eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی خدایان تنبل‌اند، مثل خدایان هندی و بودایی که یک گوشه لمیده‌اند و حرف از صلح و قناعت می‌زنند؛ یا خدای مسیحی‌ها که وقتی در جنگ‌های صلیبی و دادگاه‌‌های تفتیش عقاید حسابی خون ریخت و خون نوشید، بی‌خیال دنیا شد و رفت به صلیبِ کلیساش چسبید، دیگر هم دور و بر سیاست و جنگ نپلکید. ...
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای... نخیر... متین و معترض‌های توی شهرک، هم‌قسم شده‌اند که نگذارند من بخوابم. خمیازه می‌کشم. دلم لک می‌زند برای خواب. از دیشب بدخواب شده‌ام و تا الان نتوانسته‌ام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمی‌گذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را می‌اندازم کنار و کشان‌کشان، خودم را می‌رسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشی‌اش فیلم می‌گیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف می‌زند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه... به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را می‌بینم که می‌دود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد می‌کشند: بگیرینش... بسیجیه... سرم درد می‌گیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سی‌هزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم می‌پیچد. جزء معدود خواب‌های واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سی‌هزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایه‌های تعزیه. شاید کربلا. -اووه... افتاد... گرفتنش... واای... متین چشمانش را ریز می‌کند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد می‌زنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده... دیگر جوان را نمی‌بینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دست‌هایی را می‌بینم که بالا می‌روند و پایین می‌آیند به نیت زدنش. در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سی‌هزارنفر سپاه. طوری نگاهش می‌کردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد می‌رود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزه‌ها را می‌دیدم که بالا می‌رفتند و به سوی بدنش پایین می‌آمدند. -وااای ببین دارن می‌کشنش. یا خود خدا! لرز می‌کنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط می‌خواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین. زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم می‌چرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمی‌دانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین می‌شناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضه‌هایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ ترسیدم. می‌خواستم بروم و می‌ترسیدم از برق شمشیر و چهره‌های کبود از خشمشان. -اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟ جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آن‌ها که دورش را گرفته‌اند، یک نفر قمه به دست می‌بینم و دلم می‌ریزد. دلم می‌خواهد بروم پایین، صف آن‌ها که دور جوان را گرفته‌اند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ یک قدم برمی‌دارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمه‌ای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم می‌لرزند و همانجا می‌ایستم. این‌هایی که من می‌بینم، برایشان مهم نیست چرا می‌زنند و چطور می‌زنند؛ فقط می‌زنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکه‌پاره می‌کنند همان‌جا؛ بدون این که بپرسند مثل آن‌ها فکر می‌کنم یا نه. خواب بودم؛ ولی می‌توانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و می‌خواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفه‌ام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم. پیکر نیمه‌جان و خونین جوان بسیجی را دارند می‌کشند روی زمین. به دستانم نگاه می‌کنم؛ پاک‌اند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کرده‌اند. عقب عقب می‌روم؛ نمی‌دانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمی‌دانم. متین فیلمی که می‌گرفت را قطع می‌کند و سرش می‌رود داخل گوشی: این خیلی ویو می‌خوره. ببین کی بهت گفتم. جوان را کشان‌کشان، از میدان دیدمان خارج می‌کنند و دیگر نمی‌بینمش. فقط رد خونش باقی می‌ماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم... علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای.
ولی من هنوز این جمله قاتلش رو هضم نکردم که می‌گفت: یه دست می‌رفت بالا ده‌تا دست می‌اومد پایین...😭
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای.
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴ششم: کلاهخود بی‌تابانه نگاهت می‌کردم که داشتی عمامه دور سرت می‌بستی تا سختیِ من، سرت را آزار ندهد. انقدر با طمأنینه زره و جوشن بر تن می‌کردی که انگار بجای میدان جنگ، به حجله دامادی می‌روی. شمشیر را دور کمرت حمایل کردی و بالاخره، من را برداشتی. دستان گرمت که به سردیِ فلزم خورد و ذکر خدا را از لبانت شنیدم، تمام ذراتم به جنبش افتادند و متراکم‌تر شدند. من را زدی زیر بغلت و برای وداع، بیرون آمدی. اهل حرم دورت را گرفتند. هریک ناامیدانه به یک گوشه لباست چنگ می‌زدند که نروی؛ مانند چنگ زدن غریق به تخته‌پاره‌هایی وسط اقیانوس؛ بدون امید نجات. دخترکی بازویت را گرفت یا دقیق‌تر بگویم؛ من را که میان بازو و پهلویت نگه داشته بودی. چشمان سیاهش از نگرانی دودو می‌زد؛ طوری که دلم می‌خواست به زبان بیایم و بگویم جای نگرانی نیست؛ من تا آخرین لحظه سر تو را در آغوش می‌گیرم تا زخمی بر آن ننشیند. کاش زبان داشتم و از استحکام فلزم بگویم؛ گرمایی که در کوره دیده‌ام تا محکم باشم و ضربه‌هایی که میان پتک و سندان خورده‌ام؛ اما نه... درچشمان دخترک، عاقبت این نبرد را می‌شد دید. عاقبتش هرچه بود، من وظیفه داشتم تا آخر آن عاقبت همراه تو بمانم. بالاخره با حوصله و بوسه و کلام ملایم، تک‌تک‌شان را از خودت جدا کردی. آخرین دستی که جدا شد، دست کوچک آن دخترک بود که محکم من را گرفته بود. اذن میدان گرفتنت خیلی طول نکشید. ذکر گفتی و من را بر سرت گذاشتی. خودم را دور سرت محکم گرفتم. انقدر محکم که انگار قسمتی از سرت هستم. اراده کرده بودم هر شمشیری که به سوی سرت آمد را خرد کنم؛ چشم حسین به تو بود و نباید پسر مقابل پدر زخم ببیند؛ مخصوصا پسری چون تو در برابر پدری چون حسین. همه می‌دانند تو برای حسین، فقط پسر نبودی. خودش هم فرمود؛ هر وقت دلتنگ رسول خدا می‌شد، تو را نگاه می‌کرد. تو آینه بهترین انسان روی زمین بودی و من در حیرتم که چطور ممکن است اصلا به من نیاز داشته باشی؟ مگر اصلا کسی می‌تواند با تو بجنگد، مگر کسی می‌تواند به قصد سرِ تو، شمشیر و نیزه بالا ببرد که بخواهی کلاهخودی آهنین چون من را بر سر بنشانی؟ تو چنان می‌جنگیدی که واقعا هم نیازی به من نبود؛ پیش از رسیدن به تو، شمشیرت به آن‌ها می‌رسید و جهنم برایشان شعله می‌کشید. من در حیرت بودم که این‌ها چطور مسلمانی‌اند که با شبیه‌ترین فرد به پیامبرشان می‌جنگند؟! یعنی از چهره پیامبرگونه تو خجالت نمی‌کشیدند؟ اصلا چطور می‌توانستند در مقابل این تجسم خوبی مطلق چشم ببندند و شمشیر بکشند؟ انقدر جنگیدی که سنگینی سلاح و زره و من، دست به دست تشنگی داد و امانت را برید. کاش آهنین نبودم. کاش انقدر سنگین نبودم. درنگی کوتاه میان نبردت، فقط به اندازه بشارت حسین به بهشت افتاد و بعد، دوباره به میدان تاختی. این‌بار نفهمیدم با ضربه شمشیر کدام‌شان بود که تعادلم بهم خورد. از پشت زد. سرم گیج رفت و کج شدم. نه تو فرصت داشتی من را دوباره بر سر بگذاری و نه من توانش را داشتم که سرت را محکم بگیرم. اسبت که شیهه کشید، اندک تعادلی که داشتم هم بهم خورد و افتادم. گیسوان سیاهت پریشان شد. اصلا حواست نبود که من روی سرت نیستم. کاش زبان داشتم و فریاد می‌زدم که مواظب باشی؛ مواظب آن نامردی که با عمود آهنین به سوی تو می‌تازد؛ از پشت سر. دورت را گرفتند. گرد و خاک شد و ندیدم دیگر... حالا تا آخر عمر، بابت فرق شکافته تو شرمنده حسین خواهم بود... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خط قرمز خیلی حسینی شده، دست منم نبود... کار خدا بود... فعلا برنامه‌ای براش ندارم
سلام کتابی که به طور خاص به این موضوع پرداخته باشه سراغ ندارم، باید به طور خاص درباره اتفاق مدنظر کتاب بخونید. اما کتاب‌های هشت سال بحران‌آفرینی اصلاح‌طلبان و خاطرات مرحوم هاشمی رفسنجانی می‌تونن منابع خوبی باشن. کتاب بازگشت از نیمه راه هم درباره شخصیت‌های سیاسیه، ولی تا حدودی با فضای دهه هفتاد هم آشنا میشید.
سلام اولا من از کشته شدن هیچ جوانی توی این کشور خوشحال نمی‌شم، چه موافق من باشه چه مخالف. دوما من به مخالفم فحش نمی‌دم. سوما آرمان علی‌وردی هیچکس رو نکشته بود، اگه مسلح بود یا اهل آدم‌کشی بود اینطوری نمی‌تونستن شهیدش کنن. چهارما درباره مهسا هم نوشتم، کافی بود قبل فرستادن این پیام اسم مهسا امینی رو سرچ کنید توی کانال. توی صفحه ویرگولم هم به طور مفصل به دوتا از قربانی‌های حوادث سال ۱۴۰۱ پرداخته‌م قبلا. https://vrgl.ir/6eI4z https://vrgl.ir/DBXbQ یک نمونه‌ش داستانک پزشک: https://eitaa.com/istadegi/6702
سلام ببینید، قانون باید طوری باشه که بیشتر مردم بتونن رعایتش کنند. وگرنه اثرگذاریش رو از دست میده. مثلا دهه شصت و هفتاد سختگیری روی پوشش به حدی بود که حتی پوشیدن کفش و لباس رنگ روشن هم منجر به دستگیری توسط ون ارشاد می‌شد، یعنی خیلی دایره تنگ شده بود. من به هیچ‌وجه موافق پوشش هنجارشکنانه نیستم. پوشش هنجارشکنانه یعنی چی؟ یعنی پوششی که بیشتر افراد جامعه معتقدن یه نفر با این مدل پوشش آدم سالمی نیست و از نظر اخلاقی مشکل داره. ولی مثلا خانمی که چادری نیست، یکم از موهاش هم پیداست پوشش قانونی رو داره و همین کافیه. البته این حجاب اسلامی نیست، و قانون هم نمی‌تونه در اعتقادات کسی دخالت کنه. قانون فقط رفتار اجتماعی رو سامان میده. دایره مجاز قانون نه خیلی تنگ باید باشه و نه خیلی بزرگ. الان مسئله حجاب توی کشور ما همینه، که حد و حدود باید کجا باشه؟ از من بپرسید، خیلی واضح می‌گم نمی‌دونم! باید کارشناسان نظر بدند.
16.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 ما شهید قرآنیم... 🌱 ذکر سینه‌زنی دیشب مردم عزادار در حسینیه امام خمینی در پی جسارت به ساحت قرآن مجید در سوئد و دانمارک پ.ن: کی شود دریا به پوز سگ نجس...؟ http://eitaa.com/istadegi