مهشکن🇵🇸
سلام معذرت میخوام اگر ناراحتتون کردم. سعی کردم بیسر و صدا برم. و البته بعد از سه سال که واقعا از ن
ماجرای سفرم رو نوشتم، ولی با توجه به این پیام، موافق هستید منتشر کنم؟
با این که اصلا فوتبالی نبودم و نیستم، عمیقا دوست دارم ایران پیروز شه تا چشم دشمنان جمهوری اسلامی کور بشه🇮🇷👊
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#لبیک_یا_خامنه_ای #جام_جهانی #برای_ایران
اون دوتا گل، اثر دعای یک مادر بود...
اثر ایمان یک مادر و وفاداری و دلدادگیش به شهدا و نظام...🌱🌷
#لبیک_یا_خامنه_ای #جام_جهانی #برای_ایران
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 39 میدوم؛ انقدر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 40
حرفهایش تبم را پایین نمیآورد که هیچ؛ باعث میشود تمام تنم گر بگیرد. فقط حدود یک ماه بعد از آخرین ملاقاتمان کشته شده. سردرد مغزم را طوری مچاله میکند که رمقی برای ادامه گفت و گو نداشته باشم. الان است که پخش زمین شوم.
صدا به سختی از گلوی خشکیدهام در میآید:
- میشه.. اگه خانوادهای داره... پیداشون کنین؟ میخوام... ببینمشون...
قدمی میگذارد به عقب: بذار ببینم چکار میتونم بکنم. خبر میدم.
دستان آوید را روی شانهام حس میکنم و آرام در گوشم نجوا میکند: بیا بریم. باید استراحت کنی.
مسعود تمام هوای موجود در ریههایش را میدهد بیرون و به پنجره خوابگاه نگاه میکند؛ درواقع به افرایی که با تمام قدرت، از پدرش فرار میکند و حالا دارد دزدکی دیدمان میزند.
-مواظب خودتون باشین. مخصوصا... افرا.
و میرود. پدر و دختر عین هماند، مغرور، لجباز، نچسب. برای همین است که هیچکس نمیتواند با هم آشتی بدهدشان. شاید هم این که مسعود پیشقدمِ آشتی نمیشود، بخاطر این است که خودش را مستحق مجازات میداند و البته که مستحق مجازات است.
با تکیه به آوید، خودم را به تختم میرسانم و دراز میکشم. آوید، دارو به خوردم میدهد و چشمان داغم را میبندم. آوید به افرا میگوید: سفارش کرد مواظب خودت باشی.
پیداست آوید نقشه کشیده برای آشتی دادن افرا با پدرش؛ با خوشبینی و اعتماد به نفسی ستودنی. در دل میخندم به آوید که تو چقدر سادهای دختر، این دوتا حاضرند بمیرند ولی یک وقت غرور نازنینشان نشکند.
افرا در واکنش به جمله آوید، فقط «اوهوم» آرامی میگوید که ما بفهمیم کر نیست؛ اما پشیزی هم به سفارش مسعود اهمیت نمیدهد. آوید بیچاره!
-از دستش عصبانی بودم. فکر میکردم فراموشم کرده. ولی فکر نمیکردم...
این را من میگویم و اشک گرمی از گوشه چشمم سر میخورد روی شقیقهام؛ و انگار از شدت حرارت پیشانیام، بخار میشود. آوید دست میکشد میان موهایم و میگوید: حق داشتی عصبانی باشی... خودتو سرزنش نکن.
دستِ داغم را در دستش میگیرد و فشار میدهد: مطمئن باش الان که شهید شده، از قبل زندهتره. من مطمئنم تمام این مدت هم، حواسش بهت بوده و فراموشت نکرده.
حواسش به من بوده و اینهمه بدبختی سرم آمده؟ چه حرف چرندی. عباس مُرده. با گذاشتن عنوان شهید هم چیزی عوض نمیشود؛ چه شهادت، چه مرگ، هردو یک چیزند: پایان فرآیندهای حیاتی بدن؛ فقط با دو اسم متفاوت. عباس مرده. تمام شده. حتی تا الان، استخوانهایش هم پوسیده حتما و فقط خلاصه میشود در مشتی خاطره و عکس و فیلم.
اینها را به زبان نمیآورم که توی ذوق آوید نزنم. و آوید انگار که ذهنم را خوانده باشد، ادامه میدهد: شهادت اصلا مرگ نیست، یه مرحله بالاتر از زندگیه که ما درکش نمیکنیم. این که ما نمیفهمیم، دلیل بر نبودنش نیست.
و باز هم در دل به اعتقادِ آوید میخندم؛ اما رمقِ جواب دادن ندارم. عباس اگر خیلی مرد است، باید بیاید خودش زنده بودنش را ثابت کند. خودش بیاید ثابت کند که تمام این مدت، حواسش به من بوده.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
ماجرای سفرم رو نوشتم، ولی با توجه به این پیام، موافق هستید منتشر کنم؟
چشم.
انشاءالله منتشر میکنم.
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
چشمهای آرمان🌱
(قسمت اول)
✍🏻فاطمه شکیبا
زمزمههایش از ده روز پیش شروع شد. از چندروز بعد از امضای نامه دختران دانشجوی فعال فرهنگی. عارفه گفت قرار است بیست و هشتم، آقا دیدار داشته باشند با مردم اصفهان. روی پا بند نبود که نامه بنویسد و یک طوری برساندش خدمت آقا. و البته بیش از آن، مشتاق بود که خودش هم برود برای دیدار.
من اما... برخورد بیرونیام با این قضیه کاملا سرد بود. یعنی فقط یک بار به یکی از عزیزان جبهه فرهنگی گفتم که نویسنده نامه هم باید همراه نامه برود، یک بار هم وقتی داشتم با عارفه صحبت میکردم، دوباره همین را گفتم. همین. ولی انقدر آرزویش را دور میدیدم که حتی نمیتوانستم دربارهاش صحبت کنم؛ حداقل با اطرافیانم.
با خدا اما نه... ده روز تقریبا دعای ثابت بعد نمازم شده بود. خدا به دلم انداخت با #آرمان_عزیز مذاکراتی داشته باشم. گفتم که شما آقا را خیلی دوست داشتی؛ انقدر که بخاطرش جان دادهای. حتما این که یک دیدار با آقا داشته باشی هم یکی از آرزوهایت بوده. پس حالا شما دیدار ما را جور کن، من هم به نیابت از شما میروم و نور چشمت را نگاه میکنم.
پنجشنبه شب بود که یکی از خواهران ستاد جبهه فرهنگی تماس گرفت. نه گذاشت، نه برداشت، گفت میتوانی بیایی دیدار رهبر؟ همینقدر صریح و سکتهدهنده. و من به لکنت افتادم که صبر کنید از پدر گرام اجازه بگیرم و...
وقتی به پدر گفتم، پدر یکی از همان نگاههای خاصشان را نثارم کردند و گفتند نه. همینقدر صریح و ناامیدکننده. ناز دخترانه و اینها هم جواب نداد؛ چرا؟ چون دقیقا همین دیشب دو بسیجی را در شهر خودمان به گلوله بسته بودند و وضعیت امنیتی شهر طوری بود که خودم هم میترسیدم بیرون بروم؛ مخصوصا به نقاط مرکزی اصفهان.
پدر رفتند پیادهروی عصرگاهی و من به خودم میپیچیدم برای پیدا کردن راه حل. حس میکردم اگر این فرصت را هم از دست بدهم، واقعا قلبم از هم متلاشی میشود. سه سال بود که به هیچ زیارتی پذیرفته نشده بودم؛ نه مشهد، نه کربلا و نه هیچجای دیگر. با خودم گفتم حتما شهید علیوردی، معامله را نپذیرفته و...
تا نماز مغرب را بخوانم، کلی با خودم کلنجار رفتم و ماجرای اویس قرنی را مرور کردم؛ و البته ماجرای خود حضرت آقا و ماندنشان در مشهد را، به امر پدر. به خودم قبولاندم که تلخیِ صبر بر طاعت، عاقبت شیرینتری میتواند داشته باشد.
وقتی پدر برگشتند، خانه را از صدای گریهام روی سرم گذاشته بودم. گریهام برای راضی کردنشان نبود، صرفا حاصل سوختن درون بود. پدر آمدند به اتاقم و قبل از این که چیزی بگویند، پریدم توی آغوششان: اگه شما راضی نباشین من نمیرم.
-من فقط نگرانم، که اونم میسپارم به خدا.
تمام شد. در کمال شگفتی، مجوز از سوی پدر صادر شد و توانستم خبر آمدنم را بدهم به همان خواهرمان در جبهه فرهنگی. و فقط من که پدرم را خوب میشناسم، میتوانم درک کنم که صدور این مجوز، تنها با معجزه یک شهید ممکن میشود(البته بماند که تا فردا و موقع حرکت، هربار نگرانی پدر اوج میگرفت و نزدیک بود کلا توافق را ملغی کنند و هربار باید کلی ناز دخترانه و استدلال خرج میکردم برای پایداری توافق؛ ولی در کل راضی بودند و این را از همراهیشان میتوانستم بفهمم).
ظهر فردا حرکت بود؛ از ترمینال کاوه. پای اتوبوس که رسیدم، فهمیدم اسمم اصلا در فهرست کسانی که قرار است به دیدار بروند نیست و از تهران، با رفتنم موافقت نشده. این را مسئول اتوبوسها، بیرحمانه و با صدای بلند گفت و رفت؛ و من فرو ریختم. دوست داشتم همانجا بنشینم و گریه کنم. دیشب گفتند با رفتنم موافقت شده... در دل به شهید علیوردی گفتم چرا اینطوری شد؟ مگر یک معاملهای با هم نداشتیم؟
تماس گرفتم با خواهرمان در جبهه فرهنگی(چون نمیدانم راضیاند یا نه، اسمشان را نمیآورم) و ایشان پیگیر شدند. من هم تا بیایند تلفن بزنند و پیگیری کنند، نقشه میریختم برای این که اگر نشد، پا بگذارم به فرار و تا چند روز، خودم را گم و گور کنم. بروم یک جایی که هیچکس دلداریام ندهد و فقط گریه کنم. انقدر گریه کنم که شهید علیوردی خجالت بکشد از این که زیر معاملهمان زده.
بالاخره با پیگیریهایی که خواهرمان داشتند، مشکل حل شد و قرار شد کارت ورودم را تهران تحویل بگیرم. نامم هم به فهرست یکی از اتوبوسها اضافه شد و من شدم سومین نفر از دو نفر سهمیهای که قرار است از طرف جبهه فرهنگی بروند.
داخل اتوبوسِ ما، فقط سه نفر خانم بودند. آن دوتا خانم هم جلوتر کنار هم نشسته بودند و صندلیِ تکنفرهی یکی مانده به آخر نصیب من شد. موقعیت ساعت دوازده، یک، دو، سه، چهار، پنج و شش من، همه مرد بودند. روسریام را بیشتر از همیشه کشیدم جلو و سرم را تا حد ممکن برگرداندم به سمت پنجره. صاف نشستم و در دل به شهید علیوردی گفتم: باشه ولی درست نیست من تمام شش ساعت راه رو اینطور معذب باشم بین نامحرمها...
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
مهشکن🇵🇸
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ چشمهای آرمان🌱 (قسمت اول) ✍🏻فاطمه شکیبا زمزمههایش از ده روز پیش شروع ش
چشمهای آرمان🌱
(قسمت دوم)
به نیمه راه که رسیدیم، مسئول اتوبوس با اصرار من و یکی از دوستانم که در یکی از اتوبوسهای دیگر بود، راضی شد بروم به یک اتوبوس دیگر؛ جایی که همه خانم باشند.
فردا، ساعت هشت صبح، کارت ورود به حسینیه امام خمینی در دستانم بود و من دائم به کارت دست میکشیدم و اسمم را روی کارت میخواندم که مطمئن شوم بیدارم. با دوستم، در صف تفتیش ایستاده بودیم و برای کارتهامان ذوق میکردیم؛ برای نامهای که قرار بود برسانیم به دست آقا. اصلا آمده بودیم برای رساندن نامه دختران دانشجو؛ برای رساندن سلامشان.
بازرسیها را گذراندیم و تنها چیزی که توانستم همراهم ببرم، سربندِ زردِ «یا فاطمهالزهرا(س)» بود. برای ملاقات ولی خدا، باید از تعلقاتمان سبک میشدیم. از گوشی و کیف و کفشمان و حتی دفترچه و خودکارمان. و چقدر این سبکباری، لذتبخش بود. قدم به حسینیه امام خمینی که گذاشتم، تمام وجودم قلب شد و ضربان گرفت. چندنفر پشت سرم گفته بودند سلام برسان؟ چندنفر آرزوشان قدم گذاشتن روی این گلیمهای آبی بود؟ آخ گلیمهای آبی... چقدر سادگیِ این حسینیه و گلیمها و پردههای آبیاش دلم را برد...
ردیفهای جلو تقریبا پر بود. یک صندلی خالی، نزدیک ستون سوم پیدا کردم؛ ذوق کردم از خالی بودنش و سریع نشستم. و به محض این که نشستم، فهمیدم چرا خالی بوده؛ چون چشماندازش چیزی جز ستون نبود!
وا رفتم. صندلیهای دیگر پر شده بودند و اگر این صندلی را هم از دست میدادم، کلا جایی پیدا نمیکردم برای نشستن. همانجا نشستم و باز هم به شهید علیوردی گفتم: من اینهمه اومدم تا اینجا که ستون رو نگاه کنم؟ قرار بود به نیابت از شما آقا رو نگاه کنم، حالا چی؟ دیگه خودتون میدونین. اگه خودت میاومدی اینجا، دوست داشتی چطور آقا رو ببینی؟ همون موقعیت رو برای من جور کن...
یک دختر نوجوان کنارم نشسته بود به نام فاطمه. کلاس هفتم بود و از شوق دیدن آقا، آرام و قرار نداشت. وقتی دید من از موقعیت صندلیام ناراحتم، گفت: اشکال نداره، وقتی آقا اومدن، یه چند دقیقه بیا جای من بشین. حیفه اینهمه راه اومدی، آقا رو نبینی.
تا آقا بیایند، چندبار شعر همخوانی را تمرین کردیم و پای شعری که آقای نریمانی خواند، سوختیم: شهیدان همان جادهای را گذشتند/ که جز راست، یک دور باطل ندارد/ به دریا رسیدن نصیب شهیدی ست/ که دلبستگی نزد ساحل ندارد/ خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن/ به دل ترسی از خشم قاتل ندارد/ سرش را بریدند و او زیر لب گفت:/فدای سرت، سر که قابل ندارد...
و... آقا آمدند.
من قبلا فکر میکردم آقا نورانیاند؛ ولی وقتی دیدمشان، فهمیدم فوقالعاده نورانیاند. یکپارچه نور. گذشته و حال و آینده یادم رفت؛ انگار خستگی و حسرتِ تمام عمرم از دلم پاک شد و از جانم درآمد. خرم آن لحظه که مشتاق(بعد از سالها فقط حسرت خوردن و انتظار کشیدن، درست در لحظهای که لبه پرتگاه سقوط ایستاده و شک به جان دل و عقلش افتاده) به یاری برسد...
آن لحظه حسرت میخوردم که چرا فقط دو چشم دارم. به قول شاعر(و با اندک تغییر)، «کاش من همه بودم، با همه چشمها، تو را نگاه میکردم...». کاش یک جفت چشم داشتم برای نگاه کردن و یک جفت برای اشک ریختن؛ دیدن آقا از پشت پرده اشکی که بند نمیآمد، سخت بود.
مثل یک رویا بود. یک رویای شیرین و کوتاه. رویایی که تا بعد از بیداری هم، شیرینیاش زیر زبانت میماند و مستت میکند. مدتها بود این حس را درک نکرده بودم. مدتها بود که قلبم اینطور شعله نکشیده بود و عشق در دلم موج نزده بود. تا قبل از آن دیدار، دلم مثل بیماری بود که به زور دستگاه زنده مانده و هرآن، نزدیک است که برای همیشه بمیرد.
نشستم جای فاطمه؛ اما دلم نیامد او جلوی ستون بنشیند. صندلیاش را گذاشتم کنار خودم که هردو آقا را ببینیم. تمام طول مراسم، آقا مقابلم بودند؛ همانطور که آرمان عزیز میخواست. چشمان من، مال من نبودند. چشمانم چشم یک ایران بود؛ و مهمتر از آن، چشمان آرمان عزیز. چشمانم روشن شد به نور چشم آرمان عزیز. بجای آرمان، تا توانستم نگاه کردم. نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم...
✍🏻فاطمه شکیبا
#فرات
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 40 حرفهایش تبم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 41
بجای خون، درد در تمام بدنم جریان دارد و حس میکنم الان است که استخوانهایم از هم بپاشد. میگویم: عروسکمو بده آوید.
عروسک خیلی زود در آغوشم قرار میگیرد و همراهش، ذهنم پر میشود از فکر عباس. عذری از این موجهتر نداشت که دنبالم نیاید. یک نفر قبل از من، کارش را تمام کرده بود و منِ احمق، داشتم نقشه قتلش را میکشیدم.
قلبم سوراخ شده انگار؛ چون تهمانده امیدی که به پیدا کردن عباس داشتهام از بین رفته و فقط دلتنگی مانده. اگر آخرینباری که دیدمش، میدانستم که آخرین دیدار است، اصلا نمیگذاشتم برود. محکم میگرفتمش. جیغ و داد راه میانداختم. کل پرورشگاه را روی سرم میگذاشتم تا بماند؛ حتی کمی بیشتر.
حالا اما، انگیزه جدیدی برای ماندن در ایران پیدا کردهام... کشتن آن کسی که امیدم را کشت.
***
⚠️ سه سال قبل، ایران، اصفهان
- نه، نه... نباید اون خط بهش بچسبه...
دانیال که این را گفت، قلم را از روی کاغذ برداشتم و دوباره نگاه کردم به سرمشق. باد بهاری، دست کشید میان شاخههای بید مجنون.
داشتم تفاوت نوشتهی خودم را با سرمشق دانیال میسنجیدم که دست دانیال، پشت دستم نشست و وقتی تلاش کردم دستم را رها کنم، محکمتر گرفتش. مثل معلمهای کلاس اول، دست و قلمم را گذاشت روی کاغذ: اینطوری... این شکل تایپیشه... اینم دستنویس. هـ...
دوباره نسیم شاخههای بید مجنون را تکان داد. قلم را از روی کاغذ برداشت؛ اما دستم را رها نکرد. نگاه معترضم را نادیده گرفت و چشمانش را روی کاغذ برنداشت: حالا میتونی دومین کلمه عبری رو یاد بگیری.
«پدر(ابا)»، اولین کلمهای بود که به عبری یاد گرفتم و چندان چنگی به دلم نزد. امیدوار بودم دومین کلمه، به بیمعناییِ پدر نباشد. دانیال دوباره دستم را گذاشت روی کاغذ و آرام هجی کرد: آلف... هـ... وِت... هـ...
حروف را همزمان مینوشت کنار هم و بعد، اعراب کلمه را گذاشت. باز هم بدون این که دستم را رها کند، با شیفتگی به نوشتهاش نگاه کرد. به ظاهر نامانوس کلمه چشم دوختم: چی نوشتی؟
- آهاوا.
لبخند زد و نگاه چرخاند به سمت من. گیج شدم: چی؟ یعنی چی؟
چشمانش را ریز کرد و دقیقتر به چشمانم خیره شد. دوباره رفتارش ترسناک و نامفهوم شده بود. وقتی زیادی پیچیده میشد، دلم میخواست از دستش فرار کنم. لبانش آرام تکان خوردند: عشق.
طاقتم برای نگاه کردن به چشمان قهوهایاش تمام شد. تلاش کردم دستم را از دستش بیرون بکشم: دیگه داره غروب میشه. برگردیم هتل.
- باید یه دور از روی کلمه بنویسی. تمرینت تموم نشده.
دوست داشتم همانجا، از یاد گرفتن عبری انصراف بدهم. دانیال انگار ذهنم را خواند: باید یاد بگیری. بنویس.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
چشمهای آرمان🌱 (قسمت دوم) به نیمه راه که رسیدیم، مسئول اتوبوس با اصرار من و یکی از دوستانم که در یک
عمیقا آرزو میکنم قسمتتون بشه.
و واقعا به یاد اعضای مهشکن بودم.
🥀 چقدر این روزها روحم کدر شده بود. چقدر آشفته بودم و شکننده. دیگر به درجهای رسیده بودم که با هر خبر بدی، بدجور بههم میریختم و حس میکردم در آستانه فروپاشیام. سردرگم بودم که باید چکار کنم و اصلا میشود کاری بکنم یا باید بنشینم به تماشای نابودیمان؟
✨ قدم که روی گلیمهای آبی و سادهی حسینیه امام خمینی گذاشتم، حس کردم شناور شدهام در دریای آرامش. و وقتی شما را دیدم که با همان وقار و طمانینه همیشگی به حسینیه قدم گذاشتید، نفس تازه دمید در کالبد امیدی که با تنفس مصنوعی، نیمهجان نگهش داشته بودم.
🔻 همیشه غصه میخوردم بابت وضعیت فرهنگیِ شهرمان؛ برای محیط گناهآلودِ برخی مکانهای تاریخی و تفریحی. لازم بود شما به یادم بیاورید که اصفهان، شهر علم و ایمان و هنر است. شهریست که مردمش پای روضه قد میکشند، جلوتر از همه برای انقلاب سینه سپر میکنند و از تقدیم سیصد و شصت شهید که هیچ، از تقدیم سیهزار شهید هم ابایی ندارند. فقط در یک روز، سیصد شهید تشییع میکنند و خم به ابرو نمیآورند. شما به یادم آوردید که مردم شهر ما خود یک فرصتاند.
💢 آدم وقتی فقط دور و بر خودش را ببیند و از دل حادثه به حادثه نگاه کند، ترس برش میدارد. ناامید میشود. مثل من. نیاز داشتم یک نفر که جهان را از بالا نگاه میکند و افق دیدش فراتر از امروز و فرداست، بیاید و وضعیت میدان را برایم شرح دهد؛ چه کسی بهتر از شما؟
📱 من خودم را سرگرم شبهات کوچک و موجهای رسانه کرده بودم. لازم بود با تلنگر شما برگردم به مبانی اصیل انقلابمان. به این که اصلا حرف امام خمینی و حرف تمام انقلاب ما، این بود که: اسلام ناب میتواند بشر را از بنبست بیرون بکشد و برای ساحت فردی و اجتماعی و سیاسی زندگی بشر، برنامهای قابل اجرا و درست داشته باشد.
💡 اصل دعوا سر همین است. سر این که نباید بگذارند ما ثابت کنیم که اسلام برای بشر امروز، سیاست امروز، اقتصاد و علم امروز حرف دارد. و اگر قوی بشویم، بهم میریزیم دنیای همه آن ایسمهای پوچ را. کلام شما نهیبی بود برای من، که خودم را مشغول دستاندازهای کوچک مسیر نکنم، بند کفشهایم را محکم ببندم و چشم بدوزم به قله.
🔆 دلمان قرص شد وقتی گفتید تا حالا هیچ غلطی نتوانستهاند بکنند و بعد از این هم نمیتوانند. آخر آقاجان، ما مثل شما پای انقلاب مو سپید نکردهایم. مثل شما نیستیم که طوفانهای سهمگین سالهای قبل را دیده باشیم؛ برای همین است که از این ابرهای سیاهِ پراکنده میترسیم طوفان میپنداریم این بادهای بیرمق را.
تکلیفمان را روشن کردیم؛ این که سرمان به عروسکهای خیمهشببازی پرت نشود و ریشه فساد – امریکا – را هدف بگیریم. وظیفهمان را هم یادآوری کردید: پیشرفت. بهترین راه صدور انقلاب و پیامش به جهان. راهبرد را هم نشان دادید؛ امید و تسلیم نشدن دربرابر موجِ فلجکنندهی ناامیدی.
♨️ ناامیدی بد دردی ست آقاجان. آنقدر در گوشمان خواندهاند که نمیشود و نمیتوانیم و فایده ندارد و... که مغزمان در هم مچاله شده است و خمودگی، جسم و روحمان را گرفته. مشکل که داریم؛ بدون شک. ولی اگر ناامید بشویم، مشکلی حل نمیشود. توقف میکنیم و چشم بهم بزنیم، دهها سال از جهان عقب افتادهایم. الان تنها راهبردی که میتواند راهمان بیندازد به سمت قله، امید است. راهش این است که یک نفر مثل شما، بیاید و موفقیتها و اتفاقات خوب را برایمان بشمارد، تا لکههای به جا مانده از القای ناامیدی را از روح و روانمان پاک کند.
💫 ممنونم آقا جان... حالا هرکدام از ما، شعلهای از امیدی که به شما گرما بخشیده را درون خود یافتهایم و میرویم که مانند شمعی، اطراف خود را به نور امید روشن کنیم...
✨ و به زودی غرق نور خواهد شد سرزمینمان...
✍ فاطمه شکیبا
#فرات
📌 روایتی از دیدار رهبر حکیم انقلاب با مردم اصفهان؛ ۲۸ آبانماه ۱۴۰۱
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
♨️گردهمایی بزرگ دانشجویی♨️
💯برنامه ای متفاوت ویژه دانشجویان استان اصفهان
🔶 با حضور مهمانان ویژه؛
🔸ابوذر روحی
🔸خانواده شهید آرمان علی وردی
🔸خبرنگار رسانه ملی، یوسف سلامی
🔸 خواننده های انقلابی، میلاد هارونی و محمود کیانی
❗️و میهمان ویژه..........؟؟!!
🏢مکان: ورزشگاه شهید نیلفروش زاده، دانشگاه اصفهان
🕗زمان: پنجشنه ۳ آذرماه ۱۴۰۱
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 41 بجای خون، درد
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 42
این بار بدون فشار دست دانیال، کلمه عشق را روی کاغذ نوشتم. چندشم شد. این یکی از کلمه قبلی هم بدتر بود. بعد از اینهمه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمیرسید.
یعنی تنها کلمهای که میشد با این حروف نوشت، همین بود؟ فقط سه حرف از این حروف را استفاده کرده بودم. دوست نداشتم بیشتر از این، علت انتخاب این کلمه توسط دانیال را تفسیر کنم. ترجیح میدادم تا جایی که ممکن است، خودم را به خنگی بزنم و دانیال فقط رابط سازمانی و همکارم بماند.
هرچه به غروب نزدیکتر میشدیم، صدای سر و صدا و خنده بچهها بلندتر و حاشیه زایندهرود شلوغتر میشد. بهارِ اصفهان، بینهایت مستکننده بود.
راهنمای سفرمان میگفت بعد از طرحهای زیستمحیطیای که برای کاهش آلودگی صنعتیِ شهر و احیای زایندهرود اجرا شد، بهارهای اصفهان از قبل دیوانهکنندهتر شده. اصلا وقتی کنار رودخانه قدم میزدم، حس میکردم رفتهام به دوران صفویه؛ به ایران قدیم.
به دانیال غر زدم: شش تا حرف یاد گرفتیم، ولی فقط دو کلمه؟
لبش را کمی کج و کوله کرد و به روبهرو خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت: اوم... یه کلمه دیگه هم الان به ذهنم رسید.
خودکار را از دستم گرفت و حرف گیمل را دوبار روی صفحه نوشت. اعراب گذاشت و گفت: گاگ. یعنی سقف.
لبم را کج کردم. به بدی کلمات قبلی نبود؛ ولی وقتی کنار دو کلمه دیگر قرار میگرفت، حالت خنثایش را از دست میداد. پدر، سقف، عشق. چه ترکیب عجیبی. دست خودم نبود که نام حیدر، شد کلمه چهارم این سه کلمه. هرسهتا فقط من را به همین نام میرساندند. نسیم یک شاخه بید مجنون را انداخت روی صورتم.
-داری به اون سرباز ایرانی فکر میکنی؟
دانیال این را گفت و شاخه را از روی صورتم کنار زد. بعد دوباره دقیق خیره شد به چشمانم. واقعا جادوگر بود؛ وگرنه چطور میتوانست ذهنم را بخواند؟ برای همین بود که از او میترسیدم. اجازه نمیداد افکارم در تملک خودم باشند. گفتم: حالا هرچی.
-معلومه که بهش فکر میکنی. واقعا بهش حسودیم میشه، تقریبا مهمترین چیزیه که مغزت رو اشغال کرده.
عمیقا افسوس خوردم که انقدر دقیق میداند در ذهنم چه میگذرد.
نگاهم را دزدیدم و بردم به سمت آبی که با فشار از زیر پایههای پل خواجو بیرون میزد. دانیال سرش را جلوتر آورد و گفت: میدونی، ترسناکه. میترسم آخرش بین من و حیدری که وجود نداره، حیدر رو انتخاب کنی و پشت پا بزنی به همهچی.
نیشخند زدم: قبلا به اندازه کافی توجیهم کردی.
بلند قهقههای پیروزمندانه زد. یک مدت هرچه توان داشت گذاشت برای این که به من ثابت کند حضور ایران در جنگ سوریه، برای منافع سیاسی خودش بود نه نجات مردم.
استدلالهایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلالها برابری میکرد.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 42 این بار بدون
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت43
استدلالهایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلالها برابری میکرد.
ما خانوادههای دشمنانشان بودیم. بعدا فهمیدم همان سال، امثال پدر من، یک پاسدار ایرانی را اسیر کرده، سربریده و مثله کردهاند. کسی که شاید از دوستان عباس بوده.
قطعا اگر عباس اسیرشان میشد هم سرنوشتش بهتر از این نبود. من اگر جای او بودم، تلافی دوستان کشته شدهام را سر خانوادههای داعشی درمیآوردم. حداقل نجاتشان نمیدادم؛ میگذاشتم توی بیابان مرز عراق و سوریه، از بیماری و گرسنگی و آوارگی بمیرند.
این که من الان یک تهدید علیه امنیت ملی ایرانم، تقصیر عباس است که من را نجات داد. در دنیای بیرحم امروز، انساندوستی و مهربانی عین حماقت است؛ مگر وقتی که در حد شعارهای قشنگ سازمان ملل باقی بماند.
-بلند شو، باید بریم جایی.
این را دانیال گفت و برخاست. دستش را دراز کرد تا کمکم کند برای برخاستن؛ اما خودم با تکیه به زمین بلند شدم. دستش را مشت کرد و برد داخل جیبش. حس خوبی داشت این که حتی در همین حد هم، حال دانیال را بگیرم. پرسیدم: کجا؟
-میفهمی.
نیمساعت بعد، با دانیال در یک کوچه ناآشنا قدم میزدیم؛ جایی که از نگاه دانیال میشد فهمید برایش خیلی آشناست. بناها علیرغم نوسازی و منظم شدن کوچهها، شکل سنتی خود را حفظ کرده بودند و پیدا بود که در یکی از محلههای قدیمی و باسابقه اصفهانیم.
دانیال دست در جیب، جلوتر از من قدم برمیداشت. انگار اصلا حواسش به من نبود. سرم به دنبال پیدا کردن یک نشانه، این سو و آنسو میگشت. مردم به راحتی در کوچه تردد میکردند؛ بیتوجه به این که نیمساعت از غروب گذشته.
شبهای ایران، با شبهای لبنان و کشورهای دیگری که دیده بودم، زمین تا آسمان فرق داشت. زندگی در شب هم نمیخوابید و جاری بود در شهر؛ بدون این که مردم از ترس امنیتشان، با غروب آفتاب به خانه بخزند.
رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساختمان آجری قدیمی. روی تابلوی سبزرنگی، به فارسی نوشته بود: مقبره کمال اسماعیل، شاعر قرن هفتم.
قلبم تپید با دیدن مقبره یک شاعر ایرانی. شاعران ایرانی با کلمات جادو میکردند و من مسحور این جادو شده بودم. خواستم در مقبره را پیدا کنم، ولی دانیال جلوتر رفت؛ جایی تقریبا وسط فضای سبز.
مقابل ساختمان قدیمی دیگری ایستاد و سرش را بالا گرفت تا سردر آن را بخواند. پشت سرش، جلو رفتم و تازه، کاشیهای آبیِ سردر ساختمان را دیدم. حروف عبری، بر کاشیکاری لاجوردی ایرانی نوشته شده بودند و پایین آن، با خط نستعلیق نوشته بود: کنیسای ملا یعقوب.
بین حروف عبری، فقط حرف ه و بت را شناختم.
-چرا اومدیم اینجا؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت43 استدلالهایش د
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 44
دوباره یک لبخند مرموز تحویلم داد. نگاهم روی در بستهی کنیسا ماند؛ شمعدان هفت شاخهای به رنگ فیروزهای روی درش نقش بسته بود. دانیال بالاخره به حرف آمد: به این محله میگن جوباره.
به قدم زدن ادامه داد و از مقابل در کنیسا گذشت. ادامه داد: بعد از این که کوروش، اجداد ما رو از اسارت بابل آزاد کرد، بعضی از اونها اینجا ساکن شدن. چون هیچ جایی به اندازه اصفهان، به اورشلیم شبیه نبود؛ حتی میگن آب و خاکش هموزن آب و خاکی بود که اجدادم از اورشلیم آورده بودن.
ابروهایم بالا رفتند؛ به دانیال نمیآمد داستان تاریخی تعریف کند و من هم حوصله شنیدن ماجرای پر پیچ و خم اجداد بنیاسرائیلیاش را نداشتم: خب که چی؟
-ما نسل اندر نسل اینجا بودیم. این محله هم از محلههای قدیمی یهودی ایرانه؛ ولی عادلانه نیست که الان، بیشتر مردمش مسلموناند.
-چی شده که انقدر دیندار شدی؟
-مسئله دین نیست. اون چیزی که ما باهاش بزرگ میشیم، حسرت داشتن یه وطنه ست. خاکی که برای خودت باشه.
-درکت نمیکنم.
نیشخند زد: حق داری. چون بیوطنی.
از کنایهاش اصلا ناراحت نشدم. حقیقت بود. من هیچوقت احساس تعلق به هیچ کشوری را درون خودم پیدا نکردم. نه سوریه، نه لبنان و نه زادگاه پدر و مادرم، یعنی امارات و فرانسه، هیچکدام کشور من نبودند. انگار هر تکهام متعلق به یک کشور بود و درواقع متعلق به هیچجا نبود.
دانیال کلامش را کامل کرد: ما هم بیوطنیم؛ ولی خودمون هیچوقت اینو قبول نکردیم. بعد از قرنها آوارگی، برگشتیم فلسطین؛ ولی هنوز نتونستیم یه کشور متحد و امن داشته باشیم. خیلی از کشورها حتی حاضر نیستن بپذیرن که ما یه کشوریم.
بیحوصله، تکیه دادم به دیوار کنیسا: الان اینا رو چرا به من میگی؟
-چون میخوام دقیقا درک کنی که هدف ما چیه.
-هدفتون چیه؟ بوووم... یه انفجار، تیراندازی، یه کار خفن توی قلب اصفهان، مثل همون بلاهایی که هر روز سر خودتون میاد. مگه نه؟
و زدم زیر خنده، با صدای بلند. چند نفری که داشتند از کوچه رد میشدند، سر چرخاندند به سمت من که مستانه میخندیدم. دانیال کنارم به دیوار تکیه زد. سنگریزهای که روی زمین بود را با نوک کفشش لگد کرد و گفت: این فقط ظاهرشه. در واقع، میخوایم به همه دنیا بگیم که اگه قراره ما وطن نداشته باشیم، نمیخوایم وطنی برای دشمنامون باقی بمونه.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 44 دوباره یک لبخ
قطعا؛
به جرات میتونم بگم هنوز ۸۵ درصد دانیال توی زمینه!!!
حواستون بهش باشه...