🔴 قرائت جمعی و خانوادگی حدیث شریف کساء در شب یلدا
🔹ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه سه سیما📺
#یلدای_فاطمی
#یلدا
✅امروز دشمنان اسلام جشن خواهند گرفت که یکی از فرماندهان ارشد جبهه مقاومت به شهادت رسید!
🌹شهید #حسن_ایرلو مثل شیر در میدان مقاومت حاضر بود و پوزه دشمنان رو از منافقین و آمریکا و عربستان و ... به خاک مالید و آنگاه که برای سر مبارکش میلیونها دلار آمریکایی جايزه گذاشته بودند، کرونای منحوس آمد و زمین رو از وجود این شهید شجاع پربار، بی نصیب کرد.
کرونای منحوس توانست ما رو از نعمت وجود ایشان بی بهره کند.
اما دلارهای خبیث آمریکایی نتوانست حتی تار موی ایشان رو لمس، چه رسد بخواهد ترور کند، همانطور که 43 سال است نتوانستند هیچ غلطی کنند.
شادی روح بلندشان بخوانیدالفاتحه مع الصلوات
#ایام_فاطمیه
#یلدای_فاطمی
#یلدا
#روایت_عشق
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
"هوهوی غار"
به قلم: فاطمه شکیبا
هووو... هوووو... هووو...
سرما و صدای سکوت در خانه پیچیده؛ مثل صدای باد در یک غار تاریک و نمناک. در خودم جمع میشوم. الان است که یخ بزنم. درجه شوفاژ را بیشتر میکنم و ژاکت بافتنی را بیشتر دور خودم میپیچم. الان است که سکوت، پرده گوشهایم را متلاشی کند.
پس چرا آرمان نیامد؟ دیر کرده... چشمانم خشک شدهاند به ساعت و عقربههایش. تکان نمیخورند چرا؟ شاید باتری ساعت تمام شده. خودم را به سختی از مبل جدا میکنم. کمرم تیر میکشد.
روی نوک انگشتان پایم بلند میشوم و دست دراز میکنم تا ساعت را بردارم. دستم نمیرسد. بیشتر تلاش میکنم؛ فایده ندارد. بیاختیار میگویم: آرمان مامان... بیا یه لحظه... .
منتظرم زیر پنج ثانیه جواب بگیرم. هزار و یک... هزار و دو... تا هزار و بیست میشمارم و جواب نمیگیرم. نگران آرمان میشوم. قدم تند میکنم به سمت اتاقش. حتما خواب است یا صدایم را نشنیده.
آرام در میزنم و در را باز میکنم. نگاهم اول میرود به سمت میز تحریرش؛ صندلیاش خالی ست و کتابی که آخرین بار میخواند، روی میز باز مانده. کتابهایی که از دوستانش امانت گرفته بود هم روی میزند. روی کتابها کاغذ چسبانده و نوشته هرکدام مال کیست.
تختش هم خالی ست و تمام اتاق هم. پاهایم خشک میشود همانجا. تخت، میز، صندلی، کتاب، کمد و هرچه در اتاق است، دارند سرم داد میکشند که: آرمان کجاست؟ چرا نیامد؟
گلویم میخشکد. نمیدانم آرمان کجاست. از دست فریاد بیصدای اتاقش فرار میکنم به سمت تلفن و شماره آرمان را میگیرم.
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد... .
صدای ضبطشدهی زن، مثل مته فرو میرود در مغزم و دلم پیچ میخورد درهم. تلفن را میگذارم سر جایش و خودم را دلداری میدهم: آرمان رفته اردوی جهادی، حتما اون روستایی که هست، گوشیش آنتن نمیده. حتما شارژر دم دستش نبوده و گوشیش خاموش شده. ناراحتی نداره، دو ماه نشده که رفته. زود میاد... .
چهل روز... الان است که بیاید؛ خسته و گرسنه. قدم میگذارم به آشپزخانه تا غذای مورد علاقهاش را بپزم. قابلمه را روی گاز میگذارم و مواد اولیه را ردیف میکنم.
دوباره میروم سراغ گوشیام و وارد صفحه چتم با آرمان میشوم. آخرین بازدید ماه قبل... اینترنت هم در دسترسش نبوده حتما. برایش مینویسم: آرمان مادر کی میرسی؟
میفرستم و فقط یک تیک میخورد. دوباره مینویسم: فکر کنم باتری ساعت تموم شده. شایدم خراب شده. دستم نرسید برش دارم و درستش کنم.
تق. ارسال میشود و باز هم یک تیک میخورد. بار سوم مینویسم: دو ماهه نه زنگ زدی نه پیام دادی. نگرانتم مادر. هر وقت تونستی تماس بگیر.
و باز هم یک تیک. اصلا پیام لازم نیست. الان است که برسد. خودش میآید و در را برایش باز میکنم. یک دل سیر در آغوشش میگیرم. میبوسمش و مینشانمش پای سفرهای که پر شده با دستپخت خودم.
حتما الان دم در ایستاده... میدوم به سمت در و در خانه را باز میکنم. انگار در فریزر را باز کردهام؛ موجی از سرما خودش را میکوبد در صورتم و جای خالی آرمان پشت در، سیلی میزند به امیدم. سرم را کمی از در میبرم بیرون. آرمان به من لبخند میزند؛ از توی قاب عکس حجلهاش.
بغضم را قورت میدهم و میگویم: راضیام که رفتی. خوشحالم که عاقبت بخیر شدی. فقط... دلم برات تنگ شده مادر... .
انگشتر عقیقی که برای روز مادر هدیه داده بود را دور انگشتم تاب میدهم. پشت دستم را، جای بوسه آرمان را میگذارم روی صورتم تا گرم شوم.
هوووو... هوووو... هوووو... .
سکوت و سرما میپیچد توی خانه، مثل صدای پیچیدن باد در یک غار تاریک.
پ.ن: امنیت یلدای امشب را مدیون شهدای امنیتایم...💔
جای شهدا خالی...
#یلدای_فاطمی #آرمان_دهه_هشتادی_ها #یلدا
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 "هوهوی غار" به قلم: فاطمه شکیبا هووو... هوووو... هووو... سرما و صدای سکوت
به یاد آرمان عزیز و شهدای امنیت...
که امشب جایشان در جمع خانواده خالیست...💔
#آرمان_دهه_هشتادی_ها #یلدای_فاطمی #یلدا
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
خب خب خب... و اما چالش یلدا... قبل از این که برم سر اصل مطلب، توجه شما رو به این استعدادِ نوشکفتهی
🔴 به ذهنم رسید که چالش این باشه:
۱. ادامه این داستان رو بنویسید. خلاقانه و ترجیحا طنز!
۲. میتونید یه داستان مشابه این بنویسید، یعنی میشه شروعتون با این داستان نباشه و از اول با خلاقیت خودتون شروع بشه.
۳. خیلی جالب میشه اگه از شخصیتهای داستانهای مهشکن هم داخل داستانتون استفاده کنید. مثل داستان نیمه تاریک.
۴. لازم نیست خیلی طولانی باشه. حتی درحد همین داستان هم کافیه!
داستانها رو تا یکم دی ماه فرصت دارید برام بفرستید:
@forat1400
(لطفاً پیام دیگهای جز داستان نفرستید، پاسخ نمیدم)
#یلدا
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️امشب توی خوشیهامون یادمون نره،
توی غزه یلدا این شکلیه...
یعنی هر روز این شکلیه...
جنگ، سرما، گرسنگی، آوار...💔
غزه رو یادمون نره...
جنایت اسرائیل برامون عادی نشه...
اللهم عجل لولیک الفرج...
#یلدا #یلدای_مهدوی #غزه
http://eitaa.com/istadegi
کمی آن طرفتر افرادی هستند که
به جای کرسی، روی آوار نشستهاند،
به جای حافظ، اشهد میخوانند،
به جای تنقلات، گرسنگی میخورند،
به جای جمع خانواده، کنار پیکر بیجان و کفن پوش عزیزانشان هستند،
و به جای همه ما در دنیایی متفاوت میان یلدا یک قاچ هندوانه با طعم مقاومت را میچشند.
✍🏻محدثه پیشه
#یلدا #یلدای_مهدوی #غزه
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🕊 شما در خانههایتان نشستهاید؛ از مرز چه خبر دارید؟ شما پسرتان را، دخترتان را میفرستید مدرسه، میآ
ما در خانه کنار عزیزانمان نشستهایم،
یلدا را جشن میگیریم،
چه میدانیم بر خانواده شهدای امنیت چه میگذرد...؟
چه میدانیم که بر مرزداران و خانوادههایشان چه میگذرد...؟
#یلدا #شهدای_راسک #یلدای_مهدوی
https://eitaa.com/istadegi
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂چند روز پیش دیدم چقدر منظره جلوی خونه با برگهای پاییزی قشنگ شده؛ و با مامان و خواهرم رفتیم که پیادهروی کنیم.
پاییز خونه ما خیلی قشنگه، رویاییه، بینظیره...
🍁یه درخت مو داریم که برگهاش روی درخت طلایی میشن، و جلوی خونه یه فضای سبزه که با برگهای زرد فرش میشه.
🍂من هراز گاهی پشت پنجره محو این زیبایی میشدم، مخصوصا وقت غروب آفتاب که اشعههای خورشید از بین درختهای کاج میتابیدن و طلایی شون میکردن؛ ولی بازهم، این زیبایی تا حدودی برام عادی شده بود.
اونجا یادم افتاد شاید این آخرین پاییزی باشه که توی خونه پدری هستم و میتونم این منظره شگفتانگیز رو ببینم یا برم توی فضای سبز قدم بزنم.
🍁و اونجا بود که دلم برای این زیباییای که برام عادی بود تنگ شد.
دلم برای پاییز خونه پدری تنگ شد.
برای عصرهای پاییز که نور خورشید و ابرها، فضای سبز رو شبیه بهشت میکردن.
حسرت خوردم که ای کاش این منظره رو بیشتر نگاه میکردم.
🍂و راستش رو بخواید، زندگی پر از این حسرتهاست، پر از رفتنها و دگرگونیها و خداحافظیهای غیرمنتظره... پر از چیزهایی یا کسانی که تا وقتی هستن، اصلا متوجه نیستیم که چقدر خوبن و چقدر عزیز.
🍁پس قدر هر لحظه و هرچیزی که دارید رو همین الان بدونید،
همین الان با خانواده و دوستانتون مهربون باشید،
همین الان بابت داشتههاتون خدا رو شکر کنید.
🌾یلداتون مبارک!
#یلدا #شب_یلدا
http://eitaa.com/istadegi