«دیگر تاب بیدار ماندن ندارم. چشمانم تار شده است. میبندمشان. دستم را روی جای ترکش میگذارم. میسوزد.
ملافه زیر دستم مچاله میشود. از میان چشمان نیمهبازم، پرستاری را میبینم که وارد اتاق میشود؛ نمیشناسمش.
هیچکس را در این بیمارستان نمیشناسم. ماسک زده است و صورتش را نمیبینم.
پرستار دارد چیزی را از روی ترالی کنار دستش برمیدارد؛ اما دقیقا نمیفهمم چکار میکند.
تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد. مسکن است یا دارو؟ نمیدانم.
پرستار میرود. از بیرون اتاق صدای گفت و گوی مردم را میشنوم و بلندگوی بیمارستان که هربار به زبان عربی کسی را صدا میزند.
چشم میدوزم به قطرههای سرم که داخل محفظه میچکد.
ترکش دارد با دیواره ریهام میجنگد.
یاد پدر میافتم و ترکشهای ریز و درشتی که در بدنش جا مانده بود. یکی از همان ترکشهای لعنتی به نخاعش زد تا برای همیشه ویلچرنشین شود.
چندبار مثل الان من مُرد و زنده شد؟
من با یک ترکش به این حال افتادهام؛ اگر بخواهم دردی که پدر کشید را تخمین بزنم، باید درد الانم را ضرب در تعداد ترکشها کنم یا به توان تعداد ترکشها برسانم؟
پدر هیچوقت گله نمیکرد؛ هیچوقت نمیگفت آخ.
الان زشت نیست من برای یک ترکش بخواهم ناله کنم؟
کمکم احساس سبکی میکنم؛ دردم کمرنگ میشود و صداها و تصاویر محو. انگار در زمین و هوا شناورم.
پس داروی داخل سرم مسکن بوده...»
پ.ن: یادی کردم از رمان خط قرمز و اون سرم کذایی😅
شکر خدا بهترم و الان برگشتم خونه.
ممنونم از محبتتون 🌷
فایل رمان خط قرمز:
https://eitaa.com/istadegi/8123
نسخه قابل چاپ پوسترهای بانوان شهیده در این کانال قرار گرفت:
https://eitaa.com/shohadazan
جهت استفاده در نمایشگاهها و برنامههای فرهنگی
۱۲ شهیده دیگه هم به مجموعه اضافه شدند.
جمعا ۴۹ شهیده بزرگوار.
پنجشنبه این فرصت پیش آمد که در جمع دختران یک مدرسه، درباره بانوان شهید صحبت کنم. پایههای چهارم، پنجم و ششم دبستان بودند و پایه هفتم و هشتم متوسطه اول.
اولش که گفتم فکر میکنید چند بانوی شهید داشته باشیم، کمی لبهاشان را کج و کوله کردند و گفتند: ده تا؟ بیست تا؟
گفتم هفت هزارتا و آن حیرت همیشگی را دیدم. گفتم که وقتی همسن آنها بودهام با بانوان شهید آشنا شدم. گفتم رفیق شهیدم زهره است.
رزقها را پخش کردم و به کمک پوسترهای موکب، روایتگری کردم.
هر شهیدی را که نام میبردم، صدای یکی دونفر بلند میشد که: عه این شهید منه!
روایتگری که تمام شد، تکتک بچهها رزقشان را با صدای بلند خواندند.
بعد یکساعت، دبستانیها رفتند سر کلاسشان و هفتمیها و هشتمیها ماندند چون کلاس نداشتند. جلسه خودمانیتر شد و جمعتر نشستیم. گفتند از زهره بنیانیان بگو. چشمهاشان برق میزد و با شوخی و خنده، برای شهادت برنامه میریختند. شهادت دیگر یک آرزوی دور و دراز نبود برایشان. خندههای از ته دل و توی سر و کله زدنشان، من را هم دلتنگ روزهای دبیرستان کرد، دلتنگ اسم گذاشتن روی هم، به همهچیز خندیدن و حتی دلتنگ سر کلاس نشستن.
امیدوارم به بچهها هم خوش گذشته باشد.