بدهم به کسانی که میگویند کار و فعالیت اجتماعی را نمیتوان با وظیفه مادری و همسری پیوند زد. شهید مرجان، یک کارمند معمولی نبود که هرروز هفت و نیم صبح تا دوی بعد از ظهر برود سرکار و برگردد. فرماندار و البته قبلش بخشدار بود؛ یعنی مواجه بود با کوهی از مسائل و دغدغههای سنگین. درس هم میخواند. یکی از کارشناسان برجسته بخش خانوادهی شورای حل اختلاف بود. معینه کاروان حج بود و... در کنار همه اینها، همسر بود و مادر دو فرزند نوجوان. و جالب است بدانید با تمام خستگیاش، ملایمتش را در برخورد با فرزندانش از دست نمیداد، از رسیدگی به درس و حتی خورد و خوراکشان غافل نمیشد، همراهی و اعتماد به همسرش را فراموش نمیکرد و حتی جالبتر است بدانید طوری کارهای خانه را مدیریت میکرد که در تمام هفته، بچهها و همسرش دستپخت خودش را میخوردند نه غذای بیرون را.
شاید تصور کنید که دارم از یک الگوی آرمانی حرف میزنم؛ اما مرجان نازقلیچی یک انسان کاملا واقعی ست که روی همین زمین و در همین کشور زندگی کرده.
اهلسنت بود؛ اما محب اهلبیت. به نیابت از امام خامنهای حج رفته بود یک سال. حجابش بین بانوان ترکمن بهترین بود. رابطه و پارتیبازی و بیقانونی جایی در کارش نداشت؛ اما تمام زندگیاش وقف شده بود برای خدمت به مردم. از حل مشکلات خانواده و طلاق و زنان سرپرست خانوار بگیر تا حل مشکلات کلان شهر بندر ترکمن.
اصلا اگر دغدغه کمک به مردم نداشت، توی فاجعه منا خودش را نجات میداد و زنده میماند؛ نه این که برود کمک پیرزنهای کاروان و بعد هم پایش سر بخورد و برود زیر دست و پا و...
لذت بردم از مطالعه زندگی این بانو. یک بانوی قوی، مومن، شجاع، مدیر و مدبر و از همه مهمتر، مادر؛ همانطور که یک زن مسلمان باید باشد...
حیف است یک الگویی مثل شهید مرجان نازقلیچی در میان بانوان ناشناخته بماند...
#عید_قربان
#لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥 ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت سوم بیشتر اوق
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهارم
خودت میدانی من همه آن کتابها را ازبر بودم. خودم شبهه میساختم و خودم جواب میدادم. میتوانستم دهتا مارکسیست را همزمان قانع کنم مسلمان بشوند و حتی یکی دوبار این کار را کردم و تو، خودِ تو چقدر به وجد آمدی. اما این را نمیدانستی که من خودم، نه مسلمانم و نه مارکسیست.
من در این دنیا به هیچ چیز جز خودم اعتقاد نداشتم و ندارم. اگر نماز میخواندم یا اگر قدم به اردوگاه اشرف گذاشتم، فقط بخاطر خودم بود. همین سازمان را هم، فقط برای خودم خواستهام. گور بابای منافع سازمان...
داشتم میگفتم. من بدون آن که تو بفهمی، با سازمان در ارتباط بودم. فکر میکردند مغزم را کامل شستهاند و نیرویی مطیع ساختهاند؛ که درستش همین بود. آن موقعی که من وارد سازمان شدم، هنوز اسلام را به خودشان چسبانده بودند. طول کشید تا بفهمند نمیتوانند مارکسیسم و اسلام را به هم وصلهپینه کنند و بعد هم رسما شدند مارکسیست.
نظر من را اگر بخواهی، از اولش مارکسیست بودند. چه اهمیتی دارد؟ من مبارزه مسلحانه میخواستم؛ کاری که سازمان میکرد.
سازمان چون با شما بچه مسلمانها چپ افتاده بود، از من هم خواست دیگر دور و بر تو و مسجد نباشم. من اما فکر بهتری داشتم؛ همیشه مغز من از مغزهای پوسیده بالادستیهای سازمان که با حرفهای مفت مارکس پر شده بود، بهتر کار میکرد. هنوز هم همینطور است.
پیشنهاد دادم که من، پنهانی با سازمان بمانم و آشکارا با تو و بچه مسلمانها؛ طوری که آمارشان را بگیرم و به سازمان بدهم. آنها هم بدشان نیامد؛ درواقع، یک خوشخدمتی چرب و نرم هم میتوانستند بکنند برای ساواک.
راستش یکی دونفر از کسانی که دستگیر شدند از بچههای مسجد، عاملش من بودم. خب مهم نبود. هیچکدام از این بچه مسلمانها رفیق من نبودند و هیچوقت با من، حرفی جز حرفهای مربوط به کار و مبارزه نمیزدند.
انگار از من میترسیدند؛ شاید پشت ظاهر پرتلاش و هوش بالای من، میدیدند که از خودشان نیستم. از من فاصله میگرفتند و به زور به من لبخند میزدند. تنها کسی که از من نمیترسید و خودش را رفیق من میدانست تو بودی. من هم نگذاشتم تو گیر بیفتی و لو بروی دیگر... این به آن در. بقیه آن بدبختهایی که دستگیر شدند هم به جهنم.
مبارزه جدیتر که شد، تو هم کمکم عملگراتر شدی. با هم میرفتیم کوه، تمرین رزمی میکردیم. هردو در مبارزه بیرحم بودیم؛ حتی تو. انگارنهانگار رفیقیم. هیچوقت زور هیچکداممان بر دیگری نمیچربید و همین برای من، مبارزه را لذتبخش میکرد. حتی کمکم پای اسلحه گرم هم به تمرینهایمان باز شد و برای من سخت بود که اجازه ندهم بفهمی من خیلی زودتر از تو، با اسلحه آشنا شدهام.
اولینباری که چشمت به سلاح افتاد را یادم هست. من که مثل همیشه، چشمانم برق زد و با یک شیفتگیِ بیسابقه، روی تن فلزی آن دست کشیدم. انگار من و اسلحه یکی بودیم؛ سرد و سخت. این را از روز اول فهمیدم و از وقتی دستش گرفتم، آن را جزئی از بدن خودم فرض کردم. به وجد آمدم و گفتم:
- خیلی عالیه، نه؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
نظری اگر درباره داستان دارید میشنویم به گوش جان:
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh