Hamed ZamaniHamedZamani_Farmande Al_salam.mp3
زمان:
حجم:
24.63M
🏴💔
یا قدوتنا!
نفدیک دماء!
اسمک رمز لقیامی...
🎤حامد زمانی
حماسیترین آهنگیه که شنیدم...
#اربعین #طریق_الاقصی #کربلا
http://eitaa.com/istadegi
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا را نه به تاریخ، که با دیدهی بیدار ببین!
🌱🇵🇸
مُجال - اِنسان مُعاصر (دوراهی ۳)
#اربعین #کربلا #طریق_الاقصی
https://eitaa.com/istadegi
سفرنامه زیاد خواندهایم از یکی از بهترین و زیباترین سفرهای جهان.
یعنی این سفر انقدر زیباست و انقدر مسیرش غرق نور است که هرکه میرود، دوست دارد لحظهلحظهاش را در حافظهاش طوری حک کند که شیرینیاش از زیر زبانش درنرود، و آنها که دست به قلماند سفرنامهشان را مینویسند.
سفرنامه داستان آدمهاست در سفر.
ولی این که قرار است بخوانید داستان آدمها نیست؛ داستان "عَلَم" است؛ علمی که آن را اهل صبر و بصیرت به دوش میکشند.
این یک عَلَمنامه است.
#عَلَمنامه
روایت همراهی با پرچم مقاومت
✍🏻 محدثه صدرزاده
#اربعین #طریق_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
سفرنامه زیاد خواندهایم از یکی از بهترین و زیباترین سفرهای جهان. یعنی این سفر انقدر زیباست و انقدر م
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴
📖 #عَلَمنامه
✍️محدثه صدرزاده(پیشه)
📍فصل اول: توفیق اجباری
با ذوق و شوق سوار اتوبوس شدیم. تازه جایم را درست کرده بودم که مسئول کاروان برگشت عقب به سمت ما و گفت:
-علم کاروان رو یادمون رفت بیاریم.
چشمانم را روی هم فشار دادم و شروع کردم به جویدن لبم. چگونه چنین چیز مهمی فراموششان شد؟ همه اینها به کنار کاروان بی علم اصلا مگر میشود؟ کلافه شدم، نمیدانم همه اینگونهاند یا فقط منم که سر کوچکترین چیزها حرص میخورم.
هر یک ساعت یک بار یا من برمیگشتم و به بغل دستیام که همسر مسئول کاروان بود میگفتم: "حالا چیکار کنیم بی علم؟" و یا او برمیگشت سمتم و میگفت: "دیدی چی شد؟"
تارسیدن به مرز آه و ناله کردیم و حرص خوردیم. گوشه جاده ایستاده بودیم و داشتیم بحث میکردیم که حالا بدون علم آن هم در مرز چه کنیم؟ هرچه سالهای گذشته به یادم میآمد، خون خونم را میخورد. آخر مرز، آن هم در ایام اربعین یک وضعیتی است که خودت را گم نکنی هنر است؛ حالا فکر کن ۱۴نفر همسفر داشته باشی، همه هم دختر چادری، در میان زائران لب مرز قطعا گمشان میکنی. همچنان درگیر بودیم که آقای سلمانیان(دومین مرد همراه کاروان) پرچم به دست آمد و گفت:
-اینم علم کاروان.
تیز برگشتم و نگاهی به پرچم انداختم. از این پرچمهای کوچک حزب الله بود فکر کنم ابعادش ۷٠در ۱۲٠بود. نفسم را آهمانند بیرون فرستادم. علم کاروان کجا و این پرچم کوچک کجا! علم ما پرچمی با ابعاد بزرگ و نوشته "یا ابالفضل" بود؛ چیزی ده برابر یا بیست برابر این پرچم کوچک. حالا پرچم به کنار، جالبیاش چوب پرچم بود. یک چیز سیاه بزرگ بود هرچه فکر کردم چیست متوجهاش نشدم؛ هرچه بود مرا یاد چوب ماهی گیری میانداخت، دقیقا همان شکل بود.
بیانگیزه از گرفتن علم دستانم را به دستههای کوله روی دوشم گرفتم و منتظر شدم تا علمدار کاروان مشخص شود. مثل همیشه اولین کسی که دستش به علم برسد علمدار بود.
کاروان راه افتاد. هربار که عقب میافتادم و چشمم به علم میافتاد حرص میخوردم. این دیگر چه مدلش است؟ چوبی بزرگ که در انتهایش یک پرچم زرد است.
در مرز میانه جمعیت ایستادهبودیم. برعکس سالهای گذشته که بی توجه به آدمها، شوق آن سمت مرز را داشتم این بار علم کاروانها سوژه خندهمان شده بود. سه چهارنفری قدم زنان پشت علم راه میرفتیم. گهگاهی با دیدن علم کاروانی دست بلند میکردم و میگفتم:
-اوه بچهها اون یکیو نگاه کنید ملاقه گرفته بالا به جای علم.
و بعدش کلی میخندیدیم. حالا بقیه هم یاد گرفته بودند، تبدیل به رصدگر علم کاروانها شده بودیم. از کنار مردم که عبور میکردیم متوجه شدم فقط ما نیستیم، بقیه هم درگیر خندیدن و خاطره گویی از علمهای سالهای پیششاناند. انگار فراموش کردنِ علم برای کاروانها جزو مرسومات همیشگی اربعین است. من را بگو که چه حرصی خوردم، به نظر علم ما در برابر ملاقه، شالگردن، چوب، عصا، عروسک و... کلاس داشت هرچه که بود حداقل نامش واقعا پرچم و علم بود.
اما من تا آخرین لحظه خروج از مرز همه محوطه را رصد کردم بلکه بفهمم از کجا یک پرچم کم شده است و حالا به علم تبدیل شده؟!
#اربعین #کربلا #طریق_الاقصی
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴 📖عَلَمنامه ✍️محدثه صدرزاده(پیشه) 📍فصل دوم: ورود ممنوع اولین مقصدمان برا
_حالا شما همین جا بایستید که بچهها بدونن ما کجاییم. وعده ما پیش علم بود.
سر تکان دادم و جلوتر ایستادم. در آن حین نگاهی به تمامی پرچمها کردم خبری از پرچم حزب الله نبود؛ انگار تنها پرچم ما ممنوع الورود بوده. حالا چند دقیقهای را قرار بود من نقش علم را ایفا کنم.
ادامه دارد...
#کربلا #اربعین #طریق_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴 📖عَلَمنامه ✍️محدثه صدرزاده(پیشه) 📍فصل دوم: ورود ممنوع اولین مقصدمان برا
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴
📖عَلَمنامه
✍️محدثه صدرزاده(پیشه)
📍فصل سوم: حیرت
مقصد بعدی نجف بود. از مکان استراحتمان تا حرم نیمساعتی پیادهروی داشت. وسایلمان را گذاشتیم و راه افتادیم.
بعد از ماجرای سامرا دیگر پابه پای علمدار راه میرفتم؛ اما باز هم دلم نمیخواست علمدار باشم. همیشه علم حکم بار اضافه را برایم داشته و معمولا در دست دیگران باشد جذابیتش هم بیشتر است.
در کنار پیادهرو منتهی به حرم، کاروانی ردیف نشسته بودند و خستگی در میکردند. بیتوجه به راهم ادامه دادم که مردی دست تکان داد و گفت:
-لبنانی؟
متعجب نگاهش کردم. فکر کنم اشتباه گرفته بود. کمی سر چرخاندم بلکه کس دیگر را ببینم اما غیر از خودم کسی کنارم نبود. به مرد نگاه کردم. نمیدانستم مال کجاست؛ اما حس کردم ایرانی باشد. بدون حرف با دست به خودم اشاره کردم. سر تکان داد. سریع گفتم:
-لا، ایرانی!
میخواستم هرچه زودتر بروم. علم جلو افتاده بود و ما عقب مانده بودیم. حتما این مرد هم مانند خیلی از عربهای دیگر مرا به خاطر چهرهام لبنانی دانسته. مرد متعجب خندید و گفت:
-پس چرا پرچم ایران دنبالتون نیست؟ آخه این چه پرچمیه؟
تنها برای یک پرچم فکر کرده بود ما از لبنان هستیم؟ نکند انتظار داشت ماجرای طولانی پرچم را برایش بگویم؟ گیج مانده بودم که یکی از بچهها در حالی که هلم میداد گفت:
-دیگه قسمت نبود یه دفعهای شد. ما عقب افتادیم ببخشید.
علم خیلی جلوتر از ما بود. به سمتش دویدیم. نزدیک که شدیم ماجرا را برای بقیه هم تعریف کردیم. حالا حس میکردم آدمها دیگر مرا به چشم یک ایرانی نمیبینند.
کلافه نفسم را بیرون دادم. علم ایستاد. کنارش جمع شدیم. شام نخورده بودیم. از موکبی که کنارش بودیم غذا گرفتیم و هرکس جایی نشست و مشغول خوردن شد. دقیقا جایی نزدیک علم نشستم. باز آقای سلمانیان علمدار شده بود و هی تابش میداد. همان طور که قاشق پر از برنج و عدس را دهانم میگذاشتم به آدمها نگاه کردم.
جوانهای عرب و موکبدارها نگاهشان سمت پرچم بود. چند جوانی که با فاصله از من ایستاده بودند یکیشان به سمت آقای سلمانیان آمد و گفت:
-لبنانی؟
خندهام گرفت. عجب گیری کرده بودیم ها. قاشق آخر را دهانم گذاشتم و بلند شدم. آقای سلمانیان بدون نگاه به پسر جمله من را تکرار کرد:
-لا. ایرانی!
پسر با شوق بازوی آقای سلمانیان را گرفت و گفت: ایرانی!
انگار باورش نمیشد. هی به پرچم نگاه میکرد و گاهی هم به آقای سلمانیان. بعد از مدتی نگاهی به رفقایش کرد. آنها چیزی گفتند که متوجه نشدم. پسر چوب پرچم را گرفت و چیزی به عربی گفت. از حرکاتش متوجه شدم پرچم را میخواهد. او خبر نداشت وسایل آقای سلمانیان مانند ناموسش هستند. او هی اصرار میکرد و آقای سلمانیان یا میگفت نه و یا او هم به عربی چیزهایی میگفت. اما نمیدانم چه شد که پرچم را به پسر داد. متعجب نگاهش کردم. بدون آنکه چشم از پرچم بردارد گفت:
-اصرار کرد گفت میخواد پرچمو به دوستاش و موکبدارها نشون بده.
بچهها هم که انگار مثل من تعجب کرده بودند کنارم ایستادند. حالا همه به پسر نگاه میکردیم.
پرچم را اول پیش دوستانش برد. هرکدام پرچم را میدیدند متعجب میشدند. جدا جدا هر کدام پرچم را تاب دادند. باز پسر از آنها گرفت و به سمت موکب نزدیک آنجا رفت و بلند افرادی را صدا زد. اولین نفر پیرمردی بیرون آمد و متعجب به پرچم نگاه کرد، پسر چیزی گفت و مرد برگشت و به ما نگاهی انداخت. اصلا وضعیتی شده بود. موکبدارها و مردم بحثشان پرچم شده بود.
مسئول کاروان به آقای سلمانیان گفت:
-چطور جرعت کردی پرچمو بدی بره؟ اگر بردن چی؟
آقای سلمانیان باز بدون چشم برداشتن از پرچم گفت:
-دلم سوخت. حواسم هست.
پسر بعد از کمی تاباندن پرچم دور تادور خیابان به سمتمان آمد اما این بار با دوستانش. پرچم را به آقای سلمانیان داد. همهشان میخندیدند و گاهی چیزی میگفتند. وقتی رفتند گفتم: چرا اینا اینجوری کردن؟ یه پرچمه دیگه؟
آقای سلمانیان همان طور که پرچم را درست میکرد گفت: پسره میگفت تا حالا پرچم حزب الله را از نزدیک ندیده و باورشون نمیشد که یه ایرانی این پرچم دستش باشه.
نگاهی به پرچم زرد رنگ علم انداختم. دیگر در نگاهم کوچک و یا بیابهت نبود.
ادامه دارد...
#اربعین #کربلا #طریق_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi