مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۷۹
حسام همچنان سکوت کرده بود و برای من حتی حرف زدن با او هم دشوار بود. انگار یک انسان دیگر یا نه، یک موجود دیگر توی جلدش رفته بود. انگار کالبدش از آن حسام همیشگی خالی شده بود؛ شاید هم از اول خالی بود.
نمیدانم چقدر؛ شاید تا نیمههای پارک مطالعه را روی زمین ناهموار از عقب راه رفتم. چندبار نزدیک بود زمین بخورم و پرسشهایم از حسام هم بیپاسخ میماند. بالاخره جایی، حسام ایستاد؛ میان تاریکی وهمآور پارک مطالعه و سایههای درختان. دورتادورمان شمشاد بود و صدای مراسم را از دور به سختی میشنیدیم. اگر اینجا میمردم، جنازهام به این زودیها پیدا نمیشد؛ شاید بعد از مراسم، شاید فردا صبح.
مردن فعلا برنامه خوبی نبود. من هنوز هانیه را هم ندیده بودم.
حسام ایستاد. نگاهی به دور و برش کرد و تا من آمدم همین کار را بکنم، داد زد: برنگرد!
چشمانم را ثابت نگه داشتم و تا جایی که میدان دیدم یاری میداد، کسی را ندیدم؛ اما مطمئن بودم حسام یک همدست دارد. کسی که من نباید برمیگشتم و میدیدمش. شاید همان عوضی بود و قلبم از تصور چنین چیزی به تپش افتاد. تیر دیگری در تاریکی انداختم و از در مذاکره وارد شدم.
-حسام... نمیدونم برنامهای برای من داری یا نه و تصمیمت چیه، ولی تو با این کارت داری یه عالمه آدم بیگناه رو میکشی. اونا هیچ هیزم تری به تو نفروختن.
حسام مثل مجسمه نگاهم میکرد و نمیتوانستم بفهمم در دل سنگش اثری گذاشتهام یا نه. ادامه دادم: اینم نمیدونم که انگیزهت چیه، پوله یا اعتقاد... ولی هرچی باشه، به این فکر کن که ممکنه خانواده خودت هم توی مصلی باشن. چطور دلت میاد زن و بچه مردم رو اینطوری به کشتن بدی؟
و باز هم سکوت بیمعنای حسام. لعنتی انگار واقعا روح از تنش رفته بود. حسامی که همراه من برای آرامش و امنیت مردم تلاش کرده بود، الان به حرفهایم هیچ واکنشی نشان نمیداد. متاسفانه حسام آدم پیچیدهای بود. مثل تروریستها و خلافکارهای سادهای نبود که به طمع پول دست به حماقت میزنند و زود به غلط کردم میافتند. امثال حسام اگر جنایت میکردند هم با فکر بود، حساب شده بود. هرکسی جای حسام بود باید تا الان چندتا واکنش احساسی از خودش نشان میداد، خشمگین و سردرگم میشد؛ ولی حسام...
من اما دست از تلاش نکشیدم.
-حسام داری چه غلطی میکنی؟ من رفیقتم!
صدایی از پشت سرم آمد؛ شبیه قدم برداشتن روی زمین. مقابل میل شدیدم به برگرداندن سرم مقاومت کردم تا حسام کار احمقانهای نکند. امیدوار بودم هرچه پشت سرم رخ میدهد، در صورت حسام منعکس شود؛ اما چهرهاش همچنان بیحالت بود. فقط یک لحظه، آن هم یک لحظهای که شک داشتم درست دیده باشم، مردمک چشمانش تکان خوردند. تا آن لحظه فقط من را نگاه میکرد و یک لحظه، پشت سرم را.
و بعد، پشت سرم تیر کشید.
خیلی تیر کشید. انقدری که نتوانستم سر پا بایستم. چشمانم سیاهی رفت و زانوانم خالی کردند.
افتادم.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۸۰
*
حالم مثل ماهی بود که بیرون از آب افتاده باشد. پزشک با هادی حرف میزد و من در ذهنم کلمات را میجستم. حسین مثل آب دریا بود. حرف زدن با او مرا تشنهتر میکرد و شنیدن صدایش چیزی از دلهرهام کم نکرده بود. ذهن و زبانم هنوز در جستوجوی کلمات ناموفق بودند، دایره لغات محدودی در اختیارم بود و نمیشد حرفم را به هادی بفهمانم.
هادی گفتوگویش را با پزشک تمام کرد و به سمت من برگشت.
-آبجی دیگه چرا گریه میکنی؟ با حسین که حرف زدی!
از مغزم کار کشیدم.
-نگرانم...
-نگران چی؟
-حسین.
نگرانیام فقط حسین نبود؛ ولی نمیتوانستم بیشتر از این توضیح بدهم.
-چیزیش نیست که. همین الان باهاش حرف زدی. حالش خوب بود.
ناچار گفتم: دوباره... بهش... زنگ... بزن...
-کار داره آخه. نمیشه که هی مزاحمش بشیم. کارش تموم بشه خودش میاد.
نه. معلوم نبود بیاید. ابرو درهم کشیدم. هادی گفت: باشه، ولی دیگه این بار اگه بهش زنگ زدیم باید آروم بشی ها.
-باشه...
هادی تلفنش را درآورد و حسین را گرفت. آرنجش را به لبه تخت تکیه داده بود و معلوم بود دارد بوق پشت بوق میشنود؛ اما حسین جواب نمیدهد. بعد از چند لحظه، تماس را قطع کرد و گفت: حتما دستش بنده.
هادی خیلی خوشبین بود و وقتی دید جمله خوشبینانهاش حال مرا بهتر نکرد، گفت: بذار به دوستش زنگ بزنم.
منظورش حسام بود؛ ولی همانطور که فکر میکردم، حسام هم جواب نداد. صدای بلندگوی گوشی هادی را شنیدم که میگفت: دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد...
*
خاک پر بود از برگهای خشک و سوزنیِ کاج و صورتم را میآزرد. مایعی لزج از گوشم تا کنار گونهام ریخته بود که به احتمال زیاد خون بود. بدنم هنوز کرخت بود؛ ولی گوش و چشمم کار میکرد. انقدری کار میکرد که بفهمم روی زمین، وسط پارک مطالعه افتادهام و حسام و یک مرد ناشناس، در فاصلهی چند متری من ایستادهاند.
نمیدانم از وقتی که افتاده بودم چقدر گذشته بود؛ اما بعید بود بیشتر از چند دقیقه شده باشد. صدای مبهم سخنران هنوز میآمد و هنوز شب بود. این بهترین خبری بود که آن لحظه میشد برای خودم داشته باشم.
هنوز وقت بود.
تلاشم برای غلبه بر کرختی بدنم بیفایده بود. پس سرم هنوز گزگز میکرد. ترجیح دادم تا حس به دست و پایم برگردد، بروم توی نخ حسام و آن مرد.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۸۱
انقدر دقیق هیکلش را به خاطر سپرده بودم که میتوانستم قسم بخورم خودش است. خود عوضیاش، خود نامردش. داشت با حسام حرف میزد؛ ولی صداشان را نمیشنیدم. حالتهای بدنشان اثری از تنش یا دعوا را نشان نمیداد. یک گفتوگوی دوستانه بود؛ احتمالا درباره این که با من چکار کنند. ناخودآگاه دستم به سمت غلاف سلاحم رفت؛ ولی خالی بود. معلوم است که اولین کارش بعد از بیهوش کردن من، برداشتن سلاحم بود. گوشیام را هم برداشته بود.
مرد دستش را روی شانه حسام گذاشت؛ خیلی صمیمانه و برادرانه. چند قدم با هم راه رفتند و از من دور شدند. توی دلم گفتم: خاک تو سرت حسام. خاک تو سرت. مرتیکه احمق.
و بعد حسام افتاد.
طاقباز افتاد روی زمین و لرزید. از گردنش خون فواره میزد. با دستش زمین را چنگ میزد و پا بر زمین میسایید. صدای خرخرش را به سختی میشنیدم. مرد گلوی حسام را دریده بود و من مطمئن نبودم که از این قضیه خوشحالم یا ناراحت. من مدتها با حسام زندگی کرده بودم. هنوز تهماندهای از آن حس رفاقت بود؛ هرچند در یک ساعت اخیر بیشترش به باد رفته بود. به هرحال دلم آنقدرها نسوخت. حتی زن و بچه نداشت که بخواهم غصه بیوه و یتیم شدنشان را بخورم.
آن لحظه باید برای خودم غصه میخوردم که آن عوضی داشت به سمتم میآمد.
مردی در همان حدود پنجاه سالگی بود. یک ریش پرفسوری کمپشت روی چانهاش بود. چشمانش، ریز و روشن بودند. ترسناک و مسخره. داشت با آرامش به طرف من میآمد و چاقویی که با آن گلوی حسام را بریده بود، با یک دستمال سفیدِ تا شده پاک میکرد. طوری با وسواس چاقو را تمیز میکرد که انگار میخواست با آن غذا بخورد.
رسید بالای سرم. نگاهی به دور و برش کرد و بعد، با نیممتر فاصله، بالای سرم نشست.
-خب، گفته بودی جوابمو وقتی که پیدام کردی میدی. چیزی میخواستی بگی؟
به دستانم تکیه کردم و برخاستم. همهجا دور سرم چرخید و افتادم.
-الکی تلاش نکن، فکر کنم خیلی محکم زدم. احتمالا جمجمهت شکسته و ضربه مغزی شدی.
با چهرهای درهم رفته، به قطرات خون حسام که روی لباسش شتک زده بودند نگاه کرد و آرام قسمت تمیز دستمال را روی آن کشید. خون پاک نشد. گفت: ای بابا... نباید به گردنش میزدم. شاهرگ گردن خیلی بریز و بپاش داره. گند میزنه به هیکل آدم.
درست است که حسام حقش بود، ولی این که یک قاتل روانیِ وسواسی اینطوری درباره قتل رفیق سابقت حرف بزند، واقعا فشار دارد. دوباره تلاش کردم بلند شوم و اینبار سرگیجهام بهتر بود.
-من اگه جای تو بودم بلند نمیشدم. از گوشت داره خون میاد. فکر کنم مایع مغزیت هم همراهش داره بیرون میریزه.
ناخودآگاه دست بردم به سمت خونی که از گوشم بیرون ریخته بود. فکر کنم درست میگفت، مردک آشغال. کاملا مطمئن بود انقدر آسیب دیدهام که خطری برایش ندارم. چاقو را به غلافش برگرداند و زیر لب گفت: فایده نداره، باید بشورمش.
-خب، تو پیدام کردی یا شایدم بشه گفت من پیدات کردم. چی میخواستی بگی؟
به این فکر کردم که ریموت بمب دست این روانیِ وسواسی بود؛ چیزی که آن لحظه از همهچیز مهمتر بود. گفت: حسام واقعا هیجان نقشهم رو کم کرد. دلم میخواست رویاروییمون شکوهمندتر باشه.
ترجیح دادم یک ذره انرژیای را که برایم مانده بود، الکی هدر ندهم. روی زمین نشستم و سرم را آرام ماساژ دادم. تیر میکشید. گفتم: تو واقعا مریضی. اگه زنده موندی، حتما باید بری پیش روانپزشک.
خندید.
-جدی؟
واقعا مریض بود. آدمهای باهوش هم گاهی دچار اختلالات روانی میشوند. لازم نبود روانشناسی خوانده باشم تا وسواس و خودشیفتگی را در او تشخیص دهم. این نقطهضعفش بود، او بازی کردن را دوست داشت و میشد او را به بازی گرفت.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۸۲
واقعا مریض بود. آدمهای باهوش هم گاهی دچار اختلالات روانی میشوند. لازم نبود روانشناسی خوانده باشم تا وسواس و خودشیفتگی را در او تشخیص دهم. این نقطهضعفش بود، او بازی کردن را دوست داشت و میشد او را به بازی گرفت.
-آره. تاحالا ندیده بودم یه تروریست انقدر مسخرهبازی راه بندازه.
به دستها و لباسش نگاه کردم. ریموت همانجا بود و باید با یک حمله، آن را از چنگش بیرون میکشیدم. متفکرانه سر تکان داد.
-باشه، میتونم برای شادی روحت و عمل به آخرین حرفی که توی زندگیت زدی، برم پیش روانپزشک.
-لازم نیست به خودت زحمت بدی. ما میتونیم توی زندان برات روانپزشک بیاریم.
این حرفم انقدر محال به نظر میرسید که در جوابم فقط نیشخند زد. دستش را داخل جیبش برد و کنترل کوچکی از آن بیرون آورد؛ چیزی شبیه سوییچ ماشین. لازم نبود توضیح بدهد؛ خودم میدانستم چیست.
-خوبه که اینجایی. دوست داشتم در حضور خودت فشارش بدم.
قاهقاه خندید. هر حرکت اضافهام میتوانست دهها نفر را بکشد. گفت: بمبی که اون توئه، از بمب توی پراید هم سنگینتره. تقریبا... ام... ده کیلو سیفور.
آرام گفتم: خیلی کثافتی!
باید کمی وقت میخریدم؛ شاید کمیل میتوانست بمب را پیدا کند و ببرد بیرون برای خنثی کردن. صدایم را بالا بردم.
-حالا بمب کجاست؟
سوال سرراستی بود و اعترافی تلویحی به این که خودم هم میدانم قرار نیست زنده بمانم. او هم به همین اعتراف تلویحی خندید.
-خودم بردمش تو و یه جای خوب نشوندمش. میدونی، غیر از حجم بمب، این که بمب کجا باشه هم مهمه. باید یه جایی باشه که قشنگ تلفات بگیره.
-نشوندیش؟
حدسم درست بود. همان بود که فکر میکردم. عرق سرد بر پیشانیام نشست.
-آره. پسر فلج اون زنه باید به یه دردی میخورد.
-میدونستی این روشِ داعشیت چقدر چندشآوره؟
سر تکان داد.
-آره ولی در نوع خودش ایده جالبیه.
-تو داعشی نیستی نه؟
باز هم قهقهه زد.
-معلومه که نیستم. من فقط با اونا کار میکنم.
به چشمانم دقیق شد.
-دوست داری بدونی کیام؟
بیشتر از این که من دوست داشته باشم این را بدانم، او دلش میخواست برایم تعریف کند. گفتم: اسرائیل؟
خندید و دستانش را بهم زد.
-آفرین، دقیقا! البته ایران به دنیا اومدم.
- از اون لهجه مسخرهت معلوم بود.
با آرامش، چند قدم فاصله گرفت و شروع کرد به سخنرانی کردن.
-ببین، این کارا رو میتونستم خیلی راحتتر و بیسروصداتر هم انجام بدم؛ ولی دلم یه هیجان میخواست. دلم میخواست بازی کنم. همینطوری الکی، تو رو انتخاب کردم و یه جوری برنامه چیدم که هم حقوق بگیرم هم تفریح کنم. خوبه نه؟
-واسه همینه که میگم باید ببریمت پیش روانپزشک.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 83
باز هم هرهر خندهاش رفت روی اعصابم. باید بیشتر به حرف میگرفتمش. در واقع آن لحظه، تنها کاری که میشد کرد به حرف گرفتنش بود؛ به این امید که نیروهای چک و خنثی فرصت داشته باشند بمب را پیدا کنند.
-حسام از کی اومده بود طرف شماها؟
چندلحظه، مردمکهاش را طوری به سمت بالا چرخاند که مثلا دارد فکر میکند.
-اممم... فکر کنم یه سال یا یه سال و نیم.
نگاهی به جنازه حسام انداختم و توی دلم گفتم: یعنی قبل از این که زنش اقدام به طلاق کنه. پس موضوع مهریه نبوده.
-چرا باهات همکاری میکرد؟
دستش را بالا گرفت و انگشت اشاره و شستش را به هم کشید.
-پول! پول عزیز من! پول مهمترین عامل خوشبختیه و اون بدبخت هم دنبال خوشبختی بود.
انگار ضربه دیگری به سرم زده بودند. باورم نمیشد حسام انقدر پولکی باشد. گفتم: مشکل مالی داشت؟
-فکر کنم بدهی سنگین بالا آورده بود. داشت زیر بار زندگی مشترکش له میشد که ما اومدیم کمکش.
عجب کمکی!
به چهره سردرگمم نگاه کرد، توی چشمانم خیره شد و نیشخند زد.
-بهت نگفته بود؟
نه. نگفته بود. حسام هیچوقت نگفته بود دارد له میشود. مرد دوباره روی مخم رفت.
-پس حسام خیلی چیزا داشته که ازت قایم کنه. تو چطور رفیقی هستی؟
البته این دردناک بود؛ ولی واقعیت این است که همه آدمها راز یا رازهایی دارند که فقط برای خودشان است. رازهایی که قرار نیست به صمیمیترین عضو خانواده یا همکارت بگویی. من هم داشتم. به نظرم همه باید چیزهایی را در زندگیشان کاملا برای خودشان نگه دارند. هیچکس صلاحیت این را ندارد که از همهی رازها و زیر و بم آدم خبر داشته باشد. شاید خیلی بدبینانه به قضیه نگاه میکنم؛ ولی به نظرم هرچیزی که دربارهات بدانند، میتواند تبدیل شود به نقطهضعفت. رازها تا وقتی که مخفی باشند، نقطه قوتند یا حداقل بیخطرند.
اگر میخواستم این راز را به کسی لو بدهم که همهجا، یک چاقوی جیبی همراهم دارم، قطعا دیگر نداشتمش. اگر حسام میدانست حتما آن را هم همراه سلاحم برمیداشت.
چاقو را از خیلی وقت پیش خریده بودم. عمدا سرامیکی خریده بودم که فلزیابهای توی اداره نتوانند پیدایش کنند. آن را کنار مچ پایم جاساز کرده بودم. جای چندان در دسترسی نبود؛ ولی بهتر از هیچ بود.
