مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 46 و چشمان سبزش
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 47
فاطمه بالاخره به سخن میآید: برادرم حرفی از شما نزده بود؛ چون اصلا بعد از آخرین ماموریت سوریهش برنگشت اصفهان. تهران بود و بعد شهید شد. بعد از شهادتش، همکاراش نقاشی شما رو هم همراه وسایلش برامون آوردن. مثل این که اونو زده بود به دیوار اتاقش.
قلبم انقدر دیوانهوار ضربان میگیرد که حس میکنم صدایش را مسعود و فاطمه هم میشنوند. عباس انقدر به فکر من بوده که نقاشیام را به دیوار اتاقش زده... لحظه به لحظه شرمندهتر میشوم از قضاوتهایم. آن عروسک و نقاشی، ثابت کردهاند عباس تا آخرین روز زندگیاش به فکرم بود؛ مثل یک پدر واقعی.
فاطمه، تلخندی چاشنی کلامش میکند و میگوید: اگه عباس بچه داشت، احتمالا الان همسن تو بود.
و من در ذهنم ادامه میدهم: اگه عباس شهید نمیشد، من الان دخترش بودم و به تو میگفتم عمه.
فاطمه آه میکشد: خیلی زود خانمش رو از دست داد. دو ماه بعد از عقد.
نفس در سینهام میماند. حالا میفهمم معنای آن غم همیشگی چشمانش را که انگار شده بود بخشی از وجودش. فاطمه ادامه میدهد: بقیه خواهر و برادرام رفتن سر زندگی خودشون. فقط من و همسرم اینجا زندگی میکنیم که مراقب مامان باشیم.
مسعود میپرسد: پدر چطور؟
-پنج سال پیش فوت کردن.
با چشم اشاره میکند به قاب عکسهایی که روی طاقچه هستند؛ عباس و پیرمردی شبیه او، پدرش.
-خدا رحمتشون کنه.
این را مسعود زمزمهوار میگوید و چایش را مینوشد. با این که هیچوقت در این خانه زندگی نکردهام، اما جای خالی عباس در خانه شدیدا خودش را به رخ میکشد. انگار تمام اجزای خانه داد میزنند که یک جای کار میلنگد، یک چیزی سر جایش نیست یا بهتر بگویم؛ یک کسی که باید باشد، در خانه نیست. دارند داد میزنند که دلشان برای عباس تنگ شده.
احتمالا اگر عباس کشته نمیشد، خانه خیلی سرزندهتر از اینی بود که الان هست. شاید اگر بود، پدرش نمیمرد یا...
-حاج خانم کجان؟
این را هم مسعود میپرسد و فاطمه جواب میدهد: خوابن. بخاطر داروهاشون بیشتر میخوابن. بهشون گفتم شما قراره تشریف بیارید، منتظرتون بودن.
مسعود بلند میشود از جا و به من هم اشاره میکند که برویم: من یکم کار دارم. باید بریم. سر یه فرصت دیگه مزاحمتون میشیم.
فاطمه دستپاچه میشود: نه! بمونین. مامان بیدار بشن ببینن رفتین ناراحت میشن.
میپرم وسط تعارفبازیشان: من میمونم، بعد خودم برمیگردم. شما اگه کار دارین برین.
مسعود که گویا منتظر شنیدن همین حرف بوده، سریع میگوید: اشکالی که نداره؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 47 فاطمه بالاخره
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 48
فاطمه از خدا خواسته میگوید: نه، خیلی هم خوبه. ناهار رو هم باهم میخوریم.
کنارم میایستد و دستش را دور شانهام میاندازد. حس میکنم جریان برق از میان بدنم رد شده. فکر نمیکردم انقدر زود احساس صمیمیت کند با من.
مسعود که میرود، فاطمه چادرش را در میآورد. دستم را میگیرد و مینشاندم کنار خودش. نمیدانم برای صمیمی شدن، به زمان نیاز داشته یا رفتن مسعود. احساس بدی ندارم؛ کلا آگاهی دقیقی از احساسم ندارم الان. میگویم: همیشه منتظرش بودم. فکر نمیکردم اینطور شده باشه...
-ما هم همیشه منتظرش بودیم. منتظر روی که ماموریتهاش تموم بشه و کنارمون بمونه. ولی آدمایی مثل عباس، فقط وقتی ماموریتشون تموم میشه که توی تابوت باشن.
تلخندش تلختر میشود و برای گریز از گریه، سیبی برمیدارد تا پوست بگیرد: از خودت بگو آریل جانم...
آریل جانم؟ جانم؟ به همین زودی جانش شدم یا دارد تعارف میکند؟ میگویم: من مسیحیام... یعنی با یه خانواده مسیحی لبنانی بزرگ شدم... الان ادبیات فارسی میخونم. عاشق ایرانم.
-برای همینه که انقدر خوب فارسی حرف میزنی؟
یک قاچ سیب را با چنگال مقابلم میگیرد. میخندم؛ متواضعانه. بجای جواب به پرسشاش، سیب را میخورم. دوست ندارم به خواهر عباس دروغ بگویم.
واقعیت این است که فارسی را بیشتر از این که در سفارت ایران یاد گرفته باشم، با دانیال تمرین کردهام. بیشتر مکالماتمان با دانیال به فارسی بود و گاه عبری. من فارسی میگفتم و او عبری جواب میداد؛ گاه هم من عبری و او فارسی. میگفت هرکسی به تعداد زبانهایی که بلد است، شخصیت دارد. اصرارش بر زبان عبری هم، برای پرورش شخصیتِ اسرائیلیام بود.
-فاطمه... مادر... عباس اومده؟
صدای لرزان پیرزنی ست که از اتاقی داخل راهروی خانه میشنویم و نیاز به توضیح فاطمه نیست؛ این صدای مادر عباس است؛ مادری که احتمالا با حافظهای روبه زوال، دست و پنجه نرم میکند. فاطمه دست میگذارد روی زانویم و برمیخیزد: ببخشید. الان میام.
پیرزن همچنان از داخل اتاق صدا میزند: مادر... عباس... اومدی؟
چقدر کلنجار رفته با خودش و مغزش، تا بپذیرد که «عباس دیگر برنمیگردد». انقدر که مغزش برگشته به تنظیمات کارخانه و یادش رفته که دیگر لازم نیست منتظر عباس بماند. من فقط سه بار عباس را دیدم و نیامدنش نابودم کرد، نمیدانم چه به روز مادری آمده که پای قد کشیدن عباس مو سپید کرده.
صدای گفت و گوی مادر عباس و فاطمه را به سختی میشنوم. جاذبهای خلاف جاذبه زمین، از جا بلندم میکند و میکشاندم به سمت منبع صدا. فاطمه از اتاق بیرون میآید و وقتی با من رخ به رخ میشود، لبخندی ساختگی میزند: همیشه وقتی از خواب بیدار میشه دنبال عباس میگرده. طول میکشه تا یادش بیاد که عباس شهید شده.
-میتونم ببینمشون؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 49
-میتونم ببینمشون؟
-آره آره... بیا تو.
دستم را میاندازد دور شانهام و آرام هلم میدهد داخل اتاق. پیرزنی نشسته روی تخت و با دیدن من عینکش را به چشم میزند. آفتاب کمرمق پاییزی، از پنجره و از میان شاخههای درخت مو، سایه انداخته روی صورتش. تنش لاغر است، چهرهاش چروکیده و لبانش خندان: سلام مادر! تو سلمایی؟
از شنیدن نام قبلیام تنم مورمور میشود؛ اما به روی خودم نمیآورم و لبخند میزنم: سلام. بله.
همان جاذبهای که مرا تا اینجا کشاند، زانوانم را خم میکند. زانو میزنم؛ بیاختیار. پیرزن با چشمان ریز شده، سر تا پایم را برانداز میکند؛ احتمالا به امید پیدا کردن اثری از عباسش. هیچکدام نمیدانیم چه بگوییم. از کجا شروع کنیم برای بازگو کردن سالها دلتنگی؟ اصلا چه کلامی گویاتر از اشکی ست که از چشممان میچکد؟
اشک؟
به خودم که میآیم، چهرهام خیس شده؛ مثل پیرزن. چند وقت بود که غدد اشکیام را به کار نگرفته بودم؟ یک سال... دو سال... نمیدانم. آتش خشمی که دائما در درونم شعله میکشید، اشکم را خشکانده بود.
مدتها بود که قطرات اشک، چهرهام را نوازش نکرده بودند. کوه آتشِ درونم، دربرابر دریایی آرام عقبنشینی کرده. هرچه دنبال احساسات قبلیام میگردم، چیزی پیدا نمیکنم. انگار از همه چیز جز خودم خالی شدهام. خود خود من؛ سلما. بدون هیچ علاقهای، خشمی، گذشتهای یا آیندهای. فقط منم و اشکهایی که علت ریختنشان را نمیدانم.
پیرزن، دستم را میگیرد و فشار میدهد. سالها بود چنین گرمایی را حس نکرده بودم؛ دقیقا از آخرین باری که عباس را دیدم. گرمایش همان گرمای دستان عباس است؛ حتی بیشتر. انگار عباس را ضرب در ده کرده باشی. دستم را نوازش میکند و میگوید: تو دختر منی، تو دختر عباسی. نقاشیت رو ببین!
با چشم اشاره میکند به نقاشیای که بالای تختش، زیر شیشه قاب عکس عباس زده. منِ پنج ساله، در کنار عباس با لباس نظامی، دست در دست هم؛ مثل یک پدر و دختر.
خودم را جلو میکشم و ناخودآگاه سرم را میگذارم لبه تخت. انگار خودم نیستم؛ بلکه آن سلمایی هستم که عباس بزرگش کرده. اگر عباس پدرم میشد، الان درحال راه رفتن لبه تیغ نبودم. هیچکدام از اتفاقهای تلخی که از سر گذراندم را تجربه نکرده بودم. شاید گذاشته بودم موهایم بلند باشد و هر روز، مینشستم اینجا مقابل مادر عباس تا برایم ببافدشان و شاید فاطمه میشد مثل مادرم...
پیرزن سرن را نوازش میکند و میگوید: نگفته بودم نوهم خیلی خانومه؟
فاطمه سریع اشکهایش را پاک میکند و از اتاق میرود بیرون. پیرزن، با ملایمت روسریام را باز میکند. دست میکشد میان موهایم؛ مهربانتر از مادر. چشمانم را میبندم و سرم را میگذارم روی پای پیرزن. دست ترکخوردهاش که از روی پوست و میان موهایم رد میشود، روحم را مینوازد. هیچ جای دنیا انقدر احساس نمیکردم که در خانه خودمم؛ حتی در خانهای که تا شانزده سالگی در آن زندگی کردم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
امشب به مناسبت #میلاد_حضرت_زینب دو قسمت تقدیمتون میشه؛ یکی قسمت 47 که با عرض پوزش، جا افتاده بود و یکی هم قسمت 49.
عیدتون خیلی مبارک.
امشب خیلی دعا کنید، هم برای پیروزی کشورمون و هم برای حاجتروا شدن بنده. شدیدا محتاج دعا هستم.🌷
امشب 69 صلوات هدیه کنید به حضرت زینب، که انشاءالله مقابل آمریکا پیروز بشیم و کام مردم ایران شیرین بشه...
#میلاد_حضرت_زینب #برای_ایران #جام_جهانی
🌱وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ🌱
ﺿﻌﻒ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﻫﻴﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﻴﻪﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺎﺯﻳﺪ؛ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺑﺮﺗﺮﻳﺪ، ﺑﻪﺷﺮﻃﻲ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ!
(آلعمران، ۱۳۹)
✨تقدیم به ایرانیهای باغیرتی که از بازی دیشب ناراحتاند.
غصه نداره، این فقط یک بازی بود. ما به یاری خدا، در واقعیت آمریکا رو شکست خواهیم داد... انشاءالله.
پ.ن: بذارید فعلا خوش باشن، تنها جایی که آمریکا تونست ما رو شکست بده همین فوتبال بود😂
ما غیر از سردار آزمون، گزینههای دیگهای مثل سردار حاجیزاده هم داریم😎
#جام_جهانی #برای_ایران 🇮🇷
مهشکن🇵🇸
زینب کبریٰ (سلام الله علیها) توانست به همهی تاریخ و همهی جهان نشان بدهد ظرفیّت روحی و عقلی عظیمِ
حقیقتاً زینب کبریٰ اقیانوسی از صبر و آرامش را نشان داد؛ یعنی جنس زن میتواند به اینجا برسد؛ به این نقطهی عظیم از قدرت روحی و معنوی برسد. در کنار این چیزهایی که عرض کردیم، پرستاری از حجّت خدا، پرستاری از حضرت سجّاد (سلام الله علیه) که این هم صبر میخواست، و توانست و به بهترین وجهی انجام داد؛ این در مورد صبر.
امّا در مورد خردمندی، رفتار خردمندانه و قدرت عقلانی و تدبیر. این رفتاری که در دوران اسارت کرد حقیقتاً شگفتآور است؛ عقیدهی من این است که روی جزءجزء این رفتار بایستی ما مطالعه کنیم، تأمّل کنیم، بنویسیم، بگوییم، اثر هنری تولید کنیم؛ شوخی است؟
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
✨🌷 #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
مهشکن🇵🇸
حقیقتاً زینب کبریٰ اقیانوسی از صبر و آرامش را نشان داد؛ یعنی جنس زن میتواند به اینجا برسد؛ به این ن
[همچنین] در برابر حکّام مغرور و متکبّر، مظهر ایستادگی و اقتدار روحی است. در کوفه وقتی که ابنزیاد زبان شماتت را باز میکند که مثلاً «هان! دیدید چه شد، دیدید شکست خوردید»؛ در جوابش میگوید «مَا رَاَیتُ اِلَّا جَمیلا»؛ هر چه دیدم زیبایی بود؛ زد تو دهن آن مرد متکبّر خبیثِ مغرور؛ این در مقابل [ابن زیاد]. در مقابل یزید وقتی که آن حرفهای مُهمل و چرند را یزید بر زبان آورد و آن کارها را کرد، حضرت بیاناتی را بیان کردند و این جمله را که واقعاً تاریخی است [فرمودند که] «کِد کَیدَکَ وَ اسعَ سَعیَکَ... فَوَاللهِ لا تَمحو ذِکرَنا»؛ به زبان امروز ما این جوری میشود که هر غلطی میتوانی بکن، هر کاری میتوانی انجام بده، والله نخواهی توانست یاد ما را از آفاق ذهن مردم دور کنی. این را به چه کسی میگوید؟ به یزید متکبّر مغرورِ مستبدّ خونخوار؛ این، قدرت روحی یک زن را نشان میدهد؛ این چه قدرتی است؟ این چه عظمتی است؟ [اینها] نشاندهندهی تدبیر و خردمندی است. این حرفها با محاسبه بیان شده. امّا در مقابل مردم وقتی قرار میگیرد، آنجا جای اظهار اقتدار نیست، جای تنبیه است، جای تبیین است، جای سرزنش مردمی است که نمیدانند چه کار کردهاند و چه کار باید میکردند.
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🌷✨ #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
[همچنین] در برابر حکّام مغرور و متکبّر، مظهر ایستادگی و اقتدار روحی است. در کوفه وقتی که ابنزیاد زب
در کوفه، در خطبهی حضرت زینب، بعد که مردم شروع کردند هایهای گریه کردن، حضرت زینب (سلام الله علیها) [فرمودند]: اَ تَبکون؟ گریه میکنید؟ اَلا فَلا رَقَأَتِ العَبرَةُ وَ لا هَدَأَتِ الزَّفرَة؛ گریهی شما هرگز بند نیاید؛ این چه گریهای است که شما میکنید؟ میدانید چه کردید؟ اِنَّما مَثَلُکُم کَمَثَلِ الَّتی نَقَضَت غَزلَها مِن بَعدِ قُوَّةٍ اَنکاثا؛ شماها کاری کردید که همهی زحمات گذشتهی خودتان را نابود کردید. این جوری حرف میزند؛ و بنده احتمال قوی میدهم یکی از عوامل مهمّ حرکت توّابین که بعد در کوفه سر بلند کردند و قیام کردند و آن حادثهی بزرگ را راه انداختند، همین فرمایش حضرت زینب و همین خطبهی حضرت زینب بود. بنابراین، این نکتهی اوّل دربارهی شخصیّت حضرت زینب که خلاصهاش این است که زینب کبریٰ (سلام الله علیها) با رفتار خود و با بیانات خود، ظرفیّت معنوی و عقلانیِ جنس زن را نشان داد. جوری حرف میزند مثل اینکه امیرالمؤمنین دارد حرف میزند؛ جوری میایستد مثل اینکه پیغمبر در مقابل کفّار میایستد. این ظرفیّت زن است.
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🌷✨ #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
در کوفه، در خطبهی حضرت زینب، بعد که مردم شروع کردند هایهای گریه کردن، حضرت زینب (سلام الله علیها)
نکتهی مهمّ دیگر در زندگی این بزرگوار که آن هم باز نشانهی تدبیر است، این است که این بزرگوار جهاد تبیین را، جهاد روایت را راه انداخت؛ نگذاشت و فرصت نداد که روایت دشمن از حادثه غلبه پیدا کند؛ کاری کرد که روایت او بر افکار عمومی غلبه پیدا کند. حالا تا امروز روایت زینب کبریٰ (سلام الله علیها) از حادثهی عاشورا در تاریخ مانده، [امّا] در همان زمان هم تأثیر گذاشت در شام، در کوفه، در مجموعهی سالهای حکومت اموی و منتهی شد به ساقط شدن حکومت اموی. ببینید! این درس است؛ این همان حرفی است که بنده همیشه میگویم: شما روایت کنید حقایق جامعهی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت میکند؛ شما اگر انقلاب را روایت نکنید، دشمن روایت میکند؛ شما اگر حادثهی دفاع مقدّس را روایت نکنید، دشمن روایت میکند، هر جور دلش میخواهد؛ توجیه میکند، دروغ میگوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض میکند. شما اگر حادثهی تسخیر لانهی جاسوسی را روایت نکنید -که متأسّفانه نکردیم- دشمن روایت میکند و کرده؛ دشمن روایت کرده، با روایتهای دروغ. این کاری است که ما باید انجام بدهیم؛ وظیفهی جوانهای ما است.
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🌷✨ #لبیک_یا_خامنه_ای #میلاد_حضرت_زینب #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
نکتهی مهمّ دیگر در زندگی این بزرگوار که آن هم باز نشانهی تدبیر است، این است که این بزرگوار جهاد تب
به نظر من بنیانگذار بنای حفظ حوادث با ادبیات و هنر، زینب کبری (سلاماللَّهعلیها) است. اگر حرکت و اقدام حضرت زینب نمیبود و بعد از آن بزرگوار هم بقیهی اهل بیت (علیهمالسّلام) - حضرت سجاد و دیگران - نمیبودند، حادثهی عاشورا در تاریخ نمیماند. بله، سنت الهی این است که اینگونه حوادث در تاریخ ماندگار شود؛ اما همهی سنتهای الهی عملکردش از طریق ساز و کارهای معینی است. ساز و کار بقای این حقایق در تاریخ این است که اصحاب سِرّ، اصحاب درد، رازدانان و کسانی که از این دقایق مطلع شدند، این را در اختیار دیگران بگذارند. بنابراین خاطرهگویی و تدوین و پخش خاطرات را باید در جایگاه حقیقی خودش نشاند، که جایگاه بسیار بالا و والایی است و بسیار مهم است.
امام خامنهای، ۱۳۸۴/۰۶/۳۱
✨🌷 #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
به نظر من بنیانگذار بنای حفظ حوادث با ادبیات و هنر، زینب کبری (سلاماللَّهعلیها) است. اگر حرکت و اق
بیان هنری هم شرط اصلی است؛ کما اینکه خطبهی حضرت زینب در شهر کوفه و شهر شام، از لحاظ زیبایی و جذابیت بیان، آیت بیان هنری است؛ طوری است که اصلاً هیچکس نمیتواند این را نادیده بگیرد. یک مخالف یا یک دشمن وقتی این بیان را میشنود، مثل تیر بُرنده و تیغ تیزی، خواهینخواهی این بیان کار خودش را میکند. تأثیر هنر به خواست کسی که مخاطب هنر است، وابستگی ندارد. او بخواهد یا نخواهد، این اثر را خواهد گذاشت. حضرت زینب (سلاماللَّهعلیها) و امام سجاد در خطبهی شام و در بیان رسا و بلیغ و شگفتآور مسجد شام این کارها را کردند.
امام خامنهای، ۱۳۸۴/۰۶/۳۱
🌷✨ #لبیک_یا_خامنه_ای #میلاد_حضرت_زینب #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بیان هنری هم شرط اصلی است؛ کما اینکه خطبهی حضرت زینب در شهر کوفه و شهر شام، از لحاظ زیبایی و جذابی
تلاش حضرت زینب سلاماللَّهعلیها فقط این نیست که از امام بیماری در کربلا حراست و پرستاری کرده است. حضرت زینب از روح کلّی اسلام و جامعه آن روز مسلمین پرستاری کرد؛ پرستاری بزرگ او آنجاست. حضرت زینب در مقابل یک دنیا بدی، ظلم، بیانصافی، حیوانصفتی و قساوت، یکتنه ایستاد. و با این ایستادگی، توانست از روح کلّی اسلام حراست و پرستاری کند. همچنان که میگوییم امام حسین علیهالسّلام اسلام را حفظ کرد، میتوانیم دقیقاً ادّعا کنیم که حضرت زینب سلاماللَّهعلیها هم با ایستادگی خود، اسلام را حفظ کرد. این ایستادگی، یک رمز و راز و یک عامل اصلی است.
امام خامنهای، ۱۳۸۰/۰۵/۰۳
✨🌷 #لبیک_یا_خامنه_ای #میلاد_حضرت_زینب #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 49 -میتونم ببین
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 50
میپرسد: چند بار عباسم رو دیدی؟
هیچوقت انقدر مشتاق به یادآوری و بازگو کردن کودکیام نبودم. اصلا برای هیچکس، جز چند جمله کلی، از عباس حرفی نزده بودم. الان ولی، دوست دارم لحظه به لحظهاش را بگویم و شیرینیاش را مزمزه کنم. میگویم: سه بار. یه بار وقتی نجاتم داد، دوبار هم اومد دیدنم.
پیرزن کمی خودش را جلو میکشد و چشمانش برق میزنند: حالش چطور بود؟ برام بگو!
از دید من، عباس مدتهاست تمام شده و حال خوب و بد برایش معنا ندارد؛ اما با دل مادرش راه میآیم: خوب بود... فقط یکم خسته بود.
یک لبخند غمگین میزند: بچهم همیشه خسته ست. هر وقت از ماموریت میاد، با همون لباس بیرونش میافته یه گوشه و چند ساعت میخوابه.
نمیدانم یادش نیست یا نمیخواهد بپذیرد که باید برای کسی که مُرده، از فعل گذشته استفاده کند. شاید هنوز دارد با خاطرات عباس زندگی میکند. ادامه میدهد: بازم بگو... چی شد دیدیش؟
ترجیح میدهم ماجرای پدر و مادر داعشیام را سانسور کنم تا کام پیرزن تلخ نشود. میگویم: نزدیک خونمون خمپاره خورده بود، من دویدم بیرون. خیلی ترسیده بودم. من رو بغل کرد، بهم آب داد و سعی کرد باهام حرف بزنه تا آروم بشم.
خنکای آبی که عباس روی چهرهام ریخت را هنوز فراموش نکردهام. انگار که آب نهرهای بهشتی را روی آتش جهنم ریخته بود. تمام خطوط چهره پیرزن پر از لبخند میشود: دورش بگردم...
-بعد منو برد مقر هلال احمر. برای این که آرومم کنه، این رو بهم داد...
گردنبند حرز را از گردنم درمیآورم و نشانش میدهم: از گردن خودش درآوردش و داد به من.
پیرزن حرز را با دستان چروکیدهاش میگیرد و نگاه میکند؛ مثل یک الماس. با لبخند، لمسش میکند و میبوسدش: حرز امام جواده... خودم گردنش انداختم، از بچگی همیشه همراهش بود. وقتی اومد، این بین وسایلش نبود. حدس زدم داده باشدش به کسی.
میخواهم جمله پیرزن را اصلاح کنم؛ عباس نیامد، او را آوردند، توی تابوت. سکوت میکنم و اجازه میدهم با خیال بودن عباس خوش باشد.
