eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (فرماندار بندر ترکمن) 🔸تولد: یکم خرداد ۱۳۵۳، مصادف با میلاد حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، شهر بندر ترکمن 🔸شهادت: دوم مهر ۱۳۹۴، مصادف با عید قربان، سرزمین مقدس منا http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
📚 کتاب 📘 ✍🏻 این کتاب روایت یک مادر است؛ روایت یک فرماندار، روایت یک همسر، و از همه مهم‌تر، یک بانو که بندگی را در خدمت به بندگان خدا پیدا کرد و چشید. روایت مفصلی از شهید مرجان نازقلیچی؛ فرماندار اهل‌سنت بندر ترکمن که در سال نود و چهار و در فاجعه منا به شهادت رسید؛ چیزی که بارها آن را آرزو کرده بود. پیکرش هم گمنام ماند؛ در سرزمین وحی، همان‌جا که خودش از شدت علاقه به آن می‌گفت «مکه جان». و شاید این گمنامی، او را پیوند داده به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها که اتفاقا مرجان، در روز ولادت ایشان به دنیا آمده بود... دوست دارم این کتاب را بدهم به کسانی که می‌گویند کار و فعالیت اجتماعی را نمی‌توان با وظیفه مادری و همسری پیوند زد. شهید مرجان، یک کارمند معمولی نبود که هرروز هفت و نیم صبح تا دوی بعد از ظهر برود سرکار و برگردد. فرماندار و البته قبلش بخشدار بود؛ یعنی مواجه بود با کوهی از مسائل و دغدغه‌های سنگین. درس هم می‌خواند. یکی از کارشناسان برجسته بخش خانواده‌ی شورای حل اختلاف بود. معینه کاروان حج بود و... در کنار همه این‌ها، همسر بود و مادر دو فرزند نوجوان. و جالب است بدانید با تمام خستگی‌اش، ملایمتش را در برخورد با فرزندانش از دست نمی‌داد، از رسیدگی به درس و حتی خورد و خوراکشان غافل نمی‌شد، همراهی و اعتماد به همسرش را فراموش نمی‌کرد و حتی جالب‌تر است بدانید طوری کارهای خانه را مدیریت می‌کرد که در تمام هفته، بچه‌ها و همسرش دستپخت خودش را می‌خوردند نه غذای بیرون را. شاید تصور کنید که دارم از یک الگوی آرمانی حرف می‌زنم؛ اما مرجان نازقلیچی یک انسان کاملا واقعی ست که روی همین زمین و در همین کشور زندگی کرده. اهل‌سنت بود؛ اما محب اهل‌بیت. به نیابت از امام خامنه‌ای حج رفته بود یک سال. حجابش بین بانوان ترکمن بهترین بود. رابطه و پارتی‌بازی و بی‌قانونی جایی در کارش نداشت؛ اما تمام زندگی‌اش وقف شده بود برای خدمت به مردم. از حل مشکلات خانواده و طلاق و زنان سرپرست خانوار بگیر تا حل مشکلات کلان شهر بندر ترکمن. اصلا اگر دغدغه کمک به مردم نداشت، توی فاجعه منا خودش را نجات می‌داد و زنده می‌ماند؛ نه این که برود کمک پیرزن‌های کاروان و بعد هم پایش سر بخورد و برود زیر دست و پا و... لذت بردم از مطالعه زندگی این بانو. یک بانوی قوی، مومن، شجاع، مدیر و مدبر و از همه مهم‌تر، مادر؛ همان‌طور که یک زن مسلمان باید باشد... حیف است یک الگویی مثل شهید مرجان نازقلیچی در میان بانوان ناشناخته بماند... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥 ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت سوم بیشتر اوق
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت چهارم خودت می‌دانی من همه آن کتاب‌ها را ازبر بودم. خودم شبهه می‌ساختم و خودم جواب می‌دادم. می‌توانستم ده‌تا مارکسیست را همزمان قانع کنم مسلمان بشوند و حتی یکی دوبار این کار را کردم و تو، خودِ تو چقدر به وجد آمدی. اما این را نمی‌دانستی که من خودم، نه مسلمانم و نه مارکسیست. من در این دنیا به هیچ چیز جز خودم اعتقاد نداشتم و ندارم. اگر نماز می‌خواندم یا اگر قدم به اردوگاه اشرف گذاشتم، فقط بخاطر خودم بود. همین سازمان را هم، فقط برای خودم خواسته‌ام. گور بابای منافع سازمان... داشتم می‌گفتم. من بدون آن که تو بفهمی، با سازمان در ارتباط بودم. فکر می‌کردند مغزم را کامل شسته‌اند و نیرویی مطیع ساخته‌اند؛ که درستش همین بود. آن موقعی که من وارد سازمان شدم، هنوز اسلام را به خودشان چسبانده بودند. طول کشید تا بفهمند نمی‌توانند مارکسیسم و اسلام را به هم وصله‌پینه کنند و بعد هم رسما شدند مارکسیست. نظر من را اگر بخواهی، از اولش مارکسیست بودند. چه اهمیتی دارد؟ من مبارزه مسلحانه می‌خواستم؛ کاری که سازمان می‌کرد. سازمان چون با شما بچه مسلمان‌ها چپ افتاده بود، از من هم خواست دیگر دور و بر تو و مسجد نباشم. من اما فکر بهتری داشتم؛ همیشه مغز من از مغزهای پوسیده بالادستی‌های سازمان که با حرف‌های مفت مارکس پر شده بود، بهتر کار می‌کرد. هنوز هم همینطور است. پیشنهاد دادم که من، پنهانی با سازمان بمانم و آشکارا با تو و بچه مسلمان‌ها؛ طوری که آمارشان را بگیرم و به سازمان بدهم. آن‌ها هم بدشان نیامد؛ درواقع، یک خوش‌خدمتی چرب و نرم هم می‌توانستند بکنند برای ساواک. راستش یکی دونفر از کسانی که دستگیر شدند از بچه‌های مسجد، عاملش من بودم. خب مهم نبود. هیچ‌کدام از این بچه مسلمان‌ها رفیق من نبودند و هیچ‌وقت با من، حرفی جز حرف‌های مربوط به کار و مبارزه نمی‌زدند. انگار از من می‌ترسیدند؛ شاید پشت ظاهر پرتلاش و هوش بالای من، می‌دیدند که از خودشان نیستم. از من فاصله می‌گرفتند و به زور به من لبخند می‌زدند. تنها کسی که از من نمی‌ترسید و خودش را رفیق من می‌دانست تو بودی. من هم نگذاشتم تو گیر بیفتی و لو بروی دیگر... این به آن در. بقیه آن بدبخت‌هایی که دستگیر شدند هم به جهنم. مبارزه جدی‌تر که شد، تو هم کم‌کم عمل‌گراتر شدی. با هم می‌رفتیم کوه، تمرین رزمی می‌کردیم. هردو در مبارزه بی‌رحم بودیم؛ حتی تو. انگارنه‌انگار رفیقیم. هیچ‌وقت زور هیچ‌کداممان بر دیگری نمی‌چربید و همین برای من، مبارزه را لذت‌بخش می‌کرد. حتی کم‌کم پای اسلحه گرم هم به تمرین‌هایمان باز شد و برای من سخت بود که اجازه ندهم بفهمی من خیلی زودتر از تو، با اسلحه آشنا شده‌ام. اولین‌باری که چشمت به سلاح افتاد را یادم هست. من که مثل همیشه، چشمانم برق زد و با یک شیفتگیِ بی‌سابقه، روی تن فلزی آن دست کشیدم. انگار من و اسلحه یکی بودیم؛ سرد و سخت. این را از روز اول فهمیدم و از وقتی دستش گرفتم، آن را جزئی از بدن خودم فرض کردم. به وجد آمدم و گفتم: - خیلی عالیه، نه؟ ⚠️ ⚠️ http://eitaa.com/istadegi
نظری اگر درباره داستان دارید می‌شنویم به گوش جان: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر شما عزیزان سپاس از لطف‌تون. بله درسته...اما نفاق چیزیه که به این راحتی‌ها خودش رو نشون نمی‌ده...
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥 ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت چهارم خودت می
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت پنجم خوب یادم است. یک کلت ام-نوزده،یازده بود و نگاه تو به آن، نه مثل من برق می‌زد و نه شیفتگی داشت. طوری نگاهش می‌کردی که انگار لاشه یک حیوان است. لبت را کج کردی و لبخندِ تلخی زدی: - جالبه، ولی وقتی به این فکر کنی که قراره جون یه آدم رو بگیره، جذابیتش از دست میره. دوست داشتم با خشاب همان اسلحه بزنم توی دهنت آن لحظه و بگویم جذابیتش دقیقا اینجاست که به تو قدرت می‌دهد؛ قدرت گرفتن جان. بعد هم اسلحه را برداشتی و در دستت سبک و سنگین کردی: - ولی شاید بشه باهاش جون آدما رو هم نجات داد. انگار تا آن لحظه‌ای که این حرف را زدی، داشتی با خودت کلنجار می‌رفتی و تازه از این کشمکش خلاص شده بودی. برای من اما اصلا نجات دادن جان کسی مطرح نبود؛ تنها مهم نجات خودم بود. من خیلی زود نشانت دادم که در تیراندازی فوق‌العاده‌ام. تو خوب بودی و من فوق‌العاده. هرچه سلاح‌های جدیدتری دیدم، این را فهمیدم. این که دستم به هر سلاحی می‌خورَد، سریع بخشی از بدنم می‌شود؛ اصلا انگار پوست من و تن فلزی اسلحه از یک جنسند. اولین دعوایمان هم سر اسلحه بود؛ سر دراگانوفی که من از یکی از پادگان‌های تسخیر شده بعد از انقلاب برداشته بودم. عاشق دراگانوف هستم؛ عاشق تک‌تیراندازی. اتفاقا امسال هم با یک دراگانوف آمده بودم ایران که چندتا خانواده را به عزا بنشانم و با همان چند تیری که می‌زنم، کاری کنم که مردم با یکدیگر درگیر شوند و در ایران حمام خون راه بیفتد؛ اما نشد. توی لعنتی نگذاشتی و حقت بود که زنده‌زنده آتشت زدم. باید همان وقت که گفتی دراگانوف را تحویل کمیته بدهم، آتشت می‌زدم؛ در همان اولین دعوایمان؛ اما متاسفانه تو همچنان تنها دوست من بودی و آخرش من مجبور شدم حرفت را بپذیرم. به هرحال، انقلاب پیروز شد و من سرخوش بودم از به بار نشستن مبارزه‌ام. تو هم سرخوش بودی. نقشه‌ها داشتم برای بعد از انقلاب و تو هم داشتی. تو یک ایرانِ اسلامی می‌خواستی، ایرانِ بدون فساد و فقر و تبعیض. من اما از انقلاب هیچ چیز نمی‌خواستم جز رفاه خانواده‌ام. هردو خوش‌خیال بودیم و تو بیشتر. تو خیلی آرمانی فکر می‌کردی؛ اما به مایی که چندین سال مبارزه کرده بودیم و دلهره دستگیری و کشته شدن را به دوش کشیده بودیم، باید یک چیزی می‌رسید. هردو وارد کمیته شدیم؛ تو برای گشت‌زنی شب‌ها و حفظ امنیتِ کشوری که نیروهای نظامی‌اش از هم پاشیده بود و من برای مصادره اموالِ آن لعنتی‌هایی که حقم را خورده بودند. لذت داشت قدم زدن در کاخ‌هایشان؛ این که هرچه از حقم خورده‌اند را از چنگشان بکشم بیرون؛ اما یک مشکل این وسط بود: چیزی به من نرسید. دیگر انقلابِ خمینی داشت ناامیدکننده می‌شد. هرچه سازمان بیشتر با خمینی و دار و دسته‌اش زاویه گرفت، من هم بیشتر در برزخِ چه کنم ماندم. ⚠️ ⚠️ http://eitaa.com/istadegi