و آن لحظه، منتظر فرصتی بودم که چاقو را بیرون بکشم و به مرد حمله کنم. برای حمله، زمان زیادی نداشتم. از زمانی که چاقو را درمیآوردم تا وقتی که به او حمله کنم، چند صدم ثانیه هم طول نمیکشید. اگر زود میفهمید احتمالا دیگر نمیتوانستم کاری بکنم. شاید هم بمب را منفجر میکرد.
داشتن یک سلاح مخفی خیلی خوب است؛ اما همهچیز نیست.
سرم داشت از درد منفجر میشد و گیج و بیحال بودم. مطمئن نبودم بتوانم به اندازه حالت عادی روی بدنم تسلط داشته باشم. با نیمچه هوش و حواس باقیماندهام، توی ذهنم نقشه ریختم و همزمان، گفتوگو را ادامه دادم تا زمان بخرم.
-چرا کشتیش؟
مرد خیلی عادی شانه بالا انداخت.
-به نفع خودش بود. بهتر از این بود که بگیرنش و کلی وقتش توی بازداشتگاه و دادگاه تلف بشه. یه راست بردمش سر خونه آخر. بهجای این که شما اعدامش کنید، خودم تمومش کردم. تازه باحالتر هم بود.
-برنامهت برای من چیه؟
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 84
خودم هم میدانستم که دارم سوالهای احمقانه میپرسم؛ ولی فعلا راه دیگری برای سرگرم کردنش نداشتم. برگشت طرفم. بالای سرم ایستاد و گفت: میدونی چرا دستت رو نبستم؟
خم شد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. سرم داشت گیج میرفت. صورتش را دوتا میدیدم. از مصلی صدای روضه میآمد. نمیدانم چی میخواند؛ فقط یادم آمد شب تاسوعاست. همه چیز را سپردم به خودش که صاحب امشب بود.
و بعد تمام حواسم را روی مرد متمرکز کردم، دستم را دور دسته چاقو فشردم و گفتم: چون احمقی.
گردنش را هدف گرفتم و در همان چند صدم ثانیه، دستم را همراه چاقو پرت کردم سوی گردنش. عقب کشید و دستی که برای دفاع سپر کرده بود زخمی شد. من هم برخاستم. ایستاد و با دست دیگر، زخم دستش را گرفت. خندید و گفت: آره دقیقا برای همین...!
نگاهی به زخمش کرد و گفت: میخواستم قبل این که بکشمت یه تقلایی بکنی... یه مبارزهای.
به من که به سختی روی پا ایستاده بودم و چاقو توی دستم بود نگاه کرد و چاقوی خودش را از غلاف بیرون کشید.
-خوبه، من آمادهم. فقط حواست باشه که ریموت توی جیبمه.
منتظر شد تا حمله کنم. دست و پایم آنطور که باید از مغزم فرمان نمیبردند. چشمانم آنطور که باید نمیدیدند. فقط میدانستم آن بمب نباید منفجر شود.
-چیه؟ نمیخوای کاری بکنی؟
او خیلی فرز بود. حسام را در یک چشم بهم زدن کشته بود و مقابل ضربه من جاخالی داده بود. نمیشد همینطوری به او حمله کرد؛ ولی نمیشد هم همینطوری ایستاد و نگاهش کرد. قدمی به جلو برداشتم و چاقو را به قصد صورتش در هوا چرخاندم. فقط سرش را عقب برد و بعد هلم داد. به سختی خودم را نگه داشتم تا زمین نخورم. دوباره خواستم با چاقو حمله کنم، ولی دستم را در هوا گرفت و فشرد. استخوان مچم تیر کشید. دوباره پرتم کرد، این بار محکمتر، طوری که با پهلو بیفتم روی زمین.
فرصت برای درد کشیدن نبود. به بدبختی برخاستم و دوباره حمله کردم. انگار بچهای به سمتش حمله کرده باشد، دستانم را گرفت و هلم داد عقب. حتی لازم نبود از چاقویش استفاده کند. دستم را از میان مچش رهاندم و دوباره حمله کردم. چاقو از جلوی چشمانش رد شد و سرش را عقب برد. خندید، دستم را گرفت، پیچاند و خواست چاقو را توی شکمم فرو ببرد. با دست دیگرم نگهش داشتم و چاقو بجای شکم، دستم را درید. اینبار من هلش دادم. دستم را رها کرد و عقب رفت. خندید و گفت: خیلی کندی، یا شایدم کند شدی!
دستم میسوخت، سرم گزگز میکرد و پاهایم جان نداشت. روی زمین به خودم پیچیدم. چند قدم جلو آمد. چشمانم سیاهی میرفتند و چندتا میدیدندش. بالای سرم ایستاد و گفت: پاشو دیگه! خوشم نمیاد انقدر راحت تموم بشه.
با کف کفشش به شانهام فشار آورد تا برخیزم. کتفم تیر کشید، ولی توانستم چاقو را محکم در عضله پشت ساق پایش فرو کنم. چاقو را با همه جانی که داشتم فشردم و به پایین کشیدم. دادش به هوا رفت و پایش را عقب کشید. چاقو در پایش ماند و من بیسلاح ماندم.
روی زمین تلوتلو خورد و به سختی ایستاد. خم شد و چاقو را از پایش بیرون کشید و این بار، از سر خشم خندید.
-خوبه، داره جالب میشه.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۸۵(آخر)
روی هر دو دستم تکیه کردم و بلند شدم. کف دستی که زخم داشت بیشتر سوخت. از پای مرد خون میریخت. میتوانستم امیدوار باشم خونریزی او را هم مثل من بیحال کند. حالا هردو تلوتلو خوران به سوی هم هجوم بردیم. او با دو چاقو و من با هیچی. دو دستی که داشت با چاقو به سویم میآمد را گرفتم و به عقب راندمش. فشار میآورد تا حداقل یکی از چاقوها را به گردن یا صورتم برساند. نیروی دست زخمیام داشت تمام میشد. به سوی یکی از درختها هلش دادم. دستم داشت از دور مچش باز میشد و احتمالا چاقو توی صورتم میخورد. به ساق پای زخمیاش لگد زدم و هر دو دست را به عقب هل دادم.
افتاد روی زمین و سرش به تنه درخت پشت سرش خورد. سر هردو چاقویی که توی دستش بود را به زمین تکیه داد تا برخیزد، ولی زودتر از آن، زیر چاقوی خودم لگد زدم و به سویی دیگر پرتش کردم. لگد دیگری را هم، کور اما محکم به سویش پراندم که توی صورش خورد. ضربه توی صورت، مخصوصا توی بینی و گیجگاه، آدم را چند ثانیه گیج میکند. چند ثانیه فرصت داشتم تا به این فکر کنم که میخواهم چه غلطی برای بقیهاش بکنم. از دستم خون میرفت و جمجمهام تیر میکشید. خم شدم و دست به درخت گرفتم تا نیفتم.
خواست روی چاقویی که برایش مانده بود تکیه کند و آن را توی گردنم بزند، ولی دستش را گرفتم و خلاف جهت پیچاندم. طوری پیچاندم که دستش صاف شود و با زانو، دقیقا وسط آرنجش کوبیدم. صدای ترق شکستن آرنجش آمد و صدای داد خودش. دست انداخت و موهایم را کشید. لگدی به ساق پایم زد که با وجود آسیبهایی که دیده بود، هنوز سنگین بود و توانست منِ نامتعادل را زمین بیندازد.
به پشت روی زمین افتادم. خودش را نزدیک من کشید. دیگر خبری از آن بازیگوشیِ توی چشمانش نبود. در چشمانش یکپارچه خشم شعله میکشید. دست سالمش را به سوی جیبش برد. بریده بریده گفت: خوب بود... ولی...
توی جیبهایش دنبال چیزی میگشت.
- حواست باشه... ریموت... دست...
حواسش به من نبود. دست دراز کردم و چاقویی که از دستش افتاده بود را برداشتم. قبل از آن که بتواند ریموت را از جیبش بیرون بکشد، چاقو را توی گردنش نشاندم. چشمان بهتزدهاش به من خیره ماند. چاقو را رها کردم و دست سالمش را گرفتم. آن را فشار دادم تا ریموت را رها کند. خون از دهانش ریخت. راست میگفت. شاهرگ گردن خیلی ریخت و پاش داشت. خون کثیفش روی صورت من هم پاشید.
هلش دادم تا به پشت بیفتد. چشمانش باز مانده بودند. دست سالمم را بردم داخل جیبهایش و دنبال گوشیام گشتم. گوشی من و حسام توی جیب شلوارش بود. آن را بیرون کشیدم.
جان برخاستن نداشتم. روی زمین افتادم. با دست لرزان و چشم تار، به سختی کمیل را پیدا کردم و با او تماس گرفتم. امیدوار بودم پیش از آن که از هوش بروم جواب بدهد و بالاخره جواب داد.
- جانم حسین؟
کلمات از دستم در میرفتند. به سختی جملهام را مرتب کردم.
-پسر... اون... خانمه... پسر... فلجش...
-میدونم حسین جان، پیداش کردیم. خودمم حدس زده بودم.
نفس راحتی کشیدم. کمیل گفت: خوبی؟ ریموت بمب رو پیدا کردی؟ الان کجایی؟
خوب نبودم. ریموت را هم پیدا کرده بودم و توی پارک مطالعه بودم؛ ولی جان نداشتم هیچکدام از اینها را بگویم. فقط گفتم: پارک... مطالعه...
-چی گفتی؟ پارک مطالعه؟
صدای کمیل دور میشد؛ اما هنوز صدای روضه میآمد. روضه شب تاسوعا. لبخند زدم و به خودم اجازه دادم بیهوش شوم.
***
هادی داشت با گوشیاش ور میرفت و من دل توی دلم نبود. نق زدم.
-پس چکار میکنی؟ زود باش دیگه.
-باشه باشه... وایسا... اینترنت یکم ضعیفه.
گوشی را کنار پنجره گرفت. چند لحظه صبر کرد. زیر لب گفت: آهان... شد... سلام!
دست دراز کردم که گوشی را از دستش بگیرم؛ اما درد بخیههایم یادآوری کرد که خیلی نباید خیلی وول بخورم. هادی گفت: باشه باشه... آقا من گوشیو میدم دست هانیه.
گوشیاش را داد دستم. تصویر خیلی بیکیفیت بود، ولی من میتوانستم حسین را تشخیص دهم که با سرِ باندپیچی شده و صورتی که خراشهای ریز و درشت روی آن بود نگاهم میکرد. گردنش هم توی آتل بود. فکر کنم آتل بسته بودند که سرش را تکان ندهد. بیحال بود، ولی لبخند زد.
پایان.
پینوشت:
عاقلان نقطه پرگار وجودند؛ ولی
عشق داند که در این #دایره سرگردانند...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از مهشکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚
حماسه حسینی📕
✍🏻استاد شهید مرتضی مطهری
#نشر_صدرا
حماسه حسینی رو انقدر ازش تعریف کردم که نیاز به معرفی نداره!
خوندنش برای هر بچه شیعهای لازمه!
قلم بسیار ساده و روانی داره،
و خیلی دقیق قیام امام حسین علیهالسلام و فلسفه و ریشههاش رو تحلیل میکنه.
به خیلی از پرسشها درباره قیام حسینی پاسخ میده،
تحریفها و روایات غلط رو کنار میزنه و شما رو با روایات اصیل و نگاه متعالی به قیام امام حسین علیهالسلام آشنا میکنه.
حتی اگه کتابخون نیستید یا فکر میکنید خوندن کتابهای شهید مطهری براتون سخته، حماسه حسینی رو بخونید.
واقعا قشنگه و نگاهتون رو عوض میکنه...
#محرم
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از مهشکن🇵🇸🇮🇷
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از مهشکن🇵🇸🇮🇷
Ghareeb.mp3
زمان:
حجم:
3.91M
🎼 «غریب»
خواننده و آهنگساز: Vetr
حال غریب من...
و تو چه میدانی غریب چیست...
#فرات
#محرم #امام_حسین
@VetrMusic
هدایت شده از مهشکن🇵🇸🇮🇷
🥀﷽🥀
"انگار که انبار بندر بیروت..."
مصراع اولش مثل ضربه آرام چکش بر یک کوه یخ بود. تیک...
-هنوز صدای آشنات غریبه یا حسین...
یا حسین را که گفت، کوه یخ ترک خورد. ترک پیش رفت، رفت و رفت تا رسید به قلبی که در مرکز کوه یخ، منجمد شده بود. تق...
-هنوز نگات تو حسرت حبیبه یا حسین...
یخ قلب شکست. قلب شکست. قلب شروع کرد به تپیدن. به جوشیدن. از قلب خون میجوشید. نتهای موسیقی، بیتهاش، حرفبهحرفش داشت قلب را شعلهور میکرد، قلب شعله میکشید و یخها آب میشدند.
-هنوز تویی که یکتنه به دوش میکشی، تموم بار عشق رو؛ عجیبه یا حسین!
بغض شکست. آواها داشتند نفوذ میکردند به نهانترین قسمت وجودم. جایی که بود، هنوز بود و از یاد برده بودمش. غبار گرفته بود، یخ زده بود. قلبم را از یاد برده بودم. یادم رفته بود قلب دارم. قلبی که میتواند شعله بکشد و خاکسترم کند.
-ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما/ جوشی بِنِه در شور ما، تا مِی شود انگور ما...
یادم رفته بود چقدر دوستش دارم. یادم رفته بود که میتوانم برایش بمیرم. میتوانم برایش زندگی کنم. یادم رفته بود تنها کسی ست که دستهای عقلم مقابلش بالا میرود، تنها کسی ست که بخاطرش مجنون میشوم، یادم رفته بود تنها کسی ست که ارزش دارد دلیل زندگیام باشد.
و همه اینها یادم آمد. چطور یادم رفته بود؟
بغض بود که ترکیده بود. یخ بود که ترک خورده بود. قلب بود که شعله کشیده بود. ولی هنوز اینها کافی نبود.
تا خواننده گفت: غریب...
انگار که جرقه به انبار باروت افتاده باشد...
انگار همانجا کنار قلب، یک انبار باروتِ متروک باشد و شعله قلب، باروتها را منفجر کرد. باروت هم که چه عرض کنم، تیانتی بود، نیتروگلیسیرین بود، دینامیت بود، آمونیوم نیترات بود... انگار که انبار بندر بیروت... در چند میلیثانیه، دمای قلب تا پنجهزار درجه سانتیگراد بالا رفت، بوم... با سرعت هفتهزار متر بر ثانیه، کوه یخ منفجر شد. صدای انفجار قلب شنیدهاید؟
ضجه، هقهق...
سوخت.
خاکستر شد.
غریب.
میفهمید؟
غریب.
قلبم هنوز دارد با کلمه غریب میسوزد.
هنوز دارد از خاکسترش دود بلند میشود.
غریب.
غریب.
غریب.
حسین...
✍️فاطمه شکیبا (فرات)
#محرم #امام_حسین
https://eitaa.com/istadegi
🥀 حماسه حسینی
هر سال که محرم میآید میبینیم امام حسین از نو طلوع میکند، از نو زنده میشود، باز میگوید: «خُطَّ الْمَوْتُ عَلی وُلْد ادَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلی جیدِالْفَتاةِ، وَ ما اوْلَهَنی الی اسْلافی اشْتِیاقَ یعْقوبَ الی یوسُفَ»، باز میبینیم پیام امام حسین است: «الا وَ انَّ الدَّعِی ابْنَ الدَّعِی قَدْ رَکزَ بَینَ اثْنَتَینِ بَینَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ، وَ هَیهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ، یأْبَی اللهُ ذلِک لَنا وَ رَسولُهُ وَ الْمُؤْمِنونَ وَ حُجورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ». در مقابل سی هزار نفر که مثل دریا دارند موج میزنند و هر کدام شمشیری به دوش گرفته و نیزهای دردست دارد، در حالی که همه اصحابش کشته شدهاند و تنها خودش است، فریاد میکشد: این ناکس پسر ناکس، این حرامزاده پسر حرامزاده، یعنی این امیر و فرمانده شما، این عبیدالله بن زیاد به من پیغام داده است که حسین مخیر است میان یکی از دو کار: یا شمشیر یا ذلت. حسین و تحمل ذلت؟! «هَیهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ» ما کجا و ذلت کجا؟ خدای ما برای ما نمیپسندد (این پیام شهید است) خدای من برای من ذلت نمیپسندد؛ پیامبر من برای من ذلت نمیپسندد؛ مؤمنین جهان، نهادها و ذاتهای پاک (تا روز قیامت، مردم خواهند آمد و در این موضوع سخن خواهند گفت)، مؤمنینی که بعدها میآیند، هیچ کدامشان نمیپسندند که حسینشان تن به ذلت بدهد. من تن به ذلت بدهم؟! من در دامن علی بزرگ شدهام، من در دامن زهرا بزرگ شدهام، ما تن به ذلت بدهیم؟!
در آن وصیتنامهای که به برادرش محمّد بن حنفیه مینویسد، میگوید: «انّی لَمْ اخْرُجْ اشِراً وَ لا بَطِراً وَ لا مُفْسِداً وَ لا ظالِماً، انَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاصْلاحِ فی امَّةِ جَدّی، اریدُ انْ امُرَ بِالْمَعْروفِ وَ انْهی عَنِ الْمُنْکرِ وَ اسیرَ بِسیرَةِ جَدّی وَ ابی» [^3] مردم دنیا بدانند که من یک آدم جاه طلب، مقام طلب، اخلالگر، مفسد و ظالم نیستم؛ من چنین هدفهایی ندارم. قیام من قیام اصلاحطلبی است. قیام و خروج کردم برای اینکه میخواهم امت جدّ خودم را اصلاح کنم. من میخواهم امر به معروف و نهی از منکر بکنم. در نامه به محمّد حنفیه نه نامی از بیعت خواستن است، نه نامی از دعوت مردم کوفه، و اصلًا هنوز مسئله مردم کوفه مطرح نبود.
📚 #حماسه_حسینی
استاد شهید مرتضی مطهری
#محرم