#معرفی_کتاب 📚
روضه اصحاب چیست؟📓
✍🏻سید علیاصغر علوی
#نشر_سدید
اصحاب امام حسین علیهالسلام، مثل ستارههایی هستن که توی نور خورشید محو شدن!
ولی هرکدوم از این ستارهها، میتونن چراغ راهنمای ما به سمت امام زمانمون باشن؛
الگوهای عملیای که از هر کدومشون میشه یه درس گرفت برای اینکه یار تراز و شایسته امام بشیم.
این کتاب هم نگاهی دقیقتر به منش و سیره اصحاب امام حسینه...
شیرین، روان و خواندنی...
پ.ن: درکنار این کتاب، مجموعه سخنرانی «و الی اصحاب الحسین» از استاد امینیخواه به شدت توصیه میشه...
اصلا اصحاب امام حسین علیهالسلام هرکدوم یه اقیانوسن...
#محرم
http://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
علی «اصغر» نبود📓
(جلد سوم از مجموعه حسینیه واژهها)
✍🏻محسن عباسی ولدی
#نشر_آیین_فطرت
«علی اصغر نبود»، کربلا را از نگاه مادری روایت میکند که تصور شهادت کودک شیرخواره او علیاصغر(ع)، قلب هر شنوندهای را می فشارد و این روایت راستین مظلومیت امام شیعیان در کربلا است و در این کتاب شعاعی از آن رنج عظیم به مخاطبان منتقل میشود.
#محرم
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
لالا لالا لالا رباب میخونه...💔🥀 -مامان پاشو شیر بخور...😭 #غزه #محرم http://eitaa.com/istadegi
میدونید
بدبختی اونجاست که دیگه نمیتونم انکار کنم، نمیتونم باور نکنم...
بدبختی اونجاست که ما حرملهها رو به چشم دیدیم،
بدبختی اونجاست که این چند وقت، کم ندیدیم بچه که توی خون دست و پا بزنه،
بدبختی اونجاست که با چشم خودمون دیدیم پدر جنازه بچهی کوچیکش رو روی دستش بگیره و ندونه چکار کنه،
بدبختی اونجاست که روضههایی که میشنویم اتفاقات ۱۴۰۰سال پیش نیستن، واقعیتهای هر روزن...
بدبختی اونجاست که توی روضه باید با دوتا غم سر و کله بزنیم...
#غزه #محرم
مهشکن🇵🇸
میدونید بدبختی اونجاست که دیگه نمیتونم انکار کنم، نمیتونم باور نکنم... بدبختی اونجاست که ما حرمله
و میدونید هی چی میاد توی ذهنم؟
صدای گریهی نوزادهای توی دستگاه توی بیمارستان الشفا،
دست و پا زدنشون،
اینکه هیچکس به دادشون نمیرسه،
بیرمق شدنشون،
این که آروم آروم صدای گریهشون ضعیف میشه،
و کمکم تموم میشن، قبل از این که فرصت شروع داشته باشن...
لعنت به اسرائیل.
لعنت به اسرائیل.
لعنت به اسرائیل.
#غزه #محرم
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
«رد خون»
به قلم: فاطمه شکیبا
-وااای... ببین دارن میدون دنبالش... وااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای...
نخیر... متین و معترضهای توی شهرک، همقسم شدهاند که نگذارند من بخوابم. خمیازه میکشم. دلم لک میزند برای خواب. از دیشب بدخواب شدهام و تا الان نتوانستهام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمیگذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را میاندازم کنار و کشانکشان، خودم را میرسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشیاش فیلم میگیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف میزند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه...
به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را میبینم که میدود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد میکشند: بگیرینش... بسیجیه...
سرم درد میگیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سیهزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم میپیچد. جزء معدود خوابهای واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سیهزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایههای تعزیه. شاید کربلا.
-اووه... افتاد... گرفتنش... واای...
متین چشمانش را ریز میکند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد میزنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده...
دیگر جوان را نمیبینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دستهایی را میبینم که بالا میروند و پایین میآیند به نیت زدنش.
در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سیهزارنفر سپاه. طوری نگاهش میکردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد میرود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزهها را میدیدم که بالا میرفتند و به سوی بدنش پایین میآمدند.
-وااای ببین دارن میکشنش. یا خود خدا!
لرز میکنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط میخواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین.
زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم میچرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمیدانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین میشناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضههایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
ترسیدم. میخواستم بروم و میترسیدم از برق شمشیر و چهرههای کبود از خشمشان.
-اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟
جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آنها که دورش را گرفتهاند، یک نفر قمه به دست میبینم و دلم میریزد. دلم میخواهد بروم پایین، صف آنها که دور جوان را گرفتهاند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
یک قدم برمیدارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمهای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم میلرزند و همانجا میایستم. اینهایی که من میبینم، برایشان مهم نیست چرا میزنند و چطور میزنند؛ فقط میزنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکهپاره میکنند همانجا؛ بدون این که بپرسند مثل آنها فکر میکنم یا نه.
خواب بودم؛ ولی میتوانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و میخواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفهام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم.
پیکر نیمهجان و خونین جوان بسیجی را دارند میکشند روی زمین. به دستانم نگاه میکنم؛ پاکاند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کردهاند. عقب عقب میروم؛ نمیدانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمیدانم. متین فیلمی که میگرفت را قطع میکند و سرش میرود داخل گوشی: این خیلی ویو میخوره. ببین کی بهت گفتم.
جوان را کشانکشان، از میدان دیدمان خارج میکنند و دیگر نمیبینمش. فقط رد خونش باقی میماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم...
#علی_اکبر علیهالسلام #محرم #آرمان_دهه_هشتادی_ها
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
الی الحبیب 📗
✍🏻سید علیاصغر علوی
#نشر_سدید
اینکه امام برای یه نفر دعوتنامه خصوصی میفرستن و ازش میخوان بیاد کمکشون، نشون میده اون آدم یه جور عجیبی برای امام عزیزه!
نشون میده اون آدم به معنای واقعی برای امام قابل اعتماده!
و امام به طور خاص روش حساب میکنه!
نامه امام حسین علیهالسلام به حبیب ابن مظاهر، یکی از نامههای عجیب تاریخه؛
که توش امام از جایگاه ویژه و معرفت خاص حبیب یاد کرده!
حبیب ابن مظاهر، یه یار و رفیق واقعی برای امامه،
فرمانده جناح چپ سپاه امام؛
حبیب و محبوب امام.
حبیب امام زمان بودن عالمی داره؛
و حبیب یه الگوی عملیه برای اینکه برای امام زمانمون حبیب باشیم...
#محرم
http://eitaa.com/istadegi
۱.
مثل الماسی که از هرسو نگاهش میکنی، نوری متفاوت میبینی...
💔😭
ولی علیاکبر خوشبختترین جوون کل تاریخه؛
چون جوونیش به بهترین شکل ممکن خرج شده؛
خیلی اشتباهه اگه فکر کنیم حیف شده... حیف اینه که آدم برای امام زمانش خرج نشه، حیف اینه که آدم پیر بشه و بپوسه بدون اینکه برای امامش کاری بکنه...
#محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
۲.
حسین صورت از صورت علی برنمیدارد...
😭😭😭
بله؛ مردم عافیتطلب و ذلتپذیر از کشتن پیامبرشون هم ابا ندارن...
شهادت حضرت علیاکبر ثابت کرد اگه خود پیامبر هم اونجا بود شهیدش میکردن.
این بلاییه که امامنشناسی و ظلمپذیری و بیبصیرتی سر آدم میاره!
#محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi