🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
💣 #شگفتانه 📢
🔰 به زودی...
✍️رمان جدید #فاطمه_شکیبا ✍️
💞روایتی دیگر از جانبازی سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه💞
⛔️رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️
(جلد دوم رمان امنیتی #رفیق📓)
💯این بار با موضوع جریانات تکفیری 🏴
🔰و با حضور شخصیتهای محبوب رمانهای: #دلارام_من ، #رفیق و #نقاب_ابلیس 😍
✨🎉همزمان با عید سعید #غدیر ✨🎉
#بریده_کتاب 📖
"دلم میخواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم. مهلت نمیدهم جملهاش را تمام کند. با اسلحه محکم میزنم توی سرش و دست دیگرم را میگذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبهرویش بودم و چشمان وقزده و ترسانش را میدیدم. حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم میخورد. آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود میگویم: داشتی برای کی رجز میخوندی؟"
⚠️انتشار همزمان با #عید_غدیر ، هر شب در:
🌐 https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
❌دوستان خود را دعوت کنید!❌
سلام بزرگوار
ناراحت نشدم؛ اتفاقا انتقاد بیشتر باعث رشد بنده میشه تا تحسین.
اما
واقعا تعجب کردم!
چون اتفاقا بخاطر این که موضوع #رفیق و #کف_خیابون شبیه هم بودند، من خیلی تلاش کردم شبیه کف خیابون نشه!
حتی نشستم این رمان رو خوندم و با #رفیق تطبیق دادم که مطمئن بشم شبیه نشدند؛ چرا که احتمال میدادم چنین مسائلی مطرح بشه.
ضمن اینکه، رمان کف خیابون در تهران و بازه زمانی قبل از انتخابات اتفاق افتاده؛ و رمان #رفیق در اصفهان و بازه زمانی یک هفته قبل و بعد از انتخابات. اصلا اینها خیلی متفاوتند به لحاظ فضا و سیر وقایع و...(کسانی که با جزئیات وقایع سال ۸۸ رو مطالعه کرده باشند میدونن چی میگم)
بنده تلاشم اینه که حرفهای جدید برای گفتن داشته باشم نه این که بخوام از نویسندگان دیگه تقلید کنم! (البته نمیدونم چقدر موفق بودم)
بازهم ممنونم بابت نقد شما.
انشاءالله در #خط_قرمز بهتر عمل کنم.
سپاسگزارم از شما.
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
💣 #شگفتانه 📢
🔰 تنها دو روز دیگر تا انتشارِ
✍️رمان جدید #فاطمه_شکیبا ✍️
⛔️رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️
(جلد دوم رمان امنیتی #رفیق 📓)
💯این بار با موضوع جریانات تکفیری 🏴
🔰و با حضور شخصیتهای محبوب رمانهای: #دلارام_من ، #رفیق و #نقاب_ابلیس 😍
✨🎉همزمان با عید سعید #غدیر ✨🎉
#بریده_کتاب 📖
"دوباره شروع میکند به تیراندازی؛ انگار قسم خورده تمام خشابش را روی این ماشین بدبخت خالی کند. سرم را میگیرم. شیشه جلو و شیشههای عقب هم با برخورد گلوله میشکنند و صدای گوشخراششان همراه صدای پاشیدن تکههای شیشه، در ماشین پخش میشود. صدای ناله مرد به ضجه تبدیل شده است و دارد مانند بچهها گریه میکند:
- I'm dying! Help me! my God! I'm dying! "
رد کردن بعضی از خطوط قرمز، میتواند هزینه سنگینی داشته باشد؛ گاه به اندازه جان و گاه به سنگینی آبرو.
امنیت این سرزمین، خط قرمزی ست که باید با خون پررنگ شود.
⚠️انتشار همزمان با #عید_غدیر ، هر شب در:
🌐 https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
❌دوستان خود را دعوت کنید!❌
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
✨کلام نویسنده✨
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هر کسی بالا کند با نیت دیدار سر
هر زمان یک جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل میدادی و این بار سر
چون طلب کردهست از اهل وفا دلدار دل
در طبق با عشق اهدا میکند سردار سر
دل به یک دست تو دادم سر به دست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر...(محمد زارعی)
چه زیباست که جلد دوم رمانم، با نام مبارک امیرالمومنین علی علیهالسلام آغاز شود، چه زیباست که هنگام نوشتن، دم حیدر حیدر بگیرم و چه زیباتر است که انتشار آن نیز همزمان شود با روزهای فرخنده عید غدیر؛ بزرگترین عید تمام تاریخ.
از همان وقتی که نوشتن رمان #رفیق را آغاز کردم، طرح #خط_قرمز را داشتم؛ یعنی #خط_قرمز، ادامه #رفیق و شاید حتی خودِ رفیق باشد. اصلا برای همین بود که در مقدمه #رفیق، اشاره کرده بودم که در کنار حاج حسین، جوانی نفس میکشد و رشد میکند که جوانیاش، انعکاسی از جوانی حاج حسین است.
#رفیق، داستان دلدادگی و جانبازی نسل دهه چهل و پنجاه است؛ داستان حاج حسینهایی سینههایشان پر است از رازهای مگوی این چهل سال. کسانی که برای این دین و این انقلاب و این خاک نازنین، جنگیدند و زخم برداشتند و خون دادند؛ بعضی رفتند و تبدیل به ستارههای راهنما شدند و بعضی ماندند تا یاد روزهای جنگ زنده بماند؛ ماندند تا رسم سلحشوری و ایستادگی را به نسلهای بعد بیاموزند.
#خط_قرمز هم، داستان دلدادگی و جانفشانی نسل دهه شصت و هفتاد است. آنهایی که نه انقلاب را دیدند و نه امام را؛ اما همانقدر مردانه و محکم پای خاک و انقلابشان ایستادند. کسانی که امانتدارهای خوبی بودند برای به دوش کشیدن بار سنگین نسل پیشین. کسانی که خدا ذخیرهشان کرده بود برای دفاع از حرم؛ خواه این حرم، حرم حضرت زینب در سوریه باشد یا عتبات عالیات در عراق؛ و یا حرمی به بزرگی جمهوری اسلامی ایران. نسلی که خدا ذخیرهشان کرده بود برای صدور انقلاب به دورترین نقاط جهان.
امیدوارم روزی، جلد سومی برای این داستان بنویسم؛ جلد سومی که مجاهدت دهه هشتادیها را روایت کند. بچههای دهه هشتاد با همه فرق دارند؛ شاید این نسل، همان نسلی باشد که خدا برای ظهور حضرت مهدی ارواحنا فداه ذخیرهاش کرده است...
بازهم، جملاتی که در مقدمه رفیق نوشته بودم را تکرار میکنم: بسیاری از شخصیتها قدیمیاند. نمیگویم تکراری؛ چون برای من هیچگاه تکراری نمیشوند. این شخصیتها برداشتی آزاد از شخصیتهای حقیقی و شهدا هستند و باید بارها و بارها بازخوانی و تفسیر شوند.
‼️قبل از خواندن داستان، به دو نکته توجه کنید:
یکم: ماجرای داستان شاید به برخی حوادث واقعی شباهت داشته باشد، اما کاملا غیرواقعی و ساختگیست و نام هیچ یک از افراد و مکانها واقعی نیست. تنها قسمت حقیقی داستان، قسمتیست که همه ما بارها از رسانهها شنیده و دیدهایم.
دوم: در این رمان به جریانهای افراطی و تکفیری پرداخته میشود و قصد توهین به هیچیک از برادران و خواهران مسلمان و پیروان مذاهب اسلامی بهویژه عزیزان اهلسنت را ندارم. شیعه و سنی برادر یکدیگرند و باید در کنار هم، برای مبارزه با جریانهای افراطی و تفرقهافکن تلاش کنند؛ همانطور که در سوریه و عراق این اتفاق مبارک افتاد و باعث نابودی شجره خبیثه داعش شد.
این داستان را هم باید تقدیم کنم به بزرگمردانی که الهامبخش شخصیتهای داستانم بودند؛ به رفقای شهیدم. به سرورشان سیدالشهدا علیهالسلام.
به سردار شهید حاج حسین همدانی؛✨
به شهیدِ امنیت، شهید محمدحسین حدادیان؛✨
به شهید ادواردو آنیلی؛✨
به شهدای مدافع حرم؛ به ویژه شهید محسن حججی، شهید عمار بهمنی و سردارشان حاج قاسم سلیمانی...✨
السلام علیک یا امیرالمومنین...
فاطمه شکیبا ، تابستان 1400.
یا علی...💞
#عید_غدیر
#روایت_عشق
👨👦👦انجمن نویسندگان باغ انار، تقدیم می کند:
📕رمان امنیتی #رفیق
🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿)
در «انارهای عاشق رمان» : https://eitaa.com/joinchat/3251044471C938ce7ecc6
✅ اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار»
گروه آموزش داستان نویسی: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
صدای شلیک تیر و برخوردشان با بدنه ماشین و شیشهها در فضا میپیچد. شیشه سمت کمکراننده با برخورد گلوله فرو میپاشد و خردهشیشههایش با صدای گوشخراشی همهجا پخش میشوند. اگر فقط کمی معطل کرده بودم، الان بهجای خردهشیشه، تکههای مغزم به همهجا پاشیده بود! بازوی دست چپم میسوزد. دست دیگرم را میکشم روی بازویم و از درد لب میگزم. گرمای خون را زیر دستم حس میکنم؛ اما زخمش نباید خیلی عمیق باشد. تیر نخورده، فقط خراشیده و رفته.
✍️رمان جدید #فاطمه_شکیبا ✍️
⛔️رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️
(جلد دوم رمان امنیتی #رفیق 📓)
💯این بار با موضوع جریانات تکفیری 🏴
🔰و با حضور شخصیتهای محبوب رمانهای: #دلارام_من ، #رفیق و #نقاب_ابلیس 😍
هرشب در:
🌐 https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
صدای شلیک تیر و برخوردشان با بدنه ماشین و شیشهها در فضا میپیچد. شیشه سمت کمکراننده با برخورد گلوله فرو میپاشد و خردهشیشههایش با صدای گوشخراشی همهجا پخش میشوند. اگر فقط کمی معطل کرده بودم، الان بهجای خردهشیشه، تکههای مغزم به همهجا پاشیده بود! بازوی دست چپم میسوزد. دست دیگرم را میکشم روی بازویم و از درد لب میگزم. گرمای خون را زیر دستم حس میکنم؛ اما زخمش نباید خیلی عمیق باشد. تیر نخورده، فقط خراشیده و رفته.
✍️رمان جدید #فاطمه_شکیبا ✍️
⛔️رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️
(جلد دوم رمان امنیتی #رفیق 📓)
💯این بار با موضوع جریانات تکفیری 🏴
🔰و با حضور شخصیتهای محبوب رمانهای: #دلارام_من ، #رفیق و #نقاب_ابلیس 😍
هرشب در:
🌐 https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
#پلان_آخر🍃
میخواهم به کمک دختر بروم اما مرد را میبینم که درحال التماس است. دستانش اسیر دستان ظریف اما پرنیروی دختر؛ پیچانده شده است.
بعداز کمی وقت آن سه باسرعت محل را ترک میکنند.
هنوز هم میخ دختر روبهرویم هستم.
دستانش را بهم میزند تا خاکش را بگیرد، بدون نگاهی به من به سمت چادرش میرود.
چندباری در گلزار شهدا چشمم به دختران شهید افتاده بود، انگار این دختر هم همانند آنها است.
چادرش را که سر میکند غرورش بیشتر از قبل میشود. به سمتم قدمی برمیدارد. اما اخمهایش شدیدا درهم درفته است. به زمین، جایی درست مقابل پاهایم را نگاه میکند. سرم را زیر میاندازم، کیفش است. تمام وسایل کیف به سمتی افتادهاند، بیشترشان کاغذهای نوشته شده است. بخشی از خیابان پر شده از کاغذ. مینشینم تا وسایلش را جمع کنم.
دست دراز میکنم وبرگهها را روی هم میگذارم.
میخواهم سری بلند کنم که کفشهایش را روبهرویم میبینم. سرم را کج میکنم که نشسته بتوانم ببینمش.
-بهتره به جای دید زدن، وسایلم را بدین.
دست پاچه میشوم. سریع کیف و برگهها را به سمتش میگیرم و بلند میشوم. کیف را میگیرد و به شانهاش میاندازد و مشغول چک کردن برگهها میشود. نمیدانم چه مرگم شده است که نمیتوانم از او چشم بردارم؛ منی که هیچگاه به دختری نگاه نکردهام حالا دارم دختر روبهرویم را درچشمانم حک میکنم.
سر بلند میکند و باچشمانش اطراف را برسی میکند. انگار دنبال چیزی میگردد. چشمانش به سمتی میایستد. نگاه میکنم یکی از برگههاست. میخواهد به سمتش برود که سریع باصدایی که میلرزد میگویم:
-میارم براتون.
به سمت برگه قدم برمیدارم. خم میشوم که برگه را بردارم اما نوشتههایش مرا میخ خود میکند:
«ماشین دارد در آتش میسوزد و شعلههایش دل آسمان تیره را میشکافند.»
میخواهم بقیهاش را بخوانم که دستش را جلویم دراز میکند. باعجله در برگه میگردم که شاید نامی از او بجویم، حدسش راحت بود که این کاغذها متعلق به اوست. همچنان درحال جستوجو ام که کاغذ لحظه آخر از دستم کشیده میشود و تنها «#فاطمه_شکیبا»؛ انتهای برگه را میبینم. برمیگردد بی هیچ حرفی میرود.
★★★
با دردی که در وجودم میپیچد از فکر خارج میشوم. نگاهم به سمت حاج حسینی است که دارد میسوزد. صدایی در گوشم میگوید از خیر آن چشمها بگذرم تا دردهایم آرام شود.
چشم میبندم و برای آخرین بار چشمان آشنایش را که دلم را ویران کرده است به یاد میآورم...
✍🏻#محدثه_صدرزاده
#فاطمه_شکیبا
#رفیق
...@istadegi...
رمان رفیق--فاطمه شکیبا.pdf
حجم:
2.92M
💢به مناسبت سالگرد حماسه نهم دی🇮🇷 و هفته #بصیرت 💢
📲📚بازنشر نسخه پیدیاف رمان امنیتی #رفیق 📘
✍️نویسنده: #فاطمه_شکیبا
💯روایتی امنیتی از متن و فرامتن #فتنه88 🔥
#کتاب_خوب_بخوانیم
#فاطمیه
#بصیرت
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
🔸با توجه به حوادث اخیر #دانشگاه_شریف ، جا داره مروری داشته باشیم بر بخشی از رمان #رفیق و بازخوانی "شنبه سیاه" در دانشگاه صنعتی اصفهان؛ خردادماه سال ۸۸...
***
حسین دو انگشتش را فشرد روی شقیقههایش. دوباره انگار مغزش شناور شده بود توی دنیایی که با سرعت نور میچرخید. هشدار رهبری درباره حوادث بعد از انتخابات در ذهنش چرخ میخورد. قطعا قرار بود جشن انتخابات عزا شود؛ اما چرا دانشگاه صنعتی؟
جلوی نقشه بزرگ اصفهان که به دیوار زده بودند ایستاد و با دقت نگاهش کرد؛ انقدر با دقت که گویا اولین بار است آن را میبیند. میدان جمهوری اسلامی را پیدا کرد و انگشتش را روی آن گذاشت؛ بعد انگشتش را بر خیابان امام خمینی حرکت داد تا رسید به دانشگاه صنعتی. دانشگاه صنعتی، جایی بود تقریبا خارج از شهر. درحالی که نگاهش هنوز روی نقشه مانده بود، به امید گفت:
- نقشه کامل و دقیق از دانشگاه صنعتی رو پیدا کن، میخوامش.
- چشم آقا.
صدای عباس شنیده شد که:
- حاجی، شیدا و صدف با یه پسر از خونه اومدن بیرون. سوار یه ماشینن. چکار کنم؟ برم دنبالشون؟
- برو؛ عکسشونو هم بفرست برام.
- چشم.
- دستت درد نکنه. ببینم، دیشب تاحالا کسی نرفته توی خونه؟
- نه. این پسره حتما دیشب تا حالا توی خونه بوده. تازه حتماً مجید هم داخل خونهس.
حسین لبهایش را روی هم فشرد. رو کرد به خانم صابری:
- شما آماده باشین، برید به موقعیت عباس. از اینجا به بعد فعلا ت.م صدف و شیدا با شما باشه.
صابری ایستاد، چادرش را مرتب کرد، با صدای محکم و مصممش «چشمی» گفت و از اتاق خارج شد.
در این یک ساعت، گزارشهای صابری، حسین را نگرانتر میکرد؛ مخصوصا وقتی که گفت ماشین حامل شیدا و صدف وارد دانشگاه صنعتی شده و به طرف خوابگاه دخترانه رفته است. نه شیدا و نه صدف، هیچکدام دانشجوی آن دانشگاه نبودند.
امید گزارش استعلام چهره پسرِ داخل ماشین را بلند برای حسین خواند:
- شاهین دهقانی، دانشجوی کارشناسی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی. هیچ سوء سابقه کیفریای نداره؛ اما توی تشکلِ ... فعال بوده. وضع مالی خانوادهش هم خوبه و پدرش کارخونهدار هست.
- خط مجید رو چی؟ استعلام گرفتی ببینی به اسم کیه؟
- بله. به اسم خودشه، این نشون میده که خیلی حرفهای نیست. مجید هم دانشجوی همون دانشگاهه؛ ولی خانوادهش از طبقه متوسط هستن.
حسین متفکرانه دستش را زیر چانهاش زد و زمزمه کرد:
- یکی دوتا آدم حرفهای، دارن چندتا غیرحرفهای رو هدایت میکنن و ازشون استفاده میکنن. اینطوری خیلی راحتتر میتونن ردهاشونو پاک کنن و بجای این که درگیر تسویه حساب درونسازمانی بشن، هرکسی که پاکسازی میشه رو به اسم شهید جلوی نظام عَلَم میکنن. ببین کِی بهت گفتم امید!
امید شانه بالا انداخت و لیوان کاغذی چای را برای حسین پر کرد.
صابری روی خط بیسیم آمد. صدایش منقطع بود؛ گویا نفسنفس میزد:
- قربان سوژهها همین الان خیلی راحت وارد دانشگاه شدن! نمیدونم چطوری شد که حراست انقدر راحت راهشون داد.
- شما چکار کردی خانم صابری؟
- من از ماشین پیاده شدم، چندتا از دخترهای دانشجو هم میخواستن برن داخل، منم خودم رو انداختم پشت سرشون و رفتم تو؛ ولی الان ماشین ندارم.
- چرا نفسنفس میزنی؟
صابری باز هم نفس گرفت:
- ماشین ندارم دیگه، پیاده دارم دنبالشون میرم.
- قربان احتمالاً کارت دانشجویی جعلی داشتن. الان هم فصل امتحاناته، چون دانشگاه از شهر دوره، خیلی از دانشجوها با این که خوابگاهی هم نیستن میرن خوابگاه با دوستاشون درس بخونن و همونجا میمونن. پس خیلی غیرعادی نیست که شیدا و صدف هم همچین بهونهای داشته باشن.
حسین سر تکان داد و خیره به نقشه دانشگاه، گفت:
- اینا یه برنامه حسابی برای دانشگاه دارن و معلوم نیست تاحالا چندتا مثل شیدا و صدف رو وارد دانشگاه کردن به این بهونه.
دوباره شقیقههایش را ماساژ داد. نزدیک بود تعادلش بهم بخورد. با توجه به گزارشی که کمیل از تجهیزات و سلاحهای سرد و گرم داخل خانه داده بود، میتوانست حدس بزند اتفاق وحشتناکی در پیش است. صدایش خستهتر از قبل بود؛ اما محکمتر و بلندتر:
- عباس جان، من نمیدونم؛ ولی اون جعبهها نباید به دانشگاه صنعتی برسه. یه فکری بکن، چه میدونم تصادف کن... یا هرچی...
***
صابری هنوز هم نفسنفس میزد و صدایش از میان هیاهوی جمعیت، سخت به گوش میرسید:
- قربان اوضاع خوب نیست. صدف و شیدا توی خوابگاه دختران بودن. از عصر جو ملتهب بود؛ ولی الان دیگه کار از التهاب گذشته. دارن شیشهها رو میشکونن که بریزن بیرون.
صدای شکستن شیشه و داد و فریاد، پس زمینه صدای صابری بود؛ اما ناگاه صدایی انفجارمانند کلامش را قطع کرد. حسین سر جایش نیمخیز شد و به تصویر دوربین خوابگاه دختران چشم دوخت. شیشه پنجرهها و اتاق نگهبانی ریخته بود روی زمین و نوری رقصان در گوشه تصویر، خبر از آتشسوزی میداد. چندبار با صدای بلند نام صابری را صدا زد. صابری با صدایی گرفتهتر پاسخ داد:
رمان رفیق-فاطمه شکیبا.pdf
حجم:
2.7M
📲📚نسخه پیدیاف رمان امنیتی #رفیق 📘
✍️نویسنده: #فاطمه_شکیبا
💯روایتی امنیتی از متن و فرامتن فتنه88 🔥
پینوشت: رفیق رو سه سال قبل از این که فتنه امسال شروع بشه نوشتم؛ زمانی که هیچ خبری از جریان "زن، زندگی، آزادی" نبود؛ ولی با توجه به شرایط، احتمال میدادم که این حوادث تکرار بشه.
رفیق رو دقیقا برای فتنههای بعدی نوشتم... برای این روزها.
یکی از بچههای دانشگاه، میگفت چقدر اتفاقاتی که امسال توی خوابگاه افتاد شبیه ماجرای رفیق بود!
خلاصه که...
بخوانید و بخوانانید!
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
بشری از پشت درخت بیرون آمد، یک دستش را به درخت تکیه داد و با صدای کمرمقش فریاد زد:
- آقا کمیل!
کمیل تازه بشری را دید و به سمتش قدم تند کرد:
- خانم صابری! آسیب دیدین؟
بشری سر تکان داد و با دست به مرد که پشت جدول افتاده بود اشاره کرد:
- من خوبم، اون رو باید بیاریم داخل ماشین!
کمیل امتداد دست بشری را گرفت تا رسید به مرد که با سر و صورت خونین و دست بسته، افتاده بود روی زمین. ناباورانه به مرد و بعد هم به بشری نگاه کرد. چطور توانسته بود از پس این غول بیابانی بربیاید؟
- زود باشین دیگه! الان یکی میاد میبینه.
کمیل به خودش آمد. مرد کاملا بیهوش بود؛ چارهای نبود جز آن که او را روی دوشش بیندازد و بیاورد. هیکل درشت مرد در حالت بیهوشی سنگینتر بود و نفسهای کمیل را به شماره انداخت. بشری در عقب را باز کرد تا کمیل، مرد را روی صندلیها بیندازد. کمیل عرقش را پاک کرد و غر زد:
- چقدر سنگین بود نامرد! حالا این کیه؟
بشری انگار سوال کمیل را نشنید:
- چشمبند دارید بزنیم به چشماش؟
- آره.
کمیل پشت فرمان نشست و چشمش به بشری افتاد که چشمش را بسته بود و لبهایش را روی هم فشار میداد. مانتو و مقنعه مشکیاش خاکی بودند. دستان مشت شده و فشار سرش به پشتی صندلی هم به زبان بیزبانی درد را فریاد میزدند. کمیل دستمال کاغذیای از جلوی داشبورد برداشت و به بشری داد.
بشری دستمال را گرفت و خون دهانش را پاک کرد. به بیرون خیره شد و شیشه را پایین داد. کمیل راه افتاد و پرسید:
- نمیخواید بگید این کیه؟
بشری بدون این که نگاهش را از بیرون بردارد گفت:
- یه مزاحم.
- یه مزاحم مسلح؟
بشری برگشت و نگاه تندی به کمیل کرد.
🌱 #بشری
#رفیق
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر