تلسکوپ رصدخانه ملی ایران چشم بر آسمان گشود
🔹 باانجام اولین نورگیری رصدخانه ملی ایران و ثبت اولین نور تلسکوپ ۳.۴ متری این رصدخانه ملی، آخرین گام در مرحله تجمیعِ زیرمجموعههای تلسکوپ و تکمیل بزرگترین طرح علمی کشور برداشته شد.
🔹 تصاویر اولین نور این تلسکوپ انسجام مجموعههای اپتیک، مکانیک، سختافزار و نرمافزار کنترل در یک پیکربندی شامل دهها هزار قطعه مکانیکی و الکترونیکی را نشان میدهد.
پ.ن: بچه که بودم به نجوم و ستارهها خیلی علاقه داشتم. توی کتابهای علمی دائم درباره پیشرفتهای علمی در زمینه نجوم و هوافضای کشورهای غربی میخوندم... تلسکوپهای قدرتمندشون، کاوشگرهای حیرتانگیزشون... همیشه حسرت میخوردم که چرا ما باید فضا رو از چشم اونا ببینیم؟ چرا اونا باید انقدر جلوتر باشن از ما؟ چرا این قدرت نباید دست ما باشه؟
این خبر و سایر خبرهای مربوط به پیشرفت هوافضای ایران، واقعا خوشحالم میکنه. و نشون میده راه پیشرفت اصلا بسته نیست؛ فقط نیاز به همت و توکل داره...
اجازه ندید این خبر مهم و سایر اخبار امیدآفرین توی هیاهوی رسانهای دشمن گم بشه. اجازه ندید تصور غلط «ایران ضعیف» رو توی ذهن مردم جا بندازن.
#ایران قوی بوده، هست و خواهد بود، انشاءالله.🇮🇷🌱
یاد این شعر افتادم:
پای من از خاک تا خورشید، میرود از نور آسانتر
تا به دست من چراغ ماه، بر زمین تابد فروزانتر...✨
✍🏻 فاطمه شکیبا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
⚠️⚠️⚠️
سلام
شاید 🙄 (لبخند ملیح)
پ.ن: از گیج کردن که نه ولی از طرح معما خوشم میاد.
سلام
متاسفانه بنده هم با اینجور معلمها و حتی اساتید مواجه بودم...
توی کلاس نمیشه کاری کرد. چون معلم هست و قدرت کلاس دست معلمه.
شما بیرون کلاس، سعی کنید به بچهها نشون بدید کی راست میگه و کی از احساسات بقیه سوءاستفاده میکنه.
اگه یه معلم یا معاون پیدا کنید که طرف شما باشه خیلی خوبه. و ازش کمک بگیرید.
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۴ آرسن اما، به ر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۵
***
اولین نفری نیستم که به خوابگاه رسیده. دانشجوها از شهرها و کشورهای مختلف، کمکم خودشان را رساندهاند به خوابگاه. اتاقها سه نفره و شش نفرهاند؛ و خوشبختانه تمیز و نوساز. به درخواست خودم، اتاقم سه نفره است. کیف و چمدانی که روی یکی از تختهاست، نشان میدهد یک نفر قبل از من رسیده به اتاق و تخت زیر پنجره را اشغال کرده.
اثر انگشتم را روی قفل در کمدم ثبت میکنم و رمزش را... نمیدانم چه رمزی بگذارم. سال تولد؟ زیادی ساده است. ناخودآگاه، مهمترین عدد زندگیام در ذهنم جرقه میزند. عددی که برای هیچکس مهم نیست جز من و به اندازه کافی پیشبینی ناپذیر است. محض احتیاط، برعکسش میکنم و بیدرنگ، رمز کمد را میگذارم: ۱۷۲۰.
داخل کمد، یک کیف کوچک خاکستری جا خوش کرده. بند کیف را دورش پیچیدهاند و آن را طوری گذاشتهاند که زیپ جلویش، چسبیده باشد به دیواره کمد. بند کیف را از دورش باز میکنم. زیپ کیف را میکشم و بدون این که داخلش را ببینم، دستم را میبرم داخل کیف. با حرکت دادن انگشتانم بر روی وسایل داخل کیف، همه قطعات داخلش را میشمارم و از سالم بودنشان مطمئن میشوم.
صدای قدمهای کسی در راهرو، باعث میشود از کیف و محتویاتش دست بکشم و مثل قبل، بگذارمش گوشه کمد. چمدانم را باز میکنم و مشغول چیدن وسایلم میشوم. تقهای به در میخورد. سرم را میچرخانم به سمت در و دختری ریزنقش و چادری را میبینم که در آستانه در ایستاده. طوری نگاهم میکند که انگار همهچیز را دربارهام میداند؛ مخصوصا با آن چشمان سبزش! لبخند گشادی تحویلش میدهم و میگویم: سلام. شما هم توی این اتاقین؟
گوشه لبش کمی کج میشود و چمدانش را میکشد دنبال خودش داخل اتاق: سلام. بله.
چمدان را میگذارد جلوی کمدش و مشغول گذاشتن رمز و اثرانگشت روی در کمدش میشود؛ بدون هیچ حرف اضافهای. اصلا شاید اگر خودم سلام نمیکردم، او هم من را نامرئی حساب میکرد و زحمت گفتن همین دو کلمه را هم به خودش نمیداد.
مهم نیست؛ من شدیداً به یک رفیق ایرانی نیازمندم. پس، ظرف باقلوای لبنانی را از زیر لباسهای داخل چمدان بیرون میکشم و به دختر تعارف میکنم: من آریل هستم، از لبنان.
دختر لبخند کمرنگی میزند و نگاهش میماند روی باقلواها: من افرا هستم...
-ایرانی؟
سرش را تکان میدهد و با کف دست، ظرف باقلوا را به عقب میراند: ممنون. میل ندارم.
خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم: رشتهت چیه؟
-مهندسی مکانیک.
در ظرف را میبندم و باقلوا را میدهم پایین: من زبان و ادبیات فارسی میخونم.
چادرش را درمیآورد و آویزان میکند به چوبلباسی: خیلی خوب فارسی حرف میزنی.
شیره باقلوا را که به انگشتانم چسبیده است، میمکم و چشمک میزنم: من عاشق ایرانم. رمان ایرانی، شعر ایرانی، فیلم ایرانی، موسیقی ایرانی و هرچیزی که ایرانی باشه رو دوست دارم.
افرا عدم تمایلش به گفت و گو را با یک لبخندِ کوچک و سرگرم شدن به چیدن وسایلش نشان میدهد و من، ناامید و وارفته، باقلوای دیگری در دهان میگذارم. دوباره کسی در میزند و من و افرا همزمان میگوییم: بله؟
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi