مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۶ دختری در آستان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۷
مادر داد میزند و حواسش نیست که در گوش من داد زده. گوشهایم درد میگیرند. ناگاه، پشت گردنم میسوزد. ناخن پدر است که گردنم را خراشیده و با دستان بزرگش، پشت لباسم را گرفته؛ انقدر محکم که دستانم از موها و لباس مادر جدا میشوند و میافتم گوشه اتاق.
همه بدنم درد میگیرد. پدر بجای من، چنگ میزند در موهای مادر. صورتش سیاه شده و چشمانش سرخ. میخواهم بروم مادر را نجات بدهم؛ اما از هیبت هیولاوار پدر میترسم. نه دستانم تکان میخورند و نه پاهایم. به دستانم نگاه میکنم؛ چند تار مو از موهای مادر میان انگشتانم مانده.
پدر، موهای مادر را میکشد و میبردش به حیاط. مادر جیغ میکشد؛ اما انگار صدای جیغش را فقط من میشنوم میان صدای غرش جتهای جنگی. پدر، مادر را میکشاند تا لب باغچه و سرش را میگذارد تا لب آن؛ دقیقا همانجایی که دیروز با مادر، هسته خرما کاشتیم و قرار بود من روزها را بشمارم تا سبز شود.
پدر، دستش را فشار میدهد روی صورت مادر تا صدایش را خفه کند و پیشانیاش را میکوبد روی زمین. صدای مادر خفه میشود زیر فشار دستان پدر. پدر خنجری از غلافِ کمربندش بیرون میکشد. کسی دست گذاشته روی گلوی من و تا حد مرگ فشار میدهد؛ طوری که صدایم به جایی نرسد...
-آریل... آجی...
دستی تکانم میدهد و آن دستی که بر گلویم فشرده میشد، رها میشود. توان حرکت به تنم برمیگردد، هوا را با ولع به سینه میکشم و مینشینم. به محض باز شدن چشمانم، با آوید مواجه میشوم که با ترس نگاهم میکند. چند ثانیه طول میکشد تا بشناسمش و مغز برای سخن گفتن، به زبانم فرمان بدهد؛ و آوید پیشدستی میکند: کابوس میدیدی آجی.
صورتش در یک مقنعه و چادر سفید قاب گرفته شده. صدای اذان مسلمانها، از مسجدِ نزدیک خوابگاه خودش را میزند به شیشه پنجره و پرده گوشهای من. دستم را روی پیشانی دردناکم میگذارم و دست دیگرم را نگاه میکنم تا ببینم تار موهای مادر میان انگشتانم هستند یا نه. نیستند.
شیرینترین قسمت کابوس دیدن، وقتی ست که بیدار میشوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، خیالت راحت میشود که هیچکدام از چیزهایی که دیدهای، واقعا اتفاق نیفتادهاند. برای من اما، قضیه فرق میکنند.
کابوسهای من، درواقع بازبینی گذشته لعنتیای ست که از سر گذراندهام. یک مادر داعشی و یک پدر داعشیتر. مادری که با رویای زندگی زیر سایه حکومت اسلامی، با پدرِ به اصطلاح مجاهدم، قدم گذاشت به جهنمِ معرکه سوریه و خیلی دیر فهمید که همه آنچه از خلافت اسلامی شنیده، دروغهایی کودکانه است.
-خوبی؟
-آره... خوبم...
دنبال عروسکم میگردم. تا وقتی خوابم برد در آغوشم بود... حالا کجاست؟
آوید راست میایستد و میگوید: آب نمیخوای برات بیارم؟
-نه... ممنون...
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی #خط_قرمز ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا ‼️ یا
...آخرین چیزی که در این دنیا میخواسته...
⚠️کسانی که خط قرمز را نخواندهاند، این پیام را نادیده بگیرند...⚠️
⚠️⚠️⚠️
راستش خودم هم رفتم اواخر خط قرمز و پیامهای شما رو خوندم...
دلم تنگ شد برای اون حال و هوا...