بر خلاف تصورم، حافظهاش خوب کار میکند؛ حداقل هرچه مربوط به عباس باشد را مثل گنج در حافظه نگه داشته. انگار عمداً میخواهد مرگ عباس را نادیده بگیرد. شاید این که هربار موقع بیدار شدن، دنبال عباس میگردد هم، علتش زوال عقل و حافظه نیست. چنان در فکر پسرش غرق شده که خواب و بیداریاش درهم آمیخته.
-بعدش چی شد؟ دوباره دیدیش؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 50 میپرسد: چند
- سر که زد چوبه ی محمل، دل ما خورد ترک
غربتش ریخت به زخم دل عشاق نمک
آنقدر داغ عمیق است که بر دل شده حک:
"سر زینب به سلامت، سر نوکر به درک!"
- چرا به درک؟ به فلک! :)
(شهید محمدحسین محمدخانی)
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 50 میپرسد: چند
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 51
-آره. دمشق که بودم، اومد دیدنم و برام یه عروسک آورد.
کاش نپرسد عروسکت کجاست؛ همان عروسک موطلایی که تا یازده سالگی، همه جا همراهم میبردمش. هیچکس حق نداشت به عروسک مطهرهنامم بگوید بالای چشمش ابروست. از جان عزیزتر بود برایم؛ اما یک روز که برای تفریح، رفته بودیم قایقسواری روی دریاچه، اسحاق بهم تنه زد و عروسک نازنینم افتاد توی آب.
آن لحظه با تمام وجود میخواستم خودم را هم همراه مطهره، در آب بیندازم و اگر آرسن و پدر جلویم را نمیگرفتند، حتما همانجا خودم را غرق میکردم. به اندازه تمام عمرم، جیغ کشیدم و گریه کردم. انگار خود عباس جلوی چشمم غرق شده بود. بعد از آن هم تا چند روز، تبم پایین نیامد و تا چند هفته، مثل کسانی بودم که یکی از عزیزانشان را از دست دادهاند.
برای این که ماجرای عروسک را فراموش کنم، میگویم: باهام حرف میزد، گاهی فارسی گاهی عربی. البته من فارسی بلد نبودم.
پیرزن با لبخند خیره میشود به روبهرو: بچهم عربی رو خیلی خوب حرف میزد.
واقعا لهجه شامی را عالی حرف میزد؛ نمیدانم دوره دیده بود یا این تسلط، نتیجه حضور طولانیاش میان عربزبانان بود. ادامه میدهم: این نقاشی رو بار آخری که دیدمش با هم کشیدیم و...
حرفم را میخورم. خجالت میکشم که بگویم عباس را بابا صدا زدهام. ادامهاش را از چند روز جلوتر پی میگیرم: چند وقت بعد، یکی از دوستای عباس اومد دیدنم، یه عروسک بهم داد و گفت اونو عباس فرستاده. و بعد... دیگه نیومد...
همهچیز در یک نیامدن خلاصه نشد؛ بلکه این تازه آغاز یک روزشماری بیپایان بود؛ روزشماریای با ایمان به این که عباس هر وقت بتواند، برمیگردد و میشود بابای مهربان من...
***
عباسهای متفاوت، دور عباس واقعی حلقه زدهاند و من را نگاه میکنند؛ و من نگاهم میان عکس عباس و تختهشاسیام در رفت و آمد است. نمیدانم میخواهم با این پرترههای نیمهعباس چکار کنم؛ فعلا آنها را چیدهام دور خودم و تفاوتشان با عباس اصلی را میسنجم.
میخواهم تصویر سیاهقلمی از عباس بکشم که کاملا شبیه به خودش باشد و آن را هدیه بدهم به مادرش؛ برای همین هر روز بعد از کلاسهایم میآیم اینجا، مقابل قبر عباس مینشینم و با مداد و کاغذ سر و کله میزنم؛ بیتوجه به سرمای آبان و زمین یخکردهی قبرستان.
عکس عباس را بالای تختهشاسی سنجاق کردهام؛ عکس خودش و همسرش، مطهره را. پیشنهادش را فاطمه داد؛ این که هردوشان را با هم نقاشی کنم. این را وقتی گفت که داشت آلبوم خانوادگیشان را نشانم میداد و رسیده بودیم به عکسهای عقدش. احتمالا تنها روزی که عباس حاضر شده کت و شلوار بپوشد. یکی از عکسهای دونفره را انتخاب کردیم و فاطمه آن را داد به من.
یک چیز جدید درباره عباس کشف کردهام؛ این که خیلی همسرش را دوست داشته و برای همین، نام آن عروسک موطلایی را هم گذاشت مطهره. انگار جز این نام، نام دیگری در ذهنش نبوده. داستانشان به داستان لیلی و مجنون تنه میزند. عشقِ ناکام، آتشین و محجوب شرقی و ایرانی.
شاید اگر حوصله رمان نوشتن داشتم، رمان این دوتا را مینوشتم؛ هرچند مطهره پیچیده شده میان یک مه غلیظ از ابهام. فرسنگها با هم فاصله داریم و نمیفهمماش.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 51 -آره. دمشق که
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 52
مطهره پیچیده شده میان یک مه غلیظ از ابهام. فرسنگها با هم فاصله داریم و نمیفهمماش. به چهره مطهره میآید دختر آرامی باشد؛ از آن دخترهای سربهزیر و ساکت و مومن.
-چطوری خانم هنرمند؟
از جا میپرم و پشت سرم را نگاه میکنم. منتظری سمت راستم ایستاده؛ با چشمانی سرخ و ورم کرده و بینی قرمز: ببخشید ترسوندمت.
سریع بقیه پرترهها را از دور قبر جمع میکنم و میگویم: نه نه... اشکال نداره.
دو قدم به جلو برمیدارد و کنار قبر میایستد. لبانش تکان میخورند؛ به رسم فاتحه خواندن مسلمانها. میگویم: تنها اومدین؟
چادرش را جمع میکند و بدون دعوت من، مینشیند کنار قبر: نه، آقا و بچهها هم هستن.
اشاره میکند به پسر نوجوانی که با دوتا دختربچه بازی میکند و مردی که روی یکی از سکوها، پشت به من نشسته؛ شوهر مرموز و همیشه در سایهاش. مردی که قرار است من از سایه درش بیاورم و کاری کنم که مرگ برایش بشود آرزو. شاید امروز قرار است آخرین تصویر از این خانواده خوشبخت ثبت بشود و بعد، من نخ تسبیح این خانواده را پاره خواهم کرد.
راستی دختر محافظ کجاست؟ خبری از او نیست. شاید امروز مرخصش کردهاند؛ به این توجیه که همسرش همراهشان هست. شاید هم دارد این دور و بر پرسه میزند و با آن نگاه شکاکش، من و منتظری را زیر نظر دارد.
-حتما خیلی حرف داشتی که باهاش بزنی. اینجا بهترین جاست برای گفتن حرفایی که نمیشه جاهای دیگه گفت.
خودم را مشغول کشیدن پرتره میکنم و شانه بالا میاندازم: حرف که داشتم، ولی اینجا هم کسی حرفتو نمیشنوه.
-برعکس، کسایی که اینجا هستن بهتر از هرکسی میشنون.
ناخودآگاه پوزخند میزنم: اونا مُردن. جنازههاشون هم پوسیده.
-واقعا اینطوری فکر میکنی؟
صدایش دلخوری و تمسخر را با هم دارد؛ هرچند آرام است. انگار به همترین بنیان فکریاش خدشه وارد کردهام. ادامه میدهم: واضحه. فرآیندهای حیاتی متوقف میشن، آدم میمیره و میپوسه. حالا یکی توی جنگ، یکی هم توی خونهش. اصلش یکیه.
-این حرفا دیگه خیلی قدیمی شده. مال صد سال قبله.
-مهم نیست. چیزی که من دیدم اینه.
منتظری یک نفس عمیق میکشد که یعنی نمیخواهد فعلا بحث کند؛ اما همچنان عقیده خودش را درست میداند. لبم را میگزم. شاید نباید انقدر زیادهروی میکردم؛ مخصوصا که پدر و مادر و برادر ناتنیاش، همه اینجا هستند. ممکن است اعتمادش را از دست بدهم. خاک بر سرم با این ابراز عقیدههای بیموقعم.
چند ثانیه در سکوت میگذرد و منتظری دوباره به زبان میآید: راستی، خبر داری تاریخ همایش تغییر کرده؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 52 مطهره پیچیده
به نظرتون آریل میخواد چکار کنه؟