🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 27
میخندد: چرا نداشته باشه؟ شماها به کسی که نفس میکشه و قلبش میزنه میگید زنده؛ ولی زندگی که نفس کشیدن نیست! زندگی، زندگی کردنه!
-نمیفهمم کمیل! من چیزایی که تو دیدی رو ندیدم.
آرنجش را تکیه میدهد به لبه پنجره و میگوید: ای بابا...درسته چیزایی که من دیدم رو ندیدی؛ ولی قرآن که خوندی! آیهالکرسی رو یادته؟ آیه اولش چی بود؟
- اللهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ...(خداست كه معبودى جز او نيست؛ زنده و برپادارنده است.../ سوره بقره، آیه 255).
همراهم آیه را میخواند و میگوید: تا حالا به صفت «حی» دقت کردی؟ یعنی زنده؛ یعنی منشاء حیات و زندگی خداست، یعنی خدا تنها موجود زنده جهانه، بقیه ماها هم اگر زندهایم از وجود اونه. یعنی هرکسی، درجه زنده بودنش بستگی داره به این که چقدر به این منشاء زندگی نزدیکه! تو چقدر زندهای عباس؟
سوالش را زیر لب از خودم میپرسم. من چقدر زندهام؟ اصلاً زندهام یا مُرده؟ چرا تا الان این را از خودم نپرسیده بودم؟ این همه سال است که آیهالکرسی میخوانم و هیچوقت به جمله اولش فکر نکردم!
تبلتم را از کیفم درمیآورم. دیگر باید نزدیک تدمر باشم؛ آن هم با این سرعتی که من گاز دادم. نقشه را باز میکنم و درحالی که یک چشمم به جاده است و چشم دیگرم به صفحه تبلت، مسیر را بررسی میکنم. چیزی تا تدمر نمانده است؛ حدود پانزده کیلومتر. دارم نزدیک میشوم به سختترین قسمتِ کار: عبور از حائل بین داعش و نیروهای خودی!
تقریباً سه ماه از آزادسازی دوباره تدمر میگذرد. تدمر، شهر استراتژیکی ست و برای همین، در طول یک سال چندبار بین داعش و دولت سوریه دست به دست شده. فروردین سال نود و پنج از دست داعش آزاد شد و آذر همان سال دوباره به دست داعش افتاد؛ اما ارتش سوریه با کمک نیروهای ایرانی، توانستند در ماه اسفند، دوباره تدمر را پس بگیرند. شاید یکی از جنبههای اهمیت تدمر، بقایای تمدن باستانی پالمیرا بود که داعش با فروش قاچاقی عتیقههایش، میتوانست پول خوبی به جیب بزند. بخش زیادی از تمدن پالمیرا هم به دست داعش تخریب شد و داعش در قسمتهای بازماندهاش، اعدامهای دستهجمعی راه انداخت.
این آخرین ایست بازرسی ست که به آن رسیدهام و حس خوبی نسبت به آن ندارم؛ برای همین است که قبل از رسیدن به ایست بازرسی، اسلحهام را درمیآورم و آماده میکنم؛ اما آن را پنهان نگه میدارم.
به ماشین ایست میدهند و من برای این که حساس نشوند، روی ترمز میزنم. بدجور خستهام و چشمانم میسوزند؛ اما با دست یک نیشگون از خودم میگیرم که هشیار بشوم. اینبار دونفر در ایست بازرسی هستند. اصلش هم این است که دونفر باشند؛ ولی معمولا یک نفر میرود که بخوابد و یکی بیدار میماند. نمیدانم چرا اینها دونفرند؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
پناهیان . آخرین مراحل انتظار . جلسه 05.mp3
6.53M
✨ #بسم_رب_الحسین ✨
🏴 #هیئت_مجازی
#سخنرانی 🎤
♦️ #آخرین_مراحل_انتظار ♦️
استاد پناهیان
جلسه پنجم
#محرم
#امام_حسین
#روایت_عشق
هدایت شده از مهشکن🇵🇸🇮🇷
1603276551-ali-fani-12.mp3
7.8M
به فرمان حضرت امام خامنهای، دعای هفتم صحیفه سجادیه را زمزمه میکنیم...
یا من تحل به عقد المکاره...😢
Karimi-Shab5Moharram1395[01][1].mp3
4.36M
🔘 روضه یتیم امام حسن علیه السلام...
دوش عمو عباس از هر کوه بالاتر...
🔹 شاهکار حاج محمود کریمی
شب پنجم محرم
🏴
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
نظری، حرفی، چیزی درباره #خط_قرمز ندارید؟🙂
برامون بفرستید😉
سلام.
انشاءالله به زودی بیشتر خواهید دانست😉
درباره جمله: شهید محسن فرجاللهی، وقتی فهمید دوستش داره میره کربلا، این جمله رو نوشت روی کاغذ و به دوستش داد تا جلوی حرم حضرت عباس علیه السلام از طرف اون بخونه؛ یه دلنوشته کوتاه. شهید خیلی دلش میخواست بره کربلا و خیلی دلتنگ شهادت بود. این جمله هم، بیتابی شهید برای وصال رو نشون میده. چندماه بعد از این جمله، حضرت عباس علیه السلام آقا محسن رو برد پیش خودش...
ممنونم، لطف دارید
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 28
چهره هیچکدام شبیه مردم بومی سوریه و کلا مردم عرب نیست. یک نفرشان موهای قرمز دارد و پوست سپید ککمکی و دیگری موهای بور و چشمان روشن؛ هردو با سبیل تراشیده شده و ریش پرپشت. فکر کنم مرد موقرمز اهل چچن باشد؛ کارم زار شد. چچنیهایی که به داعش میپیوندند معمولاً داعشیهای دوآتشهای میشوند. زیر لب بسمالله میگویم. مرد موقرمز عقب میایستد و اسلحه کلاشینکفش را به سمت من میگیرد؛ و مرد موطلایی جلو میآید و کنار پنجره سمت راننده میایستد. اخمهایش را در هم میکشد و با عربیِ دست و پا شکسته میگوید: بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!)
لبخند میزنم: علی عینی یا اخی.(چشم برادر.)
کارت تردد را نشانش میدهم؛ اما نگاه گذرایی به آن میاندازد و دوباره آن را پس میدهد، بعد هم با نگاهی پر از خشم زل میزند به چشمانم. از رفتارش تعجب میکنم و مطمئن میشوم اتفاقی افتاده است. خونسردیام را حفظ میکنم و میگویم: ماذا حدث اخی؟(چی شده برادر؟)
نگاهش تیزتر میشود؛ انگار میخواهد با تیزی نگاهش مغزم را بشکافد و داخلش را ببیند. میگوید: أين تذهب؟(کجا میری؟)
اوه اوه...دارد به جای باریک میکشد. نگاهی میاندازم به مرد موقرمز که همچنان اسلحه را به سمت من گرفته و با اخم نگاهم میکند. میگویم: لدي مهمة سرية. لا أستطيع إخبارك.(ماموریت محرمانه دارم. نمیتونم به تو بگم.)
سرش را تکان میدهد و اخمش غلیظتر میشود: إيراني مجوسي قتل أحد إخواننا في بوكمال. یجب أن نجده.(یه ایرانی مجوس یکی از برادران ما رو در بوکمال کشته. باید پیداش کنیم!)
عربی را به سختی و با لهجه انگلیسی حرف میزند. میگویم: كيف يمكنني مساعدك؟(چه کمکی میتونم بکنم؟)
ذهن و دستانم را برای درگیری آماده میکنم؛ اسلحهام هم آماده شلیک است. داد میزند: انزل! انت مشبوه!(پیاده شو! تو مشکوکی!)
اگر پیاده بشوم، در بهترین حالت اسیرم میکنند و بعدش دیگر معلوم نیست شانس نجات داشته باشم؛ با عصبانیت و شکی که اینها دارند هم نمیشود با زبان چرب و نرم دورشان زد. باید همینجا حلش کنم. دوباره داد میزند: انزل و إلا سأطلق!(پیاده شو وگرنه شلیک میکنم!)
دیگر چارهای نیست. نگاهی به مرد موقرمز میاندازم که آماده شلیک است. باید فکری برای او هم بکنم...
